محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه هفتم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...........
فصل دوم صفحه هشتم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... با اسلحه اومدن سروقت ما. همه رو تا محوطۀ اصلی دووندن. بعد که به محوطه رسیدیم، با چوب‌های بلندی که داشتن زیر پای ما کشیدن! اگه نمی‌پریدیم قلم پامون خرد شده بود. فکر کردیم تمام شده که خود چیت‌ساز اومد، گفت: ‹همه غلت بزنید!› مگر کسی جرئت داشت غلت نزنه؟ بعد از کلی غلت زدن، فرمان ایست اومد. سرگیجه‌مون که بهتر شد، دیدیم هرکسی به یه جهت رفته. یکی رفته سمت ساختمون‌های اداری، یکی کلاً برگشته، یکی بین درخت‌هاست. بعد از 4 ساعت گفتن: ‹خوش اومدید! برید استراحت کنید.› باورت می‌شه؟ از نگهبانی تا محوطۀ پادگان، کیف ریخته بود. هرکسی کیفش رو پیدا کرد و با لباس پاره و خاکی به آسایشگاه رفتیم. اون‌قدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد. هنوز چیزی از شب نگذشته بود که خشم‌شب زدن. گاز اشک‌آور انداختن و تیر مشقی می‌زدن. فکر کردیم صدام حمله کرده. اومدیم پوتین‌ها رو بپوشیم دیدیم پوتین‌ها رو هم جابه‌جا کردن. یکی با زیرشلواری اومده بود بیرون، یکی سرفه می‌کرد. ما پامون توی پوتین نمی‌رفت. محشری به‌پا شده بود! روز اول که اومدیم ششصد نفر بودیم، روز دوم شدیم سیصد نفر. چیت‌ساز جوری گربه رو دم حجله کشت که نصف داوطلبا رفتن. بعد هم آموزش‌های سخت ما شروع شد. توی جیپ می‌نشستیم و می‌بایست در حال حرکت بپریم و غلت بخوریم. یا دستمون رو می‌بست و با دست بسته از فاصلۀ سه‌متری می‌گفت بپرید. آخر روز هم توی غروب‌های سرد همدان می‌رفتیم انتهای پادگان و از اون آبگیر رد می‌شدیم. باید می‌بودی و لرزیدن ما رو می‌دیدی.» گفتم: «عجب! چیت‌ساز هم می‌نشست و نگاه می‌کرد؟» گفتند: «نه؛ خودش سر ستون زودتر از همه وارد آبگیر می‌شد.» برایم جالب شد. مشتاق شدم این مرد را ببینم. چیت‌سازیان قبل از اینکه برای ما علی‌آقا شود، در نگاه اول همین بود. یک جوان بیست‌ساله، لاغراندام، با موهای بور، چشم‌های رنگی و کاملاً جدی و باابهت. طوری نیروها را آموزش داده بود که هر یک از آنان اعتمادبه‌نفس یک گردان را پیدا کرده بود. فرماندهان به همین دلیل، روی نیروهای آموزش‌دیده حساب ویژه باز کرده بودند و آنان را به‌عنوان گردان خط‌شکن معرفی کردند. گردان آن‌ها گردان فتح نام گرفت. گردان ما اعزام‌مجددها، گردان نصر نام داشت که پشتیبان گردان فتح بودیم و بعد از اینکه خط شکسته شد، می‌بایست به خط می‌زدیم و گردان سوم، خندق نام داشت که احتیاط بود و در صورت نیاز وارد عمل می‌شد. این مسئله شده بود مایۀ دست انداختن ما. رفقای گردان فتح می‌گفتند: «خب کار ما فاتحین که مشخصه؛ می‌ریم فتح می‌کنیم. شما هم که گردان نصر هستید، برای کمک ما می‌آید.» ما این بین به توپ و تانکی که دیده بودیم می‌بالیدیم و می‌گفتیم: «برادر من، خط مقدم که پادگان نیست. بیایید جبهه رو به چشم ببینید. جوجه رو اونجا می‌شمارن.» بساط کل‌کل به‌پا بود. ولی از حق نگذریم خط‌شکنی آنان و اینکه قرار بود قفل عملیات به‌دست آن‌ها باز شود جای افتخار داشت و برای بسیجی جماعت، پشتیبان بودن همیشه عذاب بود. عذابی که ما متحمل آن بودیم. به هر ترتیب، وقت رفتن شد. مسیر حرکت تا اهواز را با اتوبوس طی کردیم. بعد از هفت-هشت ساعت از یک منطقۀ سردسیر به‌یکباره به جنوب و خرماپزان آن رسیدیم. اواسط تیرماه بود و اوج گرمای خوزستان. شرایط برای ما که به این هوا عادت نداشتیم، بسیار سخت بود. ما را در دبیرستان شهید رجایی اهواز جای دادند. در مدرسه آب خنک دست‌نیافتنی بود. آبی که برای شرب گذاشته بودند همیشه گرم بود و عطش را برطرف نمی‌کرد. آب دستشویی‌ها هم که از منبع روی سقف می‌آمد شرایط به‌مراتب بدتری داشت. آن منبع زیر زلّ آفتاب بود و آب حرارت‌دیدۀ آن قابل استفاده نبود. مجبور بودیم مقدار سهمیۀ یخی که برایمان می‌آمد را به همین امر اختصاص دهیم. تکه‌ای یخ را داخل آفتابه می‌انداختیم تا آب قابل تحمل شود. در مدرسه بودیم که خبر دادند عملیات نزدیک است. در آن زمان، همدان تیپ یا لشکری نداشت که ما به‌طور مستقل وارد شویم و باید در تیپ دیگری ادغام می‌شدیم. تیپ 41 ثارالله به‌فرماندهی حاج‌قاسم سلیمانی پذیرای ما شد و به همین منظور، به ایستگاه حسینیه رفتیم. در تیپ از کرمان، سیستان‌وبلوچستان و هرمزگان نیرو حضور داشت. وظیفۀ ها یکی‌یکی مشخص شد و من به‌عنوان کمک آرپی‌جی شیرمحمد ابوالفتحی ‌انتخاب شدم. وقتی برای گرفتن تجهیزات رفتیم به ابوالفتحی آرپی‌جی و موشک دادند، اما برای من چیزی نبود. گفتم: «به من سلاح نمی‌دید؟» گفتند: «نه؛ سلاح تموم شده و باید از بعثی‌ها غنیمت بگیرید. اگر می‌خوای سرنیزه بدیم.» @mahale114