فصل یازدهم : صفحه پنجم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
از تنگۀ چهارزبر تا گردنۀ حسن آباد پشتسرهم ماشین بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. عدهای از آنها به اطراف جاده و پوشش گیاهی آن پناهنده شدند و عدهای نیز به عقب فرار کردند. هرچند در پشتسر، از دست مردم منطقه، راه فراری نداشتند و خود عشایر و روستاییان با آنها درگیر میشدند. مثلاً حین پاکسازیها به پیرمردی برخوردیم که خودش منافقی را دستگیر کرده بود و منتظر بود تا ما برسیم و او را تحویل دهد. پیرمرد داس خود را زیر گلوی منافق گذاشته بود و منتظر حرکتی از جانب او بود تا داس تیزش را بکشد و او را به هلاکت برساند. اتفاقاً آن منافق یکی از فرماندهان ردهبالایشان بود و بعدها مصاحبهاش را از تلویزیون دیدم. از این جهت، عملیات مرصاد بلوغ همکاری بین مردم، ارتش و سپاه برای دفاع از وطن بهشمار میرفت و همدلیها فوقالعاده بود.
در عملیات، ابتدا برای گرفتن تنگۀ اصلی اقدام کردیم. با حملهای جانانه که همزمان توسط نیروهای چند گردان انجام میگرفت، منطقه تصرف شد، اما وحشت منافقین آنها را به پشت درختان میکشاند و همین کار پاکسازی را سخت میکرد.
بهرام مبارکی فرمانده گردان 154 بود. او اصالتی آبادانی داشت و چهرۀ ملیح و جنوبیاش او را از ما همدانیها متمایز کرده بود. در ساعات اولیۀ شروع عملیات، همانطور که پابهپای نیروهایش آنها را مدیریت میکرد، برای لحظهای رو به جاده و پشت به درختان شد. در همین هنگام دختر منافقی که خود را لابهلای درختان قایم کرده بود و از صداها به نقش محوری مبارکی بهعنوان فرمانده پی برده بود، با کلت، پشت مبارکی درآمد و با شلیک گلولهای به سر مبارکی او را شهید کرد.
جنگیدن با دشمنی که زبان اجنبی دارد بهمراتب آسانتر است. فارسیزبان بودن منافقین سبب شده بود تا حجابی بین ما و آنان نباشد و گاهی با تبلیغات کور خود، گاهی با شنود کردن حرفهای ما و گاهی نیز با پوشیدن لباس بسیجیان و پنهان کردن خود در بین ما، زهرشان را بریزند و از پشت خنجر بزنند. اصولاً در این نوع جنگیدن مهارت بهتری داشتند و در اینجا نیز به ترور رو آورده بودند.
برای این هدف شرورانه، دنبال لباس بسیجیها میگشتند. یک لحظه دیدم یکی از بچهها بدون اینکه کسی دوروبرش باشد، دستان خود را بهنشانۀ تسلیم بالا آورده است و بهسختی و بدون هیچ حرکتی در حال حرفزدن است. جلوتر که رفتم، دیدم یک منافق از پشت صخرهای بهسمت او سلاح گرفته و به او میگوید: «تکان بخوری میزنمت. لباست رو دربیار بده.»
بسیجی وقتکشی میکرد تا بچهها برای کمک برسند. بچهها را خبر کردم و او را محاصره کردیم، اما بااینحال حاضر نبود خود را تسلیم کند. طوری نیز خود را قایم کرده بود که امکان زدن او را نداشتم. همینطور که با منافق حرف میزدیم یکی از بچهها رفت او را از گوشهای زد و بسیجی را نجات داد.
پس از بازپسگیری تنگه و عقب زدن منافقین، که مهمترین قسمت عملیات بود، در جاده راه افتادیم و به پاکسازی جاده مشغول شدیم. در مسیر، تانکها و نفربرهای آنها را میدیدیم که برخلاف تبلیغات پرزرقوبرقشان، تانکهای شهری بود و بهجای شنی، لاستیک و تایر داشت. اگر کسی در این مسیر جلوی راهشان سبز میشد، بهراحتی با یک کلاش میتوانست برای آنها دردسر ایجاد کند و آنها را معطل نماید.
من همراه حاجمهدی ظفری و دیگر دوستان، این مسیر را تا گیلانغرب آمدیم. در مسیر، وقتی به اسلامآباد رسیدیم در بیمارستان امامخمینی این شهر که نیمسوخته بود، جنایت وحشتناکی برایمان بازگو شد. منافقین با بیرحمی تمام، عدهای از بیماران و زنان و کودکان معصومِ بستری در این بیمارستان را زندهزنده در آتش سوزانده بودند. بعضی از طبقۀ دوم به زمین پرت شده بودند و بعضی نیز به تیرباران در وسط حیاط بیمارستان محکوم شده بودند. بااینکه جنازهها را جمع کرده بودند، اما هنوز ردّ خون، بهعنوان سند مظلومیت شهدای این واقعه، بر زمین دیده میشد.
کمی بعدتر از بازگشت ما از جبهۀ جنوب و حضور در عملیات مرصاد، صدامیان از جادۀ خرمشهر حمله کرده بودند و لشکر 27 حضرت رسول با آنها درگیر شده بود. در این درگیری فرمانده دلاور گردان کمیل، مرتضی خانجانی عزیز به توفیق شهادت نائل شد و در واپسین لحظهها خود را به قافلۀ شهدا رساند.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114