🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشصت:
هر کاری کرد نتوانست قانعم کند تا چادر بپوشم .
دلم نمی خواست کاری را زوری انجام دهم .
تا خود فرودگاه دیگر هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد .
کنارم نشسته بود .
من باز هم ترس داشتم ...
اما در دلم «آیه الکرسی »می خواندم تا بتوانم آرام شوم و بر ترسم غلبه کنم .
میل و رغبتی به اینکه باز هم او خودی نشان دهد و حس قدرت کند نداشتم .
دیگر دلم نمی خواست سر سوزنی مرا به خودش محتاج کند .
هر از گاهی از گوشه ی چشم به نیم رخش نگاهی می انداختم .
همچون برج زهر مار شده بود و هر آن آماده ی منفجر شدن ...
صدای زنگ گوشی اش بلند شد و تماس را برقرار کرد .
شاخک هایم فعال شده بود تا بفهمم چه کسی پشت خط است .
هر از گاهی به من نگاهی می انداخت و به ادامه ی صحبتش می پرداخت .
کمی سرم را بهش نزدیک تر کرده تا بفهمم ...
اما تیز تر از این حرف ها بود و خیلی سریع سر و تهش را هم آورد و تماس را قطع کرد .
نگاهی به چشمان پر از سوال و کنجکاوم انداخت و لب زد : الهام بود سلام رسوند .
می خواست ببینه ساعت چند می رسیم .
سری تکان داده و آهسته گفتم : سلامت باشن.
موشکافانه صورتم را نگاهی انداخت و گفت : حالت خوبه ؟!
-خوبم واسه چی ؟!
-اخه اون سری تو هواپیما خوب نبودی .
اگه چیزی لازم داری بگو .
-نه ممنون به چیزی احتیاج ندارم .
دستش را داخل جیبش برد و شکلاتی بیرون آورد و طرفم گرفت : بازش کن بخورش .
فشارت نیفته .
-نمیخوام میل ندارم .
-سر تق بازی در نیار طهورا ...
رنگت پریده معلومه فشارت پایینه .
شکلات را با اکراه از دستش گرفتم و بازش کردم و در دهانم گذاشتم .
مزه ی کاکائو زیر زبانم ...
حالم را جا آورد .
سرم را به شیشه چسبانده بودم و غرق در افکار بودم .
که صدایش رشته افکارم را از هم گسست .
-میگم طهورا از من ناراحتی ؟!
بی اینکه نگاهش کنم گفتم : نه ...
فقط چیزی نگو چون دلم نمی خواد صحبت کنم .
بازویم را سفت چسبیده بود و با احتیاط کمکم می کرد تا از پله های هواپیما پایین بیایم .
نگاهی بهش انداختم که خودش متوجه شد و گفت : میگم نکنه سرت گیج بخوره .
-ممنون که به فکرمی .
اما این دلسوزی هات عذابم میده .
از پله ها پایین آمدیم و آهسته دستم را رها کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : قصدم آزارت نیست .
منو ببخش .
بی توجه به حرفش نگاهی به آدم هایی که هر کدام برای استقبال عزیزشان امده بودند انداختم .
با چشم دنبال خانواده ام می گشتم .
دلم بیش از اندازه برایشان تنگ شده بود .
طی مدتی که مشهد بودم مادر بیشتر از یکی دو بار تماس نگرفته بود ...
کلا عادت داشت خیلی اهل زنگ زدن نبود .
روبه امیر حسین گفتم : پس کجان؟!
-کی کجاست ؟!
-مامان ،بابام اینا ...
چرا نیومدن!
پس خاله ملیحه و الهام کجا هستن .
سرش را با گوشی اش گرم کرد .
پیدا بود می خواهد جواب ندهد .
دوباره پرسیدم : چرا چیزی نمیگی امیر حسین !
مگه الهام زنگ نزد که کی میرسیم؟
پس الان چرا نیومدن .
باحالتی گرفته بهم زل زد و گفت : حتما کاری براشون پیش آمده .
حالا چیزی نشده که .
ما میریم خونه دیدنشون .
حس می کردم چیزی را از من پنهان می کند .
و رفتار و نگاهش از زمانی که الهام تماس گرفته بود مشکوک میزد .
دلم شور میزد .
دلهره مانند خوره به جانم افتاده بود .
تمام خواهش و التماسم را در نگاهم ریخته و گفتم : امیر حسین ترو خدا چیزی شده !
الهام چی گفت ...
قلبم داره از جا کنده میشه .
-نه چیزی نشده .
چرا بیخود به خودت استرس راه میدی .
سلانه سلانه راه افتادم .
و کمی عقب تر از قدم برمی داشتم .
پاهایم نای راه رفتن نداشت .
دلم گواهی بد می داد .
اتفاقاتی ناگوار و غیر منتظره ...
دست بلند کرد برای تاکسی و جلوی پایش نگه داشت .
سرش را از شیشه داخل برد و گفت : آقا دربست میرید؟
-کجا برم ...
سرش را برگرداند طرف من ...
چند لحظه ای به من خیره شد و بعد هم آرام به راننده گفت : بیمارستان امام ...
با شنیدن نام بیمارستان ...
حس کردم جان از تنم بیرون آمد .
و دگر نتوانستم روی پاهای خودم باایستم .
دیگر شک نداشتم که حتما اتفاقی افتاده...
اتفاقی شوم ...
که زندگی مرا بیشتر از قبل تحت الشعاع قرار داد .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃