آقا مهدی
🌱 قبل از برگشت، زیارت هر دو حرم را در پیش گرفتیم. هوای حرم مثل روز‌های قبل، غربت می‌بارید. تکیه داد
▫️در سالن ترانزیت، خانواده‌های شهدا هم بودند. مهدی مثل همیشه مراقب بود خیلی کنار من دیده نشود. این از مهم‌ترین دغدغه‌هایش بود که نکند یک لحظه باعث سوختن دل همسران شهدا شویم. به نغمه هم یاد داده بود در آن شرایط، بابا صدایش نکند. 🍒فرزند یکی از شهدای مدافع، وقتی عروسک نغمه را دید، از مادرش تقاضای آن عروسک را کرد. نغمه هم راضی نمی‌شد عروسک خود را بدهد. آن را از حرم حضرت رقیه به او هدیه داده بودند، برای همین نغمه این عروسک را طور دیگری دوست داشت. مهدی که متوجه موضوع شد، بدون این‌که توجه کسی جلب شود، خیلی بی صدا نغمه را با خودش برد گوشه‌ای که دیده نشود. 😊روی زانوهایش نشست، صورت نغمه را بوسید و گفت : «دختر عزیزم عروسکش را هدیه می‌دهد؟» نغمه لحظه‌ای مکث کرد، به صورت مهدی نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد. مهدی دوباره صورتش را بوسید و گفت: «ممنونم بابایی، حرف منو گوش کردی.» و رو به من ادامه داد : «مامانش، برگشتی برو هرچی دخترم دلش می‌خواهد برایش بخر.» | روایت همسر معزز 📲 @mahdihoseini_ir