🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوپنج:
برف همه جا را سفید پوش کرده بود .
زیبایی خیره کننده ای ایجاد کرده بود .
تا چشم كار ميكرد، سپيدي ديده ميشد. حتي رد پاي عابران هم از دست بُرد برف در امان نبود و گاه و بيگاه از ديد پنهان ميشد.
باد آرامش برفها را از بين ميبرد و با كشيدن خطوط مايل، جهت بارش برف را تغيير ميداد.
زمين با تمام وسعتش غرق در سپيدي برف شده بود و برفهاي شفاف سرگردان، سنگفرش كوچهها و محلهها را زيباتر جلوه ميدادند.
دانه های ریز برف روی صورتم نشسته بود و روی مژه هایم افتاده بود .
و من در کنار مردی که تا چند ساعت دیگر مَحرمم میشد قدم بر می داشتم .
چه محرمیت عجیب و غریبی ...
چه تکرار تلخی ...
متنفر بودم از این تکرار تاریخ که برایم بد رقم میزد .
یکبار برای نجات پدرم ، حاضر به تن دادن ازدواج با کسی شدم که سر سوزنی علاقه ای نداشتم و حالا ...
نفسم را بیرون داده و بخار دهانم در هوا پخش شد و شال کاموای قهوه ای را بالا آورده تا زیر چشمانم .
بی هیچ حرفی یکدیگر را همراهی می کردیم .
بی شباهت به دو مجسمه نبودیم با این تفاوت که مجسمه ی متحرک بودیم .
هر چند که احساسات شعله ور شده ام را سرکوب می کردم و تمام عشقی که داشتم را زیر پا لگد مال می کردم .
و تا وقتی که در کنارش بودم محکوم به سرکوب این عشق یک طرفه بودم .
جلوی مغازه ی طلا فروشی ایستادیم و با انگشت به حلقه ی پهن زیبایی اشاره کرد و گفت : اون چطوره ؟!
حلقه ی ساده و زیبایی بود و چند نگین ریز رویش جلوه اش را بیشتر می کرد .
سری تکون دادم و گفتم : خوبه ، قشنگه .
لبخندی زد و بهم اشاره کرد که بریم داخل مغازه !
بهش گفتم : اما انگار سِت مردونه اش رو نداشت !
دستش رو تو جیبش کرد و تکیه اش را به دیوار داد و محکم جوابم را داد :
من حلقه نمی پوشم .
بریم برای شما بخرم ...
باز هم یادم افتاد که چه گندی زدم .
زیادی تو نقشم فرو رفته بودم و همه این موش و گربه بازی ها رو باور کرده بودم .
باید این نکته رو آویزه ی گوشم می کردم که این تنها یک سناریویی بیش نیست .
و تو نباید جدی بگیریش ...
به نیم رخ جذابش نگاهی انداختم .
و به ریش آنکارد شده اش زل زدم و گفتم : معذرت میخوام .
یادم نبود همه اینا یه بازی هست .
دوست نداشتم دیگه بیش از این خودم رو کوچیک کنم الان پیش خودش چه فکری میکنه !!
وای خدای من ...
سرم رو پایین انداخته و گفتم : اگه میشه بریم خونه .
من هم حلقه نمیخوام .
بیخود خرج گردن شما می افته .
پام رو روی برف می گذاشتم و به رد پای به جای مانده ام نگاه می کردم .
همیشه عاشق برف بودم .
از همان بچگی !
کل سال را برای شب یلدا و برف بازی هایش به انتظار به سر می بُردم .
راهم رو سد کرد و همون طور که به پایین نگاه می کرد گفت : اگر این حلقه رو دوست ندارید میریم جایی دیگه .
اما حلقه باید خریده بشه .
دلخور و دل شکسته بودم ...
بد جور زندگی سر ناسازگاری باهام گذاشته بود .
آروم لب زده و گفتم : لازم نیست .
وقتی همه ی اینا سوری و الکی هست پس دلیلی نمی بینم که مثل بقیه ی عروس و داماد ها طبق رسم و رسوم عمل کنیم .
دستی به صورتش کشید و با آرامش و طمانیه گفت : به خاک عزیز ترینم قسم ؛ قصدم ناراحت کردن شما نیست .
منظورم رو متوجه نشدید .
گفتم حلقه نمیخوام ...
من طلا نمی پوشم .
اما سِت نقره ی همین رو میخرم .
نور امیدی در دلم روشن شد .
و با خودم گفتم : خوبه ، هنوز هم همون مردی هستی که لنگه نداری .
خوب شناختمت ...
بهتر از خودت .
به حرفاش که توجه می کردم به این نکته پی بردم که دیگه کلماتش رو جمع به کار نمیبرد و منو مخاطب خودش قرار میداد .
هر چند که هنوز لفظ شما, از سر زبانش نیفتاده بود .
حرفی نزدم ، و او دوباره گفت : بریم طهورا خانم !
--بریم .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃