🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_پنج :_هنوز نه... :+هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق ندار
💗| ✨| مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم. زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند. چهرهذی زنعمو رنگپریده به نظر میرسد و فرفریهای طلایی اش نامرتباند. عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم. نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟ زنعمو دستم را میفشارد:سلاگ نیکی جون،خوبی؟ مردمکهایش آرام و قرار ندارند. عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئلهای پیش اومده بود،میخواستم با مسعود مطرح کنم،شراره هم که فهمید میام اینجا،همراهم اومد.. مامان با مهماننوازی میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی مسعود که نیست... عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟ بی قراری،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود. مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران نیست. عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنیاش را نمیفهمم. چقدر همهچیز عجیب و غریب است! صدای باز و بستهشدن در میآید. برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم. او هم با تعجب به من خیره شده. تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی برای فرارکردن.. موهای مجعد مشکیام،روی شانههایم ریختهاند. سرم را پایین میاندازم. مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام بلندی میدهد. مامان نگاهم میکند:خوش اومدی مسیح جان،نیکی فکر میکرد امروز نمیای..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید عمو میگوید:راستش افسانه جون...نمیدونم چطور بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟ مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزی شده محمود؟؟ عمو سرش را پایین میاندازد. زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزی نیستا...هیچی نشده،فقط... فقط یه تصاد ِف جزئی خیلی کوچیک.. به صرافت میافتم. بابا... دیگر نمیشنوم که چه میگوید. احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. همه جا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم. بدون شک دارم میمیرم. یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم. صدای آشنایی به نام میخواندم. بوی عطر سردش را با تمام وجود میبلعم.۰ بین دستان مردانهاش اسیر شدهام. به گرمای تنش نیاز دارم. با دِم عیساییاش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین! مسیح نگاهی به صورت پریشانش میکنم و دوباره چند قطره آب رویش میپاشم. منیر،با نگرانی میگوید:آقا میخواین زنگ بزنم به اورژانس؟ نگرانیام را قورت میدهم و میگویم:نه،فقط آب قند چی شد؟ لیوان بلندی سریع نشانم میدهد:ایناهاش... دستم را آرام روی گونهی مرطوبش میگذارم و چند ضربهی آرام میزنم. :_نیکی...نیکی جان... پلکش میپرد. دست چپم را زیر سرش کمی بلند میکنم. :_نیکی خانم... نیکی جانم... آرام،کمی چشمانش را باز میکند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456