#شیطنت
#قسمت ۴۹
🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ...
حرفم تموم نشده بود که يه طرف صورتم سوخت. شدت ضربش انقدر زياد بود که پرت شدم رو سراميکاي آشپزخونه و خون صورتم سراميکاي سفيد رو رنگي کرد. با بهت نگاهم مي کرد نگاهشو درك نمي کردم. با نفرت نگاهش کردم ولي اون با قدماي سست مي اومد جلو.
- حالم ازت به هم مي خوره.
انگار حرفمو نشنيد چون بي توجه به حرفم جلو اومد و نزديک نشست رو زمين دستشو بالا آورد. نمي دونستم مي خواد چي کار کنه ترسيده بودم. سريع کشوي کناريمو باز کردم و چاقويي برداشتم و نزديک گرفتم که باعث شد دستشو عقب بکشه، ولي هنوز با بهت نگاهم مي کرد.
مهبد - س ... سارا ... م ... موهات؟!
دستمو به سرم کشيدم ديدم شالم تا نصفه سرم رفته عقب و ...سريع شالمو آوردم جلو.
مهبد - چرا؟
بلند شدم و ايستادم و با نفرت گفتم:
- به تو ربطي نداره!
خواستم برم که جلوم ايستاد.
مهبد - به بيمارستان رفتن فردات ربط داره؟سکوت کردم.
مهبد بلند گفت:
- گفتم به بيمارستان رفتنت ربط داره؟منم صدامو مثل خودش بالا بردم.
- آره داره، فهميدي!؟ حالا ولم کن.
مهبد - تو مريضي؟
انقدر با ملايمت اون حرف رو زد که شک کردم.
- بر فرض آره به تو چه ربطي داره؟
مهبد - مثل اين که نمي فهمي من و تو قراره با هم ازدواج کنيم!؟سرش داد زدم.
- من نه با تو و نه با هيچ کس ديگه اي ازدواج نمي کنم، فهميدي؟بابا و مامان با صدام از اتاقشون پريدن بيرون.
بابا - چي شده سارا؟ داد زدم.
- از من مي پرسيد؟ اين چي ميگه؟
بابا سوالي به مهبد نگاه کرد که مهبد سرش رو پايين اندخت.
مامان - آروم باش سارا، ما خير و صلاحت رو مي خوايم.
عصبي خنديدم.
- خير و صلاح؟!
با قدماي بلند خودمو به در آشپزخونه رسوندم و قبل از خارج شدنم گفتم:
- تا الان زندگيم رو هر جور دوست داشتيد درست کرديد چيزي نگفتم، تا الان مثل يه عروسک بين شما و علايقتون غرق شدم ولي چيزي نگفتم.
داد زدم.
- ولي بهتون اين اجازه رو نمي دم با آيندم بازي کنيد! فهميديد؟! به قرآن قسم مي خورم اگه بخوايد بازم حرفتون رو به کرسي بنشونيد خودمو مي کشم! آهان، نه چرا بکشم مي رم يه جايي گم و گور مي شم، خدا خودش صلاح دونسته و خودش چند روز ديگه مي برتم پيش خودش!
پوزخندي زدم و رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبيدم و قفل کردم. جلوي آينه ايستادم، خون روي لبم و جاي انگشتاي مهبد روي صورتم خودنمايي مي کرد. زير لب گفتم:
- آشغال!
صداي حرف زدن بابا مي اومد که مي گفت:
- ناراحت نباش دايي جان، کمي ناراحته حالش خوب شه کوتاه مياد!
اشکي از چشمم ريخت. نه اينا اصلا منو درك نمي کنن! تقصيرم ندارنا نمي تونن رفتار بيست و پنج سالشون رو تغيير بدن ديگه. با گريه خوابم برد.
صبح بيدار شدم و بر خلاف گفته ي مامان که گفته بود بيدارش کنم تا باهام بياد بيدارش نکردم و بي سر و صدا حاضر شدم و تمام آزمايشا و دفترچه بيمم رو برداشتم و آروم زدم بيرون.
هنوزم به خاطر ديشب عصبي بودم. بابا منظورش از اين که کوتاه ميام چي بود؟! نکنه به زور منو شوهر بدن؟ پوزخندي زدم. ديگه نمي تونن و نمي ذارم، بهتون نشون مي دم سارا کيه!
رسيدم پارکينگ و سوار ماشين شدم خواستم ماشين رو روشن کنم که در ماشين باز شد و کسي که نشست شوکم کرد. تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد اسمش بود. چند ثانيه بهم خيره شد.
- چرا اومدي؟
ارسطو - نبايد مي اومدم؟
رومو سمتش کردم که نگاهش رو صورتم چرخيد و ابروهاش بالا رفت. ارسطو با خشم گفت:
- صورتت چي شده؟!
ياد سيلي مهبد افتادم. مونده بودم چي بگم که دوباره داد زد.
ارسطو - کي روت دست بلند کرده سارا؟!
انقدر وحشتناك عصباني شده بود که نمي تونستم حرفي بزنم، با چشماش بهم تير پرتاب مي کرد.
ارسطو - سارا به ولاي علي اگه جوابمو ندي همين الان مي رم بالا و از بابات مي پرسم، فهميدي؟!
سکته رو زدم. نمي دونستم راستشو بگم يا نه ،يه دفعه گفتم:
- ديشب تاريک بود خواستم آب بخورم پام به تخت گير کرد با صورت خوردم زمين.
ارسطو کمي خيره نگاهم کرد و بعد عصبي خنديد و با دست کوبوند به پيشونيش.
ارسطو - اين جا چي نوشته سارا؟ هـــان؟ نوشته من خَرََم؟!
لبم رو گاز گرفتم و تو دلم دور از جوني گفتم.
ارسطو - باشه خودت خواستي.
داشت پياده مي شد که آستينشو گرفتم.
- صبر کن.
نشست و بدون اين که نگاهم کنه گفت:
- کي؟!
چشمامو بستم و تند گفتم:
- مهبد.
هنوز چشمام بسته بود ولي هر لحظه صداي نفساي عميق خشن ارسطو کش دارتر مي شد. يه دفعه ماشين با صداش ترکيد.
ارسطو - اون حيوون به چه جراتي رو تو دست بلند کرده؟!
اشکم ريخت.
- نمي دونم. به خدا من مقصر نيستم، داشتيم حرف مي زديم دعوامون شد.
جرات نداشتم حرفاي مهبد رو بهش بگم.
ارسطو - مرد نيستم حالشو نگيرم، مرد نيستم! راه بيفت.
با همون گريه گفتم:
- کجا؟
ارسطو - بيمارستان ديگه.
- مگه توام مي خواي بياي؟!
eitaa.com/manifest/2351 قسمت بعد