#داستانک📗
♻️ استادي با شاگردش از باغى ميگذشتند...
♻️ چشمشان به يک کفش کهنه افتاد...
♻️ شاگرد گفت: گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند...
❌ بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
♻️استاد گفت :چرا براى خنده ی خود او را ناراحت کنيم،بيا کارى که من ميگويم و انجام بده و عکس العملش را ببين!!!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
♻️ شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند...
♻️ کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش خود گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد...
🌱 با گريه فرياد زد: خدايا شکرت.. !!!
🌱خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى...
♻️ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در اين فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ...
♻️استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحال کردن دلت، ببخشى نه آنکه بستاني...!!!
🔎
#تلنگرانه...🍃
💚↝•|
@mahdaviat_haqiqi