eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : نگاهش را از من دریغ مے کرد . طوری وانمود مے کرد که گویی اصلا وجود ندارم ... محکم و با عصبانیت در ماشین را بهم کوبید . من همچون مترسک; کنار دیوار یک گوشه کز کرده بودم . از ترس اینکه دوباره عصبی بشود و بر سرم فریاد بکشد . قدم هایی بلند و محکم بر میداشت و بی توجه من دسته کلید را از جیبش بیرون درآورد و کلید را در قفل چرخاند و بی اینکه تعارف کند خودش وارد حیاط شد و من هم پشت سرش راه افتادم . همچون برده ای بودم که از ترس اربابش جرات زبان باز کردن ندارد . که مبادا سرش را روی سینه اش بگذارد به خاطر گستاخی اش . این روی امیر حسین برایم عجیب و غریب بود . با کسے که می شناختم و قلبم را شش دونگ به نامش زده بودم زمین تا آسمان فرق داشت . جلوی درب ورودے ایستاده بود و سرش به بالا گرفته بود و به آسمان چشم دوخته بود و بخار دهانش در هوا پخش مےشد . در دنیای خودش سیر می کرد . کنارش رفتم . یک سر و گردن از من بلند تر بود . نگاهم روی بازوی های ورزشکاری اش افتاد . سینه ی ستبر و شانه های پهنش ; باخ کافشن چرم مشکی دلم را به لرزه در می اورد . و این پس لرزه ها بد جور داشت با دل و دینم بازی می کرد . چقدر دوست داشتم سرم را روی سینه اش بگذارم و فریاد بزنم و بگویم : لا مصب من عااااااااشقتم . اذیتم نکن . نگاهش رو بهم دوخت . به عمق نگاهش نفوذ کردم . دلم میخواست بفهمم واقعا چی توی دلش می گذره ؟ واقعا منو به عنوان پلی انتخاب کرده بود که خیلی راحت از اصرار های مادرش راحت بشه و وجود من این راه برایش هموار کرده بود !یا به من فکر هم می کرد !! نفسش را با آه بیرون داد و گفت : طهورا یه خواهش ازت دارم . به زبانم آمد تا بگویم جانم بگو !تو جان بخواه جانان من ... اما ازعکس العملش هراس داشتم و از طرفی هم بیش از این روی خوش نشان دادن را تحقیر شدن خود میدانستم . جوابش رو دادم و گفتم :بفرمایید ; در خدمتم . با چنگی که به موهاش زد ! آشفته ترازقبل شد و موهای مشکی و مجعدش رو پیشانی اش ریخت ... ــ میدونم خواسته ی زیادی هست !اما خواهش میکنم الان که رفتیم داخل خونه در حضور مادر و خواهرم دوست دارم طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده . نمیخوام کسی متوجه جر و بحث ما بشه . پوزخندی زد و با بی رحمی افزود : خوش ندارم بری کنار مادرم و خودشیرینی کنی و مثل پروانه دورش بچرخی . اینو دوباره بهت میگم آویزه ی گوشت کن . عروس این خونه تنها فتانه است نه هیچ کس دیگه ! پس اگه هر فکری تو ذهن آشفته ات جولان میده بریز بیرون . تو نمیتونی ذره ای تو دل من جا باز کنی. تو برای من و خانواده ام حکم یک مهمون ناخوانده رو داری . وجودت برام غیر منتظره و غیر قابل تحمله ! چشمام حرکت نمی کرد . جرات اینکه پلک بزنم را نداشتم . باور اینکه یک خواب تلخ و ترسناک باشد برایم بسیار اسفناک بود چه برسد به اینکه بخواهم به خودم بقبولانم که همه چیز عین واقعیت است اما تلخ و دردناک ... هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم . من هر چقدر هم که میخواستم جلوش باایستم یه چیزی مانعم میشد ... و شاید که این قدرت و جاذبه ی عشق بود . شانه به شانه اش شده و سلانه سلانه وارد خانه شدیم . همه جا تاریک و سیاهی بود . چشم چشم را نمی دید . ترس بر وجودم چیره شده بود . همیشه از تاریکی هراس داشتم . دستم به نزدیک ترین چیزی که دم دستم بود خورد! و آن چیزی نبود جز بازوی قلبمه ی امیر حسین ! از ترس خودم رو بهش چسبونده بودم و مثل بید به خود می لرزیدم . آب دهانم را به سختی فرو داده و گفتم : اینجا چه خبره ؟ پس خاله ملیحه اینا کجان ؟ چرا برق رفته ! نکنه خدای نکرده دزد اومده وای خدای من ... دست مردانه اش را جلوی دهانم گذاشت و آهسته سرش را نزدیک گوشم آورد و هرم نفس های داغش با پوست یخم تضاد دوست داشتنی ایجاد کرده بود آهسته گفت : هیس....ساکت باش . صدات در نیاد ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه . و یا دزد زده باشه . با آوردن اسم دزد دیگه از خود بی خود شدم و دست قوی اش را با دستام کنار زده و پشت سر هم جیغ مے زدم ... ته گلوم می سوخت و به گریه افتاده بودم اما دست از جیغ زدن بر نمیداشتم . حتم داشتم که الان دوست داره با همون دو تا دستاش خفه ام کنه .... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃