محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه سوم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) کمپوت بهشتی پدافندی منط
فصل دوم صفحه چهارم ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) کمپوت بهشتی بنده‌خدا خودش بدو برمی‌گشت و کلاه را می‌آورد. چند بار این ماجرا تکرار شد و من هر بار یا چیزی جا می‌گذاشتم یا زحمتی روی دستش می‌گذاشتم. محمدرضا دیگر زلّه شده بود. به‌شوخی می‌گفت: «خدایا، آدم قحط بود این رو کردی رفیق ما؟! آخه من از دست این بچه زپرتی چه کنم؟» به هر سختی بود، هنگام نماز صبح به منطقۀ مدّنظر رسیدیم. این منطقه تپه‌ماهور‌هایی تقریباً به‌هم‌چسبیده بین کوه «دالاهو» و زیر ارتفاعات «بَمو» و مشرف به تنگۀ حمام بود که به مَجاز، به آن تنگۀ حمام می‌گفتیم. دشمن در کوه‌های بمو مستقر بود و دست برتر را نسبت به ما داشت. ما در این منطقه حاضر شده بودیم تا ضمن حفظ و حراست از تپه‌ها، خیال پیشروی را از سر دشمن بیرون کنیم. بعد از نماز صبح در هر تپه، دسته‌ای را مستقر کردند و ما تپۀ خود را شناختیم. تپه یک تپۀ معمولی و بدون سنگر بود که به‌جز چوپان و گله‌اش، حضور دیگری نپذیرفته بود. «دلاوری» از بچه‌های شیراز فرمانده دستۀ ما بود. بیل و کلنگ‌ها را دست ما داد و گفت: «خیلی سریع برای خودتون سنگر درست کنید.» 9. با طلوع خورشید، دشمن از حضور مهمانان ناخوانده‌اش باخبر شد و با آتش توپخانه به استقبالمان آمد. ما نیز زیر خمپاره‌ها بدون هیچ جان‌پناهی مشغول حفر سنگر و پر کردن گونی‌ها شدیم. اگر خدانکرده کسی مجروح می‌شد، باتوجه‌به طولانی بودن مسیر و ماشین‌رو نبودن آن، کار خاصی از دستمان برنمی‌آمد؛ اما خدا را شکر اتفاقی نیفتاد و تا ظهر کار سنگرها تمام شد. یاد پدرم افتادم. در زمان ساخت خانه، وقتی دیوار‌های نیمه‌کاره سایۀ کوتاهی بیش نداشت، خسته از کار، رفت زیر همان سایه دراز کشید. پیچ‌وتابی به تنش داد و گفت: «چه کیفی می‌ده زیر سایۀ خونۀ خودت بخوابی!» حالا سنگر، یا بهتر بگویم خانۀ خودمان را ساخته بودیم. خسته از شب‌بیداری دیشب و سنگرسازی امروز، خودم را کف سنگر پهن کردم و به خواب رفتم. باتوجه‌به تقسیم کار انجام شده، در شبانه‌روز باید حداقل هفت ساعت نگهبانی می‌دادیم. پیرمردی مؤمن و دوست‌داشتنی به‌نام «کفراشی» همراه ما بود که به او «داشی» می‌گفتیم. داشی کفراشی، شب‌ها چشمش نمی‌دید و نمی‌توانست نگهبانی بدهد. بچه‌ها بدون هیچ گلایه‌ای، نوبت نگهبانی او را پر می‌کردند. طبیعتاً من هم اعلام آمادگی می‌کردم و به محمدرضا که پاس‌بخش بود می‌سپردم تا مرا بیدار کند. اما برای نماز که بلند می‌شدم می‌دیدم محمدرضا مرا بیدار نکرده است. به‌اعتراض می‌گفتم: «چرا من‌و بیدار نکردی؟» می‌گفت: «دلم نیومد بیدارت کنم، خودم جات ایستادم.» شیفت‌ها تا صبح تقسیم شده بود و هرکس نگهبانی‌اش تمام می‌شد، نفر بعدی را بیدار می‌کرد. محمدرضا از عمد شیفت نگهبانی‌اش را می‌انداخت قبل من، که خودش جای من بایستد و مرا بیدار نکند. من هرچه می‌گفتم «بذار نگهبانی بدم.»، می‌گفت: «لازم نیست؛ تو استراحت کن.» دیگر خودم بیدار می‌شدم و برای نگهبانی می‌رفتم. گاهی شب‌ها نیروهای گشتی دشمن را می‌دیدم که تا زیر سنگرهای ما می‌آیند، اما نمی‌توانستم کاری کنم. متأسفانه مهمات به‌قدری نبود که بتوانیم درگیر شویم و باید خود را برای حملۀ احتمالی دشمن آماده نگه می‌داشتیم. کل سهمیۀ تیرمان همان 120 فشنگی بود که با خود آورده بودیم. باید حسابی صرفه‌جویی می‌کردیم تا در روز مبادا کم نیاوریم. گاهی یک تیر می‌زدیم و بیش از صد تیر در پاسخ ما شلیک می‌شد. البته یک جعبه نارنجک و یک تفنگ 82 هم داشتیم که اوج دارایی ما بود. آن موقع خیال می‌کردم با همین یک جعبه می‌شود جلوی همۀ بعثی‌ها ایستاد. بعضی وقت‌ها سراغ جعبه می‌رفتم، در چوبی‌اش را کنار می‌زدم و با دیدن رنگ و ترتیب آن کیف می‌کردم. نمی‌دانستم در عملیات، ده‌ها برابر این جعبه مصرف می‌شود و باز برای لشکر بی‌شمار دشمن کم می‌آید. علاوه‌بر مهمات، آب در تنگۀ حمام کمیاب بود و فقط در حد رفع‌عطش وجود داشت. در طول سه ماه حضورم در آنجا، من اصلاً حمام نکردم. گهگاهی که جوی آبی در نزدیکی ما روان می‌شد بزرگ‌ترها می‌دویدند و به‌قول خودشان، غسل جمعه می‌کردند. من هم متعجب با خودم می‌گفتم: خدایا، امروز که جمعه نیست. در هر صورت سر از کارشان درنمی‌آوردم. ادامه دارد... @mahale114