📙 ✍🏻 🖇 همين لحظه در اتاق زده شد... يا خدا باز محمده! ازش خجالت مي کشم... سريع مو هام رو با کليپس جمع کردم... دلم براش تنگيده بود... مشت زد به در... محمد-: باز کن ضعيفه... خندم گرفت... داد زدم -: در بازه... در رو باز کرد و محکم کوبيد به در... مثلا که عصباني بود... باز داش مشتي شده بود... اي قربونت بشم من تهنا تهنا... مشتش رو کوبيد به در...داد زد... محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو... محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها... -: مثلا ميخواي چيکار کني؟! چونه ام رو با دستاش گرفت... زل زد تو چشمام... لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم! ميخواي زنداني بشي؟! زبونم و در آوردم براش... -: نمي توني زندانيم کني... چشماشو ريز کرد... محمد-: نمي تونم؟ ... جواب ندادم... چونه ام رو ول کرد و دو طرف صورتم رو گرفت... سرش رو آورد جلو و پيشونيم رو آروم و بلند بوسيد... سرشو برد و عقب و خيره شد تو چشمام... محمد-: اين يه هفته... اومد جلو و چشم راستم رو بوسيد... رفت عقب... محمد-: دو هفته. اومد جلو... چشم چپم رو بوسيد... رفت عقب... محمد-: سه هفته. اومد جلو... گونه راستم رو بوسيد... رفت عقب... محمد-: چهار... گونه چپم رو بوسيد... محمد-: پنج هفته. چونه ام رو بوسيد... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق!... @mahruyan123456 🍃