@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_بیست_و_چهارم
شیر مادرتان گوارای وجودتان ،
شیرهای ژیان ، مردان نبرد و سختی
چه شیر زن هایی که دلاورانشان را به جبهه فرستادند .
پا گذاشتند روی عشق مادری و راهیشان کردند .
گرچه فراغ فرزند دردی بس دردناک است
اما تکیه کردند بر خدا و راضی شدند به رضای حق .
نصف راه مانده و حالی برایم نمانده تا پیاده بروم .
دست بلند کردم و ماشینی جلوی پایم نگه داشت .
سوار شدم و رادیو ی کوچکی روی داشبورش بود و نوایی دلنشین می خواند و راننده جوان هم زیر لب هم خوانی می کرد .
کرایه را به طرفش گرفتم و گفتم : بفرمایید آقا .خیابون بعدی پیاده میشم .
برنگشت همان طور که به جلو نگاه می کرد گفت : بزار تو کیفت آبجی، امروز کرایه از هیچ کس نمی گیرم صلواتیه شما هم صلوات بده واسه بچه های خط .
-- ممنونم دست تون درد نکنه .
از ماشین پیاده شدم .قدم هایم سست شد با دیدنش ، دلم میخواست راه آمده را با سر بدوم و به عقب برگردم اما گیر امتحانم بودم .
در مدرسه تکیه بر ماشین داده بود و با پوزخند مرا نگاه می کرد.
تصمیم گرفتم بی اعتنا به او به مدرسه بروم .
چشمانم را بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن .
پایم به در مدرسه نرسیده بود که کیفم کشیده شد .
برگشتم به عقب و با هر چه در توان داشتم سعی کردم کیفم را از دستش بگیرم .
اما قوی تر از این حرفا بود .
هر کدام از بچه ها که رد می شدند نگاه ناجوری می انداختند و می رفتند.
دلم میخواست فریاد بزنم و کمک بخواهم ....
-- تقلا نکن ، آهوی گریز پای من ، دیگه این دفعه اون جوون ریشوی عقب افتاده نیست که بیاد نجاتت بده خبر دارم که رفته ...
حرف علی که به میان می آمد دیگر هیچ چیز را نمی فهمیدم صدایم را بلند کردم و گفتم : حرف دهنت رو بفهمم مرتیکه بیشعور .
شراره های خشم در چشمانش دیده می شد دستش را بالا برد و بر دهانم فرود آورد...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃