محله شهیدمحلاتی
ایثارگران برزول نماز نا تمام فصل ششم؛ صفحه اول: #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند
فصل ششم : صفحه دوم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... وشکرخدا این دوستی با برادر عزیزمان تا امروز ادامه دارد. به‌مدت دو ماه در دوکوهه مشغول آموزش و تمرین شدیم. همیشه تانک را در قامت آرپی‌جی‌زن برای انهدام دیده بودم و تابه‌حال از این زاویه با آن روبه‌رو نشده بودم. فضای داخل تانک مثل دالانی پررمزوراز آدم را به دنیای دیگری می‌برد. وجود قسمت‌های مختلف مانند هدایت تانک با اهرم‌ها و دکمه‌های عجیب‌وغریبش یا سیستم اجرای آتش یا بخش فنی آن که باید مختصر احاطه‌ای به آن می‌داشتیم، سبب شده بود آموزش و تمرین عملی، به‌صورت جدی در دستور کار قرار بگیرد. در کنار تانک با انواع نفربر و خشایار آشنا می‌شدیم و آموزش بی‌سیم و جهت‌یابی می‌دیدیم. یک روز با خشایار مثل قایق به دل دریاچه زدیم و از آن‌طرف بیرون آمدیم. کم‌کم داشت خوشمان می‌آمد و ارزش و اهمیت کارمان را درک می‌کردیم. فرماندهان برای اجرای مسابقۀ جهت‌یابی و کار با قطب‌نما، نیروها را گروه‌گروه کردند و افرادی که سابقۀ جنگ داشتند را به‌عنوان سرگروه انتخاب کردند. من هم سرگروه بودم و‌ هادی محمدپور، زارع، پورابتهاج و تعدادی دیگر افراد گروه را تشکیل می‌دادند. همۀ بچه‌ها اهل شوخی و به‌شدت زرنگ و باهوش بودند. زارع خیلی ما را می‌خنداند. با فرمانده و غیرفرمانده شوخی می‌کرد و درعین‌حال، در هنگام کار زیرک بود. مسابقه با شروع شب آغاز شد. گروه ما را سوار بر نفربر، از مقر دور کردند و تا جایی که شد، پیچ‌وتاب دادند. وقتی پیاده شدیم در نقطۀ نامعلومی ‌بودیم و باید با استفاده از قطب‌نما، ستاره و ماه، جهت‌یابی می‌کردیم و خودمان را به پادگان می‌رساندیم. هر گروهی که سریع‌تر برمی‌گشت، برنده بود. دست‌به‌کار شدیم و هرچه یاد گرفته بودیم را در مقام عمل به‌کار گرفتیم. ابتدا خوب، راه‌های مختلف تشخیص جهت را امتحان کردیم و وقتی مطمئن شدیم؛ شروع به حرکت کردیم. قطب‌نما هم دست خودم بود تا در صورت برخورد به موانع طبیعی و انحراف از مسیر، به همان اندازه انحراف را جبران کنیم. پس از ساعاتی پیاده‌روی، گروه ما به‌عنوان گروه اول به پادگان رسید. فرمانده به استقبالمان آمد و از موقعیت دبّ‌اکبر و ستارۀ قطبی و... سؤال کرد و بر برنده بودنمان مهر تأیید زد. شب به‌یادماندنی بود. برای این مسابقه، یک رادیوی گران‌قیمت به من هدیه دادند. مدتی آن را داشتم و سپس آن را به دیگری هدیه کردم. در دوکوهه، کلاس‌های درس و مدرسه برگزار بود. من هنوز سوم راهنمایی‌ام را تکمیل نکرده بودم و برای ادامه تحصیل، در کلاس سوم ثبت‌نام کردم. سر موعد مقرر در یکی از ساختمان‌های دوکوهه حاضر شدم و دیدم چندین اتاق به‌طور هم‌زمان مملو از حضور دانش آموزان است. وارد یکی از کلاس‌ها شدم. اتفاقاً درس آن روز عربی بود. معلم گفت: «اگر کسی بتونه به‌صورت کامل، چهارده صیغۀ فلان فعل رو از حفظ بگه، همین الان نمرۀ 20 برایش رد می‌کنم.» هیچ‌کس اعلام آمادگی نکرد. من گفتم می‌توانم و همان‌جا چهارده صیغه را برایش صرف کردم. گفت: «جالبه؛ از کجا یاد گرفتی؟ اسمت‌و بگو تا توی دفتر ثبت کنم.» گفتم: «حسین شیراوند.» هرچه گشت اسمم را پیدا نکرد. گفت: «چه کلاسی ثبت‌نام کرده بودی؟» گفتم: «سوم راهنمایی.» گفت: «اینجا اول نظریه. برای سوم راهنمایی برو اتاق بغل!» به همین سادگی، نمره بیست از دستم پرید و به کلاس بغل رفتم. پس از دو ماه آموزش در تیپ زرهی، به آمادگی نسبتاً خوبی رسیدیم و می‌توانستیم در حضور دیگر خدمۀ تانک، آن را راهبری کنیم. همان ایام عملیات بدر در شرف وقوع بود و تیپ زرهی ما برای حضور در عملیات به‌عنوان نیروی پشتیبانی انتخاب شده بود. به همین خاطر مکان استقرار ما تغییر کرد و به مقری در منطقۀ جفیر نقل‌مکان کردیم. اردوگاه ما در پیرامون مقر هلیکوپتری نیروی هوایی احداث شده بود. بالگرد، مهمات و ضدهوایی‌های بسیاری در این مقر وجود داشت و ما هم تانک و نفربرهای خودمان را داشتیم و با آن‌ها سرگرم بودیم. هادی محمدپور خیلی به موتورسواری علاقه داشت، اما کسی به او موتور نمی‌داد. روزی یکی از بچه‌ها موتور را دم سنگر، روشن گذاشت و وارد شد. ما درون حجره مشغول احوالپرسی بودیم که یکهو دیدیم‌ هادی با موتور افتاد وسط سنگر! او موتور را برداشته بود که دور بزند اما چون بلد نبود کنترل را از دست داد و بی‌سلام، وارد سنگر شد. روده‌بر شده بودیم از خنده. گفتم: «هادی خوش اومدی، ولی چرا این‌طوری؟» @mahale114