🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دلخوشی من و خیلی های دیگر بود صبح برای خدمت به مهمان هایش از خواب بیدار می شدیم و روزی هزار بار شکر می کردیم زیر آسمانی نفس می کشیم که امام هم انجاست این برایمان کافی نبود وقتی با خیال تخت از ماندن امام در قم حرف می زدیم آرام می شدیم هر چه نبود توی این شهر خانه داشت از آن مهم تر حرم حضرت معصومه بود مثل یک منبع نور که خیلی از علما و مراجع دورش حلقه زوده بودند اما هم یکی از همین علما حتی گل سرسبدشان ولی این طور نشد امام برگشتند تهران و کار من شد غصه خوردن. آفتاب که خودش را پهن می کرد روی سر مردم با خودم مرور می کردم اگر امام بود و دیدار داشت این ساعت می رفتیم فلان جا. کمی بعد می گفتم الان داشتیم فلان کار را می کردیم همینطور ساعت به ساعت تمام روز را یادم می آمد و اه می کشیدم یک بار با خودم گفتم خانم سادات اینکه غصه نداره پاشو برو تهران آقا که اونجا هنوز دیدار دارند یکی دو تا دوستان مسجدی از تصمیمم خبردار شدند و گفتند ما هم می آییم. همین طوری خبر چرخید ده پانزده نفری شدیم یک مینی بوس گرفتیم و خودمان را رساندیم تهران خبر که دهان به دهان چرخید کم کم گروهمان بزرگ تر شد همه جمع می شدند خانه ما اتوبوس خبر می کردیم علی شیرخواره بود می گرفتمش توی بغلم و بچه ها را به هوای فاطمه می گذاشتم خانه و ماهی یکبار راهی دیدار امام می شدیم. از همان روزها قبل از اینکه اسم و رسم پایگاه بسیج و این چیزها سر زبان بیفتد خانه ما پایگاه شد ان روز خانه را عوض کرده بودیم یعنی حاجی انجا را ساخته بود تا ان بفروشد یک روز مرا برد آنجا را نشانم بدهد چشمم خانه را گرفت بزرگ و دلباز بود هر چه به حاجی گفتم خودمان برویم و آنجا ساکن شویم قبول نکرد گفت می خواهم بفروشمش. یک روز که سرکار بود کمی از اثاث خانه را جمع کردم و به شوهر خواهرم خبر دادم با ماشین آمد و وسیله ها را آوردیم توی این خانه. حاجی که خبر شد اولش هم کرد ولی وقتی گفتم شما اجازه بده اینجا رو تمیز کنیم وسیله بچنیم این طوری مشتری هم که بیاد خونه به چشم میاد چیه تو خاک و خل کسی رغبت نمی کنه پا بذاره حالا هر وقتم پسند کسی شد و خواست بخره ما می ریم همون خونه قبلی شما با خیال راحت معامله اش کن. راضی شد کم کم جا افتادیم و دیدیم حیف است خانه به ان خوبی از دست برود حاجی راضی شد و تمام وسیله ها را از خانه قبلی منتقل کردیم به خانه جدید توی بلوار امین ان خانه از همان اول خواسته ناخواسته شد پایگاه اولش خانم ها جمع می شدند برای رفتن به تهران . 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞