محله شهیدمحلاتی
فصل هفتم : صفحه هجدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هفتم : صفحه نوزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... «یه لحظه بیاید یه چیزی بهتون بدم، بعد برید.» وسوسه شدیم ببینیم شب عملیاتی چه تحفه‌ای برایمان دارد. با شیخ رحمت رفتیم، دیدیم یک کتری کوچک آب را با خرج گلولۀ تانک جوش آورده و در آن معرکه چای تازه‌دم دارد. گفت: «بیا که تازه دم کشیده، سریع بخور.» «من باور نمی‌کنم. توی این‌ هاگیرواگیر چطور چای درست کردی؟» «فکر همه‌جاش رو کرده بودم و با وسایل کامل اومدم عملیات.» «این کتری رو کجا گذاشته بودی که من ندیدم.» «توی کوله جاساز کرده بودم. حالا بیا بخور تا سرد نشده.» در آن سختی و خستگی، این چای تازه‌دم عجب طعمی ‌داشت. حسابی به جانم چسبید، طوری که طعمش هنوز زیر زبانم است و دیگر به عمرم این‌طور طعم ناب و روح‌افزای چای را نچشیده‌ام. یک لحظه صدای درگیری از کانال نگهداری اسرا بلند شد. یکی از بچه‌ها می‌خواست هرطور شده یکی از اسرا را بکُشد و رزمندگان جلوی او را گرفته بودند. من که میانشان رفتم، همه ازخداخواسته گفتند: «بیا، اصلاً از خود حاج‌آقا بپرس می‌شه اسیرو کشت یا نه؟» «حاج‌آقا، من نمی‌دونم. می‌خوام این اسیر رو بکشم. این نباید زنده دربره.» «نمی‌شه، برادر من! این کار حرومه. تا وقتی روت اسلحه کشیده بود می‌تونستی بزنی، اما الان اسیرته.» «بذار من حداقل با این چاقو یکی بهش بزنم، دلم خنک شه... فلان‌فلان‌شده، مگر دستم بهت نرسه.» بچه‌ها چندنفری او را گرفته بودند و او زور می‌زد تا از دستشان فرار کند و خود را به اسیر برساند. سریع اسیر بیچاره را از جمعیت جدا کردم و سفارشی با بچه‌ها به عقب فرستادم، بلکه بلایی سرش نیاید. تا صبح دیگر اسرا به عقب منتقل شدند. جنازه‌های بعثی را بیرون ردیف کردیم و سنگربندی‌ها کامل و مستحکم شد. آشیخ احمدحسین، اذان‌گوی معروف برزول و استاد قرآنِ همۀ ما، در این عملیات حاضر بود. تعداد زیادی نوجوان اعزام‌اولی، به جبهه آمده بودند و مثل پروانه دور آشیخ می‌چرخیدند. گاهی این‌قدر توی دست‌وپایش بودند که می‌گفتیم قدری مراعات آشیخ احمدحسین را کنید و این‌قدر او را اذیت نکنید، اما بچه‌ها جز آشیخ کسی را قبول نداشتند و برای حرف هیچ‌کس تره خرد نمی‌کردند. حتی فرماندهان نمی‌توانستند به آن‌ها دستور بدهند. درحالی‌که با اشارۀ آشیخ برای هر کاری حاضر می‌شدند. البته این پیرمرد خوش‌اخلاق هم پدرانه با آن‌ها مدارا می‌کرد. یادم هست در روزهای بعد، وظیفۀ نگهبانی را به همین بچه‌ها سپرده بودند. وقتی از آشیخ احمدحسین پرسیدم چه می‌کنی با بچه‌ها؟ گفت: «هرکدوم بتونن نگهبانی می‌دن، هرکی هم نتونست خودم جاش نگهبانی می‌دم.» بعد از نماز صبح، به آشیخ گفتم: «جنازه‌های دشمن بو می‌گیره، بچه‌های شما هم که حرف ما رو گوش نمی‌دن. بهشون بگو بیان بیل بزنن تا سریع‌تر دفنشون کنیم.» آشیخ بچه‌ها را پای کار آورد، هرچند آن‌ها هر مدلی که میلشان می‌کشید کار می‌کردند. اما با هر ترفندی که بلد بودیم از آن‌ها کار کشیدیم و کار جنازه‌ها اول صبح به پایان رسید. صبح، دشمن حملۀ پاتکی خود را شروع کرد. ابتدا خمپاره زدند. خاکریز‌هایی که طی عملیات دیشب از لشکر بعثی به دست ما رسید، عریض بود و روی آن یک کانال سرتاسری قرار داشت. خیلی خوب می‌شد در آن پناه گرفت و خمیده راه رفت. برای در امان ماندن از ترکش خمپاره به این کانال پناه بردیم؛ اما حملات دشمن به آتش خمپاره محدود نشد و دقایقی بعد بالگرد دشمن از راه رسید. وقتی نیروها را در کانال دید، آمد تا ما را به‌ردیف به رگبار ببندد. نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. بالگرد چند متری از کانال را به رگبار بست. هرچه زد، به هدف نشست و از ما شهید و مجروح گرفت. لحظات دلهره‌آوری بود. بالگرد می‌خواست همین کانال را تا انتها بیاید. بچه‌های سنگرنشین با دیدن این صحنه هرچه از تفنگ و آرپی‌جی داشتند به‌سمت بالگرد گرفتند. با غیرت بچه‌ها و صدای جیغ نشستن گلوله بر بدنۀ فلزی بالگرد، خلبان ترسید. راهش را کج کرد و دست از سر ما برداشت. نفس راحتی کشیدیم و خدا را شکر گفتیم. بالگرد تازه جایمان را پیدا کرده بود. مشخص بود دوباره برمی‌گردد و به این راحتی ما را رها نمی‌کند. بچه‌ها برای این رویارویی، پیشنهاد خوبی دادند. قرار شد دیوارۀ کانال را سوراخ کنیم و در آن به‌اندازه‌ای که خودمان جا شویم سنگر بگیریم. تا بازگشت بالگرد، دست‌به‌کار شدیم و با سرنیزه دیواره را کندیم. این بار علاوه‌بر بالگرد، همان قارقارک اعصاب‌خردکن هم آمد و دقیق‌تر از بالگرد، کانال را شخم زد، اما ما پنهان شده، از شر او در امان ماندیم. @mahale114