#خاطرات_شهدا
آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد ،
لات هـای محله کلی ازش حساب می بردنـد.
خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش.
یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ، ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت :
بـرو دیگه پـسر ِمـن نیستـی ، خستـه شـدم از بـس جـواب ِکـاراتو دادم ...
همه ی همسایه ها هـم از دستش کلافـه شـده بودند ...
تا اینکه برادرش شهید شد و حمید تحت تاثیر پیکر برادر ...
روزی از روزهـا یـک راننـده ی کـامیون
بهش می گه حمید تـو نمی خـوای آدم شی ؟؟!
بیا با من بریم جبهه ، حمید میگه اونجـا من رو راه نمیدن با این
سابقه ،
راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش ...
سید حمید ما مدتی بعد بر میگرده رفسنجـان ، اولین جا هم میره پیش دوستـاش کـه سر کوچه بودن !!
می گه بچه هـا من دارم میرم جبهه !!
شماها هم بیائید!!
می گه بچـه هـا خاک بر سر من و شماهـا ؛ پاشیم بریم
ناموسمون در خطـره...!
اومد خونـه از مادر حلالیـت طلبید و خداحافظی کرد و رفـت ...
بـه جبهـه کـه رسید کفشاشو داد به یکی ، و دیگـه توی جبهه کسی
اونـو با کفش نـدیـد ،
می گفت :
اینجا جاییه که خون شهدامون ریخته شده ؛ حرمت داره ...
و معروف شد به
(سید پا برهنه)
اونقدر مونـد تـا آخـر با شهید همت دو تایی سـوار موتـور ،
هدف قرار گرفتن و رفتن پیش سید الشهداء...
(عملیات خیبر سال 62)
#شهیدسیدحمید_میرافضلی
📕 پابرهنه وادی مقدس.
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ محفل عشق ، زندگی به سبک شهدا
🇮🇷
eitaa.com/joinchat/644087811C0093ab0c88