محله شهیدمحلاتی
فصل چهارم:صفحه چهاردهم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل چهارم: صفحه پانزدهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... چه سوز و نوایی! چه دعایی! استغاثه به چه امامی؟ مگر می‌شود امام‌زمان(عج) خواستۀ سربازش را در این حال‌وروز بشنود و دعایش را مستجاب نکند؟ ما به فکر سلامتی او بودیم و او فارغ از خود، پیروزی این جبهه را می‌خواست. او را درازکش خواباندیم تا خون کمتری از دست بدهد و پس از آن به‌دنبال امدادگر رفتیم. چهار امدادگر درشت‌هیکل پیدا کردیم و با یک برانکارد بالای سر حسین آوردیم. وقتی آمدیم دیدیم در همین حدّفاصل، خمپاره‌ای اطرافش اصابت کرده و ترکش بزرگی زیر گلوی او را زخم کرده است. خون از گلویش جاری بود. دیگر از حسین قطع امید کردم. بااین‌حال او را دلداری دادم و روی برانکارد خواباندم. می‌دانستم راهی که امدادگرها در پیش دارند راه سختی است. آن‌ها باید تمام مسیری که آمدیم را به‌سختی برمی‌گشتند و این تا صبح طول می‌کشید. برای همین کلی خواهش و التماس کردم تا برایش دل بسوزانند. با حسین خداحافظی تلخی کردم و او را درحالی‌که در خلسه بود و بین بیهوشی و هوشیاری رفت‌وآمد داشت، به امدادگران سپردم. با رفتن حسین، دوباره به کار پاک‌سازی برگشتم. در بعضی از سنگر‌های دشمن با صحنه‌ای عجیب مواجه شدم. بعضی از جنازه‌ها هیچ ردی از تیر و ترکش نداشتند و صرفاً از ترس زیر پتو خشکشان زده بود. با پاک‌سازی کامل سنگرها دیگر آنجا کاری نداشتیم. سنگرها و جنازه‌های بعثی را به حال خود رها کردیم و برای خودمان سنگرهای جدیدی احداث کردیم. سنگر‌های دشمن در منتهی‌الیه غربی کله‌اسبی قرار داشت و برای مواجهه با پاتک دشمن مناسب نبود. برای همین، به‌جز تعدادی سنگر کمین، بقیه تا جایی که می‌شد از محل هجوم فاصله گرفتیم و در قسمت شرقی مستقر شدیم. تا قبل از طلوع آفتاب، کار سنگرها تمام شد. شیخ رحمت موسیوند به کمک من و علی آمد و با این رفیق و هم‌رزم قدیمی هم‌سنگر شدیم. سنگر به‌قدری کوچک بود که در آن فقط برای جمع‌وجور نشستن جا داشت. اول صبح برای اینکه دغدغۀ آب نداشته باشیم، دبه را برداشتم و به چشمه‌ای رفتم که از بخت خوبمان در آن نزدیکی جوشش داشت. آب چشمه خنک و گوارا بود. هنوز در حال پر کردن دبه بودم که بالگرد پشتیبانی از راه رسید. برایمان مقداری نان خشک و خرما به‌عنوان آذوقه آورد و مجروحان را با خود برد. آذوقه کم بود و کفاف یک وعدۀ نیروها را بیشتر نمی‌داد. بااین‌حال، خوشحال بودیم که فردا دوباره می‌آید و راه امدادرسانی و پشتیبانی هوایی باز است. نان خشک و خرما را به‌عنوان صبحانه خوردم و با آب گوارای چشمه آن را پایین فرستادم. خوردن قسمت‌های نازک این نان خشن سخت بود، چه رسد به گوشه‌های کلفت‌تر آن که اصلاً جویده نمی‌شد. گوشه‌ها را جدا کردم و بیرون سنگر، گوشه‌ای گذاشتم. ادامه دارد... @mahale114