🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوهفت:
❌توجه ❌
«پارت امشب محدودیت سنی دارد توصیه می کنم زیر ۱۸ سال صرف نظر کنند »
همان حکایت جلوی قاضی ملق بازی شده بود !
کتمان حقیقت در برابرش کاری بیهوده بود .
از طرفی هم دوست نداشتم پنهان کاری کنم .
دلم می خواست چند صباحی که کنار هم هستیم اگر چه الکی ، اما فرصتی باشد برای ابراز عشق و علاقه ام .
دیگر طاقت این عشق سرکوب شده را نداشتم .
دیواره های
قلبم ترک برداشته بود از حجم سهمگین این موهبت و عشقی که من تنها سر چشمه اش را از جانب خدا می دانستم .
او بود که مهر امیر حسین را دلم انداخت تا بهتر بتوانم با مشکلاتم کنار بیایم .
با جسارت در تیله های مشکی اش زل زده و گفتم : آره حق با توئه .
من نسبت بهت حساسم ...
هر چند که به قول تو همه چیز ظاهری هست اما دوست ندارم حتی توی این مدت کوتاه هم سایه ی زنی دیگه روی زندگیم باشه .
رنگ نگاهش عوض شد و چشماش برق خاصی زد .
نمیشد بفهمی که چه در دلش می گذرد اما شک نداشتم که گفته ها و اقرار هایم او را به فکر وا می دارد .
گام بلندی برداشت و در عرض یک چشم بر هم زدن بغلم کرد .
و من هاج و واج حرکاتش بودم .
دستش را روی کمرم گذاشت و دایره وار به آرامی کمرم را نوازش می کرد .
سرش را کنار گوشم گذاشته بود و زمزمه می کرد : هیچ کس توی زندگی ما نیست نگران نباش .
لایه ی نازک لباسم مانعی بود برای تماس دستش با پوست بدنم ...
تمام تنم مور مور میشد و وجودم گر گرفته بود .
موهایم را از جلوی صورتم کنار زد و با محبت بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت : میدونستی ماه هم پیش تو کم میاره .
قرص قمرم ...
خورشید درخشانم .
دلم می خواد سرم رو ببرم لای موهای زیبا و خوش عطرت و تا می تونم نفس بکشم لای این شب بوها...
وقتی می خندی ....چال گونه هات دیوانه ام می کنه .
خود داری در برابر تو خیلی سخته طهورا ...
می فهمی!
دو دل بودن آدم رو بیچاره می کنه .
همش دل دل میزنم .
یک دل میگه بیخیال گذشته و زندگی الانت رو بچسب و از طرفی هم حسی آزار دهنده کلافه ام کرده ...
اینکه روح فتانه در عذابه .
نگاهی به چشمای خمار و پر از خواهشش انداختم .
حس نیاز در وجود هر دویمان زبانه می کشید و من در برزخی سوزان دست و پا میزدم .
محکم تر از قبل مرا به خودش فشرد و بوسه هایی پی در پی که مرا از خود بیخود می کرد ...
بوسه ی ریزی زیر گردنم زد !
دستش سمت باز کردن دکمه های پیراهنش رفت ...
و من از خجالت سرم در یقه ام فرو رفته بود .
تاب نگاه ملتهبش اختیار از کفم می ربود ...
شب را تا صبح در آغوش امیر حسین با نجوا های عاشقانه ای که زیر گوشم می خواند به صبح رساندم .
و من برای اولین بار طعم شیرین ترین و ناب ترین خواب را چشیدم .
خواب و بیداری که با هر تکان خوردنم با نگرانی چشم وا می کرد از ترس اینکه نکند دردی داشته باشم .
دختر نبودم ...
و من یکبار دیگر تمام این لحظه ها را پشت سر گذاشته بودم .
اما خدا می دانست که چه تفاوتی دارد ...
بوسه های از روی هوس سیاوش یا نگاه های پر از مهر و خالصانه ی امیر حسین !
مردی که حالا بعد ازاین مدت تازه به خودش اجازه داده بود تا پا در حریم زنانه ام بگذارد ...
و من بهترین شب عمرم را در مشهد زیر سایه امام رضا کنار همسرم به صبح رسانده و این شب به یاد ماندنی را در دفترچه خاطرات ذهنم حک کردم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃