🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : برف همه جا را سفید پوش کرده بود . زیبایی خیره کننده ای ایجاد کرده بود . تا چشم كار مي‌كرد، سپيدي ديده مي‌شد. حتي رد پاي عابران هم از دست بُرد برف در امان نبود و گاه و بي‌گاه از ديد پنهان مي‌شد. باد آرامش برف‌ها را از بين مي‌برد و با كشيدن خطوط مايل، جهت بارش برف را تغيير مي‌داد.  زمين با تمام وسعتش غرق در سپيدي برف شده بود و برف‌هاي شفاف سرگردان، سنگ‌فرش كوچه‌ها و محله‌ها را زيباتر جلوه مي‌دادند.  دانه های ریز برف روی صورتم نشسته بود و روی مژه هایم افتاده بود . و من در کنار مردی که تا چند ساعت دیگر مَحرمم میشد قدم بر می داشتم . چه محرمیت عجیب و غریبی ... چه تکرار تلخی ... متنفر بودم از این تکرار تاریخ که برایم بد رقم میزد . یکبار برای نجات پدرم ، حاضر به تن دادن ازدواج با کسی شدم که سر سوزنی علاقه ای نداشتم و حالا ... نفسم را بیرون داده و بخار دهانم در هوا پخش شد و شال کاموای قهوه ای را بالا آورده تا زیر چشمانم . بی هیچ حرفی یکدیگر را همراهی می کردیم . بی شباهت به دو مجسمه نبودیم با این تفاوت که مجسمه ی متحرک بودیم . هر چند که احساسات شعله ور شده ام را سرکوب می کردم و تمام عشقی که داشتم را زیر پا لگد مال می کردم . و تا وقتی که در کنارش بودم محکوم به سرکوب این عشق یک طرفه بودم . جلوی مغازه ی طلا فروشی ایستادیم و با انگشت به حلقه ی پهن زیبایی اشاره کرد و گفت : اون چطوره ؟! حلقه ی ساده و زیبایی بود و چند نگین ریز رویش جلوه اش را بیشتر می کرد . سری تکون دادم و گفتم : خوبه ، قشنگه . لبخندی زد و بهم اشاره کرد که بریم داخل مغازه ! بهش گفتم : اما انگار سِت مردونه اش رو نداشت ! دستش رو تو جیبش کرد و تکیه اش را به دیوار داد و محکم جوابم را داد : من حلقه نمی پوشم . بریم برای شما بخرم ... باز هم یادم افتاد که چه گندی زدم . زیادی تو نقشم فرو رفته بودم و همه این موش و گربه بازی ها رو باور کرده بودم . باید این نکته رو آویزه ی گوشم می کردم که این تنها یک سناریویی بیش نیست . و تو نباید جدی بگیریش ... به نیم رخ جذابش نگاهی انداختم . و به ریش آنکارد شده اش زل زدم و گفتم : معذرت میخوام . یادم نبود همه اینا یه بازی هست . دوست نداشتم دیگه بیش از این خودم رو کوچیک کنم الان پیش خودش چه فکری میکنه !! وای خدای من ... سرم رو پایین انداخته و گفتم : اگه میشه بریم خونه . من هم حلقه نمیخوام . بیخود خرج گردن شما می افته . پام رو روی برف می گذاشتم و به رد پای به جای مانده ام نگاه می کردم . همیشه عاشق برف بودم . از همان بچگی ! کل سال را برای شب یلدا و برف بازی هایش به انتظار به سر می بُردم . راهم رو سد کرد و همون طور که به پایین نگاه می کرد گفت : اگر این حلقه رو دوست ندارید میریم جایی دیگه . اما حلقه باید خریده بشه . دلخور و دل شکسته بودم ..‌. بد جور زندگی سر ناسازگاری باهام گذاشته بود . آروم لب زده و گفتم : لازم نیست . وقتی همه ی اینا سوری و الکی هست پس دلیلی نمی بینم که مثل بقیه ی عروس و داماد ها طبق رسم و رسوم عمل کنیم . دستی به صورتش کشید و با آرامش و طمانیه‌ گفت : به خاک عزیز ترینم قسم ؛ قصدم ناراحت کردن شما نیست . منظورم رو متوجه نشدید . گفتم حلقه نمیخوام ... من طلا نمی پوشم . اما سِت نقره ی همین رو میخرم . نور امیدی در دلم روشن شد . و با خودم گفتم : خوبه ، هنوز هم همون مردی هستی که لنگه نداری . خوب شناختمت ... بهتر از خودت . به حرفاش که توجه می کردم به این نکته پی بردم که دیگه کلماتش رو جمع به کار نمیبرد و منو مخاطب خودش قرار میداد . هر چند که هنوز لفظ شما, از سر زبانش‌ نیفتاده بود . حرفی نزدم ، و او دوباره گفت : بریم طهورا خانم ! --بریم . ادامه دارد .... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃