🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ❌توجه ❌ «پارت امشب محدودیت سنی دارد توصیه می کنم زیر ۱۸ سال صرف نظر کنند » همان حکایت جلوی قاضی ملق بازی شده بود ! کتمان حقیقت در برابرش کاری بیهوده بود . از طرفی هم دوست نداشتم پنهان کاری کنم . دلم می خواست چند صباحی که کنار هم هستیم اگر چه الکی ، اما فرصتی باشد برای ابراز عشق و علاقه ام . دیگر طاقت این عشق سرکوب شده را نداشتم . دیواره های قلبم ترک برداشته بود از حجم سهمگین این موهبت و عشقی که من تنها سر چشمه اش را از جانب خدا می دانستم . او بود که مهر امیر حسین را دلم انداخت تا بهتر بتوانم با مشکلاتم کنار بیایم . با جسارت در تیله های مشکی اش زل زده و گفتم : آره حق با توئه . من نسبت بهت حساسم ... هر چند که به قول تو همه چیز ظاهری هست اما دوست ندارم حتی توی این مدت کوتاه هم سایه ی زنی دیگه روی زندگیم باشه . رنگ نگاهش عوض شد و چشماش برق خاصی زد . نمیشد بفهمی که چه در دلش می گذرد اما شک نداشتم که گفته ها و اقرار هایم او را به فکر وا می دارد . گام بلندی برداشت و در عرض یک چشم بر هم زدن بغلم کرد . و من هاج و واج حرکاتش بودم . دستش را روی کمرم گذاشت و دایره وار به آرامی کمرم را نوازش می کرد . سرش را کنار گوشم گذاشته بود و زمزمه می کرد : هیچ کس توی زندگی ما نیست نگران نباش . لایه ی نازک لباسم مانعی بود برای تماس دستش با پوست بدنم ... تمام تنم مور مور میشد و وجودم گر گرفته بود . موهایم را از جلوی صورتم کنار زد و با محبت بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت : می‌دونستی ماه هم پیش تو کم میاره . قرص قمرم ... خورشید درخشانم . دلم می خواد سرم رو ببرم لای موهای زیبا و خوش عطرت و تا می تونم نفس بکشم لای این شب بوها... وقتی می خندی ....چال گونه هات دیوانه ام می کنه . خود داری در برابر تو خیلی سخته طهورا ... می فهمی! دو دل بودن آدم رو بیچاره می کنه . همش دل دل میزنم . یک دل میگه بیخیال گذشته و زندگی الانت رو بچسب و از طرفی هم حسی آزار دهنده کلافه ام کرده ... اینکه روح فتانه در عذابه . نگاهی به چشمای خمار و پر از خواهشش انداختم . حس نیاز در وجود هر دویمان زبانه می کشید و من در برزخی سوزان دست و پا میزدم . محکم تر از قبل مرا به خودش فشرد و بوسه هایی پی در پی که مرا از خود بیخود می کرد ... بوسه ی ریزی زیر گردنم زد ! دستش سمت باز کردن دکمه های پیراهنش رفت ... و من از خجالت سرم در یقه ام فرو رفته بود . تاب نگاه ملتهبش اختیار از کفم می ربود ... شب را تا صبح در آغوش امیر حسین با نجوا های عاشقانه ای که زیر گوشم می خواند به صبح رساندم . و من برای اولین بار طعم شیرین ترین و ناب ترین خواب را چشیدم . خواب و بیداری که با هر تکان خوردنم با نگرانی چشم وا می کرد از ترس اینکه نکند دردی داشته باشم . دختر نبودم ... و من یکبار دیگر تمام این لحظه ها را پشت سر گذاشته بودم . اما خدا می دانست که چه تفاوتی دارد ... بوسه های از روی هوس سیاوش یا نگاه های پر از مهر و خالصانه ی امیر حسین ! مردی که حالا بعد ازاین مدت تازه به خودش اجازه داده بود تا پا در حریم زنانه ام بگذارد ... و من بهترین شب عمرم را در مشهد زیر سایه امام رضا کنار همسرم به صبح رسانده و این شب به یاد ماندنی را در دفترچه خاطرات ذهنم حک کردم ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃