eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃 سلام به همه اعضای کانال امروز یه پارت ویژه داریم از رمان که تا ساعت ۱۸ تقدیمتون میشه 🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم
۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگاهم که کرد نتونستم خندمو نگه دارم، بلند خندیدم اونم همزمان با من خندید و بلند شد و ایستاد ارسطو:- بهتره تا تو ماست مالی کردنش گند نزدم برم خونمون بخوابم. ازم خداحافظی کرد و رفت و من غرق در رویای ارسطو خوابم برد.صبح بازم با صدای پرنده ها بیدار شدم و چشمامو باز کردم اما این بار موشی ندیدم لبخندی زدم. صدای زنگ موبایلم اومد. برش داشتم. ارسطو - سلام بانوی خواب آلود - سلام ارسطو:- حاضر شو داریم میایم دنبالت. چشمام کامل باز شد - کجا؟ - تو حاضر شو - تا نگی کجا نمیام! - مگه با خودته؟! و صدای بوق اشغال زیباترین صدایی بود که در لحظات ضایع شدنم بهم روحیه داد دست و صورتمو شستم و یادم افتاد لوازم آرایش همراهم نیست. زنگ زدم به ارسطو - بله؟ - ببین من نمی تونم بیام، وسایل نیاوردم - چه وسایلی؟ نکنه بازم موش خورد تشون؟ - نخیر منظورم وسایل دیگه بود آی کیو - بنده رو عفو کنید بانو حالا به این بنده ی حقیر آی کیو توضیح بدید چه وسایلی؟ نمی دونستم چه جوری بهش بگم، خجالت می کشیدم بگم بدون آرایش نمیام - خب، خب من صورتم مناسب بیرون رفتن نیست - خیالی نیست! و باز هم صدای بوق اشغال. عصبی حاضر شدم و گفتم: - اصلا میام تا جلوی همه خجالت بکشی. صدای در که اومد رفتم بیرون و در کمال تعجب سه تا ماشین دیدم. ارسطو بود، برزو و شادی، رها و نگین و ملکی برادرش. همشون سراشون از پنجره بیرون بود و منو نگاه می کردن. ارسطو با مهربونی، شادی با یه غم عمیق و بقیه معمولی بودن. انگار می دونستن و نمی خواستن به روی خودشون بیارن. به همشون سلامی دادم و سریع سوار ماشین ارسطو شدم. صدای در پنجره ی در کنار من اومد که ارسطو در رو باز کرد و شادی کیف لوازم آرایششو داد دستم و بدون حرفی رفت. ماشینا یکی یکی راه افتادن. هنوز با ارسطو حرف نزده بودم نیم ساعتی گذشته بود که گفت: - نمی خوای انجام بدی؟ منم که از عالم و آدم جدا بودم با تعجب برگشتم سمتش - چی رو؟ - آرایش، مگه برات مهم نبود؟ - چرا؟ ارسطو:- پس شروع کن که یه ساعت دیگه می رسیم - کجا داریم می ریم؟ - ویلای کرج ما؟ بدون حرف دیگه ای در کیف رو باز کردم و با خجالت کرمی به چهره ی رنگ پریدم زدم. ارسطو حواسش به جلو بود. رژ گونه ای زدم و مداد مشکی به چشمام کشیدم. با مداد هم داخل ابروهامو پر کردم. فقط مونده بود رژلب که همیشه چندشم می شد مال کسی دیگه ای رو بزنم. کیف رو بستم که همزمان با نگاه ارسطو غافلگیر شدم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و نگاهش که به لبم افتاد ابروشو بالا داد. می دونستم لبام کبود رنگ بود. خجالت کشیدم، بی حیا! ارسطو خندید - حالا نمی خواد از من خجالت بکشی. خندید و رژ لبی رو از جیب لباسش در آورد و داد دستم - پاک پاکه، همین الان خریدم. تعجب کردم، این از کجا می دونست!؟ ارسطو که چشمای گردم رو دید خندید. - شادی گفت، خودشم رفت خرید و داد من بهت بدم. ای شادیه دیوانه. درشو باز کردم. سرخابی رنگ بود. شادی همیشه سلیقش تو رژ خوب بود. قشنگ زدم که بازم ارسطو نگاهم کرد و این بار لبخند اطمینان بخشی زد که اعتماد به نفسم بالا رفت. با خوشحالی گوش به آهنگ توی ماشین سپردم که حالم رو دگرگون کرد. زیر بارون نفساتو دوست دارم عطر خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم دوست دارم فقط چشماتو وا کنی تا ببینی که چقدر دوست دارم همه خوبیاتو باور می کنم نمی تونم بی تو طاقت بیارم زیر بارون نفساتو دوست دارم بوی خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم ارسطو با نگاه خاصی نگاهم کرد ارسطو:- من عاشق این آهنگم، تو چی؟ نتونستم حرفی بزنم. بعد از نیم ساعت رسیدیم و همه با هم وارد ویلا شدیم. لباسی همراهم نداشتم با همون مانتو رو مبل نشستم که همه رو در حال تکاپو دیدم. با صدای ارسطو دست از دید زدن بقیه برداشتم - بله - یه لحظه بیا، تلفن کارت داره. تعجب کردم، یعنی کیه؟! من که صبح به مامان زنگ زدم. رفتم تو اتاق و ارسطو در رو بست - کیه؟ ارسطو: - عمه ی خاله بزرگ خدا بیامرز ابوریحان بیرونی https://eitaa.com/manifest/2257 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگ
۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند خندید - مسخرم می کنی پرستو جون؟ - نمک نریز دختر، بیا کارت دارم. نشست رو تخت و چمدونشو باز کرد و لباسی مردونه در آورد و داد دستم. ارسطو: – از رو لباست بپوشش، اگرم چندشت می شه ... شیطون خندید و نزدیکم شد - اصلا بیخود کرده چندشت بشه. بهت زده از حرفش بلوز رو برداشتم - تو از کجا فهمیدی من لباسم مناسب نیست؟ - از بانوی پتو پیچ شده ی دیروز صبح! خندید منم خندم گرفت. مرسی ارسطو - خواهش. در رو باز کرد و رفت بیرون. بلوزشو رو تاپم پوشیدم و شالمم طوری سرم کردم سر بی موم دیده نشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. دیدم مردا در حال کباب درست کردنن و خانوما می خوان برن استخر ته باغ. شادی:- بیا بریم سارا سروش رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. یاد باران افتادم. خدایا چقدر سهیل بی وفا شده. سهیلی که جونش برام در می رفت، سهیلی که شبا تا بوسم نمی کرد نمی خوابید حالا شاید یه ماه بشه که ندیدتم. باران! دلم براشون تنگ شده، حتی برای اون نرگس. سروش رو بغل کردم و به خودم فشردمش، حس کردم باران بغلمه، بوسیدمش و گذاشتمش که دوید سمت باغ. خندیدم و همره دخترا رفتیم سمت استخر. فهمیدم همه دارن با لباس میرن تو آب. ملکی رو که دیدم فهمیدم استخر مرد و زن قاطی درست کردن واسه خودشون. خجالت می کشیدم برم، ولی همه رفته بودن. فقط من مونده بودم که نمی دونم چی شد که دستی هولم داد تو آب و همه خندیدن و من با سر رفتم تو آب. جای شکرش باقی بود که عمقش زیاد بود و به کف استخر نخوردم. شنا کردم تا اون ور استخر و بدون نفس گرفتن برگشتم سمتشون . سرمو بالا آوردم که همشون هورایی برام کشیدن و با دیدنم با تعجب نگاهم کردن. ملکی و برزو سریع طرف دیگه ای رو نگاه کردن ولی شادی و نگین با ناراحتی نگاهم کردن. نمی دونستم چی شده چرا نگاهشون فرق کرده؟ یه دفعه ارسطو پرید تو آب و خودشو بهم رسوند و چیزی شناور روی آب رو گرفت و دستشو جلو آورد و انداخت رو سرم. تازه فهمیدم چی شده. خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و تازه فهمیدم آرایشمم حتما پاک شده! ارسطو با نگرانی نگاهم می کرد. بهش نگاه کردم. چقدر این پسر مهربون و پاک بود. حتی دستشم بهم نخورد. می دونستم آدم مذهبی نیست، می دونستم داره به عقایدم احترام می ذاره. تو اوج بیچارگی لبخند مسخره ای بهش زدم و از کنارش رد شدم و از استخر بیرون رفتم. دویدم به سمت خونه. رفتم تو اتاق و در رو بستم و قفلش کردم. چند دقیقه گذشته بود که صدای در اومد و متعاقبش صدای شادی. در رو باز نکردم. بعد از ده دقیقه به خودم اومدم، نباید تفریحشونو خراب کنم، اونا اومدن تفریح، خوش گذرونی نامردیه این کارا رو کنم و تفریحشونو زهره بدون آرایش در رو باز کردم و رفتم بیرون رفتم تو سالن، هنوز منو ندیده بودن رها: - تقصیر توئه دیگه ارسطو. چرا هولش دادی تو آب؟! ارسطو دستی به گردنش کشید. ارسطو:- خیر سرم خواستم خجالتش بریزه. شادی:- حتما الان نشسته داره گریه می کنه. ملکی:- سارا خانم خیلی دختر احساساتی و معتقدیه، الان حتما خیلی ناراحت شده. شادی;- ارسطو برو بیارش بیرون گندیه که خودت زدی ارسطو:- نمی تونم - لازم نیست ارسطو بیاد خودم اومدم. رفتم جلو و با همون لباسای نم دار نشستم رو مبل - چرا دارید دوست منو با حرفاتون آزار می دید؟ به ارسطو اشاره کردم. تقریبا جو با لحن شوخ من شاد شد. ملکی:- مثل این که همین دوستتتون بودن که پرتتون کردن تو آب - آب روشناییه جناب ملکی همه خندیدن رها:- که روشناییه؟ باشه فردا صبح هم رو حرفت هستی؟ - چطور؟ شادی: - می خواد با آب بیدارت کنه دیگه خنگه خدا! تعجب کردم - مگه امشب می مونید؟ همه خندیدن برزو:- سارا خانم این همه راه نزدیم بیایم از تهران بیرون و چند ساعته برگردیم. با تعجب به ارسطو نگاه کردم . می دونستم همشون می دونن مریضیمو. آروم گفتم: - ولی من نمی تونم بمونم! ارسطو: - چرا؟ - فردا صبح جواب آزمایشمو باید بگیرم. همه با ناراحتی نگاهم کردن ارسطو - شماره ی دکترت رو داری از روز فردا مطمئن شیم بعد برگردیم؟ - آره، الان می دم بهت. شماره رو بهش دادم و اونم رفت بیرون. جو تقریبا سنگینی بود. بعد از چند دقیقه ارسطو با خنده برگشت ارسطو:- سارا خانم شب همین جا موندگار شدی - یعنی فردا جوایش آماده نیست؟ ارسطو:- چرا هست خندید. - من باید برم ارسطو ارسطو:- صبر داشته باش دختر، شماره ی این جا رو بهش دادم صبح برامون جواب رو فکس کنه ملکی:- یه دکتر غریبه و این کارای خیر خواهانه. ارسطو:- بابا یارو رفیقم از آب در اومد، رفیق دوره ی دبیرستانم. رها؛- ایول عجب شانسی داریم. همه می خندیدن ولی دلشوره ی من باعث حالت تهوع هم داشت می شد. با صدای خفه ای گفتم: - ساعت چند؟ ارسطو:- شش صبح https://eitaa.com/manifest/2262 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند
۴۱ 🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارسطو اینو فهمید. نگاهش ریز شده بود. تا شب کار چندان خاصی نکردیم، فقط چند دست بازی والیبال و مشاعره که تو مشاعره من بردم و تو والیبال تیم مردا. نصفه شب بود که از درد بیدار شدم. رو تخت نیم خیز شدم که پهلوم تیر کشید و اشکم در اومد. نمی دونستم چی کار کنم. دردم درست مثل درد دیروز بودبه سختی نشستم و دستمو رو پهلوم فشردم. نمی دونستم باید کسی رو خبر کنم یا نه ساعت چهار صبح بود. فقط دو ساعت تا اومدن جواب قطعی آزمایش مونده. به سختی ایستادم و رفتم تو سالن. تقریبا همه ی بچه ها تو اتاقا خوابیده بودن. آروم رفتم سمت آشپزخونه و کمی آب خوردم. حس می کردم دردم بیشتر شد. آروم رفتم بیرون و رفتم سمت دستگاه فکس تو سالن. نشستم رو کاناپه ی کناریش و از درد مچاله شدم. هر چند دقیقه ناله ای می کردم و دوباره آروم می شدم. با صدایی کنار گوشم یه متر پریدم هوا! تاریک بود و فقط سایه می دیدم - کیه؟ ارسطو:- منم. چرا ناله می کنی سارا؟ چی شده؟ چراغ کم نور بالا سرمون رو روشن کرد و نمی دونم چی تو صورتم دید که با وحشت اومد سمتم و دستشو رو پیشونیم گذاشت و بعد برداشت ارسطو:- چته سارا؟ چرا پیشونیت یخ کرده؟ جاییت درد داره؟ هم تو بهت حرفاش بودم هم دستای گرمش رو پیشونی مثل یخ من. کمی خودمو عقب کشیدم - درد دارم ارسطو مثل دیروز. فکر کنم ... فکر کنم دارم بهش نزدیک میشم. ارسطو با تعجب نگام کرد. ارسطو:- به چی؟ - به مرگ! دارم حسش می کنم. در دام داره می سوزونتم. انگار داره اجزای بدنم تجزیه میشه از همه بیشتر پهلومه. ارسطو:- خجالت بکش! مگه نگفتم از این حرفا بزنی خودم می کشمت؟! پاشو برو تو اتاقت - نه نیم ساعت مونده تا شش ارسطو:- انگلیسی بلدی؟ - آره ولی نمی دونم اصطلاحات پزشکی هم می فهمم یا نه. ارسطو:- آرش گفت تشریح متنی آزمایش رو هم خودش برامون فکس می کنه - چه خوب! ارسطو:- چه حسی داری؟ - واقعیتو بگم؟ ارسطو:- آره - حس سبکی! می ترسم، خیلی می ترسم ارسطو. من مامانمو دوست دارم، بابامو، سهیل، باران و حتی نرگس رو. ولی از یه جهت ناراحت مردنم نیستم. حداقل می دونم کسی زیاد نبوده تو این دنیا که از مردنم ناراحت بشه. شاید یکم سهیل بود که فکر کنم دیگه نیست! تو چی فکر می کنی؟ ارسطو:- من ... من فکر می کنم تو هیچیت نمیشه و خوب میشی. چون با رفتنت یکی دیگه هم دق می کنه و می میره و من می دونم خدا دلش نمیاد دو تا جوون به این خوبی و خوش تیپی رو از رو زمین برداره. خندم گرفته بود. نصفه شبی شوخیم گرفته بود - اون یه نفر که دق می کنه کیه؟ ارسطو:- یعنی می خوای بگی نمی دونی؟ یه نفر هست که می شناسیش. جونش برات در میره. همیشه پشت سرت مراقبت بوده بدون این که بدونی. اون یه نفر الان .. بیب بیب. صدای دستگاه فکس بود که حرف ارسطو رو قطع کرد. با این که منتطر این فکس بودم ولی از این که حرف ارسطو جای حساسش قطع شد عصبی شدم. ارسطو رفت سمتش و بعد از چند دقیقه برگه رو داد دستم - تو بخونش ارسطو:- نمی تونم - چرا؟ ارسطو:- نمی تونم دیگه! رفت سمت دیوار و لامپشو روشن کرد. نشستم رو مبل و ارسطو مقابلم نشست و به من زل زد. می دونستم می خواد از حالت چهرم واقعیتو بفهمه. بارون می بارید و به شیشه می خورد. همیشه بارون رو رحمت خدا می دونستم. ارسطو قیافه ی وحشت زده ای به خودش گرفته بود - چرا این جوری نگاه می کنی؟ - مسخره بازی در نیار سارا! بخون. ورق رو باز کردم و باز به ارسطو نگاه کردم. - نمی خوای حرفتو کامل کنی؟ - کدوم حرفمو؟ - همون حرفی که صدای فکس بریدش. ارسطو تلخ خندید - بعد از خوندن تو میگم - یعنی به این برگه بستگی داره؟ - نه حرف من به هیچی بستگی نداره! حالا بخون. نمی دونم چرا خوشحال شدم. از حرف ارسطو خیلی خوشم اومد. الان که با این برگه تو دستم باید غمگین ترین آدم می بودم ولی نبودم. حرف ارسطو دلخوشم کرد. برگه رو با دستای لرزون باز کردم. از اصطلاحات پزشکی چندان چیز مهمی نفهمیدم و برگه ی تشریح آزمایشو برداشتم. صدای نفسای بلند ارسطو رو می شنیدم. می فهمیدم حالش از من بدتره. از خط اول شروع به خوندن کردم. در کل پنج خط بود. خط اول با نگرانی تموم شد. خط دوم با بهت. خط سوم با چشمای اشکیم و خط چهارم اشکام ریخت رو نامه و خط پنجم، تمام! یعنی ... یعنی! خدایا! خدایا! سرمو بالا آوردم و به ارسطو نگاه کردم. نمی دونم از صورت اشکیم چی برداشت کرد که گریش به هق هق تبدیل شد. می تونم اعتراف کنم تا حالا گریه ی یه مرد رو ندیده بودم. بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم. هر دوتامون با چشمای خیس به هم نگاه می کردیم. صدای گریه ی هر دومون سکوت خونه رو شکونده بود. https://eitaa.com/manifest/2272 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۱ 🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارس
۴۲ 🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو از اون یکی اتاق. همشون که ما رو دیدن با سستی اومدن جلو. رها روی مبل افتاد و گریه کرد. ملکی هم بغض داشت و برزو كلافه هی دست تو موهاش فرو می کرد. شادی اومد جلوم ایستاد. صدای هق هق ارسطو گوشمو داشت کر می کرد. انگار براش عار نبود گریه جلوی این همه آدم. شادی دستمو گرفت. نگاش کردم. شادی - چ... چی ... ش ... شد؟ به تک تکشون نگاه کردم و در آخر به چشمایی که اونم به چشمام خیره بود نگاه کردم. -م ... من ... سر ... سرطان ندارم! تا چند ثانیه کسی عکس العملی نشون نداد. اولین نفر رها بود که با بهت نگام کرد و اومد جلو رها:- تو چی گفتی؟ بین گریه خندیدم - من ... سرطان ... ندارم ... ندارم. همه با تعجب نگام می کردن. ارسطو که فکر کنم سکته کرد. بچم داشت سکسکه می کرد. خندم گرفت. برگه رو پرت کردم هوا و دویدم سمت در ویلا و زدم بیرون. بارون تندی می بارید. کلی دویدم و بالا پایین پریدم. بلند داد زدم: - خدایا! خدا جونم شکرت! شکرت! چه جوری شکر کنم که بفهمی چقدر شاکرتم؟ خدا عاشقتم. رها و ملکی هم اومده بودن بیرون و به خل بازیای من می خندیدن ولی من اصلا متوجهشون نبودم. دیدم ارسطو نمیاد نگرانش شدم. رفتم تو دیدم شادی داره براش آب قند درست می کنه و برزو بغلش کرده و ارسطو حرف می زد - باور کنم برزو؟ باور کنم این برگه رو داداش؟ برزو: - آره برادر من چرا داری خودتو عذاب می دی. شما باید الان خوشحال باشید. آب قندشو خورد و چشمش به من افتاد - دیدی؟ دیدی گفتم خدادلش نمیاد دو تا جوون خوش تیپو ببره پیش خودش؟! دیدی؟ دوباره گریه کرد منم همین طور. هر چی از اون لحظات بگم کم گفتم. تازه فهمیدم دوستایی دارم که با هیچی تو دنیا عوضشون نمی کنم و ارسطو عشقم تو غم و شادی باهامه. تا یکی دو ساعت همه تو فاز گریه و اینا بودیم که یه دفعه رها گفت: - پس اگه سرطان نبوده چرا سارا انقدر ضعیف شده؟ با این حرفش همه به من نگاه کردن - تو اون برگه نوشته بود جواب آرمایشم به خاطر اهمال یکی از پرسنل اشتباه شده ولی من بیماری دیگه ای دارم البته قابل درمانه! ارسطو:- چی؟ - نارسایی شدید کلیه. خون دماغ ها و خون بالا آوردنا هم دلیلش همون بود. آرش نوشته بود همش علایمشون یکیه. یعنی نارسایی کلیه با خون ریزی بینی و دهان و قسمتای دیگه شروع میشه ارسطو: - پس به خاطر همینه از دیروز پهلوت درد می کنه! شادی:- راه درمانش چیه سارا جون؟ - دیالیز یا تو مواردی که بیماری تشدید بشه پیوند کلیه که ... که آرش مال منو ... نوشته بود شادی:- د جون بکن دیگه - مال من تشدید شده و باید منتظر یه کلیه باشم و تا اون موقع باید دیالیز باشم برزو:- خب خدا رو شکر. همه با تعجب و عصبانیت نگاش کردن برزو:- ای بابا چون بیماری لاعلاج نیست خدا رو شکر کردم دیگه. همه خندیدن و شادی و رها بغلم کردن. بعد از نیم ساعت نگین و سروش بیدار شدن و خواب آلود به جمع خوشحال ما پیوستن. نگین که صبحونش تموم شد با بهت به من نگاه کرد نگین:- چی شد سارا؟ جواب آزمایشت اومد؟ همه از حرفش ترکیدن از خنده و تک تک اتفاقات رو براش تعریف کردن. نگین بغلم کرد و کلی گریه کرد و اظهار خوشحالی. خلاصه این جور شد که ما از کابوس سرطان خون خارج شدیم و به دنیای دیالیز و بیمارستان سلام گفتیم البته با یه فرق! همه ی خونوادم جریان رو فهمیدن. ظهر بود و تقریبا همه رو مبللا ولو بودن و هر کس کار مخصوص به خودشو انجام می داد که یه دفعه ای بلند گفتم: - بیاید یه بازی کنیم. نگین که از همه کلافه تر بود و دنبال یه سرگرمی سریع گفت: - چی بازی ای؟ - خب امم ... جوابش یه کلمه س نمی دونم! رها:- خسته نباشی! برزو:- ولی منم موافقم. حوصلمون داره سر میره. ارسطو - من یه جور بازی کارت بلدم که اگه دوست داشته باشید بهتون میگم! شادی:- بگو ارسطو خان. ارسطو بازی رو برای هممون شرح داد و من حتی به کلمه هم نفهمیدم. نمی دونم چرا ولی اصلا حواسم بهشون نبود. فقط به این فکر می کردم که تا چند ساعت پیش هیچ امیدی برای زندگی نداشتم و الان از همیشه بیشتر امید دارم. بازی شروع شد و خیلی شیک من باختم و من شدم نوکر و برزو شد حاکم ارسطو:- برزو جان باید به کاری بگی انجام بده برزو: - می دونم! امم باید امشب یه لازانیای خوشمزه بپزه. خیلی وقته هوس کردم و شادی برام نمی پزه؟ همچین مظلوم گفت همه خندیدن و قرار بر شام امشب شد. بازم چند دوری بازی کردیم که چون من بازی رو بلد نبودم همش می باختم و تا آخر بازی هزار تا کار باید انجام بدم از قبیل: شام لازانیا، شستن جوراب ارسطو کشیدن چهره ی نگین و آخری پهن کردن رختخوابا و جمع کردنشون امشب و فردا صبح. وسط بازی بود که کلافه شدم و بلند شدم. همه با تعجب نگام کردن. - چیه؟ نگاه داره؟ این بازیه؟ خب یه بارکی بگید تا فردا نوکرتون من باشم دیگه https://eitaa.com/manifest/2279 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۲ 🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو ا
۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که خواستم آخرین استفاده از محیط زیبای این جا رو ببرم و رفتم بیرون.کسی حواسش بهم نبود. رفتم و روی کنده ی درختی که پشت ویلا بود نشستم. خواستم با خدا حرف بزنم ولی نتونستم. هیچ کلمه ای تو ذهنم نمی اومد. یعنی عظمتشو نمی تونستم تو کلمه بگنجونم. قطره اشک شوقی از چشمم ریخت. چشمامو بستم. تو حال خودم بودم که با صدایی پریدم هوا. برگشتم و ارسطو رو دیدم. ارسطو: - بانوی گرگرو چطوره لبخندی زدم. - خوب! ارسطو هم رو به روم به دیوار تکیه داد و به من خیره شد - سارا چه حسی داری؟ - نمی دونم. نمی تونم بگم ولی تو قلبم خبراییه که فق تم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته منم باشم آدمی به این خصوصیاتی تو گفتی رو انتخاب می کردم. ط خود خدا می بینه و می شنوه. نیازی نیست به زبون آوردنش ارسطو:- خوشحالم که خوشحالی. خیلی خوشحالم که خوبی. باورم نمیشه کابوسا تموم شد - منم همین طور. دیگه می خوام خودم باشم. می خوام کارهایی که یه عمر دوستشون داشتم و نکردم رو بکنم. می خوام خودم باشم و تظاهر نکنم. این مدت خیلی منو به خودم آورد. ارسطو خواست حرفی بزنه که موبایلم زنگ خورد. شماره ی خونه بود. - بله؟ بابا - سلام سارا جان. جان!؟ سارا جان؟! - سلام. بابا:- کجایی گلم؟ دیگه چشمام باز تر نمی شد - بابا حالتون خوبه؟ - معلومه عزیزم. کجایی؟ کی میای بابایی؟ - چیزی شده بابا؟ کاری دارین؟ - راستش مهبد صبح از لندن اومده هیچ کس نیست حوصلش سر رفته. عصبی شدم. مهبد با شنیدن اسمش یاد پسر بچه ی دماغویی میفتم که فقط از بازی کردن چوقولی کردن بلد بود؟ - مگه من مليجكم بابایی!؟ به من چه حوصلش سر رفته؟ اصلا چرا اومده خونه ی ما؟ - یعنی چی عزیزم؟ دلش برامون تنگ شده - هه الان اون جا کنارتونه درسته؟ - آره از کجا فهمیدی دخترم؟ - یکم به خودتون و رفتارتون نگاه کنید می فهمید از کجا فهمیدم! در ضمن من تا فردا ماموریت دارم نمی تونم برگردم https://eitaa.com/manifest/2281 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که
۴۴ 🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کردم و نگام به چهره ی اخموی ارسطو افتاد. با اخمی ساختگی گفتم: - تو چته دیگه؟ نکنه تو هم میگی باید برم؟ ارسطو: - جریان چی بود؟ خواستم براش توضیح بدم که دوباره موبایلم زنگ خورد. کلافه گفتم: - بله؟ مامان: - بله و .... دختر کجایی؟ انقدر عصبی بود که نمی تونستم جوابشو بدم. خشم مامان یه چیز دیگه بود. مامان:- ببین سارا چی بهت میگم اگه تا دو ساعت دیگه خونه نباشی من می دونم و تو فهمیدی؟ فهیمدی رو انقدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم. مگه میشه نفهمیده باشم؟! با بغض گفتم: - چشم مامان! مامان - اومدنی گل و شیرینی بخر - مامان! مگه من مهمونم گل و شیرینی بخرم؟ مگه اون جا چه خبره؟ - اگه دختر خوبی باشی خبرای خوب! انقدر وقتمو نگیر زود پیا ارسطو: - چی شده؟ - باید برم خونه! ارسطو - چی؟ این موقع شب؟ فردا صبح خودم می برمت - همین الان باید برم - این مهبد که گفتی کیه؟ - پسر عمه ی بزرگم. - خونه ی شما اومده؟ - بله از لندن اومده خونه ی ما لنگر انداخته. ارسطو لبخندی زد: - تو حرص نخور بانوی خشمگین - آخه حرص خوردنم داره دیگه. خیلی از این پسره خوشم میاد مامانم میگه اومدنی گل و شیرینی هم بخر. ارسطو با چشمای ریز شده نگام کرد - من باید برم ارسطو - می برمت - نه زوده هنوز - گفتم می برمت. و رفت داخل. چرا همه جدیدا برای من قلدر شدن؟ یاد حرف زدن بابا افتادم و خندم گرفت. اولین بار بود تو کل زندگیم بدجنس خندیدم. شایدم اومدن مهبد بتونه برای من فایده هایی هم داشته باشه! یکیش همین طرز حرف زدن بابا. بشکنی زدم. بلایی به سرت بیارم مهبد آقا که دمتو بذاری رو کولت و فرار کنی؟ از این که داشتم می رفتم همه ناراحت بودن اما چاره ای نبود. حرف مامان من دو تا نمیشه. حاضر شدم و همراه ارسطو رفتیم بیرون - میگم ارسطو خودم هم می تونم برما! خسته میشی. - نه شبه و خطرناک. نشستیم و راه افتاد. تو ماشین هی کلافه تو موهاش دست می کشید. حس می کردم می خواد چیزی بگه که نمی تونه - بگو؟! با تعجب نگام کرد و لبخندی زد - پس بانوی ما پیشگو هم هستن. چیزی نگفتم و لبخندی به حرفش زدم. ارسطو: - سارا؟! - بله؟ - این ... این پسره چند سالشه؟ - مهبد رو میگی؟ سی و دو - کارش چیه؟ - مدرک نداره ولی تو لندن شنیدم پول پارو می کنه! - ازدواج نکرده؛ نه؟ - نه - قیافش چه جوریه؟ خندم گرفته بود - ارسطو نکنه داری ازش خواستگاری می کنی؟ ارسطو با چشمای گرد نگام کرد - منظورت چیه؟ - من منظورم واضح بود! تو منظورت از این سوالا چیه؟ - هی ... هیچی! تو ... تو از مهبد خوشت میاد؟ جون کند تا تونست جملش رو کامل بگه. می دونستم هدفش رو از این صحبتا، فقط نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه. خواستم کمی اذیتش کنم از این فضای غم بریم بیرون. با هیجان گفتم:- آره پسر خوبیه. پولدار، خوشگل، خونه و زندگی خارج کشور، خوش اخلاق و خلاصه همه چی تموم. چطور؟ ارسطو: - هم ... همین جوری تا برسیم رفته بود تو فاز غم منم چیزی نگفتم یکم به خودش بیاد. درسته خودخواهیه ولی برای کسی که می خوای باید بجنگی نه این که بشینی رقیب از میدون به درت کنه! همون جور که من تصمیم گرفتم برای به دست آوردنش بجنگم. به خودم که نمی تونم دروغ بگم. من دوسش دارم و تنها کسی که می خوامش. البته در شرایطی که اونم منو بخواد. رسیدیم جلوی در خونه. ماشین رو تا توی پارکینگ آورد. خواستم پیاده شم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت: - خیالمو راحت کن - چی؟ https://eitaa.com/manifest/2284 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۴ 🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کرد
۴۵ 🔵- چی؟ خواستم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته منم باشم آدمی به این خصوصیاتی تو گفتی رو انتخاب می کردم. دستم رو ول کرد و به رو به رو خیره شد. خندم گرفته بود. پس یه تکونایی داره می خوره؟ وای بچم از دست رفت! دیگه نخواستم اذیتش کنم. ترسیدم از دستش بدم. لحن به خصوصی به خودم گرفتم و گفتم: - شاید تو عاقل باشی و مهبد رو انتخاب کنی ... بهم نگاه کرد. خیره شدم تو چشماش آروم گفتم: - ولی من عاقل نیستم! چند ثانیه با گنگی نگام کرد و بعد لبخندی زد منم لبخندی به روش زدم. من مطمئنم. من از ارسطو مطمئنم. بهت قول میدم تا آخر عمر هم که شده منتظرت بمونم! قول؛ سویچ رو جلوی صورتم تکون داد - ببرش. پس فردا بیار شرکت کسی خونه ی ما به جز من رانندگی نمی کنه ارسطو: - مطمئن؟ - اوهوم فعلا خداحافظ. پیاده شدم. با یه بوق دنده عقب گرفت و رفت. ای وای! گل و شیرینی یادم رفت. ابرویی با بدجنسی بالا انداختم. یادم رفت دیگه! سوار آسانسور شدم که اس ام اس اومد. بازش کردم. ارسطو بود - مراقب خودت باش. فردا برو پیش آرش یه دکتر متخصص معرفیت کنه. زیادم با اون مهبد نشین به حرف زدن گرفتنت زود بخواب. لبخند عمیقی روی لبم نقش بست. ایول غیرت! رسیدم بالا و در زدم و در سریع باز شد. داد زدم: - سلام مامان - چه خبره مهبد خوابه! - خب به من چه؟ حداقل جواب سلاممو بدید مثلا از ماموریت اومدما - چرا انقدر دیر کردی؟ نگفتم دو ساعته این جا باش!؟ - ببخشیدا مامان شمال بود پروژه! چه جوری برسم اون وقت؟ رفتم سمت اتاقم. خوب شد به گفته ی ارسطو یکم دیر راه افتادیم وگرنه الان می گفت چه جوری دو ساعته رسیدی از شمال!؟ در اتاقمو باز کردم. تاریک بود. شالمو در آوردم و انداختم رو صندلی و چراغ رو روشن کردم که کاش نمی کردم. یه اجنبی رو تختم دیدم. یعنی همون مهبد دماغو!آه آه الان تختم دماغی میشه. دوباره شالمو سر کردم. خواب بود ولی اون این جا چه غلطی می کنه؟! با کیفم کوبوندم به شکمش که بدبخت یه متر پرید هوا! چشماشو مالید و کمی اطراف و نگاه کرد و بعد چشمش به من افتاد و چشماش گرد شد و از سر تا پا بهم نگاه کرد. بدم اومد. - چیه؟ آدم ندیدی؟ مهبد:- چه استقبال گرمی ابروم رفت بالا. - فارسیت روون شده پسر عمه! صدای ساییده شدن دندوناشو شنیدم. بلند شد و اومد رو به روم ایستاد مهبد:- مثل این که بازی دوست داری، نه؟ - چطور؟ چه بازی ای بلدی؟ مهبد: - بازی با تو و در آخر کنف شدنت. عصبی شدم. - ببین پسر عمه! تو بچگی زیاد اذیتم کردی چیزی نمی تونستم بگم. تو ایمیلایی که برام می فرستی اذیتم می کردی بازم چیزی نمی گفتم والى الان تو خونه ی مایی و باید بهم احترام بذاری وگرنه .. یه قدم بهم نزدیک شد که چشمام واسه دیدنش لوچ شد و یه قدم رفتم عقب مهبد:- چی شد؟ وگرنه رو تو گفتی! من باید بترسم چرا خودت ترسیدی؟! از چشمام آتیش می زد بیرون. هنوزم حاضر جوابه. چند ماهی بود از دست ایمیل و پیامای مسخرش در امان بودم. حالا باید خودشو تحمل کنم! پوزخندی به روش زدم. و - از بچگی تا الان فرق نکردی پسر عمه! مهبد:- بگو مهبد! خودت می دونی از کلمه ی پسر عمه متنفرم. در ضمن مگه آدم باید فرق کنه من هنوزم همون مهبدم - درسته همون مهبد دوازده ساله با همون قوه ی درک و شعور! اونا هم فرق نکرده ولی متاسفانه مال من خیلی فرق کرده و بالا رفته طوری که فعلا از جواب دادن به تو بی خیال میشم. حالا از اتاقم برو بیرون. مهبد خندید - هنوزم کله شقی، هنوزم وقتی با من حرف می زنی انگار با دشمنت حرف می زنی؟ - دقیقا مساله همینه. برو بیرون و دیگه حق نداری پاتو توی اتاق من بذاری. نگاه خشمگینشو بهم انداخت و به قدم بهم نزدیک شد و چشماش روی چشمام چرخید مهبد:- هنوزم رنگش مثل اون روزای بچگیه. خاص ترین چشماییه که تو عمرم دیدم پوزخندی زدم - مرسی از تعریفت! حالا بیرون مهبد: - باشه! باشه! ولی خودتو برای اتفاقای جدید مهیج تو زندگی آماده کن. بای هانی! رفت بیرون. کثافت حالم ازش به هم می خورد. منظورش از اتفاق جدید مهیج چی بود؟ خدایا! اون چیزی نباشه که من فکر می کنم. سریع رفتم توی حمام و یه دوش حسابی گرفتم. موهام رو چی کار کنم؟ بازم مجبور بودم کلاه گیس بذارم که کاش نمی ذاشتم! لباسای مناسبی پوشیدم و داشتم شالمو سرم می کردم که صدای سلام و احوالپرسی سهیل اومد. یه لحظه خواستم برم بیرون که پشیمون شدم https://eitaa.com/manifest/2286 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۵ 🔵- چی؟ خواستم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته م
۴۶ 🔵 که پشیمون شدم و رو تختم نشستم. سهیل اگه همون سهيله الان میاد تو اتاقم ولی هر چی صبر کردم نیومد. صدای نرگس هم می اومد ولی باران نه. حتما بازم نرگس خانم بچه رو گذاشته خونه ی مادرش تا ما نبینیمش. نیم ساعتی گذشت ولی سهیل نیومد. اشکم رو کنترل کردم نریزه. من باید محکم باشم. ایستادم و نگاهی به خودم انداختم. نسبت به موقعی که سهیل منو دیده بود به قدری لاغر شدم که شاید نشناستم. ولی بد نبودم. هیکلم مانکنی شده بود ولی صورتم کمی استخونی شده بود که دوست نداشتم. در رو باز کردم و رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و در حال حرف زدن با اون اجنبی. چشممو با نفرت ازش گرفتم. نمی دونم چرا انقدر از این بدم میاد. رفتم جلوتر و سلام دادم. همه نگام کردن و نرگس بدون نگاه کردن بهم سلام داد و سهیل که منو دید با بهت بهم خیره شد. سهیل:- سلام! چقدر لاغر شدی! چرا؟ مامان: – بچم رژیم گرفته. خوب شده؟ چشمام قد توپ گلف بود. مامان و از این حرفا؟! سهیل هم تعجب کرده بود از لحن مامان. صدای پوزخند مهبد رو اعصابم بود. مهبد:- ولی من این جوری فکر نمی کنم زن دایی. بیشتر شکل مداد شده. با نفرت بهش خیره شدم، سهیل کنار خودش برام جا باز کرد که در کمال تعجب باران رو دیدم با دهن پف کرده. رفتم جلو. - تو چرا صدات در نمیاد وروجک؟ فکر کردم باز مامانت گذاشتت خونه ی مادرش. نرگس قشنگ متوجه نیش کامم شد. چشمی برام باریک کرد و چیزی نگفت سهیل:- دندونش جراحی شده و نمی تونه حرف بزنه. بوسش کردم و گفتم: - چقدر بهت گفتم شکلات نخور عمه. چشماش بغض داشت. ناراحت شدم. بلند شدم - من و باران می ریم بازی کنیم. با هم رفتیم تو اتاقم و ورق و مداد رنگی بهش دادم و اونم بغضش یادش رفت و کلی با ذوق نشست به نقاشی کردن. نیم ساعتی گذشته بود که صدای در اومد. شالمو درست کردم - بفرمایید؟ در باز و قامت سهیل نمایان شد. لبخندی بهش زدم و چشم ازش گرفتم و به نقاشی باران خیره شدم. سهیل کنارم نشست - چرا انقدر لاغر شدی سارا؟ - مهمه برات؟! نگاش کردم. - معلومه! این چه حرفيه؟ - نمی دونم! نمی دونم! ببخش دوست ندارم گلایه کنم. - خب حالا گلایه کردن باشه برای بعد. جوابمو بده - چیزی نیست. سهیل کمی بهم خیره شد بعد یه دفعه پرسید: - رفتی آزمایش بدی؟ با بغض گفتم: - آره. نمی دونم چرا بغض داشتم. انگار دلم می خواست مثل قدیما خودمو براش لوس کنم سهیل:- جواب؟؟ - فردا می خوام برم دکتر - نمی خواد بده خودم میگم چیه؟ هول شدم. -ج ... جواب هنوز دستم نیست. نمی دونم چی شد که یهو باران موهامو از پشت شال گرفت و کشید. عادتش بود. ولی همیشه با الان فرق داشت. باران و سهیل با تعجب نگام می کردن. یه دفعه باران زد زیر گریه. همیشه وقتی کار بدی می کرد خودش قبل از این که دعواش کنن گریه می کرد. ولی اون مهم نبود؛ مهم سهیل بود که دستش رو سرم اومد و سر بی موم رو لمس کرد و با بهت نگام کرد سهیل:- س ... سارا شالمو سرم کردم تا دیگه باران سرم رو نبینه و دوباره گریه کنه. اونم سریع یادش رفت و نشست به نقاشی کردن سهیل:- س ارا! دستمو رو دهنش گذاشتم - هیس! هیچی نگو. نمی تونم الان برات تعریف کنم بعدا. ولی سهیل دستتمو از رو دهنش برداشت. - به دکتر رفتنت ربط داره؟ سارا نکنه ... نکنه تو ... - دوست نداشتم بگم اما مثل این که باید بگم. تقریبا یه ماه پیش رفتم و آزمایش دادم. جوابش بعد از چند روز اومد. سهیل با نگرانی نگاهم می کرد - کدوم بیمارستان؟ - بیمارستان ... - جواب چی بود؟ - سرطان خون! سهیل شوکه نگام کرد و حلقه ی اشکی تو چشمش نشست. نه! این همون داداشم بود. دستاشو رو زانوهاش گذاشت و سرشو گرفت تو دستش سهیل: - وای ... وای خدای من! پس . نگام کرد سهیل: - پس برای همین این شکلی شدی؟ چرا ... چرا موهات ریخته؟ خندیدم - نریخته خودم زدمش - چرا؟ - نمی خواستم سرطان باعث ریختنش بشه سهیل:- وای! وای دستمو گرفت سهیل: - تو هیچیت نیست سارا. قسم می خورم نمی ذارم طوریت بشه. بازم آزمایش میدی تا مطمئن شیم - بازم دادم برای اطمینان سهیل: - خب؟ - جوابش امروز صبح اومد سهیل:- د جون به لبم کردی! بگو دیگه یه حرفو چقدر می چرخونی. اشکام ریخت. پریدم بغلش کردم. اونم با حرص بغلم کرد و گونشو رو سر طاسم گذاشت. - سهیل ... سهیل نمی دونی تو اون یه ماه چی کشیدم. ببین منو رژیمی در کار نیست انقدر حرص خوردم و غصه این شکلی شدم. سهیل داغون شدم ولی دم نزدم. تو اوج بی کسی بودم و درد. هیچ کس نبود. حتی ... حتی تو! تویی که همیشه پشتم بودی، بد پشتمو خالی کردی. هم بد و هم بد موقع سرم از اشکای سهیل خیس بود. سهیل - خدا منو بکشه. سارا منو ببخش! https://eitaa.com/manifest/2304 قسمت بعد
دوستان رمان فعلا آماده نیست چون ایام محرم هست وقت ویرایش نداریم ولی تو همین روزها آماده و گذاشته میشه شاید امروز مجبور بشیم امروز همه پارتها رو از قرعه بزاریم صبور باشید. 🌺🌺
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۶ 🔵 که پشیمون شدم و رو تختم نشستم. سهیل اگه همون سهيله الان میاد تو اتاقم ولی هر چی
۴۷ 🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه. - سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پيش فرق داشت. سهيل ازم جدا شد. هر دو با چشماي اشکي به هم زل زده بوديم. - من سرطان ندارم. خنديدم؛ بلند خنديدم. سهيل کمي نگام کرد. همه ي ماجراها رو براش تعريف کردم. سهيل - پس اگه اين جوريه بايد سريع فردا به بيمارستان منتقل بشي. به مامان و بابا هم بايد بگيم. قبل از اين که مخالفت کنم بلند بابا و مامان رو صدا کرد. مامان و بابا و نرگس و مهبد اومدن تو اتاقم. مهبد اول از همه چشمش به کلاه گيس روي زمين افتاد و برش داشت و با تعجب يه نگاه بهش کرد و يه نگاه به من. بابا و مامان و نرگس هم ديدن. همشون با تعجب نگام مي کردن. مامان - اين چيه سارا؟به جاي من سهيل جواب داد. سهيل - سارا نبايد بگه چيه شما بايد بگيد مادر. مامان هيچ وقت رو حرف سهيل حرف نمي زد. سکوت حکم فرما بود. سهيل - مهبد چند لحظه بيرون باش لطفا. نرگس شما هم باران رو بردار و برو بيرون. سارا جان ... فهميدم منظورش چيه. رفتيم بيرون. حدود دو ساعتي گذشته بود که اومدن بيرون. باور نمي کردم. چشماي بابا و مامان قرمز بود. يعني براي من گريه کردن؟! سهيل چشمکي بهم زد که معنيشو نفهميدم. مامان جلو اومد و بغلم کرد. بابا هم ناراحت روي مبل نشست و خيره شد به نقطه اي. از بغل مامان در اومدم و نشستم رو مبل. مامان هم با بغض نشست. - مامان چرا خودتو داري ناراحت مي کني؟ اتفاقي نيف ... حرفمو سهيل قطع کرد. سهيل - اتفاق که افتاده. بهش نگاه کردم که بازم چشمکي بهم زد. سهيل - اتفاقي که نبايد ميفتاد، افتاد. حالا به جاي بغض و گريه بهتره کمي به فکر باشيد. من هر چي بايد مي گفتم رو گفتم و بقيش با خودتونه. طرف صحبتش بابا و مامان بودن. نمي دونم چرا حس کردم يه چيزي اين وسط اشتباهه. مهبد هم که تا اين لحظه به زور جلوي کنجکاويشو گرفته بود. مهبد - ميشه بگيد اين جا چه خبره!؟ اين موي مصنوعي که تا الان رو سر سارا بود چيه؟مامان زد زير گريه. نمي تونستم باور کنم گريه هاش براي منه ولي خيلي واقعي بود. سهيل - مهبد! بهتره تو اين مساله کنجکاوي نکني. سهيل بلند شد و ايستاد. سهيل - نرگس! باران! بريم. نرگس بلند شد تا حاضر شه و باران رو هم حاضر کنه که سهيل بهم گفت يه لحظه بريم اتاق من. با هم رفتيم که در رو بست و کمي بهم نگاه کرد بعد زد زير خنده. تعجب کردم. - چي شده؟ چرا مي خندي؟ سهيل - به مامان و بابا حرفاتو رو گفتم. - اينو که خودمم فهميدم. سهيل بازم خنديد. - البته نه همه ي حرفاتو. منظورشو نگرفتم. با چشماي ريز نگاش کردم که زد پس کلم. سهيل - خنگ خدا! تا اون جايي گفتم که جواب آزمايشت رو فهميدي اشتباهه! کمي به حرفش فکر کردم و تازه فهميدم چي کار کرده. - چرا اين کار رو مي کني؟ سهيل - تو کاريت نباشه من ازت هفت سال بزرگ ترم و خودم تشخيص ميدم چي خوبه چي بد. پس ميگم براشون خوبه يه مدت تو اين توهم بمونن. - ولي من دوست ندارم. سهيل - رو حرف من حرف نزن عشق من. شالمو از سرم برداشت و نگاهي بهم انداخت و دوباره زد زير خنده. سهيل - اين چه کاري بود که کردي؟ خيل خوشگل بودي؟ اََه اََه ديگه کي مياد تو رو بگيره!؟بهش چشم غره اي رفتم. سهيل بغلم کرد و چند بار به شوخي دست رو سر بي موم کشيد. سهيل - خيلي با حال شدي سارا! بگم نرگس هم کچل کنه وقتي بغلش مي کنم فقط مو مياد دستم ولي الان تو رو بغل کردم خوشم اومد. زن کچل هم خوبه ها! از بغلش خودمو بيرون کشيدم و با مشت تو شکمش کوبيدم. - بي حيا! سهيل خنديد. - خب راست ميگم ديگه. جدي شد. سهيل - سارا فعلا راستشو با مامان و بابا نگو خودم به وقتش ميگم. شالمو دوباره رو سرم انداخت. سهيل - وقتي باران مو رو از رو سرت کشيد بدترين چيزا تو ذهنم اومد و با اون حرفي که زدي مهر تاييدي رو همشون زدي. سارا تو زندگي مني! خودت مي دوني چقدر دوست دارم ولي نمي تونم خيلي جلوي نرگس نشون بدم. از دستم ناراحت نباش. نرگس يه کم به رابطه ي من با بقيه حساس شده و منم سعي مي کنم کمي کمتر با بقيه شوخي کنم که نرگس هم از سرش بيفته. تو اون سفر به خدا فقط فکر و ذکرم تو بودي که تو خونه تنهايي. منو ببخش! حس مي کنم در حقت کمي بي انصافي کردم. با حرفاش تموم دلگيريام ازش رفت. پريدم بغلش کردم و بوسيدمش. خلاصه بعد از چند دقيقه رفتيم بيرون که ... سهيل رو به بابا و مامان گفت: - فردا صبح ميام سارا رو مي برم بيمارستان براي کاراي اوليه. - نه. سهيل بهم نگاه کرد. - چرا نه؟ - خودم مي رم. سهيل- ولي يکي آشنا پيشت باشه کاراتو زودتر انجام مي دن. eitaa.com/manifest/2305 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۷ 🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه. - سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پي
۴۸ 🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بيمارستاني که خودش توش کار مي کرد. بعد از رفتن سهيل و خانوادش حوصله ي نشستن تو جمع رو نداشتم، مخصوصا تحمل قيافه ي مهبد که حالا مشکوك هم بهم نگاه مي کرد. مي دونستم از فضولي داره مي ميره! با يه ببخشيد رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم ساعت يازده شب شده بود و بهتر بود بخوابم براي فردا سرحال باشم. صداي زنگ اس ام اس اومد سريع برش داشتم که ديدم ارسطوئه لبخند پهني رو صورتم نشست و اس ام اس رو باز کردم. - سلام، خوبي سارا؟ دلم برات ... خندم گرفت اين حتي با اس ام اس هم نمي تونه حرف بزنه. براش نوشتم. - سلام، مرسي خوبم. همين، براش فرستادم. نخواستم بيشتر چيزي بنويسم که بازم بهم اس ام اس بزنه. بعد از پنج دقيقه دوباره اس ام اسش اومد. - خب خدا رو شکر! فردا مي ري بيمارستان؟براش نوشتم. - آره، فردا صبح. ارسطو بازم جواب داد. - ايشاا... خوب مي شي. چه خبر از مهبد؟ هنوزم اون جاس؟ پس بگو، مي خواد پرس و جو کنه، من گفتم اين هيچ وقت به من اس ام اس نمي ده! براي در آوردن لجش گفتم. - آره، فکر کنم حالا حالاها مهمونمونه! راستي سهيل جريان رو به مامان و بابا گفت. چند دقيقه گذشت که ديدم گوشيم زنگ خورد سريع برش داشتم. ارسطو - سلام. - سلام، اين چه وقت زنگ زدن ارسطو خان؟ارسطو - سهيل چي گفت؟ برخوردشون چي بود؟خندم گرفت. ارسطو - چرا مي خندي؟ - آخه سهيل بهشون گفت سرطان دارم و گفت براشون خوبه يکم ناراحت بمونن. ارسطو - با اين که کار درستي نکرده ولي منم موافقم. - براي همين زنگ زدي؟ ارسطو - آره ديگه. خودت بهتري ديگه درد نداري؟ - نه ممنون کاري نداري ديگه؟ ارسطو - هان؟ نه، آهان راستي مهبد تا کي مي مونه؟لبخند بدجنسي زدم. - نمي دونم. ارسطو - باشه. ام، مراقب خودت باش فعلا خداحافظ. - مرسي که زنگ زدي ،خداحافظ. رو تختم دراز کشيدم و به فکر فرو رفتم. يعني منو دوست داره؟ خدايا حسم بهم دروغ نميگه؟ اونم عاشقمه يا نه؟ نکنه فقط يه دوست منو بدونه!؟ به اين جاي فکرم که رسيدم ته دلم خالي شد! خودمو به خواب زدم تا بخوابم ولي مگه مي شد؟! بلند شدم و رو تختم نشستم. تشنم بود، بلند شدم و با فکر اين که يه مزاحم تو خونمون هست شالمو سرم انداختم و رفتم بيرون از اتاقم و يه راست رفتم تو آشپزخونه و ليوان آبي براي خودم ريختم. سر ميز نهارخوري نشستم و خوردم. همش فکرم مي رفت سمت ارسطو و حسش به من. با صداي کشيده شدن صندلي از افکارم برون اومدم و مهبد رو ديدم با يه رکابي و شلوارك پارچه اي که گل گلي بود. خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. بهش توپيدم. - خجالت نمي کشي اين جوري تو خونه ي ما مي گردي؟! مهبد با لبخند حرص دراري رو به روم نشست. مهبد - نه، اين جا خونه ي داييمه، در ضمن من غريبه اي نمي بينم که مثل تو چادر سرم کنم. کمي بهم نگاه کرد و بدجنس لبخند زد. مهبد - نکنه شما تو خواب هم شال سرت مي کني؟ به شال سرم اشاره کرد! - نه، منتها وقتي کسي بياد خونه ي آدم و کنگر بخوره و لنگر بندازه و از قضا من از اون آدم دل خوشي نداشته باشم با شال ميام بيرون. چشماش قرمز شده بود خون خونشو مي خورد. مهبد - تو به چه جراتي با من اين جوري حرف مي زني؟ - من با هر کسي در حد لياقتش حرف مي زنم. عصباني بلند شد و اومد طرفم و درست بالا سرم ايستاد. مهبد - جرات داري يه بار ديگه حرفت رو تکرار کن. دروغ نگم ترسيدم. چشماش دو تا کاسه ي خون بود ولي مگه من کم ميارم؟ بلند شدم و جلوش ايستادم و خيره شدم به چشماي خشمگينش و شمرده شمرده گفتم: -من با هر کسي در حد لياق .. هنوز لياقت رو تموم نکرده بودم که مچ دستمو گرفت و پيچوند. از درد ناليدم. دستمو برد پشت و خودشم پشتم ايستاد و سرش رو نزديک گوشم کرد. مهبد- سعي کن با من درست صحبت کني چون ممکنه در آينده به مشکل بخوريم عزيزم. تعجب کردم. اين چرا داره چرت و پرت ميگه! زمزمه کردم. -آينده؟ مهبد- آره، آينده ي نزديکي که با هم ازدواج کرديم. عصبي شدم و دستمو با قدرت از دستش بيرون کشيدم و برگشتم سمتش. - تو چه چرتي گفتي؟ ازدواج اونم با تو؟! هه! مهبد لبخند لج دراري زد. مهبد- فعلا که من براي همين اين جام! - خفه شو. دستت به جنازه ي منم نمي رسه چه برسه به خودم، فهميدي؟ اين فکراي مزخرفتم براي خودت نگه دار! مهبد اومد نزديکم و به صورتم خيره شد. مهبد - فعلا که بله رو از پدر مادرت گرفتم خودتم زياد مهم نيستي! انقدر عصبي شدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و دستمو بردم بالا و محکم به گوشش کوبيدم. بهت زده نگاهم کرد. صورتش هر لحظه قرمزتر مي شد، راستشو بگم ترسيدم ازش. خواستم عقب عقبي برم که.. سريع به سمتم اومد و دستمو گرفت. سعي داشتم دستشو از دستم بردارم ولي مگه مي شد! مثل يه قاتل که به مقتول نگاه مي کنن نگاهم مي کرد مهبد - تو الان چه غلطي کردي؟ به تته پته افتاده بودم ولي خودمو نباختم eitaa.com/manifest/2344 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍂 سلام به همه اعضا صبح بخیر پارتهای و تا قبل از ساعت ۱۳ ارسال میشن 🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۸ 🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بي
۴۹ 🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ... حرفم تموم نشده بود که يه طرف صورتم سوخت. شدت ضربش انقدر زياد بود که پرت شدم رو سراميکاي آشپزخونه و خون صورتم سراميکاي سفيد رو رنگي کرد. با بهت نگاهم مي کرد نگاهشو درك نمي کردم. با نفرت نگاهش کردم ولي اون با قدماي سست مي اومد جلو. - حالم ازت به هم مي خوره. انگار حرفمو نشنيد چون بي توجه به حرفم جلو اومد و نزديک نشست رو زمين دستشو بالا آورد. نمي دونستم مي خواد چي کار کنه ترسيده بودم. سريع کشوي کناريمو باز کردم و چاقويي برداشتم و نزديک گرفتم که باعث شد دستشو عقب بکشه، ولي هنوز با بهت نگاهم مي کرد. مهبد - س ... سارا ... م ... موهات؟! دستمو به سرم کشيدم ديدم شالم تا نصفه سرم رفته عقب و ...سريع شالمو آوردم جلو. مهبد - چرا؟ بلند شدم و ايستادم و با نفرت گفتم: - به تو ربطي نداره! خواستم برم که جلوم ايستاد. مهبد - به بيمارستان رفتن فردات ربط داره؟سکوت کردم. مهبد بلند گفت: - گفتم به بيمارستان رفتنت ربط داره؟منم صدامو مثل خودش بالا بردم. - آره داره، فهميدي!؟ حالا ولم کن. مهبد - تو مريضي؟ انقدر با ملايمت اون حرف رو زد که شک کردم. - بر فرض آره به تو چه ربطي داره؟ مهبد - مثل اين که نمي فهمي من و تو قراره با هم ازدواج کنيم!؟سرش داد زدم. - من نه با تو و نه با هيچ کس ديگه اي ازدواج نمي کنم، فهميدي؟بابا و مامان با صدام از اتاقشون پريدن بيرون. بابا - چي شده سارا؟ داد زدم. - از من مي پرسيد؟ اين چي ميگه؟ بابا سوالي به مهبد نگاه کرد که مهبد سرش رو پايين اندخت. مامان - آروم باش سارا، ما خير و صلاحت رو مي خوايم. عصبي خنديدم. - خير و صلاح؟! با قدماي بلند خودمو به در آشپزخونه رسوندم و قبل از خارج شدنم گفتم: - تا الان زندگيم رو هر جور دوست داشتيد درست کرديد چيزي نگفتم، تا الان مثل يه عروسک بين شما و علايقتون غرق شدم ولي چيزي نگفتم. داد زدم. - ولي بهتون اين اجازه رو نمي دم با آيندم بازي کنيد! فهميديد؟! به قرآن قسم مي خورم اگه بخوايد بازم حرفتون رو به کرسي بنشونيد خودمو مي کشم! آهان، نه چرا بکشم مي رم يه جايي گم و گور مي شم، خدا خودش صلاح دونسته و خودش چند روز ديگه مي برتم پيش خودش! پوزخندي زدم و رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبيدم و قفل کردم. جلوي آينه ايستادم، خون روي لبم و جاي انگشتاي مهبد روي صورتم خودنمايي مي کرد. زير لب گفتم: - آشغال! صداي حرف زدن بابا مي اومد که مي گفت: - ناراحت نباش دايي جان، کمي ناراحته حالش خوب شه کوتاه مياد! اشکي از چشمم ريخت. نه اينا اصلا منو درك نمي کنن! تقصيرم ندارنا نمي تونن رفتار بيست و پنج سالشون رو تغيير بدن ديگه. با گريه خوابم برد. صبح بيدار شدم و بر خلاف گفته ي مامان که گفته بود بيدارش کنم تا باهام بياد بيدارش نکردم و بي سر و صدا حاضر شدم و تمام آزمايشا و دفترچه بيمم رو برداشتم و آروم زدم بيرون. هنوزم به خاطر ديشب عصبي بودم. بابا منظورش از اين که کوتاه ميام چي بود؟! نکنه به زور منو شوهر بدن؟ پوزخندي زدم. ديگه نمي تونن و نمي ذارم، بهتون نشون مي دم سارا کيه! رسيدم پارکينگ و سوار ماشين شدم خواستم ماشين رو روشن کنم که در ماشين باز شد و کسي که نشست شوکم کرد. تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد اسمش بود. چند ثانيه بهم خيره شد. - چرا اومدي؟ ارسطو - نبايد مي اومدم؟ رومو سمتش کردم که نگاهش رو صورتم چرخيد و ابروهاش بالا رفت. ارسطو با خشم گفت: - صورتت چي شده؟! ياد سيلي مهبد افتادم. مونده بودم چي بگم که دوباره داد زد. ارسطو - کي روت دست بلند کرده سارا؟! انقدر وحشتناك عصباني شده بود که نمي تونستم حرفي بزنم، با چشماش بهم تير پرتاب مي کرد. ارسطو - سارا به ولاي علي اگه جوابمو ندي همين الان مي رم بالا و از بابات مي پرسم، فهميدي؟! سکته رو زدم. نمي دونستم راستشو بگم يا نه ،يه دفعه گفتم: - ديشب تاريک بود خواستم آب بخورم پام به تخت گير کرد با صورت خوردم زمين. ارسطو کمي خيره نگاهم کرد و بعد عصبي خنديد و با دست کوبوند به پيشونيش. ارسطو - اين جا چي نوشته سارا؟ هـــان؟ نوشته من خَرََم؟! لبم رو گاز گرفتم و تو دلم دور از جوني گفتم. ارسطو - باشه خودت خواستي. داشت پياده مي شد که آستينشو گرفتم. - صبر کن. نشست و بدون اين که نگاهم کنه گفت: - کي؟! چشمامو بستم و تند گفتم: - مهبد. هنوز چشمام بسته بود ولي هر لحظه صداي نفساي عميق خشن ارسطو کش دارتر مي شد. يه دفعه ماشين با صداش ترکيد. ارسطو - اون حيوون به چه جراتي رو تو دست بلند کرده؟! اشکم ريخت. - نمي دونم. به خدا من مقصر نيستم، داشتيم حرف مي زديم دعوامون شد. جرات نداشتم حرفاي مهبد رو بهش بگم. ارسطو - مرد نيستم حالشو نگيرم، مرد نيستم! راه بيفت. با همون گريه گفتم: - کجا؟ ارسطو - بيمارستان ديگه. - مگه توام مي خواي بياي؟! eitaa.com/manifest/2351 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۹ 🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ... حرفم تموم نشده بود که
۵۰ 🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت: - اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني مي ده سارا بانو!؟ - خب خدا رو شکر بازم مهربون شد. لبخند هولي زدم و گفتم: - مرسي. ماشين رو روشن کردم و راه افتادم. نيم ساعته رسيديم بيمارستان. خيلي دلهره داشتم. مي دونستم بيماريم ديگه خطر مرگ نداره اما همينم برام درد آور بود. همراه ارسطو وارد بيمارستان شدم. ارسطو - کجا بايد بريم؟ - بريم؟ ارسطو - آره ديگه، کدوم طبقه؟ کدوم بخش؟- ارسطو مي ترسم سهيل ما رو با هم ببينه و ... ارسطو کمي با چشماي ريز نگاهم کرد و کلافه دستي به موهاش کشيد. ارسطو - ميگي چي کار کنم؟ بذارم تنها بري؟بازم نگاهش به گونم افتاد و زير لب گفت: - کثافت! با اين که شنيدم ولي خودمو زدم به اون راه. - به سهيل زنگ مي زنم با هم مي ريم. ارسطو - خب من تا اين جا اومدم بذار بيام، سهيل اومد زود ميرم. ناچار قبول کردم و با هم رفتيم. با هم رفتيم و وارد اتاق دکتر شديم. دکتر - بفرماييد بشينيد. نشستيم و جواب همه ي آزمايشامو گذاشتم رو ميز. دکتر بعد از کمي بررسي عينکشو در آورد و روي ميز گذاشت. دکتر - ببيند خانم جوان شما دچار نارسايي انتهاييه کليه شديد که تنها چند راه درمان داره، پيوند کليه و يا اگر کليه اي فعلا نباشه بايد دياليز رو شروع کنيد تا از پيشرفت بيماري جلوگيري بشه! دکتر خيلي حرف زد که مفهومش همون چند جمله ي اولش بود و يه توصيه هاي دارويي و غذايي از مطب که بيرون اومديم. روي صندلياي سالن بيمارستان نشستيم. نمي دونم چرا از اسم دياليز مثل اسم شيمي درماني ترسيدم. از عمل که در حد المپيک مي ترسيدم. اما چاره چيه؟ هر چي بود از سرطان و مردن بهتر بود! ارسطو - خدا رو شکر. نگاهش کردم. حس کردم نفس راحتي کشيد. از دور سهيل رو ديدم بهمون نزديک مي شد تند گفتم: - ارسطو سهيل، بدو برو! ولي ارسطو بلند نشد و گفت: - ديگه فايده نداره ما رو ديد ،نترس خودم يه جور جمعش مي کنم. خوب که دقت کردم ديدم مهبد هم همراهشه. ارسطو - اون کيه کنارش؟ - مهبد! صداي ساييده شدن دندوناي ارسطو رو شنيدم و همزمان انگشت دستاش تو هم فشرده شدن. ارسطو - جاش بود همين جا خفش مي کردم! کمي شالمو دادم جلو تا سهيل صورتمو نبينه. - چه جوري مي خواي حضورتو توجيه کني ارسطو؟ ارسطو - توجيه مال زماني بود که سهيل تنها بود ولي الان تنها نيست و منم همراهتم. با ترس نگاهش کردم. ارسطو - نترس و به من اطمينان داشته باش. ناخودآگاه سرمو به علامت تاييد تکون دادم. مهبد با چشماي ريز داشت ما رو نگاه مي کرد و سهيل که از همون اول ارسطو رو شناخته بود کنجکاو نگاهم مي کرد. بهمون رسيدن. سهيل - سلام جناب رييس، سلام سارا! با ارسطو دست داد. مهبد - سلام، معرفي نمي کنيد؟ ديدم کسي حرفي نزد. بادي به غبغب دادم و محکم گفتم: - جناب سالاري از دوستان هستن. سهيل با لبخندي به حرف من گفت: - و البته رييس شرکتي که سارا توش کار مي کنه! مهبد دست کوتاهي به ارسطو داد که ارسطو کم ترين توجهي بهش نکرد. سهيل - رفتي پيش دکتر؟به جاي من ارسطو جواب داد. ارسطو - بله رفتيم. حرفاشون اميدوار کننده بود. بهتر نيست شما هم يه مکالمه ي کوتاهي باهاشون داشته باشي سهيل جان؟! سهيل سري تکون داد و رفت داخل اتاق دکتر. حالا فقط من بودم و ارسطو و مهبد. مهبد با پوزخند گفت: - مثل اين که سارا خانم غريبه ها رو به آشنا ترجيح مي ديد؟ - اگر منظورت از غريبه ارسطوئه بايد بگم شتباه مي کني چون ايشون از صد تا آشنا برام آشناتره! پوزخندي تحويلم داد. مهبد - ارسطو؟ فکر کنم به عنوان پسر عمه اين حق رو دارم بدونم بيماريت چيه؟! - شما کلا هيچ حقي به من نداري! مهبد با خشم گفت: - بعدا معلوم مي شه! خنديدم و گفتم: - شتر در خواب بيند پنبه دانه. مهبد با خشم داشت مي اومد طرفم دستمو بگيره که ارسطو جلوش ايستاد و دستشو تو هوا گرفت. از لرزش دستاشون معلوم بود چه فشاري به هم وارد مي کنن. ارسطو پوزخند زد. ارسطو - مثل اين که شما زياد زورآزمايي دوست داريد ،نه؟و به صورت من اشاره کرد. مهبد - تو چي کاره اي اين وسط؟ارسطو - فکر کن همه کاره! مهبد - تو بيخود کردي! برو کنار ببينم. ارسطو - تا دستتو خرد نکردم راهتو بکش برو. قند تو دلم آب مي شد ارسطو داشت ازم دفاع مي کرد. دروغه بگم رو ابرا نبودم. کي بدش مياد يه حامي مثل ارسطو داشته باشه؟! مهبد دستشو از دست ارسطو بيرون کشيد و قدمي به سمتم اومد که بازم ارسطو کنارم و کمي جلوتر ايستاد. مهبد - بالاخره اتفاقي که بايد بيفته ميفته خودتو اذيت نکن. پوزخندي زد و از کنارمون رد شد و روي صندلي کنار ديوار نشست. ارسطو - چيه سارا؟ چرا رنگت پريده؟ - چ ... چيزي نيست! ارسطو لبخند اطمينان بخشي بهم زد که کمي آروم شدم. بعد از نيم ساعت سهيل بيرون اومد و رو به مهبد گفت: - مهبد جان شما برو خونه، متاسفانه امروز نمي تونم به قولم عمل کنم براي گردش. eitaa.com/manifest/2387 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۰ 🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت: - اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني
۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل - خب نمي خوايد بگيد اين جا چه خبره؟جفتمون هول کرديم. با تته پته گفتم: - منظورت چيه داداشي؟ سهيل نگاه عاقل اندر سفيهي بهمون انداخت و به ارسطو خيره شد. سهيل - خب جناب رييس فکر نمي کني بايد بابت اين کارت يه توضيح به بنده بدي؟! ارسطو - کدوم کار دکتر؟ ارسطو هم از لحن حرف زدنش معلوم بود شوکه شده و حرفي تو دهنش نمي چرخه! سهيل با لبخند بدجنسي و با اشاره ي سر به من گفت: - بابت اومدنتون همراه خواهرم به بيمارستان. اومدم حرف بزنم سوء تفاهم رفع بشه که گند زدم. - داداش اين چه حرفيه ارسطو ... همين که ارسطو از دهنم خارج شد محکم با دستم کوبوندم رو دهنم و با ترس به چهره ي رنگ پريده ي ارسطو و بعد به چهره ي اخموي سهيل که بيشتر سعي داشت عصبي باشه تا اين که واقعا عصبي باشه نگاه کردم! به هر حال مي شناسمش ديگه. سهيل - ارسطو؟ خب، خب داره به جاهاي خوب مي رسه. ديگه چي؟! با صداي پرستاري که سهيل رو براي رفتن به اتاق بيماري صدا کرد سهيل از ما رو گرفت که بره ولي لحظه ي آخر ايستاد و نگاه مرموزي به هر دومون انداخت. سهيل - فکر نکنيد بي خيال شدما! بعدا حسابي باهاتون کار دارم. بعد رو به من ادامه داد. سهيل - برو اون قسمت تا وسايلت رو براي بستري شدنت بدن. وحشت زده نگاهش کردم. - بستري؟ سهيل - نه اون طوري البته. فقط تا فردا يه سري آزمايش بايد بدي که بهتره اين جا باشي. هر چه زودتر هم يه کليه برات پيدا بشه بهتره. بهتره قضيه رو به مامان و بابا بگيم ،چون بايد بيان و آزمايش بدن. متعجب نگاهش کردم. - چرا بايد اونا آزمايش بدن؟ سهيل - بايد ببينيم گروه خونيت با کدوممون تطابق داره که بهت کليه بديم. - نه اين چه کاريه؟! من نمي خوام. در ضمن بابا که خودش يه کليه داره فقط. سهيل خنديد. - مي دونم. بابا نه، من و مامان! سري از روي گنگي تکون دادم و به چهره ي سهيل نگاه کردم. سهيل ازمون با چهره اي شيطون و نگاهي موذي روي هر دومون خداحافظي کرد و رفت. همزمان با رفتنش من و ارسطو نفس راحتي کشيديم که براي همزمان بودنش جفتمون خندمون گرفت. ارسطو - از سهيل مي ترسي؟ - نه، چرا؟ ارسطو - از رنگ پريدگيت! پوزخندي زدم. - نه اين که تو مثل کوه استوار بودي! يه دفعه ارسط بلند خنديد و روي صندلي نشست. ارسطو - خداييش يه لحطه ترسناك شده بود. نديدي اخمشو؟ در ضمن من حرفي براي گفتن نداشتم، اون حق داشت منو با خواهرش ديد و برخورد درستي کرد. منم بودم و پسري همراه خواهرم مي ديدم از اينم بدتر برخورد مي کردم. ياد رفتار ملکي با رها افتادم و لبخند بدجنسي زدم و کنارش نشستم. - نمي دونستم توام غيرتي هستي. ابرويي بالا انداخت. ارسطو - چطور؟ - آخه رفتار رها رو با ملکي ديده بودم. يه دفعه سيخ تو جاش نشست. ارسطو - منظورت چيه؟ - يعني مي خواي بگي هنوز نفهميدي؟ ارسطو کلافه گفت: - درست حرف بزن ببينم چي ميگي سارا؟! - خب، خب از رفتاراي رها و ملکي اين جور فهميدم که يه چيزايي بينشون هست! اخم غليظي رو پيشونيش نشست. ارسطو - امکان نداره. يه دفعه بلند شد و رو به من ايستاد. ارسطو - اگه چيزي مي دوني بهم بگو سارا! چي بينشونه؟ خيلي عصبي شده بود. يه لحظه ازش ترسيدم. ترسيدم بره و بلايي سر ملکي يا رها بياره. آستين لباسشو گرفتم و کشيدم تا بشينه که همين طورم شد. - چيزي آنچناني که الان تو فکرته بينشون نيست ولي من چيزايي بينشون مي بينم. ارسطو - چي؟لبخندي زدم و گفتم: - تو نگاهشون عشق رو مي بينم. تو نگاه ملکي يه عالم محبت به رها و تو چهره ي رها شرم و خجالت دخترونه که معنيش جز عشق نمي تونه باشه! حسم بهم ميگه. اخم روي پيشونيش رفت و لبخند محوي رو صورتش نشست و سرش رو به ديوار تکيه داد. ارسطو - رها هم بزرگ شد؟! خندم گرفته بود ولي چيزي نگفتم و به جاش گفتم: - بلند شو برو که اگه يه بار ديگه سهيل اين جا با هم ببينتمون بهمون شک مي کنه که چيزي بينمونه! ارسطو چشماش غمگين شد و نگاهم کرد. ارسطو - يعني چيزي نيست؟! از سوالش شوکه شدم. نمي دونستم چي بايد بگم فقط مات نگاهش کردم. کلافه چند بار دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: ارسطو - سارا تو ... من ... تو ... رو ... يه دفعه نگاهش به پشت سرم که افتاد حرفشو قطع کرد و ايستاد. ارسطو - من ديگه برم. مراقب خودت باش و کمکي خواستي روم حساب کن.فعلا سريع عقب گرد کرد و رفت و من مات اون جمله اي بودم که نصفه موند. چي مي خواست بگه؟! اون من رو.. چي؟ با صداي سهيل از افکارم در اومدم و همراهش رفتم و تو اتاقي دو نفره منتقل شدم بعد از پوشيدن لباس هاي بيمارستان روي تخت دراز کشيدم و منتظر شدم تا شب سهيل چند باري بهم سر زد و کمي صحبت کرديم که فهميدم راستشو به مامان و بابا گفته و اونا هم فردا براي آزمايش ميان بيمارستان. حس بدي داشتم، حس اين که دوست نداشتم کسي به خاطر من حالش بد بشه و.. eitaa.com/manifest/2388 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل
۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گرده پيشم. وقتي که رفت خيلي حوصلم سر رفت. مني که هميشه دير وقت مي خوابيدم برام خيلي سخت بود زود بخوابم. هر کاري مي کردم خوابم نمي برد. تخت کناريم هم خالي بود و من تنها بودم. با همون پيرهن بلند بيمارستان بلند شدم و روسريمم سرم انداختم و رفتم کنار پنجره نشستم. نمي دونم چقدر به ماه خيره شده بودم که حس کردم يکي کنارم ايستاده. برگشتم نگاهش کنم که صداشو شنيدم و چشمام قد توپ فوتبال شد! ارسطو - ميگن وقتي به ماه نگاه مي کني نبايد بلافاصله به صورت کسي نگاه کني. نگاهم وسط راه متوقف کردم و گفتم: - چرا؟ ارسطو - نمي دونم فقط يادمه هميشه مادر بزرگم اينو بهمون مي گفت، مي گفت اول سه تا صلوات بفرست بعد نگاهتو بده به کسي ديگه. سه تا صلوات فرستادم و برگشتم سمتش. کنارم کمي عقب ايستاده بود و نگاهش به من بود. - اين جا چرا اومدي؟ چه جوري اومدي؟ارسطو خنديد و رفت روي مبل نشست. ارسطو - اگه اومدنم رو مي ديدي که از خنده روده بر مي شدي. بيا بشين. عملت نمي دوني کيه؟رو تختم نشستم و ملحفه رو روي پاهام انداختم. - نه نمي دونم، فقط مي دونم اگه کليه پيدا بشه سريع عملم مي کنن. يه دفعه با دردي که تو پهلوم ايجاد شد خم شدم و يه ناله ي سوزناك کردم که ارسطو شتابان از جا بلند شد و به سمتم اومد. وحشت زده پرسيد: ارسطو - چي شدي سارا؟ صاف نشستم و با چهره اي که از درد جمع شده بود گفتم: - پهلوم تير کشيد! آي. انقدر دردم شديد بود که نمي دونستم چي کار کنم. ارسطو - بذار برم به دکتر بگم بياد. ديدم داره مي ره. وحشت زده مچ دستشو گرفتم با اين که دستم از رو لباس روي دستش بود ولي گرماي دستش بهم جوني دوباره داد. با تعجب به دست من و خودش نگاه کرد و دوباره به من. با اشاره به ظرفي کنار ميز اشاره کردم. - اونو بيار. ارسطو سريع دستشو بيرون کشيد و ظرف رو آورد و همين که ازش گرفتم بالا آوردم. حالم شديد بد بود، حس مي کردم هر چي تو معده و رودمه داره مياد بيرون، آخراش خونم بالا آوردم که ارسطو وحشت کرد و دويد بيرون. حال خودم رو نمي فهميدم. ظرف پر بود از خون و ... همه ي بدنم سست شده بود. دستم شل شد و ظرف از دستم افتاد روي زمين و چشمام سياهي رفت و افتادم رو تخت. تقريبا آخرين چيزي که ديدم صورت نگران ارسطو بود و چند تا دکتر و پرستار و فريادي که يکي از دکترا زد و گفت سريع با دکتر سمايي تماس بگيريد و ديگه هيچي نفهميدم! گلوم مي سوخت. چشمام سنگين بود و نمي تونستم بازش کنم. درد داشتم، همه جام درد مي کرد. حس نوازش دستي روي موهام و صورتم ترغيبم مي کرد به باز کردن چشمام. با هزار زحمت چشمامو باز کردم و سهيل رو ديدم. چشماي بازمو که ديد سريع بلند شد و رفت بيرون و با يه دکتر ديگه برگشت و بعد از يه چکاپ کلي اون دکتر رفت و سهيل بازم کنارم نشست. سهيل - خوبي؟ فقط تونستم سرمو تکون بدم. سهيل با لبي لرزون ادامه داد. سهيل - مي دونستي اگه چيزيت بشه من مي ميرم؟بغض کرده بود و ناخودآگاه باعث شد منم بغضم بگيره. - سهيل گريه نکني! اشکش ريخت منم اشکم ريخت. - مامان و بابا نيومدن؟ سهيل - تازه رفتن خونه فردا ميان دوباره. - سهيل چرا مامان و بابا منو دوست ندارن؟! سهيل - اين چه حرفيه؟ - حرف نيست سهيل واقعيته! اونا حتي نيومدن پيشم. سهيل - اومده بودن آزمايشم داديم هممون. - چي شد؟ منظورم جوابشه؟سهيل با کلافگي گفت: - فقط مال بابا بهت مي خورد که اونم يه کليه داره و نمي شه! نفس عميقي از روي آرامش کشيدم و زير لب گفتم: - خدا رو شکر. سهيل با تعجب نگاهم کرد. سهيل - چرا خدا رو شکر مي کني؟ ميگم کليه ي هيچ کدوممون بهت نخورد!؟لبخندي زدم. - فهميدم ديگه براي همين هم خدا رو شکر کردم. همش دعا مي کردم شما به خاطر من مجبور نباشيد عمل شيد. سهيل با عصبانيت بلند شد. سهيل - تو يه احمقي سارا اين چه طرز تفکريه!؟ - سهيل حرص نخور داداشي! سهيل - چه جوري حرص نخورم؟ مي دوني اگه تا هفته ي ديگه بهت کليه نرسه امکان داره ... حرفشو يه دفعه اي قطع کرد و از در اتاق زد بيرون و در رو محکم بهم کوبيد. ناراحت نشدم خيلي هم خوشحال بودم. دوست نداشتم مامان و سهيل به خاطر من بيان بيمارستان و درد بکشن. لبخند آرامش بخشي زدم و چشمامو بستم. ظهر بود که بابا و مامان اومدن ملاقاتم و سهيل و نرگس هم اومدن. نگين و رها و شادي هم بودن اما کسي که من مي خواستم ببينمش نبود. چهره ي آرام بخشي که نياز داشتم نبود. هر لحظه چشمم به در بود بياد ولي نيومد! آخراي وقت ملاقات بود که سهيل با خنده وارد اتاق شد و داد زد: - مژده بديد ،مژده بديد. همه با شگفتي نگاهش کردن که بازم با خوشحالي داد زد: - کليه پيدا شد. همه اومدن بغلم کردن و خدا رو شکر گفتن ولي من ناراحت بودم. نمي فهميدم چرا ارسطو نمياد!؟ نکنه منو فراموش کرده. چشممو به سهيل دوختم. eitaa.com/manifest/2401 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گ
۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل - خواسته پنهون بمونه، مي گفت اهل ريا نيست. بي خيال به شادي نگاه کردم و با اشاره گفتم بياد پيشم. اومد کنارم ايستاد. - ارسطو کجاس؟ نمياد؟ شادي - ديروز يه سفر کاري براش پيش اومد و مجبور شد بره. سري به نشونه ي فهميدن تکون دادم و کلي تو دلم غصه خوردم. با حرفاي سهيل فهميدم تا فردا عصر بايد عمل شم. زندگي پستي و بلندي هاي زيادي داره که حس مي کنم الان در قعر اون پستي فرو رفتم. چرا ارسطو نمي اومد پيشم؟ يعني تو وقت عملم نمي خواست بياد؟ يعني هر چي راجبش فکر کردم غلط بود؟ يعني اين همه مدت دوستم نداشت؟ چرا من هر کارش رو گذاشتم پاي دوست داشتن؟ چرا فکر کردم اونم مثل من عاشقه؟ من عاشقم؟ آره ولي چرا احساساتم داره نابود ميشه؟ عشق مگه اين نيست که دو طرف تو مواقع حساس بايد به هم برسن و کمک کنن؟ يعني من انقدر براش ارزش نداشتم که بياد و قبل از عملم يه سري بهم بزنه؟ يعني هيچ احساسي بهم نداره؟ خدايا چرا گذاشتي احساسم پا بگيره وقتي دو طرفه نيست؟ با کلي آه و ناله و درد اون شبم گذشت و بازم خبري از عشقم بهم نرسيد. عشقم؟ يعني من عاشقشم؟ نه من ديوونشم! اشکي از چشمم چکيد. باشه ارسطو خان، باشه! به هم مي رسيم. بالاخره روز عمل رسيد! بگم بدترين روز زندگيم بود دروغ نگفتم! ظهر بود که چند تا پرستار ريختند دورم لباس عمل رو برام پوشوندن. تو حال خودم نبودم. نمي دونم چرا حس مي کردم برم تو اتاق عمل ديگه بيرون نميام. همه دورم بودن اما من هيچ کدومشونو نمي خواستم و فقط چشمم دنبال يه نفر بود. کسي که نبود و من در نبودش در حال خرد شدن بودم. تا آخرين لحظه که وارد اتاق بشم هيچ صدايي نمي شنيدم و فقط لباي سهيل و بابا رو مي ديدم که تکون مي خوردن و دستاي مامان که دستاي يخ زدم رو گرفته بود و نوازش مي کرد. نبود ارسطو لذت نوازش مادرم رو هم نمي ذاشت حس کنم. وارد اتاق عمل شدم و در اتاق که بسته شد از محيط اون جا نفسم تو سينه حبس شد. دو تا دکتر همراهم بودن و تختو مي بردن جلو. دري در انتهاي راهرو ديده مي شد که به احتمال زياد بايد واردش مي شديم. قطره اشکي از چشمم ريخت. زير لب زمزمه کردم: - دوستت دارم حتي اگه تو نداشته باشي! چشمامو بستم و بعد از چند ثانيه باز کردم و چيزي رو ديدم که باور نمي کردم. کمي اون طرف تر بود. چشمام گرد شد. اين اين جا چي کار مي کنه؟! قلبم لرزيد. چرا رو تخت دراز کشيده؟ خداي من! هنوز منو نديده بود! بالاخره وارد اتاق شدم و اون منو نديد ولي من ديدمش. روي تخت دراز بود. لباسش لباس بيمارستان بود. چرا؟ مگه ارسطو مريض بود؟ مغزم در حال منفجر شدن بود. يه لحظه به اين که ارسطو بود يا نه شک کردم! دکتري که بالاي سرم بود رو ديدم. بهتره ازش بپرسم شايد بدونه! - آقاي دکتر؟ دکتر رو به من لبخندي زد. دکتر - جانم؟ - اون ... اون آقاهه که الان ديديم و رو تخت بود!؟دکتر لبخندي زد. دکتر - ايشون هموني بودن که قراره به شما کليه بدن. با وحشت رو تخت نشستم و تقريبا داد زدم: - چــــــــي؟ دکتر - چرا داد مي زني دختر جون؟ دستشو رو شونم گذاشت و رو تخت درازم کرد. دکتر - آروم باش و چند تا نفس عميق بکش. ماسکي رو دهنم و دماغم گذاشت. تو همون حالت ناليدم: - نمي خوام ... نمي خوام ارسطو ... و ديگه هيچي نفهميدم. چشمامو که باز کردم موقعيتم يادم نمي اومد. خواستم تکون بخورم که از درد ناله ي خفيفي کردم. گلوم مي سوخت. دهنم مزه ي تلخي مي داد. تازه داشت همه چي يادم مي اومد. چشمامو چرخوندم و کسي رو نديدم. اشکم ريخت. دردم زياد بود. در اتاق باز شد و سهيل اومد داخل و چشماي بازمو که ديد با لبخند اومد نزديک و موهاي روي پيشونيمو نوازش کرد. سهيل - کچل خانم! موهات داره کم کم بلند ميشه ها! فکر کنم يه سانت شده. لبخند تلخي ميون گريه زدم. - دا ...داداشي! سهيل - جان داداشي؟ چي مي خواي؟ - ا ... ارسطو خو ... به؟ سهيل چشماش گرد شد. سهيل - چطور؟ -سعي... نکن سرم ... رو شيره... بمالي! ديدمش... تو اتاق عمل. سهيل مونده بود چي بگه. سهيل - خوبه! يکم مثل تو درد داره فقط. اشکم بي وقفه ريخت. سهيل اشکامو پاك کرد. سهيل - خودتو اذيت نکن خواهري. بعد از مکثي گفت: سهيل - دوستش داري؛ آره؟ از سوال يه دفعه ايش چشمام کمي گرد شد ولي به جاي جواب سرخ شدم و سرم رو برگردوندم طرف مخالف. سهيل چونمو گرفت و سرم رو برگردوند طرف خودش. سهيل - مي دونم دوستش داري. خواهرم رو نشناسم بايد برم بميرم. اين برقي که تو چشماته، اين اشکايي که براش مي ريزي ،اون قلبي که داره براش تند مي تپه همه نشون از اين ميده که خواهر کوچولوي من داره خانم ميشه. لبخندي زد منم لبخند خجولي زدم و با تته پته گفتم: - بهش نگي. اون ... نمي... دونه. شايدم... اصلا منو ... نخواد. سهيل خنديد. سهيل - نگران نباش خواهر خوشگل کچلم! اون چيزايي که گفتم توي تو ديدم، صد برابرشو تو ارسطو ديدم.
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل
۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خدا تو عروسيت مي خواي چي کار کني با اين مو؟خنديدم. - حالا کو تا عروسي من؟ سهيل خنديد و در حين رفتن به بيرون: سهيل - زياد دور نيست عزيزم. دور نيست اون روز قشنگ! رفت بيرون و در رو بست و منو با کلي روياي دخترونه تنها گذاشت. به خاطر داروهايي که بهم داده بودن خواب آلود بودم و نفهميدم چي شد که خوابم برد. با صداي در هوشيار شدم ولي هر کاري کردم پلکام از هم باز نشد. انگار يه وزنه ي صد کيلويي رو پلکام بود. صداي بسته شدن در هم اومد و متعاقبش حس کردم کسي به تختم نزديک شد. هيچ صدايي نمي اومد. مشکوك شده بودم. يه آن صداي هق هق ريزي شنيدم که صداش ... صداش! آره خودش بود. تمام قواي خودمو جمع کردم و چشمامو باز کردم و صورتشو تار ديدم. رو ويلچر بود. چشماش اشکي بود و دستش روي تخت تا نزديک دستم اومده بود و همون جا متوقف شده بود. با کمي مکث دستمو حرکت دادم و براي اولين بار دستم دستشو لمس کرد. همزمان با برخورد دستمون جفتمون لرزي خفيف گرفتيم. ارسطو مبهوت چشماشو به چشمام دوخت. هيچي نمي گفتيم. اشکامون مي ريخت و با چشمامون با هم حرف مي زديم. ارسطو دستشو از زير دستم برداشت و خودش دستمو محکم گرفت. اولين بار بود به طور مستقيم دستمون به هم مي خورد. حسي بود توصيف نشدني. اونو نمي دونم چه حسي داشت ولي من حسي داشتم که تا حالا نداشتم. حس يه دست حمايتگر، يه آرامش روحي، يه اطمينان خاطر باور نکردني! هر دو به هق هق افتاده بوديم. هر لحظه فشار دستش روي دستم بيشتر مي شد و قلب من تندتر مي زد. چشماش بين چشمام در حرکت بود. لبخند روي لباش نشست و سرشو پايين اندخت و شنيدم زير لب خدا رو شکر کرد. نمي دونستم چي بايد بگم. نمي دونستم حتي بايد چي کار کنم؟! مونده بودم که ارسطو دست يخ زدم رو ول کرد و اومد نزديک تر و زير لب ببخشيدي گفت. تازه فهميدم که کار درستي نکرديم. تپش قلبم روي هزار بود. ارسطو - خوبي؟ فقط سرمو تکون دادم. لبخندش بيشتر شد. ارسطو - منم خوبم! شرم زده سرم رو پايين انداختم. نمي دونم چرا لال موني گرفته بودم. ارسطو - نکنه دکتر موقع عمل زبونتم قيچي کرده بانوي کچل! تازه يادم افتاد که آيا من روسري سرم هست يا نه؟ دستمو بالا بردم و ديدم هست ولي تا فرق سرم رفته عقب. روسري زير سرم و کمرم رفته بود و نمي تونستم بيشتر بکشم روي سرم. درد زياد اجازه ي تکون خوردن رو بهم نمي داد. ارسطو - ولش کن زياد سخت نگير بانوي بيمار! ديدنش اونم از اين فاصله ي نزديک باعث شده بود قلبم بياد تو دهنم. ارسطو - دوست نداشتم بفهمي. وقتي سهيل بهم گفت خيلي عصبي شدم ولي الان خوشحالم ديدمت. اصلا عيبي نداره. بهتر! شايد اين جوري تو رو مديونت کردم به خودم و ... سوالي نگاش کردم. سرش رو جلوتر آورد و آروم گفت: ارسطو - تو هم مجبور شدي بابت دينت يه عضو از بدنتو بدي به من. چشمام تا آخر باز شد. چي ميگه اين؟ ارسطو حالتمو که ديد بلند خنديد و ازم دور شد. تا دم در اتاق رفت و برگشت سمتم. ارسطو - البته اينم بگم من همون عضو رو خيلي وقته دادم بهت! و با لبخند رفت بيرون. حدسايي راجب حرفاش مي زدم که نمي تونستم باور کنم. دوست نداشتم حرفاشو به نفع خودم تعبير کنم. دوست نداشتم بيشتر از اين بهش وابسته بشم بدون اين که بدونم حسش به من چيه. درست يه ماه از اون روز که تو بيمارستان ارسطو رو ديدم مي گذره. يه ماهه نديدمش. هم من حالم خوب نيست و تو خونه افتادم و هم اون. تلفني زياد با هم حرف مي زنيم اما شنيدن کي بود مانند ديدن. از شادي مي شنيدم که ارسطو هنوزم سر کار نمي ره منم نمي رفتم. البته من نمي خواستم ديگه برم و تنها مشکل من تو اين يه ماه مهبد بود. مهبد و توهماتش! کم کم داشت با کاراش و حرفاش کلافم مي کرد. حتي چند بار که حرفاشو به ارسطو گفتم و بهش از کلافگيم گفتم به جاي اين که دلداريم بده سرم داد زده و آخرش با دعوا تلفن رو قطع کرديم. رو تخت دراز بودم که مهبد بدون در زدن وارد شد. ديگه به شخصيت نداشتش پي برده بودم و اکثرا روسريم سرم بود؛ مثل الان. مهبد کنارم رو تخت نشست که کمي خودمو جمع کردم. مهبد - چطوري عزيزم؟ با حرص نگاش کردم و پوفي کشيدم و به صفحه ي لب تاپم خيره شدم. مهبد - بايد بريم خريد فردا روز بزرگيه. با تعجب نگاش کردم. مهبد - بالاخره پدرم و پدرت با ازدواجمون موافقت کردن و فردا هم روز بله برونه. با ابروهاي بالا رفته به وقاحتش فکر کردم. چقدر آدم بايد نفهم باشه. داد کشيدم: - از اتاقم برو بيرون. خواست دستمو بگيره که خودمو عقب کشيدم. - برو بيرون عوضي. مـــامـــان! بــــابـــــا! مهبد بلند خنديد. مهبد - کسي خونه نيست عزيزم. عصبي از جام بلند شدم. هنوزم کمي جاي بخيه هام درد داشت. مهبد - فردا بابا و مامانم مي رسن ايران. به نفعته با اوضاع جديد کنار بياي. https://eitaa.com/manifest/2417 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خ
۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق من بيرون. حالم ازت به هم مي خوره. مهبد بلند و ديوانه وار خنديد. مهبد - عاشقم ميشي خيالت راحت! ولي من تا حالا عاشقت نشدم و از اين به بعدم نميشم. رفتي خارج هر غلطي دلت خواسته کردي اون وقت الان پا شدي اومدي ايران زن بگيري؟ برو يکي از همونا رو بگير ديگه. عصبي به سمتم اومد و يقه ي لباسمو گرفت تو دستش. مهبد - اين چيزا به تو ربطي نداره خانم کوچولو. تنها چيزي که به تو ربط پيدا مي کنه بله ايه که فردا بايد بگي ،فهميدي؟پوزخندي زدم. - ببخشيدا ولي فکر کنم اين چيزي که تو ميگي مال دوره ي غلغلک ميرزا بوده که دختر فقط بايد بله مي گفته. دستشو از يقه ي لباسم محکم کشيدم کنار و سرش داد زدم: - مگه تو خوابت ببيني من به تو بله بگم. مهبد پوزخندي زد. مهبد - خواب نه عزيزم، فردا، همين جا، کنار پدر و مادرت و با رضايت کاملشون تو بهم بله ميگي. با نفرت بهش خيره شدم و اونم با لبخند چندش آوري بهم خيره از اتاق خارج شد و در رو بست. رو تخت نشستم و عصبي قاب عکس روي تخت رو برداشتم و کوبوندم به آينه ي دراور اتاقم. کثافت دستت به جنازه ي من نمي رسه. بابا من ديگه اون سارا نيستم که هر چي شما بگيد بگم چشم. اون سارا تموم شد. اون سارا مرد! نشونت ميدم مهبد. نشونت ميدم سارا کيه؟ با اعصابي داغون خوابم برد. صبح تصميم خودم رو گرفته بودم. ساعت پنج صبح بود که همه خواب بودن. حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم و زدم بيرون. هوا هنوز تاريک بود. سوار ماشين شدم و روندم. نمي دونستم دارم کجا ميرم فقط مي دونستم بايد برم. مي دونستم بايد امشب نباشم تا به خواسته ي اونا تن ندم. با سرعت مي روندم. رسيدم به جايي که نمي شناختم. يه امامزاده بود اسمش رو نمي ديدم فقط فضاي روحانيش بود که باعث شد مسخ شده از ماشين بيرون برم و برم تو اون امامزاده. چادري سرم کردم و وارد شدم. آرامش بخش ترين مکان بود براي حالِ الانم. نشستم کنار ضريح و سرم رو بهش تکيه دادم. اشکام ريخت. - خدايا چرا؟ چرا پدر و مادرم با من اين جوري برخورد مي کنن؟ بدون اين که به من بگن از طرف من گفتن بيان. چرا؟ يعني انقدر از من بدشون مياد؟ فکر مي کردم دارن کوتاه ميان. فکر مي کردم داره رفتاراشون بهتر ميشه. رفتاراي آرومشون بهم اينو القاء مي کرد که دارن باهام راه ميان و من فکر مي کردم دارم به آرامش مي رسم. انقدر گريه کردم که صداي هق هقم گوش فلک رو کر کرده بود. هر کس اون جا بود با دلسوزي نگام مي کرد. صداي موبايلم اومد. از خونه بود. چند بار ديگه هم زنگ خورد که جواب ندادم. بي خيال شد. بعد از اون موبايل مهبد بود که شمارش چندين بار رو گوشيم افتاد و در آخر اسم ام اسي بهم رسيد. از طرف مهبد بود. - فکر کردي بري همه چي تمومه؟ نه عزيزم! امروز نه فردا. فردا نه اصلا يه ماه ديگه. بالاخره مال خودمي. پوزخندي زدم. ساعت يازده صبح بود که سهيل باهام تماس گرفت. بلافاصله جواب دادم. سهيل - سارا کجايي دختر؟ - سلام داداشي. سهيل - داداشي قربونت بره. کجايي؟ مامان چي ميگه؟ ميگه از صبح رفتي و نوشتي بر نمي گردي؟ يعني چي؟ ازش پرسيدي چرا اين کار رو کردم؟ سهيل - نه راستش هول کردم و ديگه نفهميدم چي گفت. چي شده عزيزم تو بگو خواهري؟با بغض گفتم: - سهيل اونا مي خوان به زور شوهرم بدن. چند لحظه اي سکوت شد. بعد صداي بهت زده ي سهيل: سهيل - يعني چي؟ با کي؟گريم واضح شد. - با اون مهبد آشغال! امرو روز بله برون بود. فرار کردم سهيل. من حالم از مهبد به هم مي خوره. سهيل تو مي دوني تو دلم چه خبره. سهيل کمکم کن! انگار داشت فکر مي کرد که حرف نمي زد. سهيل - مي توني امروز بري خونه ي يکي از دوستات؟- کجا آخه؟ سهيل - نمي دونم فقط جات امن باشه ها. خونه ي خودم نميگم چون مامان عصبي بشه تا خونه ي منم دنبالت مي گرده. الانم خونه ي ما بود. بذار شايد تونستم کاري کنم. با گريه ناليدم: - سهيل دوستت دارم. مرسي داداشي! سهيل - خواهش مي کنم غزيزم. تو خيابون نموني. اگه جايي نبود خبرم کن يه فکري برات بکنم. - باشه. مرسي! قطع کرد و من بازم يه نور اميدي تو قلبم روشن شد. خدايا شکرت که سهيل با منه! حالا بايد چي کار کنم؟ کجا برم؟ با شادي تماس گرفتم که ديدم نيستن. به گوشيش زنگ زدم که گفت امروز و فردا خونه ي مادر شوهرش هستن. چيزي بهش نگفتم ديگه و فقط گفتم خواستم حالشو بپرسم. ديگه به کي زنگ بزنم آخه؟ سهيل هم همچين ميگه برو خونه ي يکي از دوستات انگار من هزار تا دوست دارم. ياد يکي از دوستاي دانشگام افتادم که يه بار براي امتحانا يه هفته خونمون موند. https://eitaa.com/manifest/2424 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق
۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامزاده موندم و حس مي کردم دارم از گرسنگي مي ميرم. دلم مي خواست با ارسطو تماس بگيرم ولي چي بهش بگم؟ دوباره با سهيل تماس گرفتم و گفتم دوستام نبودن. اونم گفت نيم ساعت ديگه بهم ميگه چي کار کنم. رفتم بيرون و همون نزديکيا يه ساندويچ فلافل خريدم. تو ماشين نشستم و شروع کردم به خوردن. وسطاش بودم که موبايلم زنگ زد. به خيال اين که سهيله سريع برش داشتم و با نفس نفس گفتم: - بله؟ ارسطو بود. تپش قلبم رفت بالا. صداش اوج آرامشي که تو اون لحظه احتياج داشتم رو بهم داد. ارسطو - سلام سارا. خوبي؟ سلام! ممنون. ارسطو - کجايي بيام دنبالت؟از تعجب چشمام گرد شد. - چرا بياي دنبالم؟ ارسطو - سارا! سهيل باهام تماس گرفت و همه چيز رو گفت. حالا کجايي؟ جايي که بودم رو بهش گفتم که بدون هيچ حرفي قطع کرد. از رفتارش شوکه بودم. چرا باهام بد حرف زد؟ اين رفتارش يعني چي؟ با اين همه سوال تو مغزم منتظرش شدم تا جواب سوالامو از نگاش بخونم. يه ربع بعد رسيد. اومد و گفت برم تو ماشينش و ماشين خودم رو قفل کنم و بذارم همون جا بمونه. همون کارو کردم و سوار ماشينش شدم. عصبي بودنش رو درك نمي کردم. حرف نمي زد و اخمي بزرگ رو پيشونيش بود. حرکات و رفتارش اجازه ي حرفي رو بهم نمي داد. کم کم داشت از شهر خارج مي شد. ترس برم داشته بود. - ارسطو؟جوابمو نداد. - ارسطو داري کجا مي بري منو؟ بازم چيزي نگفت که باعث شد هم از ترس و هم از رفتار ارسطو به گريه بيفتم. صداي گريمو که شنيد برگشت و نگام کرد و سرعتشو بالاتر برد. کلافه پوف بلندي کشيد. محيط اطراف برام ناآشنا بود ولي ترس کمي داشتم. مي دونستم ارسطو کار بدي نمي کنه! بالاخره ماشين ايستاد و ارسطو بلافاصله پياده شد و در رو محکم بهم کوبيد. نمي فهميدم چرا داره اين کارو باهام مي کنه. رفت جايي ايستاد و يه دستش به کمرش بود و يه دستش رو گردنش. با پاهاش به سنگاي ريز جلوي پاش ضربه مي زد. آروم پياده شدم و رفتم جلو. ديدم جايي ايستاده که کل شهر زير پاش بود. پشتش ايستادم. مي ترسيدم جلوتر برم. - ارسطو! با صدام برگشت سمتم. واي خداي من! نه باور نمي کنم! چشماش خيس بود. اشکاش رو صورتش بود. دلم ريش شد. قلبم لرزيد. اولين بار بود اشک مردي جز سهيل رو مي ديدم. نه. خدايا! من طاقت گريه هاي اين مرد رو ندارم. اشک منم ناخوداگاه ريخت. با بغض گفتم: - چي شده ارسطو؟ چرا اين طوري شدي؟ ارسطو - سارا! برو تو ماشين الان اصلا اعصاب ندارم. - خواهش مي کنم ارسطو. ارسطو يه قدم بهم نزديک شد. ارسطو - چي مي خواي بدوني سارا؟ چي رو؟ مي خواي غرور خرد شدم رو ببيني؟ آره؟با داد آخرش قلبم تو سينه تکون خورد. ارسطو - داغونم سارا؛ داغون! ديگه تحمل ندارم. ديگه نمي تونم بشينم و چيزايي رو که تحمل ديدنشون رو ندارم ببينم. يه قدم ديگه بهم نزديک شد و درست رو به روم ايستاد. شايد فقط بيست سانت فاصلمون بود. لحنش، اشکش و نگاهش داغونم کرده بود. ارسطو چشماشو دوخت تو چشمام. ارسطو - نمي تونم ببينم کسي که دوسش دارم ... اََه! حرفشو با اََه بلندي قطع کرد و ازم دور شد. چند دقيقه اي بود هر دو در سکوت بوديم. اشکمون هم خشک شده بود. ارسطو پشتش به من بود و لبه ي پرتگاه ايستاده بود. از پشت مي ديدمش که موهاي مشکي و صافش تو دست باد حرکت مي کنه. خدايا کاش امروز ارسطو جاي مهبد بود! تو حال خودم بودم که با صداش و حرفش شاخام در اومد. ارسطو - دوستت دارم! نگاهش کردم. هنوز پشتش به من بود. چند دقيقه اي من تو هنگ حرفش بودم و اونم همون جور پشت به من هيچ عکس العملي انجام نمي داد. داشتم به گوشام شک مي کردم که بازم صداشو شنيدم. - سارا دوست دارم! اشکم ريخت. گفت! بالاخره گفت. خدايا شکرت. اشک شوق بود که گوله گوله مي ريخت پايين. هق هقم که اوج گرفت ارسطو روشو به سمت من برگردوند و با ديدن اشک من بلند شد و اومد کنارم و رو به روم ايستاد. ارسطو - ناراحت شدي؟ سارا! ديگه نمي تونم نگم. سارا دارم مي ترکم. دارم از حرفايي که رو دلم تلنبار شده دق مي کنم. سارا نمي تونم بشينم و ببينم اون مهبد عوضي بياد خواستگاريت. نمي تونم اين جوري ادامه بدم سارا. من دوستت دارم لعنتي. سارا دوستت دارم. دوستت داشتم از خيلي قبل. سارا نذار ازم بگيرنت. بذار تلاشمو براي رسيدن بهت بکنم. سارا هيچ کسي به اندازه ي من دوستت نداره. خودتو ازم دريغ نکن سارا. بذار بهت برسم. بذار به آرزوي شيرين زندگيم برسم. گريه نکن لعنتي! گريه نکن داري با اشکات ديوونه ترم مي کني. از حرفاش خندم گرفته بود. خنديدم بلند! قهقهه زدم. با تعجب نگاهم کرد. با بهت چند قدم عقب رفت. ارسطو - مي دونستم. مي دونستم با گفتن حرفام مسخرم مي کني.
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامز
۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. تو عمق چشماي براقش فرو رفتم و تنها جمله اي که از دهنم مي تونست خارج بشه رو به زبون آوردم. - ارسطو ... دوستت دارم. با بهت نگاش کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حرف دلم رو بهش بزنم. البته راحتم نبودا منتظر بودم اول اون بگه که گفت. اونم با بهت نگام مي کرد. بعد از گذشت نمي دونم چقدر زمان که تو چشماي هم غرق بوديم ،ارسطو به خودش اومد و لبخند عميقي رو لبش اومد. يه دفعه بلند خنديد. دست منو تو دستش گرفت. هول کردم از اين که تنها اونم تو همچين جاي رمانتيکي هستيم. دستمو با خجالت از دستش بيرون کشيدم. ارسطو - عاشقتم سارا. عاشقتم! داد زد: خدايا عاشقشم! عاشقشم به خدا. خنديدم. چقدر پررو شده بود. نه به اين که منو دق داد تا حرفشو بزنه نه به الان که ديگه تموم نمي کنه. نيم ساعتي به خنده و اشک و گريه و درد دل گذشت و حالا هر دو کنار هم لبه پرتگاه نشستيم. ارسطو - هنوز باورم نميشه بهت گفتم. و بعد خنديد منم خنديدم. - اگه نمي خندي بهم بايد بگم منم باورم نميشه. ارسطو ازت ممنونم بابت همه چيز. از روز اول آشناييمون. درسته با کل کل شروع شد اما بعدش تو خيلي کارا برام کردي که مهم ترينش تولدم بود. توي تولد با اون يکي شخصيتت آشنا شدم. محبتات وقتي توي اون مغازه ي پايين شهر بودم. وقتي که رفتم حرم و فکر کردم تنهام. ديدمت و فهميدم تنها نيستم. حس داشتن يه تکيه گاه رو برام به وجود آوردي. وقتي برگشتم تهران نديدنت داشت داغونم مي کرد. رفتمون به اون ويلا و معلوم شدن اين که سرطان ندارم، بهترين روز زندگيم بود ارسطو. ترس از مردن داشت منو به يه آدم ضعيف تبديل مي کرد يعني کرد. من واقعا ضعيف بودم و خيلي بيشتر هم شدم. تو اوج بي کسيم وقتي که سهيل هم نبود، تو بودي! و الان يه عضو از بدن بهترين موجود زندگيم تو بدن منه. حالا معني اون حرفت رو فهميدم. منم خيلي وقته همون عضوي که منظورت بود رو بهت داده بودم. خيلي وقت شايد همون روز اولي که براي جاي پارك دعوا شد. خندم گرفت. ارسطو هم داشت مي خنديد. ارسطو - مي دوني آرزوم الان چيه؟ سرمو سوالي تکون دادم که شيطون خنديد و گفت: ارسطو - کاش الان محرم بوديم و مي تونستم بغلت کنم. دارم از دوريت دق مي کنم بانوي عاشق خودم. حرفي نزدم و فقط به چشماش خيره شدم. - مرسي ارسطو که عشق رو بهم هديه دادي. چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد ارسطو سکوت رو شکست. نگاش کردم. اخم داشت. ارسطو - اين يارو مهبد رو مي خواي چي کار کني؟ - تا الان تصميمي براش ندشتم ولي الان قضيه يکم فرق کرده. ارسطو - مي خواي چي کار کني شيطون؟ - کاري که بايد از اول مي کردم! نمي ذارم برام تصميم بگيرن. ارسطو - ولي من دوست ندارم جلوي پدر مادرت بايستي سارا. با اخم گفتم: - مي خواي برم زن مهبد شم؟يه دفعه فرياد زد: مهبد غلط کرده با من! سارا اون روي منو با اين حرفا بالا نيار. - پس تو هم مزخرف نگو. اونا دارن منو به زور شوهر ميدن اون وقت من چه جوري جلوشون نايستم و با تو ازدواج کنم؟ تو کاريت نباشه اصلا خودم مي دونم چي کار کنم. پاشو منو برسون خونه. تصميمم عوض شد بهتره امشب خونه باشم. مرگ يه بار شيون هم يه بار. ارسطو با کلي اصرار از طرف من بالاخره قبول کرد و منم زنگ زدم به سهيل و تمام ماجرا رو براش تعريف کردم. ازش خواستم بياد و منو پشتيباني کنه که قبول کرد. جلوي در خونه با استرس از ماشين ارسطو داشتم پياده مي شدم که ارسطو بند کيفمو گرفت. برگشتم سمتش. نگاهش غم داشت. ارسطو - دوستت دارم سارا. کوتاه نيا. نذار ازم بگيرنت. به حرفش خنديدم که با تعجب نگام کرد. خندم بيشتر شد. اخم کرد. ارسطو - من دارم حرف احساسي مي زنم اون وقت تو مي خندي؟ - آخه يه بار ميگي دوست نداري جلوي خانوادم بايستم، يه بارم ميگي کوتاه نيا. بالاخره حرف حسابت چيه آقا؟ارسطو سعي داشت نخنده. ارسطو - همين که الان گفتم! کوتاه نيا. من کوتاه بيا نيستم. حاضرم همين امشب بيام خواستگاري. خنديدم. - مرسي ارسطو. برو منم برم براي يه کنتاك حسابي حاضر شم. بايد تلافي همه ي اين سالا رو در بيارم تا تاثير گذار باشه. ارسطو - برو گلم. مراقب خودت هم باش. با اون مهبد هم دهن به دهن نذاري! طرف حساب تو پدر و مادرتن. اونا رو راضي کني حله. اوکي؟ - اوکي! باي. ارسطو - خداحافظ عزيزم. از ماشينش پياده شدم و به اين فکر کردم که از وقتي بهم احساسشو گفته چقدر حرفاش به دل مي شينه. حس خوب زندگي بهم القاء ميشه. بوي عطرش تو فضاي ذهنم پر شده. خدايا کمکم کن. به کمکت بيشتر از هر وقت ديگه اي احتياج دارم. با قدماي محکم وارد خونه شدم. https://eitaa.com/manifest/2441 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با
۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و قامت مامان پشت در نمايان شد. عصباني بود. با چشماي خشمگينش بهم زل زده بود. رفتم داخل. - سلام! جوابمو نداد. با قدماي بلند و محکم رفتم داخل. همه بودن. سهيل و نرگس و باران و مهبد و پدر مادرش. بابا با چشماي خشمگين اومد جلو. بابا -کدوم گوري بودي؟ - بيرون! بابا - از صبح تا حالا؟ ببخشيد دير شد بابا. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباسامو در آوردم و بليز آستين بلند و چسبوني پوشيدم که بلند هم بود. جين مشکي لوله اي رو هم پوشيدم. روسري رو طوري سرم کردم که موهام اصلا ديده نشه. ته آرايشي که داشتم رو کامل پاك کردم و صندلامو پوشيدم و رفتم بيرون. با اعتماد به نفسي که از ابراز علاقه ي ارسطو بهم القاء شده بود و قدماي محکم رفتم تو سالن. دوباره به همه سلام دادم. کنار سهيل نشستم. سهيل به روم لبخندي زد و دم گوشم گفت: سهيل - آروم باش من پشتتم! نگاش کردم و گفتم: - مي دونم! نشستيم و تقريبا حرفاي اصلي شروع شد. فعلا جاي حرفاي من نبود. مهبد که انگار بهش عروسک بخوان بدن داشت از ذوق مي مرد. نگاهش هم به من بود. بيچاره فکر مي کرد من راضيم که برگشتم. هــــــه! با صداي مامان فهميدم نوبت اظهار نظرم رسيده. مامان - دخترم مهبد رو ببر اتاقت با هم حرف بزنيد. همه با لبخند نگام مي کردن و سهيل با نگراني. لبخندي زدم. - ببخشيد من قبل از صحبت با مهبد نبايد نظرمو بگم؟ عمه - نه عزيزم! اول حرف مي زنن بعد نظر ميدن ديگه دخترم؟! خنديدم. - بله درسته ولي اون مال کساييه که همديگه رو نمي شناسن نه من و مهبد که تقريبا از يه ماه بيشتره کنار هم هستيم! همه منتظر ادامه ي بحث شروع شده ي من بودن. سهيل گفت: - بگو خواهري! نظرت چيه؟بلند و رسا گفتم: - من با اين ازدواج کاملا مخالفم. همه مبهوت نگام کردن. خودمو نباختم و ادامه دادم: - و به هيچ وجه حاضر به ازدواج با مهبد نيستم. تموم شد عمه! عمه با اخم رو به بابا کرد. عمه - دخترت چي ميگه داداش؟ مگه نگفتي همه چي حله فقط شما مونديد که بيايد؟بابا با عصبانيت: - چي ميگي سارا؟ اين مهملات چيه به هم مي بافي دختر؟ - مهمل نيست بابا، حقيقته! من حاضر نيستم حتي يه دقيقه با مهبد زير يه سقف باشم چه برسه به يه عمر زندگي. مگه شوخيه بابا جون!؟بابا با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو بالا برد و در کمال بهت و ناباوري بهم سيلي زد که درد نداشت، درد جسمي نداشت! گرمي خون رو روي لبم حس مي کردم اما مهم نبود. روحم درد گرفته بود. يه قطره اشک از چشمم ريخت. باز داشتم ضعيف مي شدم. نه نبايد! با دست قطره اشکمو پاك کردم و نگراني چشماي سهيل و پوزخند روي لباي مهبد رو نديد گرفتم و زل زدم به چشماي عصبي بابا. - مرسي بابا، مرسي! ولي فکر نکنيد مثل هميشه با يه سيلي و يا با داد و بيداد مي تونيد از تصميمم منصرفم کنيد. نه من ديگه اون سارا نيستم. برگشتم سمت مامان. - اين سارايي که اين جاس يه ساراي جديده. اومده براي اولين بار براي هدفش با شماها بجنگه. دوباره برگشتم سمت بابا. - من مهبد رو دوست ندارم بابا. ازش بدم مياد. يه دفعه عمه بلند شد. عمه - پاشو مهبد پاشو آقا! اين جا ديگه جاي ما نيست. با کلي غرغر و قبول نکردن اصرارهاي مامان و بابا رفتن. نفس راحتي کشيدم. اين از تير اول که به هدف خورد. حالا من موندم و مامان و بابا و سهيل و نرگس و باران. منتها بابا و مامان از خشم قرمز جلوي من ايستادن. بابا با يه صداي وحشتناك داد زد: - اين چه غلطي بود کردي؟ هـــان؟ چند وقته ولت کردم واسه من رو حرفم حرف مي زني؟ حرفي نزدم تا بلکه آروم شه ولي بدتر شد و بابا اومد جلو و چنان کشيده اي بهم زد که لبم پاره شد. از بيني و لبم خون روون بود. سهيل جلو اومد و دست بابا رو گرفت اما بابا همچنان داد مي کشيد و فحش و ناسزا بود که به من مي داد و قصد حمله به منو داشت. خيلي وحشتناك شده بود تا حالا بابا رو اين جوري نديده بودم. با اين که سهيل جلوش رو گرفته بود اما هنوزم زير دستاش بودم يه آن چنان ضربه اي به پهلوم زد که نفسمو بريد ،قدرت حتي داد زدن هم نداشتم. نرگس باران رو برده بود اتاق من تا اين دعوا رو نبينه. چقدر از نرگس بابت اين کارش ممنون بودم، بالاخره يه کاري کرد که در جهت کمک به من بود. زانوم از درد سست شد و افتادم روي زمين. اما بابا همچنان قصد هجوم به من رو داشت ولي توسط دستاي قدرتمند سهيل به عقب برده شد. صداي دعواشون تو گوشم بود اما چيزي نمي فهميدم. تنها چيزي که مي ديدم گلاي فرش بود که تصويرش هي تار مي شد و هي صاف و تنها حسي که داشتم درد وحشتناك. همين طور چشمم به فرش بود که دستم رفت سمت پهلوم تا با فشار کمي از دردش رو کم کنم که دستم خيسي اي رو حس کرد. دستاي لرزونم رو از پهلوم جدا کردم و جلوي چشمام آوردم، خون بود. https://eitaa.com/manifest/2451 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و
۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخورد بدي کرد. درد گرفت، خيلي. صداش به قدري بلند بود که بابا و سهيل و مامان همزمان توجهشون بهم جلب شد و هر سه مات شدند. آخرين لحظه تنها چيزي که يادم مياد دستاي سهيل بود که لباسم رو بالا زد و نمي دونم چي ديد که رو به بابا فرياد زد که به اورژانس زنگ بزنه و بابا با وحشت تلفن رو برداشت. من ديگه چيزي يادم نمياد. نمي دونم کجام! همه جا سر سبز بود. همه جا پر بود از درخت و گل و گياه. من بودم، تنهاي تنها. خم شدم و گلي رو بو کردم و لبخندي زدم. با صداي خش خش برگي سرم رو برگردوندم و با ديدن فرد پشت سرم بلند شدم و ايستادم و به سمتش برگشتم. ناراحت بود، غم داشت. نگاهي که يه روز برام تداعي کننده ي تمام اميداي زندگيم بود الان توش نااميدي هويدا بود. لبخندم محو شد، منم رنگ نگاهم رو غم گرفت. اومد نزديک ولي من رفتم عقب. هر چقدر مي اومد نزديک منم عقبي مي رفتم. نمي دونم چرا؟! فقط مي دونم يه نيرويي داشت منو از اون منع مي کرد! ناگهان به درختي برخورد کردم و ديگه جايي براي عقب رفتن نبود، ولي اون هنوز جلو مي اومد. بهم رسيد و درست تو يه قدميم لباش از هم باز شد و صداش آرامشي عميق رو بهم هديه داد. ارسطو - سارا تنهام نذار. برگرد، برگرد پيشم. ببين چقدر داغون شدم. لبام از هم باز شد حرفي بزنم اما صدايي ازش در نيومد. تعجب کردم! بازم ارسطو شروع کرد. ارسطو - سارا دارم ديوونه مي شم. ميگن برنمي گردي، ميگن ديگه نميشه ولي من ميگم مي شه. سارا برگرد، همه منتظرتن؛ من، سهيل، پدر مادرت از همه بيشتر. سارا داريم ديوونه مي شيم. بهم قول بده برمي گردي ،بهم قول بده! بازم لبام از هم باز شد ولي صدايي ازش بيرون نيومد، نتونستم قول بدم. دستاشو بالا آورد و دستمو گرفت تو دستش. تو يه لحظه برقي از بدنم گذشت. تصويرش داشت محو مي شد. تصاوير عجيبي جلوي روم مي اومد، من بودم روي تخت بيمارستان. صدا بوق دستگاه هاي کنار تخت. خط صاف و ممتدي که نشونش يه چيز بود، مرگ! من مردم؟ يه دفعه چند تا دکتر ريختن تو اتاق و شوك شديدي به من وارد کردن. سرمو برگردوندم و پشت شيشه همه رو ديدم. صورت سهيل از اشک خيس بود حتي لباسش. خدايا يعني انقدر دوستم داره؟! نرگس هم اشک مي ريخت. مامان و بابا! مامان در حال گريه بود و بابا در حال دعا کردن. باور نمي کردم. با دردي توي سرم بازم برگشتم سمت اتاق ارسطو تو اتاق بود. گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد و خدا رو صدا مي کرد. اشکم ريخت. ارسطو منو ببخش نتونستم باهات بمونم. تو يه لحظه دوباره همه ي تصاوير محو شد و برگشتم به همون سبزه زار. ارسطو هنوز دستام تو دستش بود. ارسطو - برگرد. تو مي توني. بايد بخواي ،فقط کافيه بخواي سارا بخواه. و با لحن آرومي گفت: - دوستت دارم سارا! لبخندي زد. سرمو بالا بردم و تو دلم از خدا خواستم. خواستم که بذاره برگردم. خواستم از ته دل. با درد بد توي سرم همه چيز محو شد و همه چيز سياه شد. تنها صداهايي تو گوشم بود پرستاري فرياد زد: - دکتر، دکتر برگشت. بيمار برگشت! و صداي فرياد ارسطو بود که گفت: - خـــدايـــــا شکرت! ديگه هيچي نشنيدم. صداهايي تو سرم بود اما نمي تونستم پلکامو از هم باز کنم. با هزار زحمت چشمامو تا نيمه باز کردم و اتاقم رو ديدم. همه چيز يادم اومد ،حتي اون خواب رويايي! هوا تاريک بود. سايه اي رو تو اتاق مي ديدم. سايه نزديکم بود و دستم تو دستش، اينو از گرماي دستام فهميدم. دستاش حسي رو بهم مي داد که ناخودآگاه ياد خوابم افتادم. صداي در اتاق بلند شد. هنوز هوا تاريک بود و متوجه بيدار بودن من نشده بودن. سهيل بود که وارد اتاق شد. سهيل آروم گفت: - خوبي؟ارسطو - مرسي. سهيل - بهتر نيست يه کم بري استراحت کني؟ ارسطو - نمي تونم سهيل، نمي تونم برم و بي خيال باشم. پام رو از در بيرون مي ذارم آرامش از من گرفته مي شه. حداقل کنارشم آرامش بهم مي ده. سهيل کنارش نشست. سهيل - چقدر دوستش داري؟ ارسطو - بيشتر از خودم، بعد از خدا عاشقشم سهيل. سهيل - پدر مادرم تقريبا قبول کردنت. ارسطو - مي دونم. باهاشون حرف زدم و بابام هم با پدرت صحبت کرده. سهيل - اين جوري که معلومه همه چيز حله فقط عروس کمه. ارسطو و سهيل تلخ خنديدن. خندشون به قدري تلخ بود که قطره اشکي از چشمم ريخت. سهيل - داريم عروس کچل بهت مي ندازيما خبر داري؟ ارسطو - ظاهر سارا براي من اهميتي نداره سهيل، من سيرت خوبشو ديدم و عاشقش شدم. حاضرم هميشه کچل باشه ولي براي من باشه و سالم. دارم داغون مي شم داداش! چرا به هوش نمياد؟! https://eitaa.com/manifest/2455 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخور
۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت دارم؟ خواب ندارم. چشمامو که مي بندم چهره ي مظلومش که خوني روي زمين افتاده بود مياد جلوي چشمم. بابام هم داغون شده، مامان ميگه همش شبا تا نصف شبا بيداره و تو خونه راه ميره و به خودش لعنت مي فرسته. ولي، ولي اين اتفاق به نظرم بد نبوده ارسطو! اين خواست خدا بوده، درسته اتفاق تلخي بوده و خوب به نظر نمياد ولي جنبه هاي مثبت زيادي داشته. درسته اين وسط سارا يه مدت قربوني شد اما مي شه گفت بيشتر مشکلاتش حل شد. پس به خواست خدا قانع باش و همين که از کما خارج شده رو يه نشونه ي خوب بدون. حرفاش به قدري خوب بود که آرامش قلبي زيادي بهم داد. لبامو باز کردم و با صداي نا مفهمومي گفتم: - ا ... ر ... س ... طو! جفتشون با بهت برگشتن سمتم. هر دو بالاي سرم ايستاده بودن. ارسطو با ديدن چشماي بازم به سهيل نگاهي کرد. ارسطو - خدايا شکرت. سهيل بين گريه خنديد و مثل ارسطو خدا رو شکر کرد. لحظه هاي نابي بود که حتي نمي شه به روي کاغذ آورد. لحظه هايي به دور از دروغ و ريا که نبايد نوشته بشه تا از ارزشش کم نشه. من وقتي به اتفاقاتي که بعد از اين ماجراها افتاد فکر مي کنم زندگي مثل يه رويا زيباس، به اين قطعه شعر اعتقاد پيدا مي کنم. درست دو ماه بعد از اون ماجرا و بهبود من ارسطو با خوانوادش براي خواستگاري رسمي اومد خونمون. روز خيلي خوبي بود. همه شوق و شوري داشتن. خانوادم براي من خوشحال بودن. بابا مي خنديد ،مامان کلي قربون صدقم مي رفت و از همه تعجب وارتر رفتار نرگس بود. همه ي اينا رو مديون خودت هستم خداي خوبم. طبق خواسته ي مامان کت و شلواري طوسي پوشيدم که کيپ تنم بود و لاغر اندام بودن و قد بلند بودنم رو قشنگ به نمايش گذاشته بود. از زير کت که يقه ي انگليسيه بازي داشت تاپي صورتي پوشيده بودم و شال صورتي هم طوري سرم کردم که موهاي فوق العاده کوتاهم تو ذوق نزنه. آرايشي به جز مداد مشکي به چشمام و برق لب نداشتم. چشماي درشتم با مداد مشکي زيباتر جلوه مي کرد. صندلاي طوسيم رو هم پوشيدم و با صداي زنگ در تپش قلبم رفت رو ... اگه بگم هزار دروغه، حداقل رو صد رفت! در اتاق رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم و با ديدنش نفسم تو سينه حبس شد. آره اين همون مرديه که منو از مرگ نجات داد. همون مردي که دستامو تو رويا گرفت و منو از رويا بيرون کشيد. سلام کوتاهي با خجالت دادم و کنارشون نشستم. حرفايي زده شد که من حتي نصفشونم نفهميدم و فقط داشتم گلاي فرشمون رو مي شمردم. با تکون شونم توسط سهيل از هپروت بيرون اومدم. - هان؟سهيل خنديد. - هان نه، الان بايد بگي بله! باباي ارسطو خنديد و به شوخي گفت: - سهيل خان عروس خوبمو اذيت نکن. کارخونه ي قند که سهله هر چي شيرين مزه بود تو دلم آب شد. با حرف بابا که گفت با ارسطو بريم تو اتاق تا حرف بزنيم بلند شدم و ارسطو هم به پيروي از من بلند شد. همراهش رفتيم تو اتاقم و من رفتم رو تختم نشستم و ارسطو هم با لبخند در رو بست و تکيشو به در بسته داد و چشماشو بست. ارسطو - بالاخره مال من شدي. خندم گرفت ولي خودمو کنترل کردم و اخمي کردم. - من هنوز جواب ندادم آقاي سالاري! يه دفعه ارسطو چشماشو با بهت باز کرد و کم کم ابروهاش تو هم رفت. ارسطو - منظورت چيه؟ - منظور اينه که من بايد فکر کنم. ارسطو تکيشو از در برداشت و با دو قدم بلند رسيد بهم و کنارم رو تخت نشست. کمي خودمو کنار کشيدم که به هم برخورد نکنيم. اخمش غليظ تر شد. ارسطو - سارا! منظورت از اين کارا چيه؟ چرا خودتو کنار مي کشي؟ - گفتم که بايد فکر کنم. حالا شما بفرماييد از خودتون بگيد تا من فکر کنم. با اخم بلند شد و ايستاد و کلافه پوفي بلند کشيد و چشماشو ماليد. ارسطو - باشه ناز کن نازتم به موقعش خودم مي خرم. لبخندي تو دلم زدم و قربون صدقش رفتم. ارسطو رو صندلي اتاقم نشست. ارسطو - من ارسطو سالاري تک پسر بابامم ،يه خواهر دارم که که مي شناسيش. از بچگي موضوع مهمي ندارم بهت بگم سارا. درسم که تموم شد اين شرکت رو به کمک ملکي و بابا تاسيس کردم و همه سهمامون يکيه و درآمد خوبي هم دارم. خونه هم تقريبا خيابون کناريِ خونه ي پدرم خريدم خيلي بزرگ نيست ولي فعلا براي خودمون و يه بچه کافيه! با بهت نگاهش کردم که خنديد. https://eitaa.com/manifest/2459 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت د
۶۱ 🔵ارسطو - فکر نمي کنم راجع به من چيزي مبهم ديگه اي باشه که لازم باشه بهت بگم. سکوت کردم، سکوت کرد. بعد از چند دقيقه بلند شد و اومد نزديکم و رو به روم رو زمين زانو زد و تو چشمام خيره شد. کم آوردم و سرم رو پايين آوردم که خط کشي که از روي ميز تحريرم برداشته بود و هنوز دستش بود زير چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. ارسطو - يادم افتاد يه چيزي يادم رفته بهت بگم. با لحن آروم و پر احساسي بهم گفت. ارسطو - يادم رفت بگم ديگه خيلي وقته جايي که تو نفس مي کشي نفسم تازه مي شه و جايي که نيستي نفسم بالا نمياد، نفسم شدي سارا! دستام محسوس مي لرزيد. تو اوج احساسات بوديم، چي مي گفتم؟ چي مي تونستم در برابر اين کوه خوشبختي بگم؟ لبخندي زدم که اشکي از چشمم ريخت، ارسطو هم لبخندي زد و چشماشو بست و نفس عميقي کشيد و سرش رو پايين انداخت. ارسطو - مرسي ،مرسي سارا. اون شب من و ارسطو رسما مراسم بله برون رو انجام داديم و حالا حلقه اي که پدر ارسطو به دستم اندخت تو دستمه. تلالو الماس انگشتر چهره ي ارسطو رو برام تداعي مي کنه. تلفنم زنگ زد. با ذوق برش داشتم. ارسطو - آماده اي؟- بله، خيلي وقته ارسطو - پس بيام دنبالت عروس خانم؟ - بيا. نيم ساعتي گذشت و سکوت آرايشگاه با صداي زنگ به هم خورده شد و صدايي که گفت دامادم اومده و من با عشق به سمتش پرواز کردم و اون با اولين نگاه چشماش گرد شد و تنها دستم رو گرفت و بوسيد. تو ماشين که نشستم حس پرنده اي رو داشتم که به اوج آسمون پرواز مي کنه. ارسطو دستم رو گرفته بود و روي دنده گذاشته بود آهنگي که از سيستم ماشين پخش مي شد منو به رويايي زيبا فرو برد. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارمعشق منيهمه کسم همه کسمدوستت دارمبا تو فقط همنفسم نمي تونم تو دل تو پا نذارمنمي تونم دلو پيشت جا نذارمنمي تونم طاقت دوري ندارموقتي ميري احساس خوبي ندارممن نمي تونم بي تو بمونمبي تو مي ميرم بي تو دلگيرمبي تو نمي شهمي ميره قلبمبا تو خوشحالمبي تو دلتنگمعشقت برايقلبم تسکينهبا تو خوشحالهبي تو غمگينهبا تو آروممعشقت دنيامهديدنت هر شبخواب و رويامهدوستت دارمعشق مني همه کسم دوستت دارمبا تو فقط هم نفسمدوستت دارمعشق مني همه کسمدوستت دارمبا تو فقط هم نفسم هر دو به هم با عشق نگاه مي کرديم. فضاي زيبايي بود. خدايا از ته قلبم خوشحالم. https://eitaa.com/manifest/2467 قسمت بعد
۶۲ "قسمت پایانی" 🔵🔵🔵به آتليه که رسيديم خيلي گرسنم بود، ارسطو هم صداي شکمش در اومده بود. به پيشنهاد من ناهار خورديم و پيش به سوي عکسا. وارد اتاق که شديم ارسطو دستشو به سمت شنلم آورد و بندشو باز کرد و از دور شونه هام برداشت. دستش تو هوا خشک شد. سرم رو بالا آوردم که ديدم با لبخند خاصي بهم نگاه مي کنه. شنل رو روي چوب لباسي آويز کرد و اومد سمتم. خيلي خجالت مي کشيدم. پيرهن عروسيم دکلته بود و تا کمرم تنگ و از کمر به پايين به قدري پف بود که ناخودآگاه ياد خواهراي سيندرلا افتاده بودم. ارسطو نزديکم اومد و سرشو پايين ورد و با لحن آرومي گفت: - بانوي خجالتي خودم عاشقتم. دستشو دور کمرم گذاشت و حرکت کرديم. تو حالتاي زيادي عکس انداختيم و کلي خنديديم و در آخر از دست فيلمبردار فرار کرديم و رفتيم. تو کل جشن من مي خنديدم و ارسطو کلافه بود. مي دونستم گرمي هوا بهش فشار آورده. هميشه تو گرما اين جور مي شد. اون جا بود که براي بار دوم به صورت نمايشي خطبه ي عقد خونده شد، ميگم نمايشي چون دو روز بعد از روز بله برون تو محضر عقد کرديم. خلاصه براي بار دوم من و ارسطو به هم بله گفتيم و مراسم عسل خوردن رو انجام داديم. کلي کادو گرفتيم که من ذوق کرده بودم ،از بچگي عاشق کادو گرفتن بودم و حالا روز من بود، روز ارسطو، روز پا گرفتن عشقمون. زندگي سختياي زيادي داره و من و ارسطو اين سختيا رو پشت سر گذاشتيم و به راه هموار زندگي رسيديم. آخر شب بود که ارسطو با دست فرمون خوبش همه ي کسايي که دنبالمون بودن رو پيچوند و کمي دور زديم و بعد رفتيم خونه. خونه ي خودمون، خونه ي من و ارسطو. من و ارسطويي که امروز ما شديم. رسيديم و با هم وارد شديم. روي مبل ولو شدم و کفشامو در آوردم. ارسطو رفت آشپزخونه و با صدايي که اومد فهميدم چايي ساز رو روشن کرده. اومد کنارم نشست و شنلمو در آورد. دستشو دور شونه هام انداخت، سرمو روي شونش گذاشتم و ناخودآگاه گفتم: - خيلي دوستت دارم ارسطو. ارسطو - من بيشتر. آخر نگفتي توي اون اتاق دوميه چي گذاشتي که درش رو قفل کردي؟! دارم از کنجکاوي مي ميرم. سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. - خدا نکنه. ارسطو خنديد. ارسطو - اگه مي خواي خدا نکنه بايد نشونم بدي. لبخندي بهش زدم و بلند شدم. کليد رو از توي گلدون وسط ميز برداشتم که خنديد و گفت: - اي نامرد انقدر دنبال کليد گشتم که نگو، خيلي شيطوني سارا. رفتم سمت در اتاق قفل شده و ارسطو هم بلند شد و اومد دنبالم. کنارم ايستاد. در رو با معطلي باز کردم و کنار ايستادم و اجازه دادم وارد بشه، خودم هم پشت سرش ايستادم. با ناباوري به جاي جاي اتاق خيره بود و بعد با بهت به من نگاه کرد. مي دونستم از تعجب شاخاش در اومده. کامل برگشت سمتم و يه دفعه محکم بغلم کرد. شونم خيس شد. داره گريه مي کنه؟ ازش خودمو جدا کردم و نگاهش کردم. - چرا گريه؟ ارسطو - دوستت دارم بانوي نقاش. به همه ي نقاشيا نگاه کرد و يکيش که هم خودم بودم هم اون توش بود رو برداشت و از اتاق رفت بيرون جاي يه تابلو ديگه که بالاي تخت دو نفرمون بود گذاشت. آخرين نقاشيم بود، آخرين نقاشيم توي دوران تجردم. آخرين شيطنت قايمکي دوران نوجوونيم تو خونه ي بابام! هنوزم مامان و بابا نمي دونن من نقاشي مي کشم، مهم هم نيست چون مي دونم براشون مهم نيست. روي تخت نشستم و ارسطو هم کنارم نشست و جفت دستامو گرفت تو دستاش. با عشق به چشمام زل زد. ارسطو - تو ساراي مني ،عشق من. عاشقتم سارا. مرسي که به زندگي بي روحم وارد شدي و بهمون روح زندگي دادي. اين چنين بود که من و ارسطو وارد مرحله ي جديدي از زندگيمون شديم، مرحله ي ازدواج، مسئوليت، عشق ورزيدن و مورد عشق واقع شدن. ازدواج فقط يه اتفاق ساده نيست، ازدواج مثل يه شغل مي مونه، شغلي که بايد از پسش بر بياي تا تشويقي بگيري ،شغلي که هر لحظه بايد براي نگه داشتنش وقت صرف کني تا به سرانجام برسه. الان که همه ي اين خاطرات رو دارم مرور مي کنم سه سال از روز عروسيمون مي گذره و من هشت ماهه باردارم. قراره تا سه هفته ديگه يه دختر خوشگل ماماني وارد خونمون بشه ،يه دختر مال من، مال ارسطو. مي خواد زندگيمونو کامل کنه. مي خواد با اومدنش گرماي زندگيمونو بيشتر کنه. سرمو بالا گرفتم و گفتم: - خدايا خانواده ي سه نفرمونو به خودت سپردم، حفظمون کن!
🍃🌺🍃🌺 دوستان رمان به پایان رسید رمان هم چیزی نمونده به زودی رمان جدید آغاز میشه
kavir.pdf
4.1M
رمان که قبلا تو گروه برای نظر سنجی قرار داده بودیم به قلم tina27 نویسنده ی رمانهای و
Sheytanathaye Ghayemaki(cafenovel.ir).pdf
2.56M
نسخه pdf رمان های قایمکی (رمان قبلی) به قلم Tina27 @Manifest