فصل دوم
صفحه دوازدهم
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
......................
همان موقع گروهی فیلمبردار آمدند و از گوشهگوشۀ میدان و حالات و سکنات رزمندگان فیلم گرفتند. ما که کمسنوسالتر بودیم از این شکار صحنهها سهم ویژهتری داشتیم. یکی از آنان سمت من آمد و از تیراندازیام فیلم گرفت. اتفاقاً در آن لحظه درگیریها بالا گرفته بود و من پشتسرهم خشاب خالی میکردم. به فیلمبردار گفتم: «بیا کمک کن.»
گفت: «چه کنم؟»
گفتم: «این خشابها رو پر کن.»
او هم نشست و پشتسرهم خشابها را پر کرد و من رگبار گرفتم. بعد گفت: «میدی من هم بزنم؟»
گفتم: «چرا که نه؟» کلاش را دادم و او هم شلیک کرد.
ساعتی بعد، پس از کلی کار کشیدن از آن فیلمبردار، خداحافظی کرد و رفت.
در روز آخر، یکی از صحنههای بهیادماندنی در قاب دیدگانم به ثبت رسید. یک جوان هرمزگانی که جنوبی اصیل و سیهچرده بود، در وسط معرکه، عابسوار پیرهنش را درآورده بود و بااینکه زخم نسبتاً بزرگی از ترکش در بازویش داشت و خون جاری بود، محکم و استوار میجنگید. هرکس جای او بود به عقب میرفت یا لااقل به مرهم امدادگر تن میداد. اما او فقط گاهی بازویش را با دست دیگر میگرفت و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد در میدان جولان میداد.
پس از سه روز، در ساعت 2 شب، نیروهای لرستان جایگزین ما شدند و به عقب برگشتیم. در این مدت، از افرادی که میآمدند سراغ گردان فتح را میگرفتم. آنها بهخاطر روحیۀ ما، از دادن اطلاعات خودداری میکردند یا صرفاً میگفتند: «به اهدافشان نرسیدهاند.» گمانم این بود با مقاومت بعثیها مواجه شدهاند و با تلاش بیشتر به اهدافشان میرسند.
وقتی به مقر رسیدیم، شب بود و خستگی. بیخبر در آرامش اردوگاه به خواب رفتیم و با سپیدۀ صبح، وضع غیرعادی آنجا برایمان نمایان شد. از جمع سیصدنفرۀ گردان فتح، تنها پنجاه نفر برگشته بودند. مابقی شهید، اسیر یا مجروح در بیمارستان بستری بودند. پیگیر بچههای انجمن شدم. تنها چهار نفر را صحیح و سالم پیدا کردم و خبردار شدم رضاحسین میربک و حمزه گودرزی بهشهادت رسیدهاند. علی مصباح که جزو سالمبرگشتهها بود، سرگذشتشان را تعریف کرد.
او گفت: «تخریبچیها معبری را برای عبور از میدانمین ایجاد کرده بودند، اما بعثیها در شناساییهای خود متوجه این معبر شده و بیش از چندبرابر مینگذاری کرده بودند. با ورود به معبر، قتلگاه گردان را پیشِروی خود دیدیم. زمین زیرپایمان میلرزید و رزمندهها یکی پس از دیگری با دستوپای قطعشده روی زمین میافتادند. فرمانده رشید ما، شهید محمد دلاوری اهل تویسرکان هم مجروح شد و دقایقی بعد بهشهادت رسید. در همین لحظه، دشمن که انتظار ما را میکشید، از مثلثیها افراد باقیمانده را به رگبار گرفت. شرایط بهحدی غافلگیرکننده بود که تعدادی بهسمت دشمن رفتند و همانجا اسیر شدند.
تازه معنای «به هدفشان نرسیدند» را فهمیدم. فضای مقر خفه و بیروح شده بود. شهادت رفقا و دلتنگی جاماندگان، سکوت مطلقی را حکمفرما کرده بود. چادرهای خالی، صف خلوت تعاون، سفرۀ کوچک غذا، همه و همه یاد شهدا را برایمان زنده میکرد.
برای تحویل اسلحه و گرفتن ساک شخصی به تعاون گردان رفتم. مسئول آنجا وقتی فهمید کمک شهید ابوالفتحی بودهام، ساک شهید را گذاشت و گفت: «اینو هم تحویل خانوادهش بده.»
دیگر تاب نیاوردم. بغضم ترکید و اشکهایم جاری شد. گفتم: «نمیتونم.» و برگشتم.
برای برگشت، خود حاجحسین همدانی آمد و نیروهایش را از حاجقاسم سلیمانی تحویل گرفت. حاجحسین قطاری هماهنگ کرده بود که ما را تا اراک رساند و پس از آن، اتوبوسهای سپاه آمدند و ما را به نهاوند رساندند. وقتی به خانه رسیدم، تنور کمک به جبههها در خانهمان گرم بود. مادرم بههمراه خواهرانم، زنداداشها و دیگر زنان روستا در خانه جمع شده بودند و برای جبهه نان میپختند. گاهی از سپاه آرد میدادند و گاهی هم خود اهالی روستا عهدهدار تأمین آرد میشدند. در کنار نان، بساط درست کردن ترشی و بستهبندی کمکهای اهدایی، به حیاط خانۀ ما رنگوبوی دیگری داده بود.
ادامه دارد.
#هفته_دفاع_مقدس_گرامیباد
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114