🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هر کاری کرد نتوانست قانعم کند تا چادر بپوشم . دلم نمی خواست کاری را زوری انجام دهم . تا خود فرودگاه دیگر هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد . کنارم نشسته بود . من باز هم ترس داشتم ... اما در دلم «آیه الکرسی »می خواندم تا بتوانم آرام شوم و بر ترسم غلبه کنم . میل و رغبتی به اینکه باز هم او خودی نشان دهد و حس قدرت کند نداشتم . دیگر دلم نمی خواست سر سوزنی مرا به خودش محتاج کند . هر از گاهی از گوشه ی چشم به نیم رخش نگاهی می انداختم . همچون برج زهر مار شده بود و هر آن آماده ی منفجر شدن ... صدای زنگ گوشی اش بلند شد و تماس را برقرار کرد . شاخک هایم فعال شده بود تا بفهمم چه کسی پشت خط است . هر از گاهی به من نگاهی می انداخت و به ادامه ی صحبتش می پرداخت . کمی سرم را بهش نزدیک تر کرده تا بفهمم ... اما تیز تر از این حرف ها بود و خیلی سریع سر و تهش را هم آورد و تماس را قطع کرد . نگاهی به چشمان پر از سوال و کنجکاوم انداخت و لب زد : الهام بود سلام رسوند . می خواست ببینه ساعت چند می رسیم . سری تکان داده و آهسته گفتم : سلامت باشن. موشکافانه صورتم را نگاهی انداخت و گفت : حالت خوبه ؟! -خوبم واسه چی ؟! -اخه اون سری تو هواپیما خوب نبودی . اگه چیزی لازم داری بگو . -نه ممنون به چیزی احتیاج ندارم . دستش را داخل جیبش برد و شکلاتی بیرون آورد و طرفم گرفت : بازش کن بخورش . فشارت نیفته . -نمیخوام میل ندارم . -سر تق بازی در نیار طهورا ... رنگت پریده معلومه فشارت پایینه . شکلات را با اکراه از دستش گرفتم و بازش کردم و در دهانم گذاشتم . مزه ی کاکائو زیر زبانم ... حالم را جا آورد . سرم را به شیشه چسبانده بودم و غرق در افکار بودم . که صدایش رشته افکارم را از هم گسست . -میگم طهورا از من ناراحتی ؟! بی اینکه نگاهش کنم گفتم : نه ... فقط چیزی نگو چون دلم نمی خواد صحبت کنم . بازویم را سفت چسبیده بود و با احتیاط کمکم می کرد تا از پله های هواپیما پایین بیایم . نگاهی بهش انداختم که خودش متوجه شد و گفت : میگم نکنه سرت گیج بخوره . -ممنون که به فکرمی . اما این دلسوزی هات عذابم میده . از پله ها پایین آمدیم و آهسته دستم را رها کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : قصدم آزارت نیست . منو ببخش . بی توجه به حرفش نگاهی به آدم هایی که هر کدام برای استقبال عزیزشان امده بودند انداختم . با چشم دنبال خانواده ام می گشتم . دلم بیش از اندازه برایشان تنگ شده بود . طی مدتی که مشهد بودم مادر بیشتر از یکی دو بار تماس نگرفته بود ... کلا عادت داشت خیلی اهل زنگ زدن نبود . روبه امیر حسین گفتم : پس کجان؟! -کی کجاست ؟! -مامان ،بابام اینا ... چرا نیومدن! پس خاله ملیحه و الهام کجا هستن . سرش را با گوشی اش گرم کرد . پیدا بود می خواهد جواب ندهد . دوباره پرسیدم : چرا چیزی نمیگی امیر حسین ! مگه الهام زنگ نزد که کی میرسیم؟ پس الان چرا نیومدن . باحالتی گرفته بهم زل زد و گفت : حتما کاری براشون پیش آمده . حالا چیزی نشده که . ما میریم خونه دیدنشون . حس می کردم چیزی را از من پنهان می کند . و رفتار و نگاهش از زمانی که الهام تماس گرفته بود مشکوک میزد . دلم شور میزد . دلهره مانند خوره به جانم افتاده بود . تمام خواهش و التماسم را در نگاهم ریخته و گفتم : امیر حسین ترو خدا چیزی شده ! الهام چی گفت ... قلبم داره از جا کنده میشه . -نه چیزی نشده . چرا بیخود به خودت استرس راه میدی . سلانه سلانه راه افتادم . و کمی عقب تر از قدم برمی داشتم . پاهایم نای راه رفتن نداشت . دلم گواهی بد می داد . اتفاقاتی ناگوار و غیر منتظره ... دست بلند کرد برای تاکسی و جلوی پایش نگه داشت . سرش را از شیشه داخل برد و گفت : آقا دربست میرید؟ -کجا برم ... سرش را برگرداند طرف من ... چند لحظه ای به من خیره شد و بعد هم آرام به راننده گفت : بیمارستان امام ... با شنیدن نام بیمارستان ... حس کردم جان از تنم بیرون آمد . و دگر نتوانستم روی پاهای خودم باایستم . دیگر شک نداشتم که حتما اتفاقی افتاده... اتفاقی شوم ... که زندگی مرا بیشتر از قبل تحت الشعاع قرار داد . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃