🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_شصت_دو می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد
💗| ✨| صداي عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیري. به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه همچین منبع کتاب فوق العاده اي باعث میشه بهتون حسودي کنم... :_هرکدومو خواستی،مال تو.. :+واقعا؟؟ :_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم. :+پس همه شو میخوام. تعجب میکند:خب اول باید هواپیماي اختصاصی بخري،بعد..... ولی هرکدومو خواستی جدي میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی کردم در چه حالن؟؟ :+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تااز نامه ها،ولی تصمیم گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون حرفاي قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر :_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه. :+اوهوم... راستش سقاي آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم دلم می خواد دوباره بخونمش،انگار حضرت عباس یه جاي بزرگ تو قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب. :_پس اصل کاري مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر شروع کن. :+چشم :_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقاي خوش تیپ بخورین؟؟ :+البته! :_پس بدو لباساي پلوخوریت رو بپوش بریم. مانتو بلند کرِم میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه اي براي بستن شالم یاد گرفته ام. با ذوق میبندمش . عمو هم کت تک کرِم پوشیده،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه خوشم اومد،سلیقه هامون عین همه. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456