فصل سوم:
صفحه نهم:
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
......................
پس از دقایقی پیادهروی، سیاهههای یک نخلستان از دور هویدا شد. مندلی هم مانند دیگر شهرهای جنوبی، میان انبوه نخلستانها قرار داشت. اما این نخلستان حس غریبی داشت. به چشم مانند صندوقچهای مرموز بود که با تاریکی و سکوت شب قفل شده است. جلوتر بهردیف، جیپ و آیفای پارکشدۀ دشمن را دیدیم که شکمان را به یقین بدل کرد. خودمان را به نخلستان نزدیک کردیم و سرک کشیدیم. در همین حین ناگهان از پشت نخلها صدای اللهاکبر و لاالهالاالله بلند شد. حدسمان درست بود. نخلستان پر از عراقی بود.
همراهان سلاح خود را مسلح کردند و رو به آنها گرفتند، اما دیدیم افرادی که بهسمت ما میآیند بدون سلاحاند و دستهایشان را بالا بردهاند. گفتم: «بچهها، نزنید؛ اینها میخوان تسلیم بشن.»
یکی گفت: «توطئه و نقشهس. میخوان خودشون رو به ما نزدیک کنن.»
گفتم: «بدون سلاح که این کارو نمیکنن...»
هنوز مشغول حرف زدن بودیم که از پشت، به همۀ آنهایی که در حال تسلیم شدن بودند رگبار گرفتند. آه تلخی از دهان سربازان عراقی بیرون آمد و همگی با صورت به زمین افتادند. بهتزده بودیم. یعنی چه اتفاقی افتاد؟ چه کسانی به آنها شلیک کردند؟ قبل از اینکه حزب بعث را بهخوبی بشناسیم و از زبان اسرای عراقی، این حقایق را بشنویم حتی در مخیلهام خطور نمیکرد سربازان عراقی بهدلیل تسلیم شدن، توسط نیروهای خودشان از پشت هدف قرار بگیرند. اینکه تیر غیبی در کار باشد برایم باورپذیرتر بود؛ اما متأسفانه این وحشیگری حقیقت داشت
بعثیها بعد از زدن سربازانشان متوجه ما شدند و درگیری بین ما آغاز شد. سریع بهطرف ماشینهای پارکشده رفتیم و پشت آنها سنگر گرفتیم. من و اصغر بابایی آرپیجیزن بودیم و بهعلت نداشتن اسلحه، در میان آن آتش سنگین، صرفاً نظاره میکردیم. حالات رفقا دیدنی بود. اگر کسی تعدادمان را نمیدانست فکر میکرد دهها نفر در حال نبرد هستند. بچهها، بیمحابا جابهجا میشدند و بیوقفه تیراندازی میکردند. نام یکی از همراهان علی بود و اهل ملایر. لحظهای در حال جا عوض کردن بود که تیر خورد و افتاد. از ناحیۀ پا زخمی شده بود و درد میکشید. او را کنار کشیدیم و پایش را با چفیه بستیم.
علیرغم مبارزۀ جانانۀ همرزمان، آنجا جای ماندن نبود. تصمیم گرفتیم کمکم از نخلستان فاصله بگیریم. علی بهکمک اطرافیان بلند شد و روی یک پا حرکت کرد. همانطور که از نخلستان فاصله میگرفتیم، درون ماشینهایشان نارنجک میانداختیم تا در پاتک فردا علیه خودمان استفاده نکنند. حجم آتش و انفجار بهقدری زیاد شد که خطرپذیری را از دشمن گرفت و بین ما و آنان فاصله انداخت. از این فرصت استفاده کردیم و از نگاه آنها ناپدید شدیم.
با تمام شدن نخلستان، صدای تانکها شروع شد. از صدا معلوم بود تعداد زیادی تانک بهحالت روشن و آمادهباش در آنجا صف گرفتهاند. با وجود تانکها نگاهها متوجه من و اصغر شد. حالا نوبت ما آرپیجیزنها بود تا خودی نشان دهیم. حسن تانکی را با اشاره نشان داد و گفت: «بزنش.»
تا جایی که میشد به تانک نزدیک شدم. بهسمت آن نشانه رفتم و ماشه را چکاندم. آرپیجی بهجای شلیک موشک، تقی صدا کرد و سوزن آن شکست. دوباره امتحان کردم، دیدم نه. دیگر این سلاح به هیچ کاری نمیآید. عجیب آنکه اصغر هم آنطرفتر هرچه ماشه را میچکاند اتفاقی نمیافتاد. گفتم: «اصغر، سوزن آرپیجی تو هم شکسته؟»
هنوز بلاتکیف بودیم که حسن پرید توی حرفمان: «پس چهکار میکنید؟ بزنیدشون دیگه.»
گفتم: «بیا بگیر بزن... خب چهکار کنیم؟ کار نمیکنه.
آن زمان تازه بومیسازی تسلیحات آغاز شده بود. آرپیجیهای ما نیز از اولین سری این تولیدات بهشمار میرفت و طبقمعمول، ایرادات تولیدات تازهساخت را داشت. بهدست گرفتن آن سلاحها صبر ایوب میخواست و اغلب از آن فراری بودیم. اکنون پس از گذشت سالها، هنوز با اسلحه آشنا هستم. وقتی برای حفظ آمادگی و تمرین، همراه بسیجیها به میدان تیر میروم و آرپیجیهای بهروز و جدید ایرانی را به دست میگیرم، یاد مسلم بن عقیل و سوزنهای شکسته میافتم. کیفیت سلاحهای جدید وطنی یا آرپیجیهای آموزشی که بدون تحمیل هزینههای گزاف، همان کارکرد را ایفا میکند، با آن زمان قابل قیاس نیست. اگر میدانستم آن صبوری این پیشرفت را به ارمغان میآورد، یقیناً با روی باز از آن استقبال میکردم و برای آرپیجیهای کرهای سر و دست نمیشکستم.
حسن گفت: «اینطور که فایده نداره.» گلنگدن کلاش را کشید و شروع کرد بهسمت تانک رگبار گرفتن. حسن جسورانه تیراندازی میکرد و به تانک نزدیک میشد... ادامه دارد.
#هفته_دفاع_مقدس_گرامیباد
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114