📚 کتاب
#نامیرا (قسمت بیست و دوم)
#عبدالله_بن_عمیر پیاده در کوچه ها و گذرهای کوفه می رفت. هیچ جانداری دیده نمیشد و گویی گرد مرگ بر همه جا پاشیده بودند، به کوچهای وارد شد و مردی سریع از خانهای بیرون آمد و در را بست و میخواست به راه بیافتد عبدالله جلو او را گرفت. پرسید:
من برای دیدار مسلم آمده ام، آیا میدانی کجا منزل دارد؟
مرد بی آن که به عبدالله نگاه کند، سر تکان داد و بی هیچ حرفی، به تندی از او دور شد. تعجب عبدالله بیشتر شد. حرکت کرد و وارد گذر دیگری شد. از دور مردی را دید که دست کودکی را گرفته و به او نزدیک میشد. پرسید:
آیا می دانی مسلم بن عقیل اکنون کجاست؟» مسلم بن عقيل!؟ او را نمی شناسم!»
و دست کودک را گرفت و کشید و سریع از عبدالله فاصله گرفت. کمی جلوتر کودک رو به مرد کرد. گفت:
پدر!... پس آن که در مسجد پشت سرش نماز خواندیم و خطبه گفت که بود؟»
مرد دوباره دست کودک را کشید و گفت: ساکت شو، من هرگز پشت سر مسلم نماز نخواندهام.»
کمی جلوتر به پیرمردی رسید که جای مهر بر پیشانی داشت. عبدالله جلو رفت و این بار کمی خشن تر جلو پیرمرد را گرفت گفت خبری از مسلم دارید؟ پیرمرد گفت:
استغفرالله ربی و اتوب اليه..... خدایا از یک عمر غفلت به نزد تو توبه می کنم.
پیرمرد گفت:
خدا را شکر می گویم که امروز حق را بر من آشکار کرد و دریافتم که یزید بن معاویه، امیرمؤمنان است و خلیفهی برحق رسول خداست و ما بیهوده در کار خداوند وارد می شویم و بر گناهان خود می افزاییم.
در گذر بعدی دو زن را دید که در حال گفتگو بودند: خداوند مردان ما را به آتش دوزخ عقوبت کند که یاری دهندهی خویش را یاری نکردند.
عبدالله سریع تر به راه خود ادامه داد،
گروهی از مردم در وسط میدانگاه بزرگ جمع شده بودند و به دور پیکر بی سری که به چوبهای آویخته و خون آلود بود، ناله و شیون میکردند. عبدالله وارد میدان شد و صحنه را دید و هراسان و ناباور جلو رفت و در مقابل پیکر بی جان مسلم ایستاد؛ که چون سر نداشت شناخته نمی شد. عبدالله پرسید:
این مرد کیست که این چنین خوار کشته شده است؟
همان است که ما به یاری خویش فرا خواندیمش، ولی در مقابل دشمنش او را تنها گذاشتیم.
او مسلم بن عقیل، فرستادهی حسین است
اشک در چشمان عبدالله جمع شد. گفت: وای بر شما! وای بر شما که فرستادهی حسین را می کشید، آنگاه بر پیکرش زاری می کنید و بر سر میزنید! شما بنی اسرائیل را سربلند کردید. نالهی مردم بیشتر شد.
عبدالله صدای شریح قاضی را شناخت که از سوی دیگر گذر به جماعت نزدیک میشد. شریح گفت:
رها کنید مردم را بگذارید بنالند و زاری کنند. در کوفه هیچ کس را نمی یابم که به قدر مسلم بن عقیل، مستحق شیون و زاری باشد!
عبدالله رو به شریح گفت:
شریح، تو قاضی کوفه هستی و حق این است که قاضی جایگاه حق و باطل را به مردم نشان دهد. چرا مسلم بن عقیل که به تقوی و ایمان شهرت داشت، در شهر مؤمنان این چنین کشته شد؟!
و همه در سکوت او را نگریستند.
شریح گفت:
به خدا سوگند که تو راست گفتی، من در مقامی هستم که باید مردم را به حق فرابخوانم و از باطل روی گردان کنم.
بعد رو به مردم گفت:
شجاعت و ایمان مسلم را کسی بر زبان می آورد که خود از مردان شجاع و با تقوای لشکریان اسلام است. پس حق دارد که از مرگ مردی چون مسلم بن عقیل سؤال کند. ای مردم! مراقب باشید که باطل بر شما حق جلوه نکند؛ که تباه می شوید و قهر خداوند را بر خود روا می دارید! مسلم بن عقیل نیز از جمله کسانی بود که آغاز را در پایان؛ و راستی را در کجی جست. شایسته تر بود که مسلم به فرمان امام مسلمين گردن می نهاد و از تفرقه و جدایی میان مسلمانان دست میکشید و به گفتهی پیامبر خدا عمل می نمود. مسلم بر امام خویش خروج کرد و از اجتماع مسلمانان بیرون رفت و این چنین بود که مستحق مجازات شد.
عبدالله خشماگین گفت:
آیا ابن زیاد در جایگاهی است که فرستاده ی فرزند رسول خدا را این چنین مجازات کند؟!
شریح رو به مردمکرد و گفت: بدانید که مسلم بن عقیل را امیر عبیدالله نکشت. مسلم را کسانی کشتند که او را به کوفه فراخواندند و به سرکشی از امیر مؤمنان، یزید بن معاویه ترغیبش کردند و او را وا داشتند تا بر امیر عبیدالله تیغ بکشد و مخالفان امیر را گرد خویش جمع کند.
عبدالله فریاد زدن
به خدا سوگند! این مردم به جور یزید مستحق ترند، تا به عدالت حسین بن علی!
جماعت شیون سر دادند و سربازان به سمت عبدالله رفتند. مردم با دیدن این وضع، فرار کردند و عبدالله خواست با آنان درگیر شود، اما خیلی زود منصرف شد و گریز را برگزید.
ادامه دارد...
🆔
@mahfa110