مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت چهل و پنج -یه ساعته دارم روش رو صاف و تزئین میکنم. اخمی کرد. -خب حالا. باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیرِ برنج هاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد و نفسی از سر خیال راحت حاضر شدن غذاش کشید. -طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه، تو چیکار کردی؟! چپیدی تو اتاق به بهونه ی درس خوندن. خندیدم که کوفتی زیر لبی به من گفت و بلندتر ادامه داد: -نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزادهست علیه من. گل گوجهایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلمه ای بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم: -حسود. پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت. -چه خبره مامان، دو مدل خورشت درست کردین؟! کم این امیرمحمدت رو تحویل بگیر. عمه گره روسریش رو مرتب کرد و نگاه از ما دزدید. -نگو مادر، بچه م دیر به دیر میاد، نمیخوام کم و کسر باشه. میدونم خورشت کرفس دوست داره، برای همین کنار مرغ براش درست کردم. لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند. تازه فهمیدم عمه با این کار میخواست حرف و غم ناگفته ی توی نگاهش رو از ما بپوشونه و غرور مادر بودنش رو حفظ کنه. عطیه که تازه کنار من روی زمین نشسته بود، با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم. با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر میکرد، با اخم به من نگاه کرد که لب زدم. -اونجوری قیافه نگیر. بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی میکرد اشاره کردم، اخم هاش باز شد؛ اما با حرص شروع کرد به چاقو زدن روی پوستهای خیار. سینی رو از زیر دستش کشیدم و بلند شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم ور گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم. -به به سلام به خانومهای خونه. خسته نباشید. همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت، مثال میخواست خودش رو لوس کنه و این از قیافه ش که برام چشم و ابرو میاومد معلوم بود. اما عمو احمد نزدیک اومد و روی موهای من رو بوسید. -تو چرا دخترم؟ مگه عطیه چیکار میکنه؟ غرق لذت شدم از این بـ ـوسه پدرانه و این بار من خودم رو لوس کردم، حق عطیه بود. -کاری نمیکنم که، وظیفهمه عموجون. عطیه که حرص میخورد گفت: 🌷 @majles_e_shohada 🌷