محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه دهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... طیب بسیار خوش‌مشرب بود. می‌دانست من موجی‌ام، اما سربه‌سرم می‌گذاشت. پیشنهاد کشتی گرفتن می‌داد و با من گلاویز می‌شد. ابتدای کار، بر خودم مسلط بودم، اما یکی-دو بار که به سرم می‌زد، دیگر اختیار خود را از دست می‌دادم و موجی می‌شدم. طیب به‌همراه کفراشی و خدری روی سرم می‌ریختند بلکه دست‌وپای مرا بگیرند اما نمی‌توانستند. انگار زور ده نفر در بازوان من بود. بعد از اینکه حالم خوب می‌شد بی‌جان و بی‌رمق می‌افتادم و حتی نمی‌توانستم دستانم را تکان دهم. خود طیب می‌آمد دستانم را ماساژ می‌داد و مرا سرحال می‌آورد. اتفاقاً قم در آن زمان هدف حملۀ هواپیمای بعثی قرار می‌گرفت و خیلی از شب‌ها برای حفظ خاموشی، برق را قطع می‌کردند. ما هم چراغی نداشتیم که زیر نور آن درس بخوانیم. یک والور بود که نور کمی از کنار آن بیرون می‌زد. کتاب و دفتر را همان‌جا می‌گذاشتم و درس می‌خواندم. یک شب شیخ طاهر احمدوند، هم‌ولایتی ما که آن زمان دادستان سمنان بود، برای سرزدن به ما وارد حجره شد. وقتی مرا در این حال‌وروز دید متأثر شد و رفت یک چراغ گردسوز برایمان خرید. از آن شب، دیگر با خیال راحت زیر نور چراغ درس می‌خواندیم و دیگر چشمانمان در بین خطوطِ درهمِ کتاب‌های چاپ سنگی و قدیمی ‌حوزه، سیاهی نمی‌رفت. همان زمان برادرانم رضا احمدوند و علی احمدوند چند روزی به قم آمدند و در حجرۀ ما مهمان شدند. آن‌ها قصد طلبگی داشتند و می‌خواستند در حوزۀ قم ثبت‌نام کنند. ولی باتوجه‌به اینکه هر دو دیپلم را گذرانده بودند، شرط سنی آن روزهای حوزه را نداشتند. متأسفانه با همین مشکل، آن‌ها را جواب کردند. این شد که بعداً کنکور دادند و تربیت‌معلم قبول شدند. رضا راه معلمی ‌را در پیش گرفت و علی سپاه را انتخاب کرد. یک روز همان‌طور که از روی دلتنگی و دوری از جبهه مشغول صحبت بودیم، رضا گفت: «گردان 156 عملیاتی نیست و برنامه‌ای نداره، اما گردان 152 حضرت اباالفضل(ع) در حال نیرو گرفتن و آماده‌سازی برای اعزامه.» همین یک جمله کافی بود تا به فکر رفتن بیفتم. دیگر منتظر رضا و علی نماندم. آن‌ها پیگیر کارهای حوزه ماندند و من به‌تنهایی به نهاوند برگشتم. به‌طور اتفاقی در خیابان، اردشیر را دیدم. گفتم: «اینجا چه می‌کنی؟» گفت: «در گردان 152 اسم نوشتم، تو هم می‌آی؟» گفتم: «بله؛ من هم اومدم اسم بنویسم.» حسین خویشوند و رضا احمدوند هم تا قبل از حرکت، خود را رساندند و اکیپ ما برای عملیات عاشورا تکمیل شد. هدف از اجرای عملیات عاشورا آزادسازی ارتفاعات میمک در استان ایلام بود. به همین منظور، به‌سمت شهر ایلام و سپس به‌سمت صالح‌آباد رهسپار شدیم. مقر ما در اطراف صالح‌آباد و پشت تپه‌های میمک بود. هنوز نقش ما در عملیات معلوم نبود و باید صبر می‌کردیم تا تکلیفمان مشخص شود. پس از کش‌وقوس‌های فراوان، قرار شد تیپ امام‌رضا(ع)، تیپ 5 نصر و تیپ نبی‌اکرم(ص) وارد عمل شوند و ما به‌عنوان نیروی احتیاط، منتظر بمانیم. عملیات در بامداد 25مهرماه1363 آغاز شد. برای حضور در عملیات، مترصد فرصت بودیم و از اردوگاه عملیات را دنبال می‌کردیم. از قرار معلوم، خراسانی‌ها به‌خوبی پیشروی کرده بودند، ولی تیپ نبی‌اکرم(ص) نتوانسته بود پا‌به‌پای آنان حرکت کند. لذا نیروهای پیشرو از ناحیۀ تیپ نبی‌اکرم سخت آسیب‌پذیر شدند و نیروهای نبی‌اکرم برای پشتیبانی اعلام نیاز کردند. سرنوشت عملیات به همین منطقه گره خورده بود و دشمن تمام تلاشش را می‌کرد تا در پاتک‌ها از این تنگه نفوذ کند و تیپ امام‌رضا(ع) و 5 نصر را دور بزند. به همین منظور، فوری برای جلوگیری از پاتک دشمن رهسپار شدیم و شبانه خود را به تنگه رساندیم. @mahale114