حالا ؛ شبیهِ همان بچه‌ای که دورهایش را زده و هیچ‌کس برایش نمی‌شود ! شبیه همان بچه‌ای که ؛ چندقدم مانده تا آغوشِ‌مادر این پا آن پا می‌کندُ ؛ زیر چشمی نگاهِ خجالت‌زده‌ش را دوخته به دست‌هایِ مادرش . . شبیهِ همان بچه‌ای که ؛ با مِن‌مِن . . معذرت می‌خواهدُ پناه می‌برد به مهربانیِ‌مادرش . . همان بچه‌ای که قلبش ؛ تُند می‌تپَد برایِ آغوشِ شما . . گوشه‌یِ چشمش اشك جمع شده محضِ غمِ شما . . باران می‌زندُ بچه‌های شما یکی‌یکی دارند از راه می‌رسند . . او اما مردد است خجالت می‌کشد . . با گردن‌ِ کج سر خم کردهُ ایستاده دمِ خیمه‌‌ای که عزایِ مادرانه‌ی شما به پاست و دلَش اذنِ ورود می‌خواهد . . می‌خواهد بگوید : - اجازه هست . . این شب‌ها در سایه‌یِ چادر شما بنشینمُ به قدّ غم‌هایم اشك بریزم . . اجازه هست ؟ از تهِ دلم بگویم که شما را دوست دارم . . ! قدّ همه‌ی دلتنگی‌هایم بغلم کنید . . اجازه هست ؟! میانِ آتشِ روضه‌ . . هم‌نوا با بچه‌های‌ غریب‌تان دم بگیرم «یومّاه» و شما را مـــادر صدا بزنم . . ؟!