فصل پنجم : صفحه دهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
من شنیده بودم سه روحانی تبلیغی به گردان ما آمدهاند، اما از ماجرایشان خبر نداشتم. برای اینکه مطلع شوم، بعد از اینکه کلامش با حاجمیرزا تمام شد با او رودَررو شدم و گفتم: «قضیۀ این روحانیها چی بود؟»
آنجا برایم کامل تعریف کرد. گفت: «حاجمیرزا به من گفته بود مبلغان را برای روحیه دادن به نیروهای کمین به خط ببرم. من هم برای اینکه سختیای که رزمندگان متحمل میشن را بهخوبی درک کنن و بعدش روی منبر برای مردم بازگو کنن، روی شونۀ یکیشون یه قالب یخ گذاشتم و دم غروب راهشون انداختم. در بین راه، آقایون با «خمپارۀ زمانی» با قبا و عمامه و قالب یخ، خیز میرفتن و غرق گلولای بلند میشدن. درحالیکه نمیدونستن برای این نوع خمپاره اصلاً لازم نیست خیز برن! من هم راهمو ادامه دادم تا به کانال باتلاقی رسیدم. لخت شدم و از آقایان هم خواستم لباسها رو دربیارن، اما امتناع کردن. نرسیده به کمین، یکی از اونا محکم به من زد و گفت: ‹چرا نمیرسیم؟›
گفتم: ‹چیزی نمونده برسیم.›
گفت: ‹برای ادامۀ راه باید استخاره کنم. اگر خوب اومد میآییم وگرنه برمیگردیم.›
اونجا استخاره بد اومد و برگشتن.»
گفتم: «خیلی بهشون سخت گرفتی. نیروهای خودمون هم با قالب یخ و خیز رفتن توی گلولای و لخت شدن جلو نمیرن که تو از مبلغان توقع این کارها رو داشتی.»
گفت: «میخواستم روحانیون به چشم خودشون سختیها رو ببینن و بعد برای مردم بگن...»
گفتم: «همین الان اینهمه روحانی پابهکار توی گردان داریم. به من میگفتی، به شیخ سعادت میگفتی، به شیخ محسن سنایی میگفتی، به شیخ محمدرضا ملکی میگفتی. به حاجآقا مولوی میگفتی.»
گفت: «شما که همیشه هستید و از همهچیز خبر دارید.»
گفتم: «بههرحال تند رفتی، برادر!»
تیپ 83 امامجعفر صادق(ع) که مخصوص سازماندهی و اعزام ما روحانیون بود، بهخوبی به این نکته واقف بود و دو نوع حکم اعزام صادر میکرد. یک حکم «تبلیغی» بود که مبلغان با لباس روحانیت در جبهه حاضر میشدند و معمولاً اساتید حوزه، علما، سخنرانان، کسانی که پا به سن گذاشته بودند یا به هر دلیلی توان رزم نداشتند، از این شیوه اعزام استفاده میکردند. یکی هم «رزمی-تبلیغی» بود که عموم طلاب، مثل ما جوانان به آن شناخته میشدیم و با لباسهای خاکی و صرفاً با یک عمامه، پابهپای رزمندگان دیگر در جنگ شرکت میکردیم. نه ما میتوانستیم بهدلیل جوانی و کمی سواد، کار آنان را انجام دهیم و نه آنان میتوانستند با شرایط سنیشان کار ما جوانان را انجام دهند.
هنوز با عباس از خاطرات گذشته به صحبت مینشینیم و از آن ماجرا با چاشنی شوخطبعیهای او یاد میکنیم. با تمام اوصاف، تازه آن مبلغان زیر دست عباس خیلی خوب طاقت آوردند که توانستند تا نزدیکی کمین بروند. باز خداراشکر، استخاره بد آمد، وگرنه معلوم نبود دیگر چه بلایی سر آنها میآورد.
دشمن بهخوبی از عزم ما و استقرار نیروها برای دفاع از جزیره خبردار بود و دیگر حمله نکرد. ما هم پس از حدود دو ماه استقرار در اردوگاه شهید محرمی، بدون اینکه نیازی به استفاده از گروهان ما شود به عقب برگشتیم.
پس از سرزدن به مادر و استراحتی کوتاه نزد او، برای ادامۀ دروس به قم رفتم. اینبار بهطور رسمی پروندهام در حوزۀ قم پذیرفته شد و میتوانستم مانند دیگر طلاب مدرسه انتخاب کنم. معظمی و بابایی قبل از من کارهای اداری را انجام داده و به مدرسۀ الهادی رفته بودند. بهدلیل جبهه بودنم، توفیق همراهی را از دست دادم و در مدرسۀ «مهدی موعود» مشغول تحصیل شدم. من «سیوطی» میخواندم، اما چون تا حالا امتحان نداده بودم، گفتند از اول «صمدیه» بخوان. گفتم: «من از صمدیه خوندن خسته شدم و خطبهخط کتاب رو از برم.»
قرار شد برای تعیین سطح، امتحان بگیرند. در امتحانی که گرفتند 20 شدم و رسماً پایۀ دوم را شروع کردم. حدود پنج ماهی که از پایان استقرار در اردوگاه شهید محرمی تا اعزام بعد در مدرسه بودم ایام خوب حجرهنشینی من بود. امین میربک، طیب خرمآبادی و شیخ خدری همحجرهایهای من بودند و شیخ حسین کفراشی فرزند داشی کفراشی به حجرۀ ما رفتوآمد داشت.
امین در دو چیز هنرمند بود، یکی بستن عمامه و دیگری پخت غذا. هر دو را هم از او بهخوبی یاد گرفتم و به یادگار دارم. وقتی غذا درست میکرد عطرش کل مدرسه را برمیداشت و همه را به چشیدن طعم آن راغب میکرد؛ تا جایی که حجرۀ ما از مهمان پر میشد. همیشه بهمقدار بیشتری غذا درست میکردیم تا شرمندۀ دوستان نشویم.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114