🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیویک:
نگاهش را از من دریغ مے کرد .
طوری وانمود مے کرد که گویی اصلا وجود ندارم ...
محکم و با عصبانیت در ماشین را بهم کوبید .
من همچون مترسک; کنار دیوار یک گوشه کز کرده بودم .
از ترس اینکه دوباره عصبی بشود و بر سرم فریاد بکشد .
قدم هایی بلند و محکم بر میداشت و بی توجه من دسته کلید را از جیبش بیرون درآورد و کلید را در قفل چرخاند و بی اینکه تعارف کند خودش وارد حیاط شد و من هم پشت سرش راه افتادم .
همچون برده ای بودم که از ترس اربابش جرات زبان باز کردن ندارد .
که مبادا سرش را روی سینه اش بگذارد به خاطر گستاخی اش .
این روی امیر حسین برایم عجیب و غریب بود .
با کسے که می شناختم و قلبم را شش دونگ به نامش زده بودم زمین تا آسمان فرق داشت .
جلوی درب ورودے ایستاده بود و سرش به بالا گرفته بود و به آسمان چشم دوخته بود و بخار دهانش در هوا پخش مےشد .
در دنیای خودش سیر می کرد .
کنارش رفتم .
یک سر و گردن از من بلند تر بود .
نگاهم روی بازوی های ورزشکاری اش افتاد .
سینه ی ستبر و شانه های پهنش ; باخ کافشن چرم مشکی دلم را به لرزه در می اورد .
و این پس لرزه ها بد جور داشت با دل و دینم بازی می کرد .
چقدر دوست داشتم سرم را روی سینه اش بگذارم و فریاد بزنم و بگویم : لا مصب من عااااااااشقتم .
اذیتم نکن .
نگاهش رو بهم دوخت .
به عمق نگاهش نفوذ کردم .
دلم میخواست بفهمم واقعا چی توی دلش می گذره ؟
واقعا منو به عنوان پلی انتخاب کرده بود که خیلی راحت از اصرار های مادرش راحت بشه و وجود من این راه برایش هموار کرده بود !یا به من فکر هم می کرد !!
نفسش را با آه بیرون داد و گفت : طهورا یه خواهش ازت دارم .
به زبانم آمد تا بگویم جانم بگو !تو جان بخواه جانان من ...
اما ازعکس العملش هراس داشتم و از طرفی هم بیش از این روی خوش نشان دادن را تحقیر شدن خود میدانستم .
جوابش رو دادم و گفتم :بفرمایید ; در خدمتم .
با چنگی که به موهاش زد ! آشفته ترازقبل شد و موهای مشکی و مجعدش رو پیشانی اش ریخت ...
ــ میدونم خواسته ی زیادی هست !اما خواهش میکنم الان که رفتیم داخل خونه در حضور مادر و خواهرم دوست دارم طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده .
نمیخوام کسی متوجه جر و بحث ما بشه .
پوزخندی زد و با بی رحمی افزود : خوش ندارم بری کنار مادرم و خودشیرینی کنی و مثل پروانه دورش بچرخی .
اینو دوباره بهت میگم آویزه ی گوشت کن .
عروس این خونه تنها فتانه است نه هیچ کس دیگه !
پس اگه هر فکری تو ذهن آشفته ات جولان میده بریز بیرون .
تو نمیتونی ذره ای تو دل من جا باز کنی.
تو برای من و خانواده ام حکم یک مهمون ناخوانده رو داری .
وجودت برام غیر منتظره و غیر قابل تحمله !
چشمام حرکت نمی کرد .
جرات اینکه پلک بزنم را نداشتم .
باور اینکه یک خواب تلخ و ترسناک باشد برایم بسیار اسفناک بود چه برسد به اینکه بخواهم به خودم بقبولانم که همه چیز عین واقعیت است اما تلخ و دردناک ...
هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم .
من هر چقدر هم که میخواستم جلوش باایستم یه چیزی مانعم میشد ...
و شاید که این قدرت و جاذبه ی عشق بود .
شانه به شانه اش شده و سلانه سلانه وارد خانه شدیم .
همه جا تاریک و سیاهی بود .
چشم چشم را نمی دید .
ترس بر وجودم چیره شده بود .
همیشه از تاریکی هراس داشتم .
دستم به نزدیک ترین چیزی که دم دستم بود خورد!
و آن چیزی نبود جز بازوی قلبمه ی امیر حسین !
از ترس خودم رو بهش چسبونده بودم و مثل بید به خود می لرزیدم .
آب دهانم را به سختی فرو داده و گفتم : اینجا چه خبره ؟ پس خاله ملیحه اینا کجان ؟
چرا برق رفته !
نکنه خدای نکرده دزد اومده وای خدای من ...
دست مردانه اش را جلوی دهانم گذاشت و آهسته سرش را نزدیک گوشم آورد و هرم نفس های داغش با پوست یخم تضاد دوست داشتنی ایجاد کرده بود آهسته گفت : هیس....ساکت باش .
صدات در نیاد ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه .
و یا دزد زده باشه .
با آوردن اسم دزد دیگه از خود بی خود شدم و دست قوی اش را با دستام کنار زده و پشت سر هم جیغ مے زدم ...
ته گلوم می سوخت و به گریه افتاده بودم اما دست از جیغ زدن بر نمیداشتم .
حتم داشتم که الان دوست داره با همون دو تا دستاش خفه ام کنه ....
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃