eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم جز هوایت هوایی ندارد 😭 تمام آرزویم در این دنیا همین است ببینم شش گوشه ات را ❤️😍 گاهی وقتا که احساس می کنم مشکلات زندگی ام زیاد شده و سخت گرفتارم تنها تو هستی که مایه آرامش منی 😍 آرام جانم ، روح و روانم ، حسین جانم ...❤️ ترسم بماند بر دلم آرزوی کربلا ....😭 @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 (مهتاب) پدر مرا بخشید قلب مهربانش ذره ای از من کینه به دل نگرفته بود . شرمم میشد در چشمانش نگاه کنم . با چه عشقی سرم را بالا گرفت و گفت : دختر که از باباش خجالت نمیکشه . مقصر خودم بودم پس دلخوری از تو ندارم . از بزرگواری اش بود که گستاخی مرا به رویم نیاورد . قرار بر این شد که باز هم خانه ی عمه بمانم و هر از گاهی برای دیدن پدر به خانه بروم . اصلا دلخوشی از آن عمارت منحوس نداشتم . امروز پنج شنبه بود و اواخر اردیبهشت ماه هوا رفته رفته رو به گرمی می رفت . قرار بود بروم سری به پدر و مادرم بزنم . انقدر به عمه اصرار کردم که راضی شد خودم تنها بروم . لباس های مشکی ام را پوشیدم. مقنعه ام را تا حد ممکن جلو آوردم. ابرو هایم زیر ابری مقنعه پنهان شد . چه لذتی داشت این حجاب . حجاب زهرایی حالا انقدر ماهر نشده بودم که بتوانم چادر بپوشم و خودم را جمع و جور کنم . دسته ی کیفم را روی شانه ام انداخته و از عمه خداحافظی کردم . مسیر طولانی بود و آفتاب گرم و سوزان. دست بلند کرده و پیکان سبزی جلوی پایم نگه داشت . سرم را از شیشه کمی داخل بردم و گفتم : آقا بهشت زهرا میرین ؟ -- بیا بالا آبجی . در را باز کردم و صندلی عقب نشستم زن میانسالی هم مسافرش بود . لبخند دلنشینی بر لب داشت .از آن چهره های نورانی . -- بهشت زهرا میری دخترم؟ -- بله حاج خانم . سری تکان داد و گفت : اول و اخر همه باید یه روزی بریم اونجا خونه ی ابدی . یکی دیر میره یکی زود . یکی با عزت میره پیش خدا یکی با هزار ضجر و بیماری . من هم میرم اونجا .سر خاک پسرم . -- خدا رحمتشون کنه . -- خدا رفتگان همه رو بیامرزه ؛ اما شهدا آمرزیده شده اند . یک هفته است پسرم شهید شده .تو عملیات بیت المقدس. چه روحیه و ایمان قوی دارد؛ از فرزند شهیدش می گوید با چه افتخاری چشمانش ازخوشحالی برق می زند و می گوید : اگر هر چند تا پسر دیگه هم داشتم می فرستادم جبهه . اما چه کنم که دستم خالیه و همین یک پسر رو داشتم و شرمنده ی اباعبدالله. ان شاالله امام حسین علی اکبرم رو از من قبول کنه و روز قیامت شفاعتم رو کنه ... **** چند شاخه گل از دست فروشی که در ورودی بهشت زهرا ایستاده بود خریدم . دستی به مقنعه ام کشیدم تا مطمئن شوم مویی بیرون نیامده . فاتحه ای زیر لب برای همه ی اسیران خاک خواندم . کمی جلوتر رفتم که سه جوان را دیدم که کنار قبری نشسته بودند . قدم هایم را جلو برداشتم ضربان قلبم به هزار رسید . برگشت به طرفم نگاهمان در هم تلاقی شد . ریشش بلند تر شده موهایش نامرتب است . چشمانش بی فروغ شده . سرش را به نشانه ی سلام تکان داد .جلوتر رفتم و سلام دادم ‌. احساس می کردم خوش ندارد بیشتر بمانم .در حضور دوستانش . -- علی آقا اینجا اومدین چیکار؟ یکی از همان ها که قد کوتاه و کمی تپلی داشت دستی به ریشش کشید و گفت : شما کی هستین ؟ با سید علی چه نسبتی دارین ؟ جا خوردم از لحن جدی و کوبنده اش . علی به آرامی خطاب به رفیقش گفت : آشنا هستن . رو کرد به من و سرش را پایین گرفت صدایش می لرزید : امروز صبح آقا جون عمرش رو داد به شما . ای داد بر من کی از دنیا رفته بود این پیر مرد دوست داشتنی .چطور دلش آمد علی را تنها بگذارد . چه مساوی شدیم حالا هر دو بچه یتیم هستیم .بی هیچ برتری و ارجعیتی بر دیگری . تسلیت گفتم .ماندن جایز نبود .... ادامه دارد .... ✍نویسنده: ح* ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 (علی) از وقتی دیدمش حال عجیبی پیدا کردم حسی که تا به حال تجربه اش رو نداشتم . وقتی اون روز با التماس نگاهم می کرد . نگاهی آمیخته از تشکر و قدردانی؛ التماس و ترس . سر درگمم عشق را تجربه نکرده ام فقط میدانم آرام و قرار و تب و تاب آدمی را می گیرد . متفاوت تر از همیشه شده ... نجیب و با حیا . همان چیزی که در وجودش کم بود . با این که سعی دارم به صورتش زل نزنم اما هر چه سعی میکنم نمیشود . چشمانش همچو آهن ربا جذبم می کند . نه من عاشق نشدم ؛ عشق و عاشقی در میان نیست فقط یک حس زود گذر است . سرم را به طرف آسمان بلند می کنم و خدا را صدا میزنم : خدایا نگذار نگاهم آلوده شود ؛ اجازه نده نگاهم به نگاه حرامی بیفتد ... حالا که شرایطش جور شده به جبهه بروم مرا پایبند نکن . خدایا خودت کمکم کن . فکر این دختر از سرم بیرون بره . وسایل کم و ناچیزم را در ساکم می ریزم و آماده ی رفتن می شوم . نگاهی به دور تا دور خانه ی کوچکمان می اندازم از هر گوشه اش خاطره ای دارم . باید بروم اینجا دیگر جای من نیست همه این سال ها هم به اصرار آقا جون اینجا مانده بودم حالا که دیگر نیست ... کفش هایم را پوشیدم و دسته ی ساک را میان مشتم گرفتم و در را باز کردم . جفتی کفش زنانه جلویم ایستاده!!!! مشکی و براق . سرم را بالا آوردم ‌.نگاهم سر خورد در دو چشم عسلی.و لشکر مژه های بلندش که با حرکت چشمش تکان میخورد . دستی به موهایم کشیدم دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم ! کفری ام حسابی . این چه طرز نگاه کردنه پسره ی احمق !!! حواس برایم نمانده !محو تماشایش هستم که سلام آرامی میدهد و نگاهی به ساک دستم می اندازد ، آرام لب هایش را تکان می دهد و می گوید : جایی میرین علی آقا ؟ دستپاچه میشوم و می گویم : ها..هان بله...بله با اجازتون دیگه دارم زحمت رو کم می کنم . مهتاب خانم ؟ سرش را پایین می اندازد و با شرم می گوید : بله . -- من دارم برای همیشه میرم خوبی بدی دیدین حلال کنید . دارم میرم جبهه شاید برگشتی نباشه و هرگز شما رو نبینم اگر این سال ها بدی از من دیدین حلال کنید . منتظر جوابش نماندم. فرار را بر قرار ترجیح می دهم و خداحافظی می کنم و دور می شوم . هوا که هنوز انقدر گرم نشده پس چرا خیس عرق شدم . عرق پیشانی ام را با پشت دست پاک می کنم . حتما از رفتار و قیافه ی تابلوی من حالم را فهمیده!! یاد جمله ی همیشگی مسلم می افتم : رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون ... ادامه دارد... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 (مهتاب) دلم برای پدر حسابی تنگ شده تا از حجره نیامده باید بروم و غافلگیرش کنم . کلید به در انداخته که در خودش بازمیشود . آرام جانم روبرویم ایستاده آخ خدا باز هم گناه کردم . مرا ببخش اما به همون بزرگیت قسم نمیتونم ، دل کندن کار من نیست . دلم می لرزد. با نگاهش . از شرم سرخ شده و دانه های عرق روی صورت و محاسنش خود نمایی می کند . چرا حس می کنم نگاهش رنگ و بوی دیگری میدهد ، بوی محبت . یعنی خدا صدایم را شنیده ..‌. چیزی در درونم فریاد می زند و می گوید هر ناممکنی رو خدا ممکن میکنه !! شاید هنوز هم مرا نخواهد و به دلش راه نداده باشد اما آنقدر میفهمم که رد نگاهش هزاران حرف نگفته دارد . چشمم به ساک دستش می افتد یعنی قرار است کجا برود !!! بند دلم پاره می شود وقتی می گوید میخواهد به جبهه برود . مرد خاکی اما آسمانی چطور حلالیت می‌طلبی در حالی که جز پاکی و مردانگی چیزی از تو ندیده ام . کاش بشود دستت را بگیرم و ساک را زمین بگذارم و زل بزنم به صورت نورانی ات و بگویم : نرو ، به خاطر من نرو اینجا یه دل بی قرار یه عاشق دل خسته چشم به راه و نگرانته . امان از نا ممکن ها و نشدنی ها... به خدا می سپارمت و از خدا تورا سالم میخواهم . تو میروی تا به آرزویت برسی اما من دور میشوم از رویای شبانه ام . اما دل خوشم به این که در این شهر بزرگ هرچند با فاصله اما هستی و زیر آسمان خدا نفس می کشی ! حالا چه میروی زیر آتش دود و خمپاره ؛ رفتی و قلب مرا هم ربودی ‌. باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 : زندگی برایم رنگ و بوی تازه ای گرفته حسی نو در وجودم جوانه زده حس امید واری . حس خوشحالی و خوشبختی .چقدر زیباست وقتی لبخند خدا را روی زندگی ات احساس کنی . منشا تمام این ها نگاه محبت آمیز علی بود که دنیای خاکستری ام را رنگی تازه بخشیده بود . نرفته دل تنگش شدم ... نگاهم افتاد به آلونک گوشه ی حیاط گرد غم روی در و دیوارش به چشم می خورد . مگر چقدر از رفتنت می گذرد .که این عمارت بزرگ و شاهانه دیگر هیچ زیبایی ندارد .تو چه داشتی که همه چیز را برایم معنا می بخشیدی... چشمم افتاد به نهال کوچک آلو که پارسال اصغر آقای خدابیامرز کاشته بود . حالا ثمر داده ... یادم افتاد به رعنا که عاشق گوجه سبز بود آخ چقدر دلتنگش شدم دوست عزیزم . ذهنم پر کشید به همان روز کذایی با چه قیافه ی گرفته ای سر کلاس حاضر شد . دست چپش را بالا آورد و نگاهم افتاد به حلقه ی ظریفی که در دستش بود و گفت : دیگه تموم شد همه چیز .مهتاب آرزوهام دود شد رفت هوا ... با خوشحالی گفتم : مبارک باشه عزیزم خیلی خوبه اینکه ناراحتی نداره چه حلقه ی قشنگی .سلیقه ی خودته یا آقا داماد . لب هایش را آویزان کرد و گفت : چی میگی مهتاب دلت خوشه ها !!! من بدم میاد این وصلت به اصرار و اجبار بابام بود . حرفام به جایی نرسید هر چقدر مقاومت کردم آخر سر هم تن دادم به یه ازدواج اجباری. هر چند از درون ناراحت بودم رعنا خیلی تلاش می کرد تا به جایی برسد و روز و شب درس می خواند .و تلاش می کرد حالا یه شبه مسیر زندگی اش عوض شده بود .اما باید دلداری اش میدادم : -- رعنا جان چیزی نشده که ازدواج سنت پیغمبره نصف ایمانت رو تکمیل کردی . امید وارم خوشبخت بشی حالا کی هست این داماد خوش شانس ؟؟ -- من چی میگم تو چی میگی پسر عمومه پنج سال از خودم بزرگ تره من گیر افتادم با یه پدر دیکتاتور و مستبد . درک نمیکنی چی میگم چون هیچ وقت پدرت بهت نگفته بالای چشمت ابروئه . حق با رعنا بود پدر من آزادی و مستقل بودن را به من هدیه داده بود ... قدر دانش بودم تا آخر عمر ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 از پله های ایوان بالا رفتم .در ورودی را باز کردم . ورودم با خروجش یکی شد . چادر پوشیده بود و سبد پلاستیکی اش هم دستش بود .با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت : الهی قربون قدمت دختر ؛ خوش اومدی . وقتی میای پاهام جون میگیره واسه راه رفتن ، چشمام سو میگیره برای دیدن ... دخترم بیا و بمون . خندیدم و گفتم : ماشاالله همین طوری جملات زیبا ردیف می کنی فرصت نمیدی که سلام کنم صفورا خانم . -- فدای خنده هات ، وقتی می خندی از ته دل می خندی .سلام از ماست سر کار خانم . -- قربون شما؛ حالا کجا میرین؟ -- میرم خرید ، شب مهمون داریم . -- مهمون؟ من رو میگی ؟ دستی به صورتش زد و دستش را در هوا تکان داد و گفت : وا خدا مرگم بده !!! این چه حرفیه اینجا خونه خودته . آقا مهدی و میترا هستن . از فکر مهدی و میترا دلم غنج رفت اما من آمده بودم سری بزنم نه این که شام بمانم . عشق به مهدی سیلی اش را به دست فراموشی سپرد! سیلی اش برایم حکم یک تلنگر داشت . -- چه خوب !!! باشه صفورا خانم شما برو به کارت برس من هم میرم خونه تا بابا بیاد . خدا حافظی کرد لنگان لنگان از پله ها پایین رفت .حسابی پیر شده بود ... نگاهی گذرا به پذیرایی انداختم . پشتش به این طرف بود روی مبل تکی لم داده و تلوزیون نگاه می کند . پاورچین پاورچین قدم برداشتم به طرف طبقه ی بالا ؛ که دهان به دهانش نشوم .پا گذاشتم روی پله اول که با صدایش همان جا مکث کردم : -- آسه میری آسه میای که گربه شاخت نزنه !! دختره ی پر رو . سرم را برگرداندم و از نظر گذراندم قیافه نچسبش را . خواستم بروم و بی اعتنایش کنم ؛ با حرفی که زد سکوت معنا نداشت . انگشت اشاره اش را به طرفم تهدید وار تکان داد و گفت : خوب گوش هات رو باز کن بچه یتیم تو دیگه اینجا جایی نداری پس بهتره دیگه حتی سایه ات هم روی این و خونه زندگی نباشه فهمیدی !!! واقعیتی تلخ که همیشه همراهم بود و نامش بر زبان ها جاری . آری من یتیم بودم اما سرنوشت اینطور برایم خواسته بود . تقدیری که من دخالتی در بوجود آمدنش نداشتم . چشمه اشک هایم در حال جوشیدن است اما نباید ضعف نشان بدهم حالا زمان گریه و زاری نیست . باید جواب دندان شکنی به این دختر گستاخ بدهم . هر چند قبل تر ها مراعاتش را می کردم چون فکر می کردم از یک خون و از یک ریشه ایم ... اما حالا دیگر هیچ نسبتی نداریم نه سببی و نه نسبی . زل زدم در چشمان بی پروایش و گفتم : خوب گوش هات رو باز کن سوری اینجا این تو هستی که جایی نداری و باید بار و بندیلت رو جمع کنی و بری . تویی که با مادرت اومدی تو زندگی ما . آره من بچه یتیمم نه پدر دارم و نه مادر . اما وجدان دارم و هرگز دل دیگران رو نمی شکنم و شخصیت آدم ها رو له نمی کنم . تویی که مادر داشتی و باید بهت یاد میداده که هر حرفی رو نباید زد باید بهت می گفته که زندگی همش در پول و لباس های آنچنانی خلاصه نمیشه. انسانیت رو باید یاد بگیری سوری !! حرف های تو و مادرت اونقدر تیز و برنده است که هزاران ضربه و رد های خونی شمشیر ماندگار تر و برنده تره . اما همین جا تو و مادرت رو بخدا می سپارم و واگذارتون می کنم به خودش! اون بالا سری بهتر میدونه چطور جواب ظلم های شما رو بده . ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 سریع از جلوی قیافه بهت زده اش رد شدم و به اتاقم رفتم . چه روزها و شب هایی که در این اتاق سر کردم . خشت های این اتاق ؛ ترک های دیوارش هم شاهد غم ها و دلتنگی هایم بود. از همیشه مرتب تر و تمیز تر . صفورای مهربان حتی در غیابم هم از یادم غافل نبوده . دل نداشتم به پشت پنجره بروم و مثل همان وقت ها به گوشه ی حیاط خیره شوم .و آمد و رفتش را چک کنم . اما نیرویی قوی مرا به آن سو می کشد .و این قدرت عشق است که گاهی در نبودش هم میخواهد وفاداری و ثابت قدمی ام را به رخ بکشد . دستی به روی پرده کشیدم و لمسش کردم نرم و لطیف .مانند برگ گل های یاس و ارغوان . کمی از پرده را کنار کشیدم .حیاط سوت و کور خبری از آن باغبان دلسوز نیست ... خبری از دست های سیاه روغنی پسر زحمتکشش نیست . اما ردش خوب بر دلم جا مانده رد پایی که با هیچ چیزی پاک نمی شود نه با آب و جارو ، نه پارو ، و نه پاک کن . ردش ماندگار است . خدا به حال دلم رحم کرده که اینجا نیستم . وگرنه در نبودش دق می کردم. فاصله ها سلام قلبم را به قلبش برسانید . پلک زدم و آخرین تصویر زیبایش را جلوی چشمانم به تصویر کشیدم. چشمانم را بستم و برای لحظه ای رفتم به دنیای خیالات کودکانه ام. دنیایی که از بچگی همراهم بود . میگم علی جان !! -- جان دلم خانومم ! خودم را لوس می کنم و به آغوشش پناه می برم و مست می شوم از نوازش های بی حد و مرزش. جرعه جرعه نگاهش می کنم با عشق . -- دنیای منی مهتابم ! وقتی به آسمون نگاه می کنم ترو میبینم چشمای غزالی تو خواب و قرار منه ... بیشتر در آغوشش فرو میروم و گوش فرا می دهم به زمزمه هایی که در گوشم می نوازد . -- تو تموم نا تمام منی ، هر لحظه بیشتر پایبندت میشم قلبم دیوانه وار در سینه ام می کوبد . سرم را تکان دادم باید پس بزنم این رویا ها را بیرون بیایم از دنیای شیرین خیالات . اگر برسد آن روز ؛ روز وصال یار دگر آرزویی ندارم . ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
سلام وقت بخیر دوستان ☺️ انشالله که حال دلتون خوب باشه و سر حال باشین . به پارت صد و بیست رسیدیم با همراهی شما عزیزان . پارت های خوب و عاشقانه اش در راهه .🌹 امید وارم تا بدین جا لذت برده باشین . @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 دیوان‌حافظ‌ را از قفسه ی کتاب خانه بیرون آوردم . گاهی برای دلخوشی تفالی به حافظ می زدم . یوسف گم‌گشته‌ بازآید‌ به‌ کنعان‌غم‌ مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غم دیده حالت به شود غم مخور وین سر شوریده باز آید به کنعان غم مخور .... همین برای خوشی دل شوریده ی من کافی بود تا امید داشته باشم به خدا . که جز او امیدم از همه جا قطع شده بود . با شنیدن صدای اذان آماده شدم برای نماز . هر چند چادر نمازی در اتاق نداشتم. اما عمه می گفت می شود با حجاب کامل هم در صورت ضرورت نماز خواند . قبله هم نمی دانم به کدام طرفی است ؟! ناچار باید به هر چهار طرف بخوانم . پنجره را باز کردم تا هوای اتاق کمی خنک شود . من به قطعیت به این موضوع واقف شده بودم که با یاد خدا دل ها آرامش می گیرد . "ألا بذكر الله تطمئن القلوب " حس و حالی وصف نشدنی داشتم وقتی در برابر پروردگارم؛ معبود مهربانم خم و راست می شدم و سر تعظیم فرود می آوردم. به راستی چه چیز بالاتر ومقرب تر از عشق مخلوق به خالقش . نمیتوانم وصف کنم که چه حال عجیبی دارم فقط می توانم بگویم بهترین حال ممکن را دارم . افسوس که این سال های زندگی ام را با غفلت و بی خبری گذراندم . اصلا از زندگی جز مادیات چیزی نیاموخته بودم . غافل از اینکه زندگی بعد روحانی و معنوی هم دارد ... من از عشق به علی به خدا رسیده بودم .درست مانند مجنون که از عشق لیلی خدا را شناخت و درک کرد ... همه ی زندگی ام را مدیون او بودم . علی جان هر کجا هستی از خدا می خواهم سالم باشی . هر چند دل کوچک من بی تاب توست .اما دندان روی جگر می گذارم به امید دیداری دوباره ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 غرق در زندگی روزمره ام باعث شده بود حتی تولدم هم فراموش کنم. اما بهتر که فراموشم شده تولدم ؛ تولدی دیگر بود از همان روزی که پا به دنیای دیگر گذاشته و تغییر کردم . پدر مرا غافلگیر کرده و جشن خودمانی برایم گرفته . چه بگویم در برابر اظهار محبت پدر. صفورا خانم شام مفصلی تدارک دیده از هر غذایی سر میز غذا پیدا می شود . جای عمه و عمو منوچهر خالیست در این جمع عمه همین امروز مجبور شده بود تا به دزفول برود ان هم در این وضعیت نا به سامان . معصومه همراه شوهرش از اوایل سال به آنجا رفته بود و دلش طاقت نیاورده شوهرش را تنها بگذارد . بچه اش مرده به دنیا آمده بود. دختر عمه طفلک من !!! با چه ذوقی از جنین متولد نشده اش می گفت ! با صدای پدر که نامم را صدا زدم به خودم آمدم: جانم بابا ؟ -- جانت سلامت غذا بکش هر چی که دوست داری ، امشب با هر شبم فرق داره خونه یه صفایی دیگه داره وقتی تو اینجایی عزیزم..‌ شرمنده ی این همه محبت های خالصانه اش بودم . مهدی شیطنتش گل کرده دلم برای مزه پرانی هایش هم تنگ شده -- بابا یه کم ما رو تحویل بگیر ؛ عقده ای شدم اصلا احساس کمبود محبت می کنم دیگه اینجا من چه حکمی دارم؟ پسرتون هستم یا کفگیر و ملاقه ؟! لبخند دلنشینی زد و گفت : شما نور چشم منی پسرم؛ اما دیگه میترا انقد بهت محبت میکنه جایی واسه ما نمی مونه .‌.. خندیدم به قیافه سرخ شده از خجالت میترا. بشقابش را جلو برد و غذا کشید و دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت : بخور خانومم ؛ اگه میخوای خودم بزارم دهنت . خوب میدونستم چقدر خون ؛ خونش را میخورد از این محبت های مهدی . اما نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ریز خندیدم . پدر هم خندید و گفت : عروس منو اذیت نکن انقد تعریف کردیم شام از دهن افتاد . مهدی سوالی نگاه کرد به پدر و گفت : بابا پس سوری اینا مگه نمیان ؟ اخمی کرد و با جدیت گفت : نه اونا مهمونی دعوت بودن نمیان . چه بهتر که نبودند و مجبور نبودم قیافه‌ی ابو الهول شان را تحمل کنم !! شب به یاد ماندنی شد برایم تولد های مجلل و باشکوهی را گذرانده بودم اما تولد هجده سالگی ام هفدهم اردیبهشت برایم به یادگار ماند و به خاطره های خوب ذهنم پیوست . زنجیر طلای ظریفی به دستم آویخت و صورتم را بوسید و گفت : قابل ، دختر بابا رو نداره . -- ممنونم بابا یک دنیا ممنون همین که به یادم بودی . -- تو هرگز از خاطر من نمیری پدر باشی و تولد دخترت فراموش بشه غیر ممکنه ... به میانه حرفش آمد و گفت : حالا نوبتی هم باشه نوبت کادوی ماست . روسری بزرگ فیروزه ای را روی سرم انداخت . -- ببخشید کمه فسقلی اما مبارکت باشه . انتظار نداشتم از برادر تازه دامادم که به تازگی مستقل شده و آن هم به کمک پدر خانه ای در نزدیکی عمه برایشان خریده . تشکری کردم از همگی به اتاقم رفتم .خواب چشمانم را سنگین کرده بود و پلک هایم را به زور باز نگه داشته بودم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر شهدا شهدا شرمنده ایم...😔 این کلیپ رو به عشق شهدا ساختم .چون تمام زندگیم رو مدیونشون هستم . همه ی ما مدیون قطره قطره خونشان هستیم . راهتان پر رهرو باد ...🌹 @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 مدتیست که از رفتن عمه به دزفول می گذرد . پدر اجازه رفتن دوباره نمی دهد .شوق را در چشمانش می بینم . می دانم که سر از پا نمی شناسد . تمام مدتی که خانه هستم سعی دارم دیدار هایم را به حداقل برسانم با این مادر و دختر . هر وقت نگاهم به نگاهشان بیفتد جنگ اعصابی راه می افتاد. امتحاناتم شروع شده و چند تایی را هر چند راضی از نتیجه اش نبودم اما دادم . نمیدانم چرا مثل قبل نمی توانم تمرکز روی درس هایم داشته باشم !! صبح بهاری دل انگیزی است این صبح زیبا . نجواهای عاشقانه یا کریم ها ، شکوفه های درختان ، بوی عطر گل محمدی روحم را تازه می کند . رفت و آمد مردم آن هم در صبح به این زودی برایم عجیب است !!! مرد و زن ، پیر و جوان و کودک همگی در خیابان ها هستند . یکی با پای برهنه ، دیگری با پیژامه، ویکی سینی به دست شربت تقسیم می کند ! همگی خوشحال هستند .زن جوانی با چادر رنگی لبخند زنان جلویم را می گیرد و سینی را به طرفم می گیرد وتعارف می کند . -- ممنونم نذری هست ؟ -- بله هم نذر سلامتی رزمنده ها و هم شیرینی آزاد شدن خرمشهر . -- با تعجب می پرسم مگه آزاد شده ؟ چادرش را با دست سفت تر زیر گلویش نگه می دارد و می گوید : کجای کاری دختر جون ، امروز تیتر همه ی روزنامه ها و رادیو و تلوزیون از آزادی خرمشهر میگه . -- واقعا خدا رو شکر جای خوشحالی داره . -- بله ، بالاخره خون شهدا به ثمر نشست واسه وجب به وجبش شهید دادیم ... شربت خاکشیر را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و تشکری کردم و دوباره به راهم ادامه دادم . ماشین ها بی مقصد بوق زنان در خیابان ها دور می زنند . جوان تر ها سوت و کف می زنند از شادی این پیروزی بزرگ . بچه های کوچک بی آنکه بدانند چه اتفاق بزرگی افتاده از خوشحالی اشک شوق می ریزند . بلند گوی بزرگ وصل شده به تیر چراغ برق با صدای بلند این شادی را به همه تبریک می گوید .و مردم هم نوا با هم الله اکبر می گویند . صدای روح بخش امام در گوش همگی طنین انداز می شود هنگامی که می گوید خرمشهر ، خونین شهر را خدا آزاد کرد . عده ای از شنیدن صدای امام اشک می ریزند و یک صدا صلوات می فرستند . دوباره دلم برای علی پر می کشد او هم سهمی در این پیروزی دارد . این پیروزی دست رنج همه ی رزمنده ها و شهدایی است که از جان شیرین شان گذشتند ، از دلبند هایی که در گوشه ی خانه چشم انتظار آمدن پدرهستند ، از همسرانی که با صبوری همچو سرو ایستاده اند اگر چه نقشی در نبرد ها ندارند . اما در پشت جبهه خوب همسر داری می کنند . مصداق مرد از دامن زن به معراج می رود گویای همین مسئله هست ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 شیر مادرتان گوارای وجودتان ، شیرهای ژیان ، مردان نبرد و سختی چه شیر زن هایی که دلاورانشان را به جبهه فرستادند . پا گذاشتند روی عشق مادری و راهیشان کردند . گرچه فراغ فرزند دردی بس دردناک است اما تکیه کردند بر خدا و راضی شدند به رضای حق . نصف راه مانده و حالی برایم نمانده تا پیاده بروم . دست بلند کردم و ماشینی جلوی پایم نگه داشت . سوار شدم و رادیو ی کوچکی روی داشبورش بود و نوایی دلنشین می خواند و راننده جوان هم زیر لب هم خوانی می کرد . کرایه را به طرفش گرفتم و گفتم : بفرمایید آقا ‌.خیابون بعدی پیاده میشم . برنگشت همان طور که به جلو نگاه می کرد گفت : بزار تو کیفت آبجی، امروز کرایه از هیچ کس نمی گیرم صلواتیه شما هم صلوات بده واسه بچه های خط . -- ممنونم دست تون درد نکنه . از ماشین پیاده شدم .قدم هایم سست شد با دیدنش ، دلم میخواست راه آمده را با سر بدوم و به عقب برگردم اما گیر امتحانم بودم . در مدرسه تکیه بر ماشین داده بود و با پوزخند مرا نگاه می کرد. تصمیم گرفتم بی اعتنا به او به مدرسه بروم . چشمانم را بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن . پایم به در مدرسه نرسیده بود که کیفم کشیده شد . برگشتم به عقب و با هر چه در توان داشتم سعی کردم کیفم را از دستش بگیرم . اما قوی تر از این حرفا بود . هر کدام از بچه ها که رد می شدند نگاه ناجوری می انداختند و می رفتند. دلم میخواست فریاد بزنم و کمک بخواهم .... -- تقلا نکن ، آهوی گریز پای من ، دیگه این دفعه اون جوون ریشوی عقب افتاده نیست که بیاد نجاتت بده خبر دارم که رفته ... حرف علی که به میان می آمد دیگر هیچ چیز را نمی فهمیدم صدایم را بلند کردم و گفتم : حرف دهنت رو بفهمم مرتیکه بیشعور . شراره های خشم در چشمانش دیده می شد دستش را بالا برد و بر دهانم فرود آورد... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 چشمانم سیاهی رفت و هیچ نفهمیدم فقط صدای جیغی به گوشم رسید ... با آب سردی که روی صورتم ریخته شدم .چشمانم را باز کردم . چشمم افتاد به دو چشم نگران و ملتهب . رعنا با نگرانی نگاهم می کرد . چشم چرخاندم متوجه شدم که در یکی از کلاس های مدرسه ام . -- حالت خوبه مهتاب ؟ -- رعنا من چقده بی هوشم؟ امتحانم چی شد؟ -- نگران نباش امتحان هم ازت گرفته میشه تو فقط بگو حالت خوبه ؟ !! من که مردم از نگرانی . دست روی لبم کشیدم که صدای آخم !!!بلند شد. آخ...آخ آخ دستت بشکنه الهی مرتیکه ی وحشی . -- دست نزن بهش لبت بد جور پاره شده گوشه ی لبت ، این لندهور از کجا پیداش شد؟ -- دم مدرسه وایساده بود ...به علی توهین کرد منم طاقت نیاوردم جوابش رو دادم . شگفت زده پرسید: علی ؟ مگه چی گفت بهش ؟ کلافه گفتم : ول کن رعنا حوصله ندارم .منو چطور آوردین اینجا؟ با کمک چند تا از بچه ها . خانم رسولی دبیر ادبیات جلو آمد و پرسید : حالت خوب شد دخترم ؟ خودم را کمی جمع و جور کردم و گفتم: بله ممنون خانم رسولی فقط اگه بشه برگه امتحانی رو بیارین تا امتحانم رو بدم حالم خوب نیست زودتر برم خونه بهتره . -- باشه مهتاب جان اما خدا واقعا بهت رحم کرد اگر میزد دماغت رو می شکست چی ؟ یا اصلا دندونات رو خورد می کرد ؟ وای واقعا باورم نمیشه این آقای مکی چرا اینطور کرد!!! -- من امنیت جانی ندارم از دست این آقا یه روز هم تو مسیر دنبالم کرده که یه بنده خدایی نجاتم داد... باید حتما به کمیته گزارش بدم . -- حتما این کار رو بکن . امتحانم را دادم و به حیاط مدرسه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم لکه های خشک شده خون روی مقنعه ام مشخص بود . متوجه صدایی از پشت سرم شدم .به عقب برگشتم و رعنا و پسر جوانی را دیدم . شانه به شانه ی هم به طرفم قدم بر می داشتند . از همان جوان های انقلابی و جبهه ای . قیافه ی تپلی داشت . و تسبیح را دستش می چرخاند . چقدر چهره اش برایم اشنابود اما هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد کجا او را دیده ام !!! لبخند نیمه ای زد و گفت : مهتاب جان این هم نامزدم آقا مسلم . همان طور که سرش پایین بود گفت : سلام علیکم خواهر ... از لحن جدی و خشکش خنده به لبم آمد -- سلام آقا مسلم تبریک میگم ان شاالله خوشبخت بشید . به جای او رعنا با خنده گفت : روزی خودت ایشالا .!! چشم غره ای نثارش کردم و لب گزیدم و اشاره ای به شوهرش کردم !! معلوم بود از همان خشکه مقدس های بی ترمز است . من که حجابم مشکلی نداشت که اینطور رفتار می کرد . ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 (علی) قابل گفتن نیست حال و هوای اینجا . کلمات در ذهنم ردیف نمی شود در وصف سر زمین عشق . با چه عشقی بدون پوتین با پای برهنه روی سنگلاخ ها میدود نوجوان جنوبی و خبر آزاد سازی خرمشهر را می دهد !! حال عجیبی دارد زیارت عاشورا های دسته جمعی با رزمنده ها . مدت زیادی نمی گذرد از آمدنم؛ اما آنقدر دلبسته شده ام که حد و حصر ندارد ... میفهمم زندگی یعنی چه ؟ عشق چیست ! و عاشق کیست ! بوی خون و عشق در هم آمیخته شده . چقدر دلم برای فرمانده تنگ شده با لب تشنه و قلب تیر خورده به شهادت رسید . یک قطره آب پیدا نمی شد تا در گلویش بریزم ... به یاد لب عطشان ارباب و یارانش که تشنه لب در صحرای کربلا به شهادت رسیدند . مگر همین نیست که شهادت راه امام حسین است و بس ... تنها رشته ی باریکی در دلم وصل است که احساس خطر می کنم احساس ناخالصی ... حاج یونس می گوید : باید خالص شوی تا شهید شوی !!! نه من هنوز لیاقتش را ندارم . دلم بند همان دختر بچه است . دختری که تا دیروز همه ی رفتارهایش روی اعصابم بود و دختربچه ای شیطون و نازک نارنجی بود . من عوض شده ام یا او . به گمانم از همان که ترسیدم بر سرم آمد .عاشقی در نظرم مسخره بود حالا خودم هم در دامش افتاده ام . می دانم که فکر به نامحرم و تجسم چهره اش در ذهنم و به یادش بودن گناه هست . هر کارمی کنم تا ذهنم منحرف شود اما می رود جایی که نباید ... عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد غم دنیای دنی چند خوری ؟ باده بخور... حیف باشد دل دانا که مشوش باشد ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیزم دوستان در طی این یکساله که هیچ پارتی براتون نزاشته بودم درگیر یه سری اتفاقات و مشکلات بودم و من واقعا شرمنده گل روی تک تک تون هستم اگر خدا توفیقی بهم بده می‌خوام با کمک شما و امید و همراهی شما عزیزان رمان رو ادامه بدم و تمومش کنم . دوستانی که فراموش کردن که داستان طهورا چی بوده با سرچ می‌توانند از اول بخوانند . با تشکر