⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۶_نسل‌سوخته 🔘شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم😌 _همه پسرهای هم سن و سال م
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی 🦚🏞 🔘چشم‌های کور من🕶 کم‌کم روزها کوتاه‌تر و هوا سردتر می‌شد. بارون‌ها شدیدتر، گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید. شانس می‌آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می‌شد؛ وَاِلّا با اون وضع، باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می‌اومدم بیرون☔️🌨 توی برف سنگین یا یخ‌زدن زمین، اتوبوس‌ها هم دیرتر می‌اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می‌شدی، و وای به اون روزی که بهش نمی‌رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ‌ترها حتی به زور و فشار هم نمی‌تونستی سوار بشی😓 بارها تا رسیدن به مدرسه، عین موش‌آب‌کشیده می‌شدم؛🥶 خیسِ‌خیس... حتی چند بار مجبور شدم چکمه‌هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری؛ از بالا توش پر برف می‌شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می‌خورد و تا مدرسه پام یخ می‌زد؛ سخت بود اما...💢 سخت‌تر زمانی بود که، همزمان با رسیدن من، پدرم هم می‌رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می‌کرد.بدترین لحظه، لحظه‌ای بود که با هم، چشم تو چشم می‌شدیم👥؛ درد جای سوز سرما رو می‌گرفت... اون که می رفت، بی‌اختیار اشک از چشمم سرازیر می‌شد و بعد چشم های پف کرده‌ام رو می‌گذاشتم به حساب سوز سرما🥲. دروغ نمی‌گفتم؛ فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم. •°•¤•°• اون روز، یه ایستگاه قبل از مدرسه، اتوبوس خراب شد. چی شده بود؛ نمی‌دونم و درست یادم نمیاد. همه پیاده شدن. چاره‌ای جز پیاده رفتن نبود...🚶🏻‍♂ توی برف‌ها می‌دویدم و خدا خدا می‌کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن. دوبار هم توی راه خوردم زمین، جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست‌کن شد.😣 یه کوچه به مدرسه، یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم. هم کلاسیم بود و من اصلا نمی‌دونستم پدرش رفتگره.🧹 همیشه شغل پدرش رو مخفی می‌کرد. نشسته بود روی چرخ‌دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هُلِش می‌داد. تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد، خداحافظی کرد و رفت؛ و پدرش از همون فاصله برگشت.🚸 کلاه نقاب‌دار داشتم.🧢 اون زمان کلاه‌بافتنی‌هایی که فقط چشم‌ها ازش معلوم بود، خیلی بین بچه‌ها مرسوم شده بود؛ اما ایستادم تا پدرش رفت. معلوم بود دلش نمی‌خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه. می‌ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی، اون رو با پدرش دیده⁉️ تمام مدت کلاس، حواسم اصلا به درس نبود. مدام از خودم می‌پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می‌کشه؟ پدرش که کار بدی نمی‌کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می‌چرخید.💬➿ زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود؛ عین کوری که تازه بینا شده.😟 تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن، بعضی‌هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش‌های همیشگی، توی اون برف و بارون می‌اومدن مدرسه...🥺💔 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor