محله شهیدمحلاتی
فصل هفتم : صفحه هفتم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هفتمم : صفحه هشتم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... این چندمین روزی بود که رضا مفقود شده بود و برادرش به‌نحوی جان‌سوز انتظار او را می‌کشید. هر روز که می‌گذشت برای سرگذشت رضا بیشتر به‌جای کلمۀ «مفقود» از واژۀ «شهید» استفاده می‌شد. مثل اینکه همه با واقعیت کنار آمده بودند و من نیز باید تسلیم آن می‌شدم. شواهد همین را نشان می‌داد. نه نامی ‌از او در بین اسرا بود و نه دلیلی برای زنده بودنش. رضا احمدوند شهید شده بود. کاش مثل بقیۀ شوخی‌هایش این هم شوخی بود. کاش برمی‌گشت و می‌گفت همه‌تان را دست انداخته‌ام، اما دیگر برگشتی در کار نبود. کسعلی احمدوند، هم‌ولایتی و رفیق گرمابه و گلستان رضا، می‌دانست محبت او به رضا را درک می‌کنم. سفرۀ دلش را با بغض پیش من باز کرد و گفت: «زندگی بدون رضا به درد نمی‌خورد. من نمی‌تونم بعد از او زنده بمونم.» همین هم شد. چند روز بعد، با شهادتش به رضا ملحق شد و همان‌طور که می‌خواست زندگی بدون رضا را ندید. یکی دیگر از کسانی که با شهادت رضا حسابی به هم ریخته بود و وجناتش آن را تأیید می‌کرد، خود حسین خویشوند بود. می‌خواست در عالم برادری هم شده، برایش کاری کند و هرطور شده خود را به آن گودال برساند. اگر پیکر رضا را دید او را به عقب بیاورد و اگر هم ندید شرایط را برای زدن کمین بر سر راه بعثی‌ها بررسی کند. این پیشنهاد را چند بار با حاج‌میرزا در میان گذاشت و برای آوردن پیکر شهدا اجازه خواست. حاج‌میرزا هر بار جوابش کرد و نمی‌خواست برای عقب آوردن شهدا، شهید دیگری اضافه شود. حسین مسئلۀ کمین را چاشنی کار کرد و گفت: «با ایجاد یک خط درگیری جدید، دیگر بچه‌ها در حملات، محدود به یک خط نمی‌شوند.» حرفش حساب بود، اما شرایط برای جلو رفتن اصلاً مناسب نبود و حاج‌میرزا حق داشت نگران باشد. بالاخره با اصرار زیادش حاج‌میرزا را راضی کرد و در روز روشن به دل دشمن زد. روی خاکریز در سنگر نشسته بودم و تیربرق‌ها را می‌شمردم. یک... دو... سه. حسین خودش را به گودال رساند و از چشم ما مخفی شد. لحظاتی نگذشت که از گودال بیرون آمد و به‌سمت ما دوید. دشمن از شجاعت و بی‌باکی حسین غضبناک بود و با غیظ به‌سمتش آتش می‌گرفت اما حسین مثل ققنوس در آتش می‌دوید. بالاخره به‌سلامت خودش را به خاکریز رساند و پرت کرد این‌طرف. با آمدنش، نفسی که در سینه‌ام حبس بود رها شد و نفس راحتی کشیدم. حسین مستقیم رفت پیش حاج‌میرزا تا مشاهداتش را بگوید. خیالم که از سلامتی‌اش راحت شد، نگاهم را گرفتم و خودم را مشغول کاری کردم. همان لحظه در بین صدای انفجار خمپاره‌ها که پیوسته به گوش می‌رسید و گوشمان به آن عادت داشت، صدای دیگری پیچید: «خویشوند خورد... خویشوند خورد.» وقتی رو برگرداندم دیدم حسین پیش پای حاج‌میرزا روی زمین افتاده است. خورشید زمین می‌خورد برایم آسان‌تر بود. دیگر نفهمیدم چطور خودم را از روی خاکریز به او رساندم. هرچقدر من برای رسیدن به او دوان بودم او برای رفتن و رسیدن به آرزویش عجله داشت. تا به او برسم تمام کرده بود. ترکشی به سرش نشسته بود. خون از آن زخم کهنه که بر اثر سجده‌هایش داشت، گذشته بود. تا روی سینه‌اش سرخ بود و محاسنش از خون خضاب بود. به همین سادگی، حسین از قفس پرید. به گریه کنار پیکرش نشستم و با او درددل کردم: «بامعرفت، تو رفتی رضا رو بیاری، خودت هم باهاش همراه شدی؟ کاش مثل او دور از چشمم می‌رفتی و این‌طور آتشم نمی‌زدی. کاش هیچ‌وقت پیکر خونینت رو نمی‌دیدم. کاش هیچ برادری داغ برادر نبینه.» @mahale114