فصل پنجم : صفحه هفتم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
بدون اینکه حکمت ماجرا را بفهمیم، بهدستور فرماندهی، هرکدام از ما بهسمتی رفتیم و با صدای بلند شروع کردیم به خواندن. رضا شعر «تفنگ دردت وه جونم» میخواند و من اینطرف دایهدایه را شروع کردم. اگر تا کنون این شعر را نشنیدهاید، همین الان با یک جستجوی ساده آن را بشنوید و با من همراه شوید:
دایهدایه، وقت جنگه. وقت دوسی وا تفنگه
قطار که بالا سرم پرش دِ شَنگه
موتورچی یواش برون دالکَمِه بینم شیرشه حلال بَکه بلکه بمیرم
کاغذی ره بکنید وو دخترونم بعد خوم شی نکنن وو دشمنونم
نازیه سیته بکن جومه ورته دُر کِردن تو قبرسو شیر نرته
این شعرهای حماسی، جان تازهای به بچهها داد و آنها را از جا کند. اصلاً آنچه میدیدم باورکردنی نبود. رزمندگان با اللهاکبر از سنگرها کنده شدند و در برابر آماج گلولهها، به دل دشمن رفتند. در یک لحظه جای مدافع و مهاجم عوض شد. حالا این ما بودیم که سینهبهسینۀ دشمن، پیشروی میکردیم. اولین گروهی که به دل دشمن زد اکثریت بهشهادت رسیدند و افتادند. آنها خطشکنهایی بودند که هیمنۀ دشمن را برای دیگران شکستند و به بقیه جرئت حمله دادند. نیروها سینۀ خود را سپر کردند و پشتبهپشت جلو میرفتند. دشمن وقتی دید دستهدسته نیرو میآید و حملات ما تمامشدنی نیست، عقب کشید. با پشت کردن دشمن، از جنازههای بعثی پشته درست شد.
رزمندگان در تپههای کناری هم وقتی دیدند دشمن عقبنشینی را شروع کرده به کمک ما آمده و آنها را دنبال کردند. بالگردهای خشمناک بعثی با دیدن این صحنه، ما را رها کردند و نیروهای خودشان را که در حال فرار بودند به رگبار بستند. حماسۀ آن روز سبب تثبیت خط ما و عقب راندن دشمن تا شهر بدرۀ عراق شد.
پس از اینکه آرامش نسبی بر منطقه حاکم شد، سراغ آقامحسن رفتم، گفتم: «برام سؤاله. میخوام حکمت این لری خوندن رو بدونم. شما از کجا میدونستی توی اون شرایط سخت این راهحل جواب میده؟»
ابتدا کمی طفره رفت. وقتی اصرار مرا برای دانستن جواب دید گفت: «حقیقت مطلب، من با بچههای ترک مأنوسم. خانوادههاشون رو میشناسم. به خونههاشون سرمیزنم. چیزی که من توی خونۀ اونا مشاهده کردم این بود که اغلبشون نوارهای حماسی لری دارن و بهش علاقه نشون میدن. چون میدونستن من لر هستم، این نوارها رو برای من میذاشتن و ازش تعریف و تمجید میکردن. وقتی نیروها زمینگیر شدن، دیدم به چیزی نیازه که روحیه بده و حماسه رو در وجودشون زنده کنه و بهترینش همین بود که شما انجام دادید و دیدید که تأثیرگذار بود.»
آنجا امیدی را شناختم. او قبل از اینکه فرمانده باشد یک روانشناس نمونه بود و با شناختی که از روحیات نیروهایش داشت، بر آنها فرماندهی میکرد.
فرمانده دستهمان آقای اکبری، من و رضا را کنار کشید و به ما مأموریتی محول کرد. او گفت: «شبهای اینجا سنگر کمین لازم داره. هرکدوم با ده نفر نیرویی که دارید جلو برید و بین خط مقدم ما و خط مقدم دشمن، شش سنگر کمین بزنید.»
سه سنگر را رضا عهدهدار شد و سه سنگر دیگر به من افتاد. در روشنایی روز، با رضا دوربین کشیدیم و بهترین جا را برای ایجاد سنگر نشان کردیم. سپس بچهها را در تاریکی شب جلو بردیم و سنگرها را بین موانع طبیعی ایجاد کردیم و در نهایت، با کمک گونی سنگری و خاکی که روی آن ریختیم طوری جلوه داده شد که انگار جای خمپاره است.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114