💗| ✨| می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد و مشغول ریختن قهوه،از قهوه جوش میشود. در عین حال میگوید: مشکل کبد و کلیه داره. مدام باید تحت نظر باشه. قبل از اینکه بیام ایران،بهش گقتم تو قراره بیاي،کلی خوشحال شد. گفت بالاخره یه خانم که بیاد تو زندگیم،من نظم میگیرم! بغض کرده ام،اما قورتش میدهم +:اینجا...واقعا قشنگه... صدایش میلرزد:بعد از فوت مامان بزرگ،ما به هیچی دست نزدیم... شیشه ي ظریف بغضم با صداي خشدار عمو میشکند:من خیلی چیزا تو زندگیم کم دارم عمو... مادربزرگ تو ذهن من،مثل افسانه است... من حتی نمیدونستم عمویی به خوبی شما دارم... من.... حتی کسی رو نداشتم که سر سوزن راهنمایی ام کنه.. سوالام رو راجع دین،خدا،پیغمبر،ازش بپرسم... تشویق بشم... من حتی نمیتونم چادر سر کنم.... من.... من خیلی تنهام عمـو...... سرم را روي دستان در هم گره زده ام،روي میز میگذارم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... دست مردانه ي عمو روي شانه ام قرار میگیرد. فاطمه با سینی چاي داخل میشود،دو هفته اي تا عید مانده و من امروز،دوباره میهمان خانه ي گرم و صمیمی آن ها شده ام. :_دستت درد نکنه :+نوش جان،خب پس رفتی انگلیس،آره؟ :_آره،بهترین سفر عمرم بود. :+میدونی،آدمایی مثل عموي تو و محمدحسن و محسن من،واقعا فوق العاده ان. من که خیلی بهشون تکیه میکنم. :_منم همینطـــور،قضیه واسه من جدي تره،چون به هرحال تو با پدر و مادرت مشکل عقیدتی نداري اما من و عموم ،فقط همدیگه رو داریم که شبیه همیم. میدونی،من تو اون سفر،پخته شدم...واقعا خیلی چیزا از عمووحیدم یادگرفتم... اون فوق العاده است فاطمه... فاطمه،دلنشین میخندد:خب حالا بهم بگو از این عموي فوق العاده چیا یاد گرفتی؟؟ از یادآوري شیرین آن روزها،لبخند حاکم لب و جانم میشود.... ★ روبه روي کتابخانه ي بزرگ و غول آساي عمو ایستاده ام و با حیرتبه تمام آنچه دارد،نگاه میکنم. تمام صد و ده جلد بحارالانوار که در چهار،پنج ردیف چیده شده است،دو ردیف فقط مقتل و شرح عاشوراست. دو ردیف دیگر،منابع معتبر شیعی حدیث و روایت است. چند جلد تفسیر قرآن، نهج البلاغه،نهج الفصاحه،صحیفه سجادیه،مفاتیح الجنان و کتاب هاي دیگــــر. پایین تر،غزلیات حافظ و سعدي به چشمم میآید. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456