🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسےودو:
امیر حسین گوشه ی آستین پالتوم رو تو دستش مچاله کرده بود و با حرص منو همراه خودش کرد و به دیوار چسباندم و با دست دیگرش چانه ام را گرفت وبا فشاری که بهش وارد کرد حس کردم تمام فکم خورد شد ...
با صدایی که بیشتر از حد معمول بلند بود گفت : ببند اون دهنت رو دختره ی نفهم !
مگه نمیگم لال مونی بگیر چرا جیغ جیغ میکنی دختره ی لوس !!
صدات در بیاد من میدونم و تو !
چانه ام را از چنگالش آزاد کرده و داد زدم : جرات داری یکبار دیگه با من حرف بزن تا بهت بفهمونم یک من ماست چقدر کره داره !
در همین حین بود که همه جا روشن شد و من و امیر حسین در مقابل چشم هایی منتظر و مشتاق در حال جر و بحث بودیم ...
اولش چشمام رو نور اذیت می کرد بعد که یکم عادی شد تا تونستم دور و اطرافم را تجزیه و تحلیل کنم ...
دور تا دور خانه نورافشانی شده بود و تمام سقف پر شده بود ازبادکنک های قرمزو سفیدی که وسطش اول اسم من و امیر حسین به لاتین نوشته شده بود ...
خاله ملیحه با ذوق به طرفم اومد و مرا که هاج و واج بودم و هنوز منگ بودم بغل کرد و گونه ام را بوسید ...
با لبخند به هردویمان گفت: خواستیم غافلگیرتون کنیم .
این پیشنهاد الهام بود .
معذرت میخوام حسابی ترسیدید.
اما اشکال نداره !
عزیزم تولدت مبارک !
دیگه از غافلگیری رد کرده بود !داشتم زهره ترک میشدم .
نفسی تازه کرده و از خاله تشکر کردم .
درسته که ترسیده بودم اما حسابی بهم چسبید این سورپرایزشون .
اونا داشتن با محبت شون کم لطفی و کم مهری پسر بی عاطفه شون رو جبران می کردن .
به مادرش نگاهی انداخت و بعد هم نگاهی که از تیزی شمشیر هم برنده تر بود حوالم ام کرد و گفت : دفعه ی دیگه لطفا با من هماهنگ کنید .
انقدر داد و فریاد کرد آبرومون رو برد الان همسایه نمیگن چه خبره !
لبخند روی لبم ماسید .
مادرش هم دست کمی از من نداشت چهره اش گرفته شد و با دلخوری گفت : قصد ما خوشحال کردن طهورا بوده .
میدونستیم که انقدر با مریض ها سر گرم میشی که وقت اینکارا رو نداری .
ــاز ترس داشتیم سکته می کردیم .این الهام هم با این راهکاراش .
الهام مغموم و سر خورده گوشه پذیرایی ایستاده بود .
معلوم بود که ناراحت شده !
اما من ادمی نبودم که خوبی و عشق دیگران به خودم را ندید بگیرم .
این روزها وجود چنین آدم هایی که دست و دلشان یکی بود و نیتشان خالص همچون در نایاب بود .
رفتم کنارش و سرش را که به زیر انداخته بود بالا اوردم و زل زدم به چشم های خوشگل و قهوه ایش که هاله ای از اشک دورش جمع شده بود .
بهش گفتم :ممنونم عزیزم ; هم از تو هم از خاله ملیحه .
امشب خیلی خوشحالم کردید .
بهم فهموندید که هنوزم هستن آدم هایی که برای خوشحالی دیگران دست به هر کاری بزنن .
چشماش برق زد و با خوشحالی گفت : یعنی ناراحت نشدی؟ اونطور که امیر حسین توپ و تشر کرد من واقعا از اینکارم پشیمون شدم .
ــنه خیلی هم واسم جالب و قشنگ بود .
همه چیز خیلی با سلیقه و شیک تزیین شده .
اونو ولش کن خسته بود یه چیزی گفت .
خاله با لبخند به طرفمون اومد اما پیدا بود که لبخندش از ته دل نیست .
در حالی که به آشپزخانه می رفت به هر دویمان گفت : دخترا بیاین کمک سفره بندازیم .
طهورا جان ! برو اتاق امیر حسین لباست رو عوض کن بیا.
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃