👆🏻👆🏻ادامه
اما افسوس ...
اون بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم قلبش یخ شده و مانعی به محکمی دیوار حصار قلبش کرده .
مادرش با ذوق می خندید و می گفت : خب دیگه بقیه اش هم بگذارید برای بعد ...
پسرم حلقه رو دستش کن .
امیر حسین دستپاچه شده بود ...
با حرف مادرش خون زیر پوستش دوید و از خجالت سرخ شد .
حلقه رو از جعبه بیرون آورد .
دستم رو جلو بردم تا کمتر معذب باشه .
بر خلاف عقیده ام ، دستم را محکم لمس کرد و حلقه رو انداخت .
این اولین تماس دستش بود .
تمام تنم گُر گرفته بود .
و دانه های عرق شرم روی پیشانی اش می لغزید .
تحمل این جو را نداشتم .
تحمل این دل دل کردن را ...
حکم میوه ی ممنوعه را داشت و این کار را برایم سخت می کرد .
راه نفوذ به قلب مردی که تمام عشقش راه خرج همسرش و روحش می کند کاری عبث و دشوار بود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
غبطه میخوردم به حال همسر مرحومش!
چه فرشته ای بوده که بعد دو سال آتش عشقش خاموش نشده و همچنان داغ و سوزان است .
عشقش در قلب ترک خورده ام بیشتر روزنه زد وقتی که با دیدن حال خرابی که داشتم از رفتن سر مزار فتانه منصرف شد ....
چه ترحم ! چه هر چیز دیگر مهم این بود که هنوز هم وجدان و انسانیت در دلش زنده است و این بسیار با ارزش بود .
خوابم پریده بود ...
و هزار جور فکر های درهم ذهنم را مشغول کرده بود .
نیامدن طاهر، کمی سرخوشم می کرد .
و با خودم میگفتم نیامدن او یعنی بیخبر ماندن سیاوش !
اما او زرنگ تر و نامرد تر از این صحبت ها بود ...
نگاهی به گوشی ام انداخته و متوجه پیامک هایی که امده بود شدم .
چند تایی همراه اول بود و به آخری که رسیدم !
چشم هام چهار تا شد !!
نوشته بود : پارسال دوست امسال آشنا !
دوست بی وفا کجایی !؟
شنیدم ازدواج کردی ...
خواستم بهت تبریک بگم .
اونقدر غریبه شدم که حتی دعوتم هم نکردی .
(سارا)
داشتم شاخ در می آوردم .
یعنی از کجا فهمیده بود .
من که چند ساعت بیشتر از عقدم نگذشته بود .
کی بود که انقدر سریع خبر ها رو پخش میکرد .
فکرم رفت پیش حرفی که سیاوش زده بود .
آه از نهادم برخاست ...
باورش خیلی تلخ بود .
اما هنوز هم داشتم خودم را گول میزدم و به خودم دلخوشی میدادم .
تصمیم گرفتم که هر طور شده خط و ربط این ماجرا را بفهمم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
که زندان بانش حکم ناجی را برایم داشت تحمل می کردم .
از مادر و طاها خداحافظی کرده و پوتین های چرم قهوه ای را پوشیده و زیپشان را بستم .
آهسته از بین برف ها رد میشدم .
از ترس اینکه سُر نخورم .
پشت فرمون نشسته بود و سرش رو روی فرمون گذاشته بود .
در را باز کرده و باز شدن در منجر به تلاقی نگاهمان شد .
نگاه مشتاق من ! با نگاه خسته و سرد او .
سلام کردم و خشک و رسمی جوابم را داد .
کنارش روی صندلی نشسته و بی هیچ حرفی راه افتاد .
نگاهم روی انگشت حلقه اش قفل شد .
جای خالی حلقه به مذاقم خوش نیامد .
دل به دریا زده و ازش پرسیدم : پس حلقه ات کو ؟! چرا دستت نیست !
نیم نگاهی بهم انداخت و اخم پُر رنگی روی پیشانی اش چین انداخت و گفت :
قبلا به شما گفتم که همه چیز الکی و ...
حرفش را قطع کرده و صدام رو بالا بردم : اره گفته بودی ! گفتی که من رو آدم حساب نمیکنی
گفتی که تو کجا ! من کجا !
یه دختر پایین شهری و بی سواد !
و شما یه آقای دکتر تحصیل کرده با بهترین امکانات .
که چشم به هم بزنی کلی دختر واست به صف میشن .
و با خودت هم میگی من مردونگی کردم در حق این دختر !
دختر نه! یه زن بیوه با شناسنامه ی سفید ...
مردونگی کردم که نرفتم جار بزنم ایها الناس این زن دست خورده ی پسر عموش ومن بهش ترحم کردم ....
نگذاشت ادامه بدهم با دادی که کشید و گفت : بس کن ...
ترو خدا بس کن .
هیچ کدوم از این چرندیات و خیالاتی که تو بهم بافتی اصلا به ذهن من خطور هم نکرده ...
من هیچ برتری نسبت به تو و بقیه ندارم .
این افکار پوچ و خاله زنکی رو هم لطفا بگذار کنار ...
روزی صد هزار مرتبه به خاطر کاری که کردم عذاب وجدان دارم .
و با خودم میگم کاش باز هم با مادرم حرف میزدم شاید کوتاه می اومد .
اما دیگه کار از کار گذشته !
آب رفته به جوی برنمیگرده .
باز هم میگم منو ببخش .
ببخش که منو تحمل میکنی و دم نمیزنی .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیویک:
نگاهش را از من دریغ مے کرد .
طوری وانمود مے کرد که گویی اصلا وجود ندارم ...
محکم و با عصبانیت در ماشین را بهم کوبید .
من همچون مترسک; کنار دیوار یک گوشه کز کرده بودم .
از ترس اینکه دوباره عصبی بشود و بر سرم فریاد بکشد .
قدم هایی بلند و محکم بر میداشت و بی توجه من دسته کلید را از جیبش بیرون درآورد و کلید را در قفل چرخاند و بی اینکه تعارف کند خودش وارد حیاط شد و من هم پشت سرش راه افتادم .
همچون برده ای بودم که از ترس اربابش جرات زبان باز کردن ندارد .
که مبادا سرش را روی سینه اش بگذارد به خاطر گستاخی اش .
این روی امیر حسین برایم عجیب و غریب بود .
با کسے که می شناختم و قلبم را شش دونگ به نامش زده بودم زمین تا آسمان فرق داشت .
جلوی درب ورودے ایستاده بود و سرش به بالا گرفته بود و به آسمان چشم دوخته بود و بخار دهانش در هوا پخش مےشد .
در دنیای خودش سیر می کرد .
کنارش رفتم .
یک سر و گردن از من بلند تر بود .
نگاهم روی بازوی های ورزشکاری اش افتاد .
سینه ی ستبر و شانه های پهنش ; باخ کافشن چرم مشکی دلم را به لرزه در می اورد .
و این پس لرزه ها بد جور داشت با دل و دینم بازی می کرد .
چقدر دوست داشتم سرم را روی سینه اش بگذارم و فریاد بزنم و بگویم : لا مصب من عااااااااشقتم .
اذیتم نکن .
نگاهش رو بهم دوخت .
به عمق نگاهش نفوذ کردم .
دلم میخواست بفهمم واقعا چی توی دلش می گذره ؟
واقعا منو به عنوان پلی انتخاب کرده بود که خیلی راحت از اصرار های مادرش راحت بشه و وجود من این راه برایش هموار کرده بود !یا به من فکر هم می کرد !!
نفسش را با آه بیرون داد و گفت : طهورا یه خواهش ازت دارم .
به زبانم آمد تا بگویم جانم بگو !تو جان بخواه جانان من ...
اما ازعکس العملش هراس داشتم و از طرفی هم بیش از این روی خوش نشان دادن را تحقیر شدن خود میدانستم .
جوابش رو دادم و گفتم :بفرمایید ; در خدمتم .
با چنگی که به موهاش زد ! آشفته ترازقبل شد و موهای مشکی و مجعدش رو پیشانی اش ریخت ...
ــ میدونم خواسته ی زیادی هست !اما خواهش میکنم الان که رفتیم داخل خونه در حضور مادر و خواهرم دوست دارم طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده .
نمیخوام کسی متوجه جر و بحث ما بشه .
پوزخندی زد و با بی رحمی افزود : خوش ندارم بری کنار مادرم و خودشیرینی کنی و مثل پروانه دورش بچرخی .
اینو دوباره بهت میگم آویزه ی گوشت کن .
عروس این خونه تنها فتانه است نه هیچ کس دیگه !
پس اگه هر فکری تو ذهن آشفته ات جولان میده بریز بیرون .
تو نمیتونی ذره ای تو دل من جا باز کنی.
تو برای من و خانواده ام حکم یک مهمون ناخوانده رو داری .
وجودت برام غیر منتظره و غیر قابل تحمله !
چشمام حرکت نمی کرد .
جرات اینکه پلک بزنم را نداشتم .
باور اینکه یک خواب تلخ و ترسناک باشد برایم بسیار اسفناک بود چه برسد به اینکه بخواهم به خودم بقبولانم که همه چیز عین واقعیت است اما تلخ و دردناک ...
هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم .
من هر چقدر هم که میخواستم جلوش باایستم یه چیزی مانعم میشد ...
و شاید که این قدرت و جاذبه ی عشق بود .
شانه به شانه اش شده و سلانه سلانه وارد خانه شدیم .
همه جا تاریک و سیاهی بود .
چشم چشم را نمی دید .
ترس بر وجودم چیره شده بود .
همیشه از تاریکی هراس داشتم .
دستم به نزدیک ترین چیزی که دم دستم بود خورد!
و آن چیزی نبود جز بازوی قلبمه ی امیر حسین !
از ترس خودم رو بهش چسبونده بودم و مثل بید به خود می لرزیدم .
آب دهانم را به سختی فرو داده و گفتم : اینجا چه خبره ؟ پس خاله ملیحه اینا کجان ؟
چرا برق رفته !
نکنه خدای نکرده دزد اومده وای خدای من ...
دست مردانه اش را جلوی دهانم گذاشت و آهسته سرش را نزدیک گوشم آورد و هرم نفس های داغش با پوست یخم تضاد دوست داشتنی ایجاد کرده بود آهسته گفت : هیس....ساکت باش .
صدات در نیاد ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه .
و یا دزد زده باشه .
با آوردن اسم دزد دیگه از خود بی خود شدم و دست قوی اش را با دستام کنار زده و پشت سر هم جیغ مے زدم ...
ته گلوم می سوخت و به گریه افتاده بودم اما دست از جیغ زدن بر نمیداشتم .
حتم داشتم که الان دوست داره با همون دو تا دستاش خفه ام کنه ....
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسےودو:
امیر حسین گوشه ی آستین پالتوم رو تو دستش مچاله کرده بود و با حرص منو همراه خودش کرد و به دیوار چسباندم و با دست دیگرش چانه ام را گرفت وبا فشاری که بهش وارد کرد حس کردم تمام فکم خورد شد ...
با صدایی که بیشتر از حد معمول بلند بود گفت : ببند اون دهنت رو دختره ی نفهم !
مگه نمیگم لال مونی بگیر چرا جیغ جیغ میکنی دختره ی لوس !!
صدات در بیاد من میدونم و تو !
چانه ام را از چنگالش آزاد کرده و داد زدم : جرات داری یکبار دیگه با من حرف بزن تا بهت بفهمونم یک من ماست چقدر کره داره !
در همین حین بود که همه جا روشن شد و من و امیر حسین در مقابل چشم هایی منتظر و مشتاق در حال جر و بحث بودیم ...
اولش چشمام رو نور اذیت می کرد بعد که یکم عادی شد تا تونستم دور و اطرافم را تجزیه و تحلیل کنم ...
دور تا دور خانه نورافشانی شده بود و تمام سقف پر شده بود ازبادکنک های قرمزو سفیدی که وسطش اول اسم من و امیر حسین به لاتین نوشته شده بود ...
خاله ملیحه با ذوق به طرفم اومد و مرا که هاج و واج بودم و هنوز منگ بودم بغل کرد و گونه ام را بوسید ...
با لبخند به هردویمان گفت: خواستیم غافلگیرتون کنیم .
این پیشنهاد الهام بود .
معذرت میخوام حسابی ترسیدید.
اما اشکال نداره !
عزیزم تولدت مبارک !
دیگه از غافلگیری رد کرده بود !داشتم زهره ترک میشدم .
نفسی تازه کرده و از خاله تشکر کردم .
درسته که ترسیده بودم اما حسابی بهم چسبید این سورپرایزشون .
اونا داشتن با محبت شون کم لطفی و کم مهری پسر بی عاطفه شون رو جبران می کردن .
به مادرش نگاهی انداخت و بعد هم نگاهی که از تیزی شمشیر هم برنده تر بود حوالم ام کرد و گفت : دفعه ی دیگه لطفا با من هماهنگ کنید .
انقدر داد و فریاد کرد آبرومون رو برد الان همسایه نمیگن چه خبره !
لبخند روی لبم ماسید .
مادرش هم دست کمی از من نداشت چهره اش گرفته شد و با دلخوری گفت : قصد ما خوشحال کردن طهورا بوده .
میدونستیم که انقدر با مریض ها سر گرم میشی که وقت اینکارا رو نداری .
ــاز ترس داشتیم سکته می کردیم .این الهام هم با این راهکاراش .
الهام مغموم و سر خورده گوشه پذیرایی ایستاده بود .
معلوم بود که ناراحت شده !
اما من ادمی نبودم که خوبی و عشق دیگران به خودم را ندید بگیرم .
این روزها وجود چنین آدم هایی که دست و دلشان یکی بود و نیتشان خالص همچون در نایاب بود .
رفتم کنارش و سرش را که به زیر انداخته بود بالا اوردم و زل زدم به چشم های خوشگل و قهوه ایش که هاله ای از اشک دورش جمع شده بود .
بهش گفتم :ممنونم عزیزم ; هم از تو هم از خاله ملیحه .
امشب خیلی خوشحالم کردید .
بهم فهموندید که هنوزم هستن آدم هایی که برای خوشحالی دیگران دست به هر کاری بزنن .
چشماش برق زد و با خوشحالی گفت : یعنی ناراحت نشدی؟ اونطور که امیر حسین توپ و تشر کرد من واقعا از اینکارم پشیمون شدم .
ــنه خیلی هم واسم جالب و قشنگ بود .
همه چیز خیلی با سلیقه و شیک تزیین شده .
اونو ولش کن خسته بود یه چیزی گفت .
خاله با لبخند به طرفمون اومد اما پیدا بود که لبخندش از ته دل نیست .
در حالی که به آشپزخانه می رفت به هر دویمان گفت : دخترا بیاین کمک سفره بندازیم .
طهورا جان ! برو اتاق امیر حسین لباست رو عوض کن بیا.
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوسه:
جای مخالفت کردن نبود .
هر گونه نه گفتن به خاله ملیحه پته مون رو آب می ریخت و همه چیز لو می رفت .
با هزار ترس و لرز تقه ای به در زدم ...
صدایی نشنیدم !
مادرش که حواسش به همه چیز بود گفت: برو داخل طهورا!
احتمالا سر نماز باشه .
اطاعت کرده و دستگیره ی در را پایین کشیدم و در را باز کردم .
رایحه ی عطر خوشبو و ملایمش بینی ام را پر کرد و چند بار عمیق نفس کشیدم .
نور کمرنگ سبزی فضای کوچک و نقلی اتاق را فرا گرفته بود و حالتی روحانی بخش ایجاد کرده بود .
پشتش به این طرف بود و طبق گفته ی مادرش سر به سجاده گذاشته بود...
مثل یک تماشا چی که فیلم مورد علاقه اش را با اشتیاق تماشا می کند به نظاره نشسته بودم .
باز هم ; همونی شده بود که دلم را به یغما برده بود و قلبم را به اسارت درآورده بود .
کف اتاقش با موکت قهوه ای رنگی پوشانده شده بود .
یک طرفش تخت یک نفره اش بود .
درست شبیه دیزاین اتاق من !
تختش کنار پنجره بود.
طرف دیگرش کمد دیواری سفیدی که دودرب پهن داشت و پایینش به چند کشو ختم میشد.
نگاهم به میز تحریر و چراغ مطالعه افتاد .
چشمام سر خورد روی قاب عکس دو نفره شان را زیر نور کم چراغ مطالعه دیده میشد .
به سرم زد که جلو تر بروم و ازنزدیک معشوقه ی آسمانی اش ببینم .
دست کشیدم روی صورتش که مثل ماه می درخشید .
بی شباهت به دخترکان لبنانی و محجبه نبود .
صورتی گرد و گندمگون, با چشم هایی کشیده و ابروانی پیوندی ...
لب هایی کوچک و سرخ !
چهره اش مهربان بود .از همان آدم هایی که در اولین دیدار در دلت جا باز می کنند .
تقصیر نداشت که انقدر عاشقته .
فاتحه ای زیر لب واسش خوندم و از خدا طلب مغفرت و آمرزش طلبیدم واسش .
امیر حسین نگاهش به من افتاد .
خبری از خشم و عصبانیت چندی پیش نبود .
اما حالت نگاهش به من دوستانه نبود و خنثی بود .
روبروم ایستاد و قاب عکس رو ازم گرفت و در حالی که به عکس همسرش نگاه می کرد گفت : لطفا دیگه به این عکس دست نزن .
نمیخوام همسرم روحش آزرده بشه .
ــاما من فقط براشون فاتحه خوندم و از خدا طلب آمرزیدن !
آهی کشید و نفسش را با صدا بیرون داد و با حسرت گفت : فتانه ی من مثل یک فرشته, یک کودک تازه متولد شده پر کشید و رفت .
کودکی که هنوز با خطاهای صفحه روزگار لوحش سیاه نشده !
اون آمرزیده از دنیا رفت ...
منو ترک کرد و رفت !
به وضوح دیدم هنگام ادای این جملات چقدر سختش بود.
بغض ته گلویش, خنجر بر دل ویرانه ام میزد .
کاش بهم اجازه میداد تا بهش نزدیک بشم و بتونم آرومش کنم .
دستش رو بگیرم و بگم : غم نخور مرد روزهای سخت .
زندگی هنوز ادامه داره.
بجنگ و نگذار چیزی ترو از پا در بیاره .
قاب عکس را سر جایش گذاشت .
آستین های تا خورده پیراهنش را که تا آرنج بالا زده بود ,پایین رفت و با دست چروک هایش را صاف مے کرد .و در حالی که دکمه ی سر آستینش را مےبست گفت : بریم شام بخوریم !
مادر منتظره .
به سر و وضع خودم نگاهی انداختم !؟هنوز پالتویم را بیرون نیاورده بودم بس که غرق این اتاق دلنشین شده بودم
.
دستم رفت طرف دکمه های پالتوم که دیدم رنگ از چهره اش پرید و با تعجب و ناراحتی که در صداش بود گفت : داری چیکار میکنی !دختر تو انگار از همه جا پرتی !
زود دکمه هات رو ببند .
چشماش رو بست و رو کرد طرف دیوار .
از رفتارش خنده ام گرفته بود از طرز فکری که داشت به قهقه افتاده بودم و ازخنده ریسه می رفتم .
اصلا باورم نمیشد که انقد بچگانه فکر کنه و مثل بچه مذهبی های کم سن و سال چشم و گوش بسته صورتش ازخجالت سرخ بشه .
با صدای خندیدن من !چشماش رو بازکرد و گفت :صدات رو بیار پایین ,خونه رو گذاشتی روی سرت.
ــبه تو می خندم با این افکارت ؟!!بعد به من میگی افکار پوچ و بچگانه ای داری.
اگه خوب چشمات رو باز می کردی و این لباس بلندم که زیرش بیرون زده رو می دیدی.
یاد گرفتی که زود قضاوت کنی و بعد هم صدات رو بندازی روی سرت داد و فریاد کنی.
نه آقای دکتر !
نه آقای محترم ...
اونقدری برای خودم ارزش قائل هستم که خیلی راحت خودم رو در اختیار مردی که من از یک پر کاه براش بی ارزش ترم نگذارم .
این دفعه رو به در بسته خوردی .
پس با خودت فکر نکن خیلی هم زرنگی .
خجل زده بود .این را از نگاه پایین افتاده اش میشد فهمید .
اما برای اینکه کم نیاورد گفت : تو هیچ وقت به چشم من نمیای .
مواظب حرف زدنت هم باش .
احترام خودتو نگه دار ...
پوزخندی زده و با خودم گفتم :ببین کی حرف از حرمت میزنه !کسی که خودش نمیدونه چطور حرف بزنه و رفتار کنه ...
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوپنج:
آرزو کردم که صاحب خانه ی قلبش شوم .
شمع ها رو فوت کرده و یک دست کف مرتبی برایم زدند .
و الهام تند تند با گوشی اش عکس می گرفت و امیر حسین با اخم نگاهش می کرد .
دیدم که در گوشش چیزی زمزمه کرد .
کنجکاو شده بودم که بدانم چه چیزگفته !
الهام از نگاهم خواند و جوابش را بلند گفت : ای بابا داداش من که عکس های زنت رو نشون کسی نمیدم .
نگران نباش .
باشنیدن این حرف ! ازذوق سر مست شده و بال در آوردم و چشمام روی هم گذاشتم و با لبخند ازش تشکر کردم .
دلم میخواست این خواهر شوهر مهربان را بغل کنم و صورتش را بوسه باران ...
امیر حسین جا خورد و در گوشه مبل در خودش فرو رفت .
دوست نداشت دستش برای من رو بشه .
خاله نزدیکم اومد و کارد رو دستم داد و گفت : بیا عزیزم کیک رو تیکه کن .
کیک را از وسط به دو نیم کرده و فاصله ای به نازکی یک تار مو بین عکس من و او افتاد .
دلم شور افتاد و حس بدی بهم دست داد .
خاله جعبه ی کوچیک کادو پیچ شده ای جلوم گذاشت و سرم را بوسید و گفت :
دوباره تبریک میگم عزیزم تولدت بیست و چهارسالگیت رو .
این هدیه ی ناقابل هم قابل ترو نداره با الهام واست خریدیم .
ــ ممنونم ,راضی به زحمت نبودم .
ــ این چه حرفیه !بازش کن ببینم خوشت میاد .
با احتیاط بازش کردم .
پلاک و زنجیر ظریف زیبایی بود .
اسم قشنگش روی پلاک هک شده بود .
با ذوق نزدیک گردنم بردم و گفتم : ممنونم خاله ; ممنون الهام جون خیلی قشنگه .
هر دو با گفتند : مبارکت باشه به خوشی ان شاالله .
با تنفر بهم نگاه می کرد سکوت پیشه کرده بود .
مادرش بهش گفت : حالا دیگه نوبت توئه پسرم .
ببینم چی خریدی برای همسرت !
با بی خیالی پاش رو روی پاش انداخت و گفت : امروز سرم خیلی شلوغ بود .
اصلا وقت سر خاروندن نداشتم .
به من نگاهی کرد و ادامه داد: طهورا هم به دل نمیگیره چون میدونه من وقت نداشتم .
سر یه فرصت مناسب یک هدیه واسش می گیرم.
مادرش و الهام هر دو از حرفش جا خوردند و با قیافه ای پکر بهم نگاه می کردند .
خودم دلم خون بود !
میدونستم که اهمیتی ندارم واسش!
اما واسش کاری نداشت که به خاطر مادرش هم یک هدیه بده .
حتی یک تراول پنجاهی که این روزها مانند چرک کف دست بود و بسیار ناچیز بود .
خود را کنترل کرده و برای حفظ آبرویش گفتم : تو خودت بهترین و با ارزش ترین هدیه ی زندگیم هستی عزیزم .
من میدونم که چقدر گرفتار بیمارات هستی .
لبخند پیروز مندانه ای زد و مادرش گل از گلش شکفت و گفت : وقتی میگم با همه فرق داری برای همینه .
الهام به برادرش گفت : داداش بلند شو کنار طهورا بشین تا عکس دو نفره تون رو بندازم .
خندید و ادامه داد : کیک هم تیکه کن دهنش بذار !
با عصبانیت از جاش بلند شد وخروشید:بس کن دیگه این مسخره بازی ها رو .
من حالم بهم میخوره از این لوس بازی ها .
داشت میرفت که با حرفی که الهام زد متوقف شد !!
ــ چطور برای فتانه اینکارا یعنی عشق ورزیدن و دلبری کردن .
به طهورا که رسید شد لوس بازی !
با خشم به عقب برگشت و با صدای بلند گفت : دفعه ی اخرت باشه که اونو با طهورا یکی می کنی .
من برای فتانه جونم هم میدادم .
قلبم مچاله شد ...
دیگه تحمل این وضع رو نداشتم .
نفسم بریده بود ...
هوای برای نفس کشیدن کم بود ...
گریه ام را پشت لبخند تلخم مخفی کرده و گفتم : دست تون درد نکنه حسابی زحمت افتادید .
من دیگه باید برم !!
مادرش که میدونست ناراحتم با عجله راهم را سد کرد و گفت : کجا عزیز دلم !
تازه میخوایم کیک بخوریم .
ــ ممنون خاله من میل ندارم باشه برای خودتون .
لطفا شماره ی آژانس رو بدید تا تماس بگیرم .
ــ یعنی چه اینکارا ! پس امیرحسین اینجا چکاره است!میدونم ناراحت شدی ...
اما تو به دل نگیر !
اون عاشق فتانه بود ...
بهش خیره شدم و یاد آهنگی افتادم و زیر لب زمزمه کردم :
"سکوت سرد خانه
بی تابی شبانه
یک دل پر بهانه
باران حسرت
شکست عاشقانه
حال من دیوانه و بی رحمی زمانه و باران حسرت ...
نفهمیدی که عشق و جان منی
جان که چه گویم جهان منی
نفهمیدی که بر دلم چه گذشت
تو قرار دل بی قرار منی..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
عربده ی وحشتناکی کشید و گفت : خفه شو طهورا !وگرنه با همین دستام هم ترو می کُشم هم مادرت رو ...
خودم رو روی زمین کشیدم ...
دستم رو از دیوار گرفته و به زور بلند شدم .
درد امانم را بریده بود .
نفس کم می آوردم .
سرفه ای کرده و به زحمت کلمات را ردیف کرده و جملات را ادا کردم :
چیکار مامان داری ؟!
از کی انقد وقیح شدی که دست روی مادر بلند میکنی .
به خداوندی خدا بلایی سر مامان بیاد راحتت نمی ذارم .
رنگ نگاهش عوض شد و دستش رو پایین کشید .
دلم برای مادر به آتش کشیده شد .
با صورتی کبود شده روی زمین افتاد .سینه اش به خس خس افتاده بود .
رفتم بالای سرش و با گریه داد زدم : خدا لعنتت کنه طاهر .
که جز دردسر هیچی به دنبال نداری .
مادر چشماش رو به زور باز نگه داشته بود زیر لب چیزی میگفت اما من نمی توانستم بفهمم چه می گوید .
کنارم زانو زد .
با چشمای دریده و وحشی اش بهم زل زد.
و با بی رحمی گفت : داره تاوان خیره سری و بی عقلی ترو پس میده .
بهت گفته بودم ، نباید زن این مردک بشی .
اما گوش نکردی .
انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت : این تازه اولشه .
راحتت نمی ذارم .
با نفرت بهش زل زدم و تمام کینه و حس بدی که ازش داشتم رو توی نگاهم ریخته و با عصبانیت گفتم : به تو هیچ ربطی نداره که من با کی ازدواج کردم .
تو هیچ غلطی نمی تونی کنی .
حالم ازت بهم میخوره .
از تو و اون رئیس عوضی تر از خودت .
دستش رو بالا برد و با پشت دست محکم تو دهنم زد و گفت : لال شو ...وگرنه قول نمیدم زنده از زیر دستم بیرون بری .
نمیدونم از ترس جون خودم بودم که ساکت شدم یا از اینکه هر حرفی میزد اونقدر کله شق بود که عملیش می کرد زبان به دهان گرفته و بی صدا کنار مادر گریستم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
هنوز هم باهاش راحت نشدی !
حرفی نزدم .
گذاشتم به گمان خودش خیال کند و همه چیز را پای شرم و حیا بگذارد .
خنده ی بی جونی کرد و گفت : خودم با مادرش صحبت میکنم .
حرفی که مادر زد مانند پتکی روی سرم آوار شد .
چه راحت میگفت امیر حسین کنارته!
چه زود اعتماد مادر ساده دلم را جلب کرده بود .
خبر نداشت که چقدر هوام رو داره ....
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوهشت:
مادر و طاها را در آغوش کشیده و با دلی تنگ و چشمانی تر ازشون خداحافظی کردم .
چشمای غم بار مادر لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
جای خالی پدر قلبم را به درد می آورد .
کاش اینجا بود !
دخترکش را از زیر قرآن رد می کرد و در گوشش زمزمه می کرد : برو به امان خدا دخترم .
تا خدا رو داری غم نداشته باش .
اما بابا خدا واقعا منو فراموش کرده ...
نبود تا بازم با حرفای امید وار کننده اش کور سوی امید را در دلم روشن کند .
ماشین از پیچ کوچه رد شد و من از پشت شیشه با بغضی که گلویم را پر کرده بود برایشان دست تکان می دادم .
امیر حسین غرق دنیای خودش بود و هر از گاهی با گوشی اش ور می رفت .
از آژانس پیاده شدیم .
امیر حسین با کمک راننده چمدان ها رو بیرون آورد و روی زمین گذاشت .
دسته ی چمدانم را تو مشت گرفته و راه افتادم به طرف درب ورودی فرودگاه ...
که ناگهان دستم از پشت کشیده شد و چمدان از دستم رها شد ...
برگشتم و با تعجب دیدمش که داره با خونسردی نگاهم میکنه و و چمدانم را هم گرفته !!
اعصابم خورد بود ...
واقعا دلیل این همه رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم .
واسم مبهم بود .
دستم رو جلو برده و گفتم : بدش! خودم چلاغ نیستم میتونم از پس کارهای خودم بر بیام .
نمیدونم چش بود که حس می کردم بر خلاف همیشه شوخیش گرفته و طبق معمول عصبی نیست .
تبسمی کرده و یک قدم به طرفم جلو اومد و گفت : بریم پروازمون دیر میشه .
مصرانه و با لجاجت پا بر زمین کوبیده و گفتم : من احتیاجی به کمک تو ندارم .
خودم وسایلم رو میارم .
طوری محکم و با جدیت حرف زد که دیگر حرفی برایم باقی نگذاشت .
--خودم میارمش .
تا وقتی من هستم این کارا به عهده ی منه .
دیگه ام حرف نباشه راه بیفت که داره دیر، میشه .
دوشادوش هم قدم بر روی زمین می گذاشتیم و من در جدال با روحیات و احساسات برانگیخته شده ام بودم .
نمیدونستم بازهم میشه بهش دلخوش کرد و قول یک مرد واقعی رو به قلبم بدم یا نه !!!
یا باز هم همه اینا سیا بازیه ...
اولین باری بود که قرار بود با هواپیما سفر کنم .
این روزها و ساعتها را حتی در خواب هم نمی دیدم .
ترس مانند خوره ای به جانم افتاده بود و تیشه به ریشه ام میزد .
روی صندلی کنار پنجره جای گرفته و او هم کنارم نشست و کیف دستی کوچکم هم میانمان فاصله انداخته بود.
با پرواز هواپیما و رفتن در فراز آسمان ! اضطراب و دلشوره ام بیشتر شد و دل و روده ام بهم پیچ میخورد و قلبم محکم بر قفسه سینه ام چکش وار می کوبید .
از پنجره ی بیضی شکل ، به پایین که نگاه می کردم سرم گیج میرفت .
چشمام رو بستم و به هر چیزی که دم دستم بود چنگ میزدم .
برای فرار از این هراس و تنهایی ...
گرمی چیزی را روی پوست دستم لمس کردم .
جرات به خرج داده و با احتیاط پلک باز کرده و به دست مردانه ای که محکم دستم در حصار خودش قرار داده بود نگاه کردم .
نگاهم خیره ماند روی حلقه ی ساده ی نقره ای که در انگشتش خودنمایی می کرد .
متوجه سنگینی نگاهم شد سرش را به طرفم برگرداند و با لبخند و مهربونی نگاهم کرد و گفت : نگران نباش ...
من کنارت هستم .
تا وقتی می رسیم مشهد بخواب .
او حرف میزد و من غرق در نگاه سیاهش شده و جرات اینکه پلک بزنم رو نداشتم...
می ترسیدم از اینکه خواب باشم و بیدار شوم ...
"ناز کُنی نَظر کُنی قَهر کُنی ستم کُنی
گر که جفا گر که وفا از تو حذَر نمیکنم."
چی باعث شده بود که رفتارش تغییر کنه ...
از حس اینکه بازهم به حساب نگرانی و غیرتش بگذارم خوشی سرازیر شده به وجودم برگشت می خورد و جایش را به تلخی وصف ناشدنی میداد .
همان طور که بهش زل زده بودم او از نگاهم به خنده افتاد ...
خنده ای از ته دل !!
آرام و موقر می خندید .
گونه هایش جمع میشد .
گره بین ابروهاش باز !
دلبر و جذاب تر از هر وقتی میشد که دیده بودم .
حس کردم مسخره ام کرده و برای همین خنده اش بند نمی آمد .
کلافه بودم ...
دلخور و سر خورده سرم به پایین انداختم .
خنده اش تمام شد وقتی مرا سر پایین گرفته دید ...
با دستش چانه ام را بالا آورد و به طرف خودش صورتم را برگرداند .
لب زد و گفت : چی شد !! چرا ناراحت شدی .
معذرت میخوام اگه خندیدم .
یه جوری بهم نگاه می کردی انگار روی سرم شاخ درآوردم .
نمیخواستم ناراحتت کنم .
نه واقعا یه طوری شده بود .
همون آدمی که من ازش تو ذهنم ساخته بودم .
اما برام عجیب بود...
باورش سخت ..
در دلم برایش بیت شعری خواندم :
"یک سـوره بخـوان...
مهـریه ام کن غزلـت را...
من طاقت یعقـوب نـدارم...
بغلـم کـن!!!"
بایستی احساس و عشقم را در نطفه خفه می کردم .
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
@mahruyan12346🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیونُهم:
هیچ بعید نبود !
اگر پی به علاقه ام ببرد، همه چیز را به سخره بگیرد و مرا همچون دستمالی چرکین به گوشه ای پرت کند .
جوابش را با سکوت و نگاهم دادم .
امید داشتم که از نگاهم بخواند که من بازیچه ی دست تو نیستم .
دلم نمیخواد باهام بازی کنی !
نه مثل اینکه قصد کوتاه آمدن نداشت .
دوباره با سماجت ازم پرسید : چرا حرف نمیزنی !!
طهورا حالت خوبه !!
به دست قفل شده زیر چانه ام خیره شدم .
گویای هزار حرف بود ...
چطور بهم دست میزد! مگه نه اینکه من زنش نبودم ...
مگه نه اینکه من پشیزی به چشمش نمی اومدم .
پس دیگه چی از جونم می خواست .
چرا داشت دیوانه ام می کرد !
چانه ام را از حصار دستاش آزاد کرده و عینا دیدم که جا خورد از حرکتم و با شگفتی بهم نگاه کرد .
دل به دریا زده و گفتم : آقای دکتر دوست ندارم نگران من باشی ...
من پرستار نمیخوام !حالم خوبه .
چی شده که به من دست میزنی !!
مگه نگفتی که منو و تو هیچ نسبتی با هم نداریم !؟
پس چی شد ...
پیش همه ادعا کردی که دلت تنها جایگاه همسرت هست و من رو با اون یکی نمیکنی .
با غرور نگاهم کرد و بادی به غبغب انداخت وگفت : هنوزم میگم ...
هنوز هم میگم همسر من تنها فتانه بوده و بس !
چشماش رو گشاد کرده و انگشت اشاره اش را جلوم تکان داد و گفت : اما اینم بگم .
تا زمانی که اسم هامون توی شناسنامه هامون به امانت نوشته شده زن و شوهر سوری هستیم .
اینو که دیگه نمیدونی انکار کنی !!
پس لجبازی و سر تق بازی رو کنار بذار و بچه بازی در نیار .
اصلا حوصله ی دخترهای لوس و بچه ننه رو ندارم .
نه مثل اینکه من باز هم اشتباه کرده بودم .
این آدم که حالا شوهر من بود عوض شدنی نبود .
تا می اومدم بهش دلخوش کنم و به دلم وعده و وعید بدم همه چیز رو خراب می کرد .
قفل گوشی اش را باز کرد و از عمد صفحه ی گوشیش رو طوری گرفته بود تا من ببینمش !
عکس تکی از همسرش بود .
که با چادر مشکی صورت گردش قاب گرفته شده بود .
چند بار با دستش آهسته روی صفحه می کشید و آه می کشید .
می دونستم که دلش خونه !
شاید درکش سخت از دست دادن معشوقی که زیر تلی از خاک آرمیده بود ، اما اینو خوب می فهمیدم که عشق چیه !
عشق تنها یک کلمه ی سه حرفی نبود که به راحتی بر زبان می آوردیم .
تا کسی به این بلا دچار نشده بود نمی توانست حال یک عاشق دل خسته را بفهمد .
خوب حال امیر حسین را می دانستم .
من هم مانند او دور بودم از معشوقم .
با این تفاوت که من کنارش بودم اما دنیایی فاصله میانمان افتاده بود .
و به هر سویی دست دراز می کردم تا بتوانم این خلا را پر کنم ...
اما انگار شدنی نبود ...
خواب به چشمام اومده بود .
سرم را به شیشه چسبانده و آرام آرام پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم .
با حس چیزی که روی صورتم تکان می خورد به زور از خواب دل کنده و چشمام رو باز کردم .
چشمام به اندازه ی یک نعلبکی گرد شده بود .
لال شده بودم !
خدای من ...
چی داشتم می دیدم .
با دستش داشت صورتم رو نوازش می کرد ...
خدایا اگر که خوابم بیدارم نکن ...
اگر که بیدارم نگیر از من این لحظه های قشنگ را ...
روسری ام عقب رفته بود ...
با دو تا انگشتش لبه روسری ام را جلو آورده و به روم لبخند قشنگی زد و گفت : ساعت خواب ! خوب خوابیدی ؟
--آره خیلی ! حس می کردم روی یه بالش گرم و نرم خوابیدم .
اگه دستت روی صورتم نمی اومد شاید حالا حالا میخوابیدم .
یک تای ابروش رو بالا داد و با شیطنت خاصی نگاهم کرد و گفت : دست منم که شد بالش دیگه!! دستت درد نکنه واقعا !
سوالی نگاهش کرده و پرسیدم : دست تو ؟!
--بله ، جناب عالی سرت روی بازوی من بوده و منم واسه اینکه سردت نشه چشمکی زد و سرش رو نزدیک گوشم آورد و به آهستگی ادامه داد : بغلت کردم .
صورتم تا بنا گوش سرخ شد و دود از کله ام بلند شد .
شاید انتظار این حرف ها آن هم از زبان این مرد سر به زیر و خجالتی با عقلم جور در نمی آمد .
جلوی عشق شعله ور شده ام را گرفته و گفتم : ببخشید اگه اذیت شدی .
من خواب بودم اصلا نفهمیدم ...
با پشت دست روی صورتم آهسته چند بار کشید ....
مردمک چشمش می لرزید ...
با صدایی گرفته گفت : ببخش منو طهورا!
خیلی اذیتت میکنم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
معجزه ای که از ابتدای سفر شروعش خوب بود و دل امیر حسین باهام نرم شده بود .
دوست داشتم هر چه فکر بد و آزار دهنده است خط بکشم و تنها در زمان حال زندگی کنم ...
از هم جدا شده و من به قسمت زنانه رفتم .
وارد شده و جمعیت گرداگرد ضریح هجوم آورده بودند و جای سوزن انداختن نبود .
و من به ضریح زل زده بودم و می گریستم .
گریه می کردم از اینکه تا اینجا آمده ام و اما با این خیل عظیم ، جمعیت دستم به ضریحت نمیرسه آقا !...
میدونم که بی لیاقت و گناهکارم ...
اما شما منو دعوت کن و منو بپذیر ...
بذار یک دل سیر گریه کنم و سرم رو بچسبونم به ضریح و باهات حرف بزنم .
در یک چشم هم بهم زدنی بیش نبود که نفهمیدم چطور جمعیت کنار زده شد و راه برام باز شد ....
و من میدانستم که این هم گوشه ای محبت های امام رضاست .
بهش گفتم : امام رضا داری شرمنده ام میکنی !
از وقتی اومدم داری بهم عنایت میکنی ...
قربانت بشوم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃