هسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا می کردم و می گفتم خدایا خودت کمک کن! دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم اما حالا این وضع بوجود آمده. یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت. بعد هم آن بسیجی را بغل کرد جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود گریه کرد. ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت: تا حالا تو صورت کسی نزده بودم اما اینجا لازم بود بعد هم به سمت تیربار رفت. چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت ولی فایده ای نداشت. بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد. لحظه ای بعد سنگر تیربار منهدم شد. بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم. یکدفعه با اشاره یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم! رنگ از صورتم پرید. لبخند بر لبانم خشک شد! ابراهیم غرق خون روی زمین افتاده بود اسلحه ام را انداختم و به سمت او دویدم. درست در همان لحظه انفجار یک گلوله به صورت (داخل دهان) و یک گلوله به پشت پای او اصابت کرده بود خون زیادی از او می رفت. او تقریباً بیهوش روی زمین افتاده بود. داد زدم: ابراهیم! با کمک یکی از بچه ها و با یک ماشین ابراهیم و چند مجروح دیگر را به بهداری ارتش در دزفول رساندیم. ابراهیم تا آخرین مرحله کار حضور داشت در زمان تصرف سنگرهای پایانی دشمن در آن منطقه مورد اصابت قرار گرفت. بین راه دائماً گریه میکردم ناراحت بودم نکند ابراهیم... نه، خدا نکنه، از طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود. خون زیادی از بدنش رفت. حالا معلوم نیست بتواند مقاومت کند. پزشک بهداری دزفول :گفت گلوله ای که به صورت خورده به طرز معجزه آسائی از گردن خارج شده اما به جایی آسیب نرسانده اما گلوله ای که به پا اصابت کرده قدرت حرکت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفی زخم پهلوی او باز شده و خون ریزی دارد. لذا برای معالجه باید به تهران منتقل شود. ابراهیم به تهران منتقل شد. یک ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. چندین عمل جراحی روی ابراهیم انجام نـ شد و چند ترکش ریز و درشت را هم از بدنش خارج کردند. ابراهیم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارستان به سراغ او آمده بود گفت با اینکه بچه ها برای این عملیات ماه ها زحمت کشیدند و کار اطلاعاتی کردند. اما با عنایت خداوند ما در فتح المبین عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمائی کردیم و شعارمان یا زهرا ع بود آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره ع بود. ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچهها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان(عج) از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم بچهها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند. نسيم خنكي هم ميوزيد. من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كهبه خاكريز اطراف مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم داريد؟ گفت: »ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي رزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكهتكه شود تا بتوانم نسبت به اين ِ مردم اداي دين كنم!« ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود. اما در اين مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچه هاي محل و مسجد غافل نبود. http://eitaa.com/mahfel_montazeran3