فصل سوم:
صفحه هشتم:
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
......................
از خیر تانکها گذشتیم و راهمان را بهسمت دیگر کج کردیم. به کجا؟ نمیدانم. فقط میدانم سرخوش از فتوحات آن شب بودیم و خیالِ راحتمان این بود که نیروها از پشتسر دارند میآیند. در همین حال، به یک جادۀ بسیار زیبا رسیدیم. جادهای که تازه آسفالت شده بود و زیر نور زرد و مهتابی منورها، نمایی دوچندان داشت.
به حسن گفتم: «نگاه کن مثل خیابونهای خودمونه. انگار داریم توی نهاوند رژه میریم.»
حسن با لبخند گفت: «پس بیا رژه رو کامل کنیم.» دستمان را دور گردن هم انداختیم و با دست دیگر سینه زدیم و همنوا شدیم:
مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را
انگارنهانگار در شب عملیات بودیم یا در خاک دشمن قدم میزنیم. حالوهوای زیبای ما به جنگ تمام این شرایط رفته بود و آن را مغلوب کرده بود. گذر ثانیهها در آن جاده بههیچوجه حس نمیشد. همانطور که میخواندیم و میگفتیم و خوش بودیم، یک آن تابلوی بزرگ کنار جاده را دیدم که روی آن نوشته بود: «بغداد 150 کم». ناباورانه در جادۀ بغداد-مندلی قرار داشتیم. به حسن گفتم: «مثل اینکه جدیجدی داریم میریم بغداد.»
بهخیال خودمان، بعثیها را شکست داده بودیم و نیروهای خودی از پشتسرمان میآیند. حال آنکه هنوز نمیدانستیم چه بر سرمان آمده. در کنار جاده، یک زمین فوتبال توجهمان را جلب کرد. خاکی بود و دروازههایش تور نداشت، اما از توپی که وسط آن بود، میشد فهمید محل بازی نیروهای بعثی بوده است. فارغ از هیاهوی شب عملیات وارد زمین شدیم و به بازی، چند باری توپ را ردّوبدل کردیم.
آنطرفتر یک خاکریز بود. به حسن گفتم: «همینجا باش، برم ببینم چه خبره. وقتی پای خاکریز رسیدم قبل از دیدن چیزی، صدای بعثیها مرا خشکاند. داشتند با شدت و حدت عربی حرف میزدند. با دست به حسن اشاره کردم بیاید. وقتی آمد، آرامآرام به بالای خاکریز سرک کشیدیم و مقر پشتیبانی دشمن جلوی چشممان قرار گرفت. کلی ماشین و نفربر آنجا بود و آنسوتر، خدمۀ توپ و کاتیوشا و مینیکاتیوشا در تکاپوی شلیک به مواضع ما بودند. هر دو سرمان را پایین آوردیم و مثلِ راهگمکردهها، به هم خیره شدیم.
گفتم: «حسن، اینجا که توپخونۀ دشمنه. چه کنیم؟»
حسن نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «پشتسر رو ببین. چراغهای مندلی روشنه. باید بهسمت چراغها برگردیم تا بلکه نیروهای خودی رو اونجا پیدا کنیم.»
در واقع ما شهر مندلی را کیلومترها پشتسر گذاشته بودیم و حالا بدون اینکه نیرویی به ما ملحق شود، در تاریکی شب حکم نیروهای گمشده را داشتیم. اگر تپههای تصرفشدۀ دشمن در ابتدای عملیات را مرکز ساعت بدانیم. شهر مندلی در موقعیت ساعت 9 قرار داشت. در تعقیبوگریز تانکها بهسمت موقعیت ساعت 11 رفته بودیم و بعد از آن با رفتن بهسمت جاده در موقعیت ساعت 12 قرار گرفتیم. بدون التفات به این مسائل، حالا تنها نشانی ما چراغهای شهر مندلی بود و باید بهسمت چراغها برمیگشتیم.
در دلم خیلی دوست داشتم حالا که بهراحتی تا اینجا رسیدهایم، دستخالی برنگردیم و مقداری از این تجهیزات کارآمد را غنیمت بگیریم. حسن وقتی مکثم را دید، انگار فکرم را خوانده باشد گفت: «ببین، دونفری هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم. تا هوا روشن نشده باید برگردیم.»
بالاخره دل را به شب تاریک و مخاطرات آن سپردیم. موقع برگشت، تازه فهمیدیم چقدر راه آمدهایم. حدود ده کیلومتر تا مندلی راه بود. نزدیکیهای شهر در سکوت و سیاهی، صدای مبهمی به گوش رسید. به صدای گفتگو میمانست. آرام به حسن گفتم: «خوب گوش کن ببین خودی نیستن؟»
حسن گوش تیز کرد و گفت: «آره؛ فارسی حرف میزنن.»
نزدیکتر که شدیم صدای احمد کولیوند را شناختم. جوری که بشنوند گفتم: «ما اینجا هستیم. احمد خودتی؟»
احمد هم صدای من را شناخت و گفت: «ضرغام، تویی؟ اینجا چه میکنید؟»
گفتم: «شما اینجا چه میکنید؟»
«ما گم شدیم.»
با خنده گفتم: «خب ما هم گم شدهایم.»
اصغر بابایی از طلبههای خودمان هم با آنها بود. بقیه از نیروهای همدان و ملایر بودند و اکثریت را نمیشناختم. هنگام اذان صبح، در آستانۀ شهر مندلی، گروه پانزدهنفرۀ ما شکل گرفت. دو راه پیشِروی ما بود: یا باید وارد شهر میشدیم یا باید شهر را از سمت چپ دور میزدیم و بهسمتی که خودمان در آن عمل کرده بودیم برمیگشتیم. ازآنجاکه سرگذشت شهر معلوم نبود و نمیدانستیم نیروها در آن موفق شدهاند یا نه، مطمئنترین راه دور زدن شهر بود؛ لذا بهسمت چپ تغییر مسیر دادیم.
ادامه دارد
#هفته_دفاع_مقدس_گرامیباد
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114