💗| ✨| نگاهم بہ پوزخند روے لبِ آرش خشڪ مےشود. اولین بارم نیست...قبلا بارها با امثال مہوش دست دادهام. نیڪے بےهیچ احساسے نگاهم مےڪند. انگار برایش مہم نیست ڪہ دست بدهم،یا ندهم.دوست ندارم در ذهنش،مسیح را بےبند و بار ببیند... نگاهم بہ صورت منتظر مہوش مےافتد. سر تڪان مےدهم و نگاهم را از چہرهاش مےدزدم. چند لحظہ ڪہ مےگذرد،آرش با خنده دست مہوش را مےگیرد و مےگوید:اوف بر تو... انتظار ندارے ڪہ این دوتا با ماها دست بدن.. مہوش مےخندد و مےگوید:از دست تو آرش..عیب نداره،اذیتشون نڪن...بفرمایید تو... نیڪے وارد خانہ مےشود. پشتسرش مےروم. چادر رنگےاش را سر مےڪند و با راهنمایے مہوش روے یڪ مبل استیل دونفره مےنشیند. ڪنارش مےنشینم. لبخندے بہ صورتش مےپاشم. چشمانش را مےبندد و باز مےڪند.مےخواهد خیالم راحت باشد،ڪہ از حرفها و رفتار آرش ناراحت نشده. آرش کنارم روی مبل تڪنفره مےنشیند و پاے چپش را روے پاے راست مےاندازد : خب چہ خبر پسرخالہ؟ نگاهم را از صورت آرام نیڪے مےگیرم. بہ پشتے مبل تڪیہ مےدهم و با غرور بہ آرش نگاه مےڪنم. برابر آرش،باید همان مسیح مغرور و خودخواه بشوم.باید جواب متلڪها و ڪنایہهایش با خونسردے دیوانہڪنندهام و پوزخنِد همیشگےام بدهم.دست چپم را پشت نیڪے روے پشتے مبل دراز مےڪنم و مےگویم:خبر خاصے نیست... همون درگیریےهاے ڪارے.... مہوش با سینے چایے وارد مےشود.اول برابر نیڪے خم مےشود و بعد،جلوے من. مےگوید : نگفتے مسیح...چے شد یہو تصمیم گرفتے ازدواج ڪنے ؟ با تحسین نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم. مہوش سینے خالے را روے میز مےگذارد و ڪنار نیڪے مےنشیند. ِر بعد رو بہ آرش مےگوید:میبینے آرش؟ ڪار دلہ.. نیڪے با خجالت سرش را پایین مےاندازد. مہوش از نیڪے مےپرسد:حالا چرا مجلس عروسے نبودین؟؟ ما با هزار آرزو اومدیم ڪہ عروسِ خالہ شراره رو ببینیم،دیدیم هیچڪس نیست... ولی البتہ جاتون خالے... خیلے بہ همہ خوش گذشت... نیڪے و مہوش مشغول صحبتهاے خودشان مےشوند. آرش خودش را بہ سمتم مےڪشد. آرام زیر گوشم مےگوید:مردم زرنگ شدن ها،نہ؟ متوجہ منظورش نمےشوم. با ابروهایش بہ نیڪے اشاره مےڪند: فڪر نمےکردم سلیقہات اینجورے باشہ..بستہبندے ڪردے زنت رو.... عصبانیت مثل خون،هجوم مےآورد زیر شقیقہهایم. دو طرف سرم نبض مےگیرد. دوست دارم دست بیاندازم و یقہے مرتب پیراهنش را پاره ڪنم.دوست دارم مشتم را حوالہ ے صور ِت صاف و سہتیغ شدهاش را بڪنم. اما چارهے صحبت با این جماعت،فقط زبان خودشان است. سعے مےڪنم حتے شده مصنوعے،پوزخند بزنمـ: بہتر از اینہ ڪہ چو ِب حراج بزنم بہ زنم... آرش سرخ مےشود و لبهایش ڪش مےآیند. نیڪے و مہوش با خنده از جا بلند مےشوند. آرش،مےپرسد:مہوش یہ لحظہ بیا.. و چیزے در گوشش مےگوید. نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم. ِ نیڪے،سخاوتمندانہ لبخنِد قشنگش را چاشنی صورت مہتابےاش مےڪند. ح ِس خوبے دارم.از اینڪہ محفوظ است... ِن از اینڪہ خودش را بالاتر از این مےبیند ڪہ در برابر آرش و چشما هیزش دلبرے ڪند. از اینڪہ همیشہ و هرجا مےتوانم بہ او مطمئن باشم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456