👆👆👆ادامه و گفت : من میرم بیرون، یه قهوه درست کنم تا میام بپوشش . چشمی گفتم و پشت‌ سرش در اتاق رو بستم . لباس رو پوشیدم و خودم رو توی آیینه ی قدی ور انداز کردم . لبخندی از روی رضایت بی اختیار روی لب هایم نشست . عجیب با پوست سفیدم می اومد .و به تنم نشسته بود . دوست داشتم ساعتها جلوی آیینه خودم رو با این لباس تماشا کنم . حس دختر بچه ای را داشتم که بعد مدت ها گریه و زاری مادرش برایش عروسک دلخواهش را میخرد . مگر نه اینکه همیشه لباس های آنچنانی را دوست داشتم و خریدن شون واسم شده بود یه رویا ... یه حقیقت تلخ که همیشه باید تحملش می کردم و اون چیزی نبود جز فقر و نداری ما . به هر گوشه از زندگیم نگاه می کردم ردی از این لعنتی بود . همیشه باید طوری زندگی می کردیم که محتاج نون شب نباشیم . حسرت خیلی چیزا موند روی دلم . اردو و تفریح با دوستام... مهمونی ... مسافرت ... واسم حکم یه میوه ی ممنوعه رو داشت که نباید نزدیکش میشدم . به خودم قبولانده بودم که این چیزا نشدنیه و باید برای ادامه ی زندگی تلاش کنم و بجنگم . تقه ای به در خورد و مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید . پا به اتاق گذاشت و به سویم آمد. هر قدمی که نزدیک میشد یک قدم به طرف عقب می رفتم . باید خیلی احمق باشم که تمنا و میل قلبی اش را در سو سوی چشمانش ، در عمق نگاه ملتهبش متوجه نشوم . روی تخت نشستم و کنارم نشست . ضربان قلبم به هزار رسیده بود . چشمانش پر بود از نیاز و خواستن ... محو تماشای من شده بود ... دستش رو بالا آورد و شال رو باز کرد و از روی موهام برداشت . خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم . سرم رو به زیر گرفتم و لبم رو به دندون ... دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو برد بین موهام ... نفس عمیقی کشید و با چشمای خمارش گفت : عطر موهات ، مستم میکنه ... بوی هزار گل خوشبو لا به لای موهات پیچ و تاب خورده ... بمون برای من !! برای همیشه! زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد و پلک‌ روی هم گذاشته بود : تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی ... آه از نفس پاک تو ... آه از چشم تو و چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی... پلکی بزن ای مخزن اسرار ... هرگز به تو دستم نرسد ای ماه بلندم ... اندوه بزرگی ست چه باشی و چه نباشی... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃