💗| ✨| :_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... حق دارم.... همین که با لبخندش جان میگیرم یعنی نمیتوانم،نمیشود... دنیاي من بدون نیکی نمیشود. این حس ناشناخته که از چشمانم روي قلبم میریزد و داغم میکند،روحم را پرواز میدهد و جانی تازه به رگ هایم میریزد. همین حسی که نمیدانم چیست و نمیدانم کی در من جوانه زد... هرچه هست،حال خوبی است. لبخندي به صورتش میپاشم :+اگه خسته اي،بخواب... با دست چپ،چشمانش را میمالد. :_نه دیگه... خوابم پرید... میخواهم چیزي بگویم که صداي در میآید. بلند میشوم و پشت در میایستم. صداي گام هایی میآید. صدا میزنم +:مانی تویی؟ صداي خسته ي مانی میآید. :_آره منم،بفرمایید تو اُوستا...مسیح! این آقا زحمت کشیدن نصفه شبی اومدن قفل رو باز کنن. اینجا چرا تاریکه؟ :+دمت گرم داداش...فکر کنم برق رفته :_نه کل ساختمون برق داره... شاید اشکال از فیوزه بذا ببینم.. :+مراقب باش.. چند دقیقه میگذرد و یک دفعه اتاق پر از نور میشود. به طرف نیکی برمیگردم و لبخند میزنم. :+چیزي تا آزادي نمونده! لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد. مانی میگوید :_فیوز پریده بود... مال این قسمت خونه.. :+دستت درد نکنه.. صداي ابزار آلات و تق تق چیزي از پشت در میآید. نزدیک نیکی مینشینم و با ابروهایم به کتابخانه اشاره میکنم :+هرکدوم از کتابها رو هروقت خواستی بیا ببر.. نگاهم میکند،با شیطنت... :_اگه برشون دارم و پس ندم چی؟ چقدر این همنشینی چند ساعته،دختربچه ي همسایه ام را خودمانی و راحت کرده است... :+ازتون شکایت میکنم خانم وکیل... ملیح میخندد. صدایـمانی از پشت در میآید. :_مسیح،زنداداش.. در الآن باز میشه... سریع بلند میشوم،نیکی هم.. نگاهی به سرتاپاي نیکی میاندازم. حجابش بینقص و کامل است. حتی تاري از موهایش بیرون نیست،اما چیزي دلم را چنگ میزند. اگر در باز شود... اگر مانی و مرد قفلساز... نیکی... چادرش را از روي دسته ي صندلی برمیدارم و به طرفش میگیرم. باید فرقی باشد میان من و مردانی که بیرون ایستاده اند.. باید میان من و هر مرد نامحرم دیگري خواه برادرم، تفاوتی باشد... حتی با وجود پوشیده بودن مانتویش... نیکی با چادرش محدوده ي نگاه براي غریبه ها مشخص میکند و من به احترام حجابش،دوست دارم برابرش تعظیم کنم. نیکی با تحسین به چشمانم و بعد به چادرِ بین دستانم نگاه میکند. لبخندش پر از ستایش است... پر از احترام... چند سرفه ي مصلحتی میکنم،صدایم رگه دار شده... :+چیزه،هوا داره سرد میشه،بهتره در بالکنو.. حرفم را قطع میکند :_پسرعمو نگاهش میکنم :_ممنون...ممنون که حواستون جمعه.. لبخندـمیزنم. باز هم دلم میلرزد. براي هزارمین بار،باز هم به این نتیجه میرسم که نمیشود... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456