eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 غرق در زندگی روزمره ام باعث شده بود حتی تولدم هم فراموش کنم. اما بهتر که فراموشم شده تولدم ؛ تولدی دیگر بود از همان روزی که پا به دنیای دیگر گذاشته و تغییر کردم . پدر مرا غافلگیر کرده و جشن خودمانی برایم گرفته . چه بگویم در برابر اظهار محبت پدر. صفورا خانم شام مفصلی تدارک دیده از هر غذایی سر میز غذا پیدا می شود . جای عمه و عمو منوچهر خالیست در این جمع عمه همین امروز مجبور شده بود تا به دزفول برود ان هم در این وضعیت نا به سامان . معصومه همراه شوهرش از اوایل سال به آنجا رفته بود و دلش طاقت نیاورده شوهرش را تنها بگذارد . بچه اش مرده به دنیا آمده بود. دختر عمه طفلک من !!! با چه ذوقی از جنین متولد نشده اش می گفت ! با صدای پدر که نامم را صدا زدم به خودم آمدم: جانم بابا ؟ -- جانت سلامت غذا بکش هر چی که دوست داری ، امشب با هر شبم فرق داره خونه یه صفایی دیگه داره وقتی تو اینجایی عزیزم..‌ شرمنده ی این همه محبت های خالصانه اش بودم . مهدی شیطنتش گل کرده دلم برای مزه پرانی هایش هم تنگ شده -- بابا یه کم ما رو تحویل بگیر ؛ عقده ای شدم اصلا احساس کمبود محبت می کنم دیگه اینجا من چه حکمی دارم؟ پسرتون هستم یا کفگیر و ملاقه ؟! لبخند دلنشینی زد و گفت : شما نور چشم منی پسرم؛ اما دیگه میترا انقد بهت محبت میکنه جایی واسه ما نمی مونه .‌.. خندیدم به قیافه سرخ شده از خجالت میترا. بشقابش را جلو برد و غذا کشید و دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت : بخور خانومم ؛ اگه میخوای خودم بزارم دهنت . خوب میدونستم چقدر خون ؛ خونش را میخورد از این محبت های مهدی . اما نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ریز خندیدم . پدر هم خندید و گفت : عروس منو اذیت نکن انقد تعریف کردیم شام از دهن افتاد . مهدی سوالی نگاه کرد به پدر و گفت : بابا پس سوری اینا مگه نمیان ؟ اخمی کرد و با جدیت گفت : نه اونا مهمونی دعوت بودن نمیان . چه بهتر که نبودند و مجبور نبودم قیافه‌ی ابو الهول شان را تحمل کنم !! شب به یاد ماندنی شد برایم تولد های مجلل و باشکوهی را گذرانده بودم اما تولد هجده سالگی ام هفدهم اردیبهشت برایم به یادگار ماند و به خاطره های خوب ذهنم پیوست . زنجیر طلای ظریفی به دستم آویخت و صورتم را بوسید و گفت : قابل ، دختر بابا رو نداره . -- ممنونم بابا یک دنیا ممنون همین که به یادم بودی . -- تو هرگز از خاطر من نمیری پدر باشی و تولد دخترت فراموش بشه غیر ممکنه ... به میانه حرفش آمد و گفت : حالا نوبتی هم باشه نوبت کادوی ماست . روسری بزرگ فیروزه ای را روی سرم انداخت . -- ببخشید کمه فسقلی اما مبارکت باشه . انتظار نداشتم از برادر تازه دامادم که به تازگی مستقل شده و آن هم به کمک پدر خانه ای در نزدیکی عمه برایشان خریده . تشکری کردم از همگی به اتاقم رفتم .خواب چشمانم را سنگین کرده بود و پلک هایم را به زور باز نگه داشته بودم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃