eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : امیر حسین گوشه ی آستین پالتوم رو تو دستش مچاله کرده بود و با حرص منو همراه خودش کرد و به دیوار چسباندم و با دست دیگرش چانه ام را گرفت وبا فشاری که بهش وارد کرد حس کردم تمام فکم خورد شد ... با صدایی که بیشتر از حد معمول بلند بود گفت : ببند اون دهنت رو دختره ی نفهم ! مگه نمیگم لال مونی بگیر چرا جیغ جیغ میکنی دختره ی لوس !! صدات در بیاد من میدونم و تو ! چانه ام را از چنگالش آزاد کرده و داد زدم : جرات داری یکبار دیگه با من حرف بزن تا بهت بفهمونم یک من ماست چقدر کره داره ! در همین حین بود که همه جا روشن شد و من و امیر حسین در مقابل چشم هایی منتظر و مشتاق در حال جر و بحث بودیم ... اولش چشمام رو نور اذیت می کرد بعد که یکم عادی شد تا تونستم دور و اطرافم را تجزیه و تحلیل کنم ... دور تا دور خانه نورافشانی شده بود و تمام سقف پر شده بود ازبادکنک های قرمزو سفیدی که وسطش اول اسم من و امیر حسین به لاتین نوشته شده بود ... خاله ملیحه با ذوق به طرفم اومد و مرا که هاج و واج بودم و هنوز منگ بودم بغل کرد و گونه ام را بوسید ... با لبخند به هردویمان گفت: خواستیم غافلگیرتون کنیم . این پیشنهاد الهام بود . معذرت میخوام حسابی ترسیدید. اما اشکال نداره ! عزیزم تولدت مبارک ! دیگه از غافلگیری رد کرده بود !داشتم زهره ترک میشدم . نفسی تازه کرده و از خاله تشکر کردم . درسته که ترسیده بودم اما حسابی بهم چسبید این سورپرایزشون . اونا داشتن با محبت شون کم لطفی و کم مهری پسر بی عاطفه شون رو جبران می کردن . به مادرش نگاهی انداخت و بعد هم نگاهی که از تیزی شمشیر هم برنده تر بود حوالم ام کرد و گفت : دفعه ی دیگه لطفا با من هماهنگ کنید . انقدر داد و فریاد کرد آبرومون رو برد الان همسایه نمیگن چه خبره ! لبخند روی لبم ماسید . مادرش هم دست کمی از من نداشت چهره اش گرفته شد و با دلخوری گفت : قصد ما خوشحال کردن طهورا بوده . میدونستیم که انقدر با مریض ها سر گرم میشی که وقت اینکارا رو نداری . ــاز ترس داشتیم سکته می کردیم .این الهام هم با این راهکاراش . الهام مغموم و سر خورده گوشه پذیرایی ایستاده بود . معلوم بود که ناراحت شده ! اما من ادمی نبودم که خوبی و عشق دیگران به خودم را ندید بگیرم . این روزها وجود چنین آدم هایی که دست و دلشان یکی بود و نیتشان خالص همچون در نایاب بود . رفتم کنارش و سرش را که به زیر انداخته بود بالا اوردم و زل زدم به چشم های خوشگل و قهوه ایش که هاله ای از اشک دورش جمع شده بود . بهش گفتم :ممنونم عزیزم ; هم از تو هم از خاله ملیحه . امشب خیلی خوشحالم کردید . بهم فهموندید که هنوزم هستن آدم هایی که برای خوشحالی دیگران دست به هر کاری بزنن . چشماش برق زد و با خوشحالی گفت : یعنی ناراحت نشدی؟ اونطور که امیر حسین توپ و تشر کرد من واقعا از اینکارم پشیمون شدم . ــنه خیلی هم واسم جالب و قشنگ بود . همه چیز خیلی با سلیقه و شیک تزیین شده . اونو ولش کن خسته بود یه چیزی گفت . خاله با لبخند به طرفمون اومد اما پیدا بود که لبخندش از ته دل نیست . در حالی که به آشپزخانه می رفت به هر دویمان گفت : دخترا بیاین کمک سفره بندازیم . طهورا جان ! برو اتاق امیر حسین لباست رو عوض کن بیا. ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃