🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : مادر و طاها را در آغوش کشیده و با دلی تنگ و چشمانی تر ازشون خداحافظی کردم . چشمای غم بار مادر لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت . جای خالی پدر قلبم را به درد می آورد . کاش اینجا بود ! دخترکش را از زیر قرآن رد می کرد و در گوشش زمزمه می کرد : برو به امان خدا دخترم . تا خدا رو داری غم نداشته باش . اما بابا خدا واقعا منو فراموش کرده ... نبود تا بازم با حرفای امید وار کننده اش کور سوی امید را در دلم روشن کند . ماشین از پیچ کوچه رد شد و من از پشت شیشه با بغضی که گلویم را پر کرده بود برایشان دست تکان می دادم . امیر حسین غرق دنیای خودش بود و هر از گاهی با گوشی اش ور می رفت . از آژانس پیاده شدیم . امیر حسین با کمک راننده چمدان ها رو بیرون آورد و روی زمین گذاشت . دسته ی چمدانم را تو مشت گرفته و راه افتادم به طرف درب ورودی فرودگاه ... که ناگهان دستم از پشت کشیده شد و چمدان از دستم رها شد ... برگشتم و با تعجب دیدمش که داره با خونسردی نگاهم میکنه و و چمدانم را هم گرفته !! اعصابم خورد بود ... واقعا دلیل این همه رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم . واسم مبهم بود . دستم رو جلو برده و گفتم : بدش! خودم چلاغ نیستم میتونم از پس کارهای خودم بر بیام . نمیدونم چش بود که حس می کردم بر خلاف همیشه شوخیش‌ گرفته و طبق معمول عصبی نیست . تبسمی کرده و یک قدم به طرفم جلو اومد و گفت : بریم پروازمون دیر میشه . مصرانه و با لجاجت پا بر زمین کوبیده و گفتم : من احتیاجی به کمک تو ندارم . خودم وسایلم رو میارم . طوری محکم و با جدیت حرف زد که دیگر حرفی برایم باقی نگذاشت . --خودم میارمش . تا وقتی من هستم این کارا به عهده ی منه . دیگه ام حرف نباشه راه بیفت که داره دیر، میشه . دوشادوش هم قدم بر روی زمین می گذاشتیم و من در جدال با روحیات و احساسات برانگیخته شده ام بودم . نمیدونستم بازهم میشه بهش دلخوش کرد و قول یک مرد واقعی رو به قلبم بدم یا نه !!! یا باز هم همه اینا سیا بازیه ... اولین باری بود که قرار بود با هواپیما سفر کنم . این روزها و ساعتها را حتی در خواب هم نمی دیدم . ترس مانند خوره ای به جانم افتاده بود و تیشه به ریشه ام میزد . روی صندلی کنار پنجره جای گرفته و او هم کنارم نشست و کیف دستی کوچکم هم میانمان فاصله انداخته بود‌. با پرواز هواپیما و رفتن در فراز آسمان ! اضطراب و دلشوره ام بیشتر شد و دل و روده ام بهم پیچ میخورد و قلبم محکم بر قفسه سینه ام چکش وار می کوبید . از پنجره ی بیضی شکل ، به پایین که نگاه می کردم سرم گیج میرفت . چشمام رو بستم و به هر چیزی که دم دستم بود چنگ میزدم . برای فرار از این هراس و تنهایی ... گرمی چیزی را روی پوست دستم لمس کردم ‌. جرات به خرج داده و با احتیاط پلک باز کرده و به دست مردانه ای که محکم دستم در حصار خودش قرار داده بود نگاه کردم . نگاهم خیره ماند روی حلقه ی ساده ی نقره ای که در انگشتش خودنمایی می کرد . متوجه سنگینی نگاهم شد سرش را به طرفم برگرداند و با لبخند و مهربونی نگاهم کرد و گفت : نگران نباش ... من کنارت هستم . تا وقتی می رسیم مشهد بخواب . او حرف میزد و من غرق در نگاه سیاهش شده و جرات اینکه پلک بزنم رو نداشتم... می ترسیدم از اینکه خواب باشم و بیدار شوم ... "ناز کُنی نَظر کُنی قَهر کُنی ستم کُنی گر که جفا گر که وفا از تو حذَر نمی‌کنم." چی باعث شده بود که رفتارش تغییر کنه ... از حس اینکه بازهم به حساب نگرانی و غیرتش بگذارم خوشی سرازیر شده به وجودم برگشت می خورد و جایش را به تلخی وصف ناشدنی میداد . همان طور که بهش زل زده بودم او از نگاهم به خنده افتاد ... خنده ای از ته دل !! آرام و موقر می خندید . گونه هایش جمع میشد . گره بین ابروهاش باز ! دلبر و جذاب تر از هر وقتی میشد که دیده بودم . حس کردم مسخره ام کرده و برای همین خنده اش بند نمی آمد . کلافه بودم ... دلخور و سر خورده سرم به پایین انداختم . خنده اش تمام شد وقتی مرا سر پایین گرفته دید ... با دستش چانه ام را بالا آورد و به طرف خودش صورتم را برگرداند . لب زد و گفت : چی شد !! چرا ناراحت شدی . معذرت میخوام اگه خندیدم . یه جوری بهم نگاه می کردی انگار روی سرم شاخ درآوردم . نمیخواستم ناراحتت کنم . نه واقعا یه طوری شده بود . همون آدمی که من ازش تو ذهنم ساخته بودم . اما برام عجیب بود... باورش سخت .. در دلم برایش بیت شعری خواندم : "‏یک سـوره بخـوان... ‏مهـریه ام کن غزلـت را... ‏من طاقت یعقـوب نـدارم... ‏بغلـم کـن!!!" بایستی احساس و عشقم را در نطفه خفه می کردم . @mahruyan12346🍃