🌹🍃 🌷🕊 فصل سوم...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اما یکی از همسایه ها وقتی حال و روزم را دید حیرت زده نگاهم کرد و پرسید اشرف سادات این چه وضعیت واسه خودت و اینا درست کردی سرد و بی روح نگاهش کردم اسمش ماه منیر بود عزیز همیشه می گفت دلسوخته است ولی هیچ وقت نپرسیدم چرا با اینکه زن تو داری بود اما با مادرم خیلی ایاغ شده بود یک غمی توی چشم هایش موج می زد من فقط می دانستم شوهرش زمین گیر است و همیشه توی رختخواب می خوابد بیشترش را نه رو به رویم ایستاد به چشم هایم زل زد و گفت بچه ات رو دوباره ازشون بخواه با یقین بخواه دست خالی ردت نمی کنن بعدش هم یک نمازی یادم داد به نام نماز حضرت رسول و رفت توی فکر بودم که با صدای مادرم به خودم امدم گفت می دونی قصه این بنده خدا رو گفتم نه گفت: بچه ش سه ساله بود تو آتیش سوخت و زنده نموند سال بعد شوهرش از دار بست افتاد و کمرش عیب کرد هر چی خانواده اش پاپی شد که طلاقش رو بگیره قبول نکرد گفت جفتمون به اندازه دلمون سوخته زن و شوهر. گفتن جونی از این مرد دیگه نمیتونی بچه دار بشی گفت جفتمون به یه اندازه دلمون می سوزه الان پونزده ساله مردش تو رختخواب دلش عین یه چشمه است شوهرش اشپز هیت بود حالا شب عاشورا که میشه شوهرش رو میزاره رو ویلچر می بره حسینیه جای اون پا به پای مردا سر دیگ نذری وایمیسته و خدمت می کنه میگه نوکر سیدالشهدا همیشه نوکره اگر خودش نتونست زن و بچه ش نوکری می کنن سفارش ماه منیر توی گوشم زنگ می خورد خیلی مطمن حرف زده بود همان قدر مطمن که این سال ها زندگی کرده بود. رفتم پشت بام شاید نمی خواستم بیشتر از آن بقیه گریه و زاری ام را ببینند هر چه که بود صبر کردم هوا که تاریک شد با زحمت از پله ها بالا رفتم باد زمستان که زد زیر چادر دست هایم را پیچیدم دور خودم رفتم وسط پشت بام کمی آسمان را نگاه کردم سرم همان طور بالا بود که دوباره اشک ریخت روی صورتم به خودم امدم و سعی کردم یادم بیاید پایین توی اتاق قبله کدام طرفیست با خودم یک جا نماز بردم 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞