💗|
#رمان_مسیحا
✨|
#پارت_دویست_سی_چهار
:_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...
حق دارم....
همین که با لبخندش جان میگیرم یعنی نمیتوانم،نمیشود...
دنیاي من بدون نیکی نمیشود.
این حس ناشناخته که از چشمانم روي قلبم میریزد و داغم
میکند،روحم را پرواز میدهد و جانی تازه به رگ هایم میریزد.
همین حسی که نمیدانم چیست و نمیدانم کی در من جوانه زد...
هرچه هست،حال خوبی است.
لبخندي به صورتش میپاشم
:+اگه خسته اي،بخواب...
با دست چپ،چشمانش را میمالد.
:_نه دیگه... خوابم پرید...
میخواهم چیزي بگویم که صداي در میآید.
بلند میشوم و پشت در میایستم.
صداي گام هایی میآید.
صدا میزنم +:مانی تویی؟
صداي خسته ي مانی میآید.
:_آره منم،بفرمایید تو اُوستا...مسیح! این آقا زحمت کشیدن نصفه
شبی اومدن قفل رو باز کنن. اینجا چرا تاریکه؟
:+دمت گرم داداش...فکر کنم برق رفته
:_نه کل ساختمون برق داره... شاید اشکال از فیوزه بذا ببینم..
:+مراقب باش..
چند دقیقه میگذرد و یک دفعه اتاق پر از نور میشود.
به طرف نیکی برمیگردم و لبخند میزنم.
:+چیزي تا آزادي نمونده!
لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد.
مانی میگوید
:_فیوز پریده بود... مال این قسمت خونه..
:+دستت درد نکنه..
صداي ابزار آلات و تق تق چیزي از پشت در میآید.
نزدیک نیکی مینشینم و با ابروهایم به کتابخانه اشاره میکنم
:+هرکدوم از کتابها رو هروقت خواستی بیا ببر..
نگاهم میکند،با شیطنت...
:_اگه برشون دارم و پس ندم چی؟
چقدر این همنشینی چند ساعته،دختربچه ي همسایه ام را خودمانی
و راحت کرده است...
:+ازتون شکایت میکنم خانم وکیل...
ملیح میخندد.
صدایـمانی از پشت در میآید.
:_مسیح،زنداداش..
در الآن باز میشه...
سریع بلند میشوم،نیکی هم..
نگاهی به سرتاپاي نیکی میاندازم.
حجابش بینقص و کامل است.
حتی تاري از موهایش بیرون نیست،اما چیزي دلم را چنگ میزند.
اگر در باز شود...
اگر مانی و مرد قفلساز...
نیکی...
چادرش را از روي دسته ي صندلی برمیدارم و به طرفش میگیرم.
باید فرقی باشد میان من و مردانی که بیرون ایستاده اند..
باید میان من و هر مرد نامحرم دیگري خواه برادرم، تفاوتی باشد...
حتی با وجود پوشیده بودن مانتویش...
نیکی با چادرش محدوده ي نگاه براي غریبه ها مشخص میکند و من
به احترام حجابش،دوست دارم برابرش تعظیم کنم.
نیکی با تحسین به چشمانم و بعد به چادرِ بین دستانم نگاه میکند.
لبخندش پر از ستایش است...
پر از احترام...
چند سرفه ي مصلحتی میکنم،صدایم رگه دار شده...
:+چیزه،هوا داره سرد میشه،بهتره در بالکنو..
حرفم را قطع میکند
:_پسرعمو
نگاهش میکنم
:_ممنون...ممنون که حواستون جمعه..
لبخندـمیزنم.
باز هم دلم میلرزد.
براي هزارمین بار،باز هم به این نتیجه میرسم که نمیشود...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456