💗| ✨| کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی نمیآید. انگار کسی نیست. به طرف پله ها میروم،پاي راستم روي پله ي اول،معطل میماند. نگاهم به گوشه ي سالن خشک میشود. دسته گلِ روي عسلی کنار مبل،به نظرم آشناست. به طرفش میروم. بوي مست کننده ي مریم ها و رزهاي رنگارنگش به وجدم میآورد. یادم افتاد؛همان دو مرد جوان،که عصر دیدم. دسته گل دست پسر جوان تر بود و آن دیگري،به گمانم اسمش مسیح بود... دسته گل را به امید پیداکردن نام و نشانی میگردم. اما نیست،حتی ننوشته اند به چه مناسبت است... دست میبرم و یکی از مریم هاي نسبتا درشت را برمیدارم. بوي زندگی میدهد،مشامم را مینوازد. وارد اتاق میشوم. وسایل هایم را روي تخت میاندازم. شالم را باز میکنم و خرمن مجعد گیسویم را رهـا. مریم را با سنجاق سر کوچکی روي موهایم میگذارم. لپ تاب را روشن میکنم،باید با عمووحید حرف بزنم. راجع حرفهایی که امروز شنیدم، راجع عمو محمود... تند وسایل روي تخت را جمع میکنم... تماس تصویري را برقرار میکنم و شالم را روي موهایم میاندازم. تصویر عمو،چند لحظه بعد روي صفحه ظاهر میشود. خسته است،این را در اولین نگاه میفهمم. زیر چشمهایش گود افتاده،معلوم است بی خواب است. :_سلام خاتون :+سلام عموجون،خوبین؟خسته به نظر میرسین! دستش را روي چشمانش میکشد :_آره،از دیشب بیمارستان بودم...شنیدي که؟بابا حالش بهتر شده.. هفته ي گذشته،عمو گفت که حال پدربزرگ رو به بھبود است. :+آره خداروشکر،خب بیمارستان چه خبر بود؟ :_دنبال کاراي ترخیصشم،دکترا میگن بعد این همه مدت بیاد خونه،خیلی بھتره..خب تو چه خبر؟ :+من،هیچی سلامتی :_دیروز سیاوش رفته پیش بابات،آره؟ نگاهم را از چشمان عمو میگیرم،سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،نگران نباش...سیاوش سرسخت تر و سمج تر از این حرف هاست... مسعودم براش کم نذاشته،زده تو گوش طفلی. :+خودش بھتون گفت؟ عمو میخندد :_کی؟سیاوش؟نه بابات زنگ زد،ماجرا رو تعریف کرد،دو سه تا بی غیرت بهم گفت و قطع کرد. سرخ میشوم،صورتم داغ میکند. شرم مثل خون بین سلول هایم جریان مییابد :+شرمنده عمــو :_دشمنت مریم،از روي موهایم سُـر میخورد و از شال بیرون میزند. دست میبرم و برش میدارم. عمو،مشکوك نگاهم میکند :_تو....امروز خونه بودي؟ فکري،مثل خوره به جانم میافتد... نکند عمو،از میھمان هاي امروز بابا،خبر داشته.. :+نه من خونه نبودم،با فاطمه قرار داشتم. احساس میکنم نفسِ راحت میکشد. :_آهـان باید زیرزبانش را بکشم،باید سردر بیاورم از علّت عصبانیت امروز بابا،پاي تلفن... :+البته وقتی داشتم میرفتم،جلو در خونه مون دو تا آقاپسرو دیدم که..... عمو جلو میآید و چهره در هم میکشد. مشتاق،منتظر ادامه ي حرف هایم است... اما ،من به این سادگی خودم را نمیبازم.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456