🇮🇷🇮🇷
رضا به تختش که تا نیمه بالا آمده، تکیه داده و نگاهش از پنجره به جایی دوخته شده بود. از طبقه سوم، نمیتوانست داخل خیابان را ببیند. مجبور شد از جا بلند شود، سِرم را از پایهاش جدا کند و برود کنار پنجره.
با اینکه هوا داشت رو به تاریکی میرفت، ماشین آمبولانس سپاه را دید که در محوطه حیاط ایستاده بود. سِرم را روی طاقچه لبه پنجره گذاشت. دو دستش را کنار صورتش نگه داشت و به شیشه چسباند تا بهتر بیرون را ببیند.
آقای مددی از آمبولاس پیاده شد و به راننده چیزی گفت. راننده هم در پشتی آمبولانس را بست و سوار ماشین شد. رعنا کمی آنطرفتر با کسی حرف میزد. رضا او را نشناخت اما با تعریفهایی که از رعنا شنیده بود، او باید حتما آقای موحدی میبود. خوشحال بود از اینکه رعنا با همفکری پرستار مددی و همکاری آقای موحدی و سرپرستار بخش، بالاخره توانسته بودند آن غریبه را از بیمارستان خارج کنند. ذوق و هیجان را از چشمان رعنا خوانده بود وقتی نقشه مددی را با اشتیاق برایش تعریف میکرد.
رضا بیرمق بود. حسی که برگردد روی تخت دراز بکشد را هم نداشت. فکر اینکه این مدت چه عملیاتهای مهمی را از دست داده آزارش میداد.
غرق در افکارش بود که صدای رعنا رشته افکارش را پاره کرد.
_ای بابا چرا از جات بلند شدی؟! آخ آخ آخ! توی شلنگ سرمت هم که پر از خون شده. حواست نیست این تموم شده و باید پرستار رو صدا کنی؟! خیلی جون داری خونم از بدنت بره! بیا کمکت کنم برگردی روی تختت.
_چیزی نشده عزیزم نگران نباش. بگو ببینم شیری یا روباه؟!
_شیر شیر! با یه عملیات چریکی به کمک آقای مددی، مجروح کرمانی رو به آمبولانسی که آقای موحدی هماهنگ کرده بود منتقل کردیم. آب از آب تکون نخورد. با کمک سرپرستار که با مددی دوست قدیمی بود، یه مریض دیگه از بخش رو خوابوندیم جای اون بنده خدا و اون رو فرستادیم با اولین پرواز بره تهران. قراره اونجا جراحی بشه. فقط امیدوارم دیر نشده باشه. تا دکترش برسه و بفهمه چه رکبی خورده کار از کار گذشته و اون توی بیمارستان تهرانه! بیا دراز بکش عزیزم. ایستادن طولانی برات خوب نیست...
🔽🔽🔽
🇮🇷🇮🇷
#سردار_سپهبد_شهید_قاسم_سلیمانی