🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوسه:
جای مخالفت کردن نبود .
هر گونه نه گفتن به خاله ملیحه پته مون رو آب می ریخت و همه چیز لو می رفت .
با هزار ترس و لرز تقه ای به در زدم ...
صدایی نشنیدم !
مادرش که حواسش به همه چیز بود گفت: برو داخل طهورا!
احتمالا سر نماز باشه .
اطاعت کرده و دستگیره ی در را پایین کشیدم و در را باز کردم .
رایحه ی عطر خوشبو و ملایمش بینی ام را پر کرد و چند بار عمیق نفس کشیدم .
نور کمرنگ سبزی فضای کوچک و نقلی اتاق را فرا گرفته بود و حالتی روحانی بخش ایجاد کرده بود .
پشتش به این طرف بود و طبق گفته ی مادرش سر به سجاده گذاشته بود...
مثل یک تماشا چی که فیلم مورد علاقه اش را با اشتیاق تماشا می کند به نظاره نشسته بودم .
باز هم ; همونی شده بود که دلم را به یغما برده بود و قلبم را به اسارت درآورده بود .
کف اتاقش با موکت قهوه ای رنگی پوشانده شده بود .
یک طرفش تخت یک نفره اش بود .
درست شبیه دیزاین اتاق من !
تختش کنار پنجره بود.
طرف دیگرش کمد دیواری سفیدی که دودرب پهن داشت و پایینش به چند کشو ختم میشد.
نگاهم به میز تحریر و چراغ مطالعه افتاد .
چشمام سر خورد روی قاب عکس دو نفره شان را زیر نور کم چراغ مطالعه دیده میشد .
به سرم زد که جلو تر بروم و ازنزدیک معشوقه ی آسمانی اش ببینم .
دست کشیدم روی صورتش که مثل ماه می درخشید .
بی شباهت به دخترکان لبنانی و محجبه نبود .
صورتی گرد و گندمگون, با چشم هایی کشیده و ابروانی پیوندی ...
لب هایی کوچک و سرخ !
چهره اش مهربان بود .از همان آدم هایی که در اولین دیدار در دلت جا باز می کنند .
تقصیر نداشت که انقدر عاشقته .
فاتحه ای زیر لب واسش خوندم و از خدا طلب مغفرت و آمرزش طلبیدم واسش .
امیر حسین نگاهش به من افتاد .
خبری از خشم و عصبانیت چندی پیش نبود .
اما حالت نگاهش به من دوستانه نبود و خنثی بود .
روبروم ایستاد و قاب عکس رو ازم گرفت و در حالی که به عکس همسرش نگاه می کرد گفت : لطفا دیگه به این عکس دست نزن .
نمیخوام همسرم روحش آزرده بشه .
ــاما من فقط براشون فاتحه خوندم و از خدا طلب آمرزیدن !
آهی کشید و نفسش را با صدا بیرون داد و با حسرت گفت : فتانه ی من مثل یک فرشته, یک کودک تازه متولد شده پر کشید و رفت .
کودکی که هنوز با خطاهای صفحه روزگار لوحش سیاه نشده !
اون آمرزیده از دنیا رفت ...
منو ترک کرد و رفت !
به وضوح دیدم هنگام ادای این جملات چقدر سختش بود.
بغض ته گلویش, خنجر بر دل ویرانه ام میزد .
کاش بهم اجازه میداد تا بهش نزدیک بشم و بتونم آرومش کنم .
دستش رو بگیرم و بگم : غم نخور مرد روزهای سخت .
زندگی هنوز ادامه داره.
بجنگ و نگذار چیزی ترو از پا در بیاره .
قاب عکس را سر جایش گذاشت .
آستین های تا خورده پیراهنش را که تا آرنج بالا زده بود ,پایین رفت و با دست چروک هایش را صاف مے کرد .و در حالی که دکمه ی سر آستینش را مےبست گفت : بریم شام بخوریم !
مادر منتظره .
به سر و وضع خودم نگاهی انداختم !؟هنوز پالتویم را بیرون نیاورده بودم بس که غرق این اتاق دلنشین شده بودم
.
دستم رفت طرف دکمه های پالتوم که دیدم رنگ از چهره اش پرید و با تعجب و ناراحتی که در صداش بود گفت : داری چیکار میکنی !دختر تو انگار از همه جا پرتی !
زود دکمه هات رو ببند .
چشماش رو بست و رو کرد طرف دیوار .
از رفتارش خنده ام گرفته بود از طرز فکری که داشت به قهقه افتاده بودم و ازخنده ریسه می رفتم .
اصلا باورم نمیشد که انقد بچگانه فکر کنه و مثل بچه مذهبی های کم سن و سال چشم و گوش بسته صورتش ازخجالت سرخ بشه .
با صدای خندیدن من !چشماش رو بازکرد و گفت :صدات رو بیار پایین ,خونه رو گذاشتی روی سرت.
ــبه تو می خندم با این افکارت ؟!!بعد به من میگی افکار پوچ و بچگانه ای داری.
اگه خوب چشمات رو باز می کردی و این لباس بلندم که زیرش بیرون زده رو می دیدی.
یاد گرفتی که زود قضاوت کنی و بعد هم صدات رو بندازی روی سرت داد و فریاد کنی.
نه آقای دکتر !
نه آقای محترم ...
اونقدری برای خودم ارزش قائل هستم که خیلی راحت خودم رو در اختیار مردی که من از یک پر کاه براش بی ارزش ترم نگذارم .
این دفعه رو به در بسته خوردی .
پس با خودت فکر نکن خیلی هم زرنگی .
خجل زده بود .این را از نگاه پایین افتاده اش میشد فهمید .
اما برای اینکه کم نیاورد گفت : تو هیچ وقت به چشم من نمیای .
مواظب حرف زدنت هم باش .
احترام خودتو نگه دار ...
پوزخندی زده و با خودم گفتم :ببین کی حرف از حرمت میزنه !کسی که خودش نمیدونه چطور حرف بزنه و رفتار کنه ...
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃