@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_بیست_و_دوم
غرق در زندگی روزمره ام باعث شده بود حتی تولدم هم فراموش کنم.
اما بهتر که فراموشم شده تولدم ؛ تولدی دیگر بود از همان روزی که پا به دنیای دیگر گذاشته و تغییر کردم .
پدر مرا غافلگیر کرده و جشن خودمانی برایم گرفته .
چه بگویم در برابر اظهار محبت پدر.
صفورا خانم شام مفصلی تدارک دیده از هر غذایی سر میز غذا پیدا می شود .
جای عمه و عمو منوچهر خالیست در این جمع
عمه همین امروز مجبور شده بود تا به دزفول برود ان هم در این وضعیت نا به سامان .
معصومه همراه شوهرش از اوایل سال به آنجا رفته بود و دلش طاقت نیاورده شوهرش را تنها بگذارد .
بچه اش مرده به دنیا آمده بود.
دختر عمه طفلک من !!! با چه ذوقی از جنین متولد نشده اش می گفت !
با صدای پدر که نامم را صدا زدم به خودم آمدم:
جانم بابا ؟
-- جانت سلامت غذا بکش هر چی که دوست داری ، امشب با هر شبم فرق داره خونه یه صفایی دیگه داره وقتی تو اینجایی عزیزم..
شرمنده ی این همه محبت های خالصانه اش بودم .
مهدی شیطنتش گل کرده دلم برای مزه پرانی هایش هم تنگ شده
-- بابا یه کم ما رو تحویل بگیر ؛ عقده ای شدم اصلا احساس کمبود محبت می کنم دیگه اینجا من چه حکمی دارم؟ پسرتون هستم یا کفگیر و ملاقه ؟!
لبخند دلنشینی زد و گفت : شما نور چشم منی پسرم؛ اما دیگه میترا انقد بهت محبت میکنه جایی واسه ما نمی مونه ...
خندیدم به قیافه سرخ شده از خجالت میترا.
بشقابش را جلو برد و غذا کشید و دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت :
بخور خانومم ؛ اگه میخوای خودم بزارم دهنت .
خوب میدونستم چقدر خون ؛ خونش را میخورد از این محبت های مهدی .
اما نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ریز خندیدم .
پدر هم خندید و گفت : عروس منو اذیت نکن انقد تعریف کردیم شام از دهن افتاد .
مهدی سوالی نگاه کرد به پدر و گفت : بابا پس سوری اینا مگه نمیان ؟
اخمی کرد و با جدیت گفت : نه اونا مهمونی دعوت بودن نمیان .
چه بهتر که نبودند و مجبور نبودم قیافهی ابو الهول شان را تحمل کنم !!
شب به یاد ماندنی شد برایم تولد های مجلل و باشکوهی را گذرانده بودم
اما تولد هجده سالگی ام هفدهم اردیبهشت برایم به یادگار ماند و به خاطره های خوب ذهنم پیوست .
زنجیر طلای ظریفی به دستم آویخت و صورتم را بوسید و گفت : قابل ، دختر بابا رو نداره .
-- ممنونم بابا یک دنیا ممنون همین که به یادم بودی .
-- تو هرگز از خاطر من نمیری پدر باشی و تولد دخترت فراموش بشه غیر ممکنه ...
به میانه حرفش آمد و گفت : حالا نوبتی هم باشه نوبت کادوی ماست .
روسری بزرگ فیروزه ای را روی سرم انداخت .
-- ببخشید کمه فسقلی اما مبارکت باشه .
انتظار نداشتم از برادر تازه دامادم که به تازگی مستقل شده و آن هم به کمک پدر خانه ای در نزدیکی عمه برایشان خریده .
تشکری کردم از همگی به اتاقم رفتم .خواب چشمانم را سنگین کرده بود و پلک هایم را به زور باز نگه داشته بودم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃