💗|
#رمان_مسیحا
✨|
#پارت_دویست_نود_پنج
مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الان میام..
نیڪے و مہوش بہ طرف سالن مےروند.
فنجان چایم را برمی دارم.
نیکی که نیست باید با بازےهاے موبایل مانے مشغول باشم ڪہ آرش صدایم مےزند.
:_مسیح... یہ سرے آدم هستن ڪہ زیر ظاهر پاڪ و مریم مقدسےشون لجنڪاریاشون، رو مےڪنن... مےدونے یہ
ضرب المثل هست راجع چادر، میگہ:هرچی آدم فلان کاره هست....
بقیہ ے ڪلامش را نمےشنوم.
از تصور تہمتے ڪہ بہ نیڪے مےزند...
نفسم بند مےآید.خون بہ مغزم نمےرسد اما جلوے چشمانم را مےگیرد.
توهین بہ پاڪبودن نیڪے را تاب ندارم.
یڪ لحظہ تمام بدنم گر مےگیرد.هرچہ قدرت دارم،در مشتم مےریزم و فنجان را بین دستانم خرد مےڪنم.
*نیڪے*
چادر رنگے ام را مرتب روے پاهایم مےاندازم ڪہ مہوش با ظرف شیرینے بہ طرفم مےآید.
با تعجب نگاهش مےڪنم.
یڪ روسرے ڪوچڪ،ناشیانہ روے سرش انداختہ ڪہ از جلو و عقب،موهاے رنگشدهاش بیرون ریختہ.
با خنده مےگویم:پس این چیہ رو سرت؟ تا حالا ڪہ نداشتے...
لبخند مےزند و ڪنارم مےنشیند:والا چے بگم...
آرش صدام زده میگہ ببین مسیح چہ زرنگہ،خانمش رو فقط برا خودش مےخواد.. توام یہ ڪم رعایت ڪن...
لبخند مےزنم.
واقعا یڪے از فواید حجاب این است..ڪہ من و زیبایےهایم،تماما براے همسرم،عشقم،و هم مسیر بہشتم هستیم.
مہوش مےگوید:حالا ماه عسل ڪجا رفتین؟
مےخواهم جوابش را بدهم ڪہ صداے شڪستن چیزے از پذیرایے و پشتبندش صداے نالہ مےآید.
نگران از سلامت مسیح،از جا بلند مےشوم و بہ طرف سالن مےدوم.
از صحنہ اے ڪہ مےبینم مےترسم.
روے زمین پر از تڪہهاے خرد شده ے فنجان است و قطرات خون ڪہ پشتسر هم روے زمین...
از دست راست مسیح،خون مےچڪد و یقہے آرش را بین انگشتان دست چپش،مچالہ ڪرده و آرش را روے مبل
میخڪوب...زیر چشم راست آرش کبود شده..
با اضطرار صدا مےزنم:مسیــــح....
بہ طرفم برمےگردد.
نگاهش بہ صورت ترسیده ام ڪہ مےافتد دستش را از گردن آرش برمی دارد و مےگوید:بریم نیڪے...
مہوش مےگوید:اینجا چہ خبره؟آرش چے شده؟
مسیح با دست سالمش،ڪیف و چادر مشڪےام را از روے دستہے مبل چنگ مےزند و جلو مےآید:بریم نیڪے...
رگہهاے خون درون چشمانش،دست زخمےاش و صداے پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناڪ است ڪہ جرئت
نمےڪنم چیزے بگویم.
فقط بہ دنبالش ڪشیده مےشوم.
صداے تق تق ڪفشهاے پاشنہدارم روے سرامیڪها بر نگرانے و دلآشوبم مےافزاید.
نگرانم.نگران دس ِت مسیح...
از خانہ بیرون مےزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح مےگیرم و چادر مشڪےام را سر مےڪنم.
مسیح،دست راستش را بین دست چپش مےگیرد.
از دانہ هاے درشت عرق روے پیشانےاش مشخص است ڪہ چقدر درد دارد.
هیچ نمےگویم.
نمےدانم بین او و آرش چہ گذشتہ.
هرچہ ڪہ بوده مسیح را ناآرام و عصبے ڪرده و من،نشنیده حق را بہ مسیح مےدهم.
بے هیچ حرفے از ساختمان بیرون مےرویم.هواے سرد اسفند،ریہهایم را مےسوزاند.
مسیح بےتوجہ بہ ماشین،مشغول پیادروے مےشود.
صد مترے همقدم راه مےرویم.
ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی...
دیگر قلبم تحمل ندارد.مےایستم و نگاهش مےڪنم.
آشفتہ دست سالمش را بین موهایش مےبرد و نگاه از من می دزدد.
طاقت نمےآورم :مسیح...
نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456