👆🏻👆🏻ادامه
ماشین رو به طرف بهشت زهرا هدایت کرده و با سرعت زیاد می راندم .
سر پیچ بودم که کامیونی داشت جلوم می آمد و نور بالا زده بود و تو چشمم میزد .
سرعتم بالا بود ....
و متوجه جیغی که طهورا کشید شدم : یواش برو ، ترو خدا یواش تر ...
الان به کشتن میدی هر دومون رو .
یک لحظه مونده بود تا تصادف کنیم و برای همیشه غزل خداحافظی رو بخونیم .
با تمام سرعت سر ماشین رو کج کرده و پیچیدم توی خاکی ...
محکم صندلی رو گرفته بود و گریه می کرد .
ماشین رو خاموش کرده و چراغ سقف ماشین رو روشن کردم .
به عقب برگشتم ...
مثل بید به خودش می لرزید .
چادرش کنار رفته بود و صورتش خیس اشک شده بود .
با التماس گفت : ترو خدا منو ببر خونه مون .
تو چطور آدمی هستی !
اصلا من همین امشب میزنم زیر همه چیز .
دیگه لازم نیست که هم منو هم خودت رو به کشتن بدی .
--باور کن داری اشتباه میکنی .
اینطور نیست .
خواستم زودتر برم بهشت زهرا بعدش بریم .
من نمیخواستم شما رو بترسونم .
واقعا معذرت میخوام .
--چرا ؟! برای چی میخوای بری سر خاک ! دیگه وقت نیست ...
سرم رو پایین انداختم و گفتم : باید برم سر خاک فتانه .
باید ازش اجازه بگیرم .
نفسش رو حرصی بیرون داد و با ناراحتی گفت : من درک نمیکنم حال شما رو .
اما اینو خوب میدونم که هیچ وقت از زندگی شانس نیاوردم .
اون از بار اولم ...
این هم از این دفعه .
هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته !
یک آن دلم واسش سوخت .
واقعا قلبم به درد اومد .
او گناهی نداشت ...
نمیدونم چی شد که از رفتن منصرف شدم .
و این اتفاق رو یک تلنگر دونستم .
شاید که اگر میرفتم عواقب ناگوار تری داشت .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃