مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت144 🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ا
#قرعه
#قسمت145
🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند..
کسی را نداشتند..نه می توانستند به عموخسرو اطمینان کنند و هر کَسه دیگری.. عمو خسرو خود فرصت طلب بود و دنباله بهانه..
اینگونه بهانه دادن به دستش عاقلانه به نظر نمی رسید.. شب شده بود..دخترها منتظر و مضطرب چشم به گوشی تلفن دوخته بودند..
تارا با استرس انگشتانش را در هم گرده زده بود..
ترلان لبش را می جوید ..
پسرها هم انجا حضور داشتند..رادوین کنار پنجره ایستاده بود و کلافه بیرون را نگاه می کرد..
سیاهی شب..نور ماه..سکوته پر از تشویش.. کلافه ترش می کرد..
رایان توی سالن قدم می زد و در فکر بود..راشا رو به روی دخترها نشسته بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود..
چند بار رایان تذکر داد که اینکار را نکند ولی بی فایده بود..راشا کار خودش را می کرد..
رایان: د نکن..تکون نده او بی صاحابووووو..
راشا که تمام مدت به تارا خیره شده بود و تو حال و هوای خودش بود.. با تکان نسبتا شدیدی به خودش آمد..
کمی اطرافش رو نگاه کرد وگیج گفت:هان؟!چی؟!..
همگی به این حرکتش خندیدند و جو سنگین کمی از بین رفت..
رایان زیر گوشش ارام گفت: معلوم هست تو کدوم باغ داری چشم چرونی می کنی؟!..پسر حواست کجاست؟..میگم اون بی صاحابتو تکون نده..رو اعصابمه..
هوی صاحاب داره ها..چشماتو وا کن جلو روته..
این رو یا اون رو؟.. -چی؟!..
منظورم اینه رو به رو یا.. کوفت..
رایان خندید و سرش را بلند کرد..
تارا لبخند زد ..راشا محو نگاهش کرد ..باز داشت پاشو تکون می داد..وقتی عمیق به تارا خیره می شد حواسش هم به
کل پرت می شد..
رایان زد رو شونه ش: جناب.. صاحاب ..تکونش نده عین مته رو مخمه..
راشا هنوز هم به تارا نگاه می کرد..در همون حال سرش را تکان داد و لبخند زد..تارا زیر نگاهه مستقیم او سرخ و سفید شد..
رایان چپ چپ به راشا نگاه می کرد..
همان موقع تلفن زنگ خورد..هر 5 نفر تو جا پریدن و هیجان زده به تلفن خیره شدند..
راشا دستاش و از هم باز کرد و گفت : آروم باشید بابا..تلفنه بمب که نیست اینجوری هول کردید..
رادوین جلو امد..با نگاه اول به ترلان بعد هم به گوشی اشاره کرد..
ترلان دست لرزانش را پیش برد..تردید داشت تلفن را بردارد..مکث کوتاهی کرد و دکمه ی ایفن را فشرد..نفس در سینه ی همه حبس شده بود..
سکوته مطلق بود..چه اونطرفه خط و چه اینطرف..
الو..
ترلان تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود..
ا..الو..
چطوری خانم کوچولو؟!..
صدای روهان نبود..ترلان که گویی دوباره شجاعتش را بازیافته بود..با حاضر جوابی ذاتیش گفت :درد و خانم کوچولو..خواهرم کجاست؟!..باهاش چکار دارین عوضیا؟!..به خدا قسم اگر یه تار مو از سرش کم بشه..
صدای قهقهه ی بلند و وحشتناکه ان مرد توی گوشی پیچید و باعث شد ترلان سکوت کند..
یواش تر خانم کوچولو..چرا عین گربه پنجول میندازی؟..نُچ..اینجوری فایده نداره..باید رو در رو باهاتون حرف بزنم..هم تو و هم تارا..البته حرف که نه..یه گپ دوستانه ست..
ترلان با سر وصدا اب دهانش را قورت داد و سرش را بلند کرد..در نگاه اول فقط چشمانش رایان را دید که صورتش سرخ شده بود..ماته او ماند..رایان دستانش را در هم گره کرده بود و فکش منقبض شده بود..نگاهه تیز وبُرنده ش گوشی تلفن را نشانه گرفته بود..اماده ی عربده کشیدن بود که راشا جلوی دهانش را گرفت..
ترلان نگاهش را به گوشی دوخت و اینبار صدایش کمی لرزش داشت: گپ؟!..با تو؟!..اصلا تو کی هستی ؟!..چی میخوای؟ پول؟!..چقدر؟!..هان؟!..
بگو دیگه..چقدرمی خوای تا دست از سرمون بردارید..
تند نرو عزیزم..گفتم که می خوام باهاتون گپ بزنم..خواهرت هم حالش خوبه..داره اینجا کیف میکنه..پذیرایی ویژه ای ازش کردم..خیالتون تخت..
دیوانه وار خندید و ترس در دل دخترها انداخت..حرف های مرد دو پهلو بود و معلوم بود که کلامش بوی حقیقت
نمی دهد..
می خوام صداشو بشنوم..همین الان..
مکث کوتاهی کرد: باشه..جوش نیاز عزیزم..صبر کن..
سکوته پر از تشویش واضطرابی فضا را پر کرد..همگی نگران چشم به تلفن دوخته بودند..رایان در ظاهر آرام بود
ولی حالت صورت و نگاهش خلاف ان را نشان می داد..طاقت نداشت ان مرتیکه قربان صدقه ی عشقش برود..
ترلان را ماله خود می دانست و غیرته خاصی روی او داشت..درست همانطور که راشا روی تارا حساس بود..
صدای ارام و بی حال تانیا در گوشی پیچید..همگی کمی به جلو خم شدند..
ا..الو..خ..خواهری..
دخترها زدن زیر گریه..هر دو جلوی تلفن زانو زدند..
ترلان: جونم خواهری..حالت خوبه تانیا؟!..
صدای هق هق تانیا دلشان را به درد اورد: خ..خوبم اجی..گریه نکن فدات شم..خوبم..
تارا با گریه بلند گفت :تانیا اون عوضیا چکارت کردن؟!..تو رو خدا بگو که خوبی..
تانیا هم بلند گریه می کرد: خوبم عزیزم..باور کن..من..
پس چرا صدات بی حاله؟!..خوب نیستی تانیا..می دونم.. -
تانیا سکوت کرد..فقط صدای گریه ش به گوششان می رسید..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گ
#شیطنت
#قسمت ۵۳
🔵- از کجا کليه پيدا شد؟
سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده.
- اسمش؟
سهيل - خواسته پنهون بمونه، مي گفت اهل ريا نيست.
بي خيال به شادي نگاه کردم و با اشاره گفتم بياد پيشم. اومد کنارم ايستاد.
- ارسطو کجاس؟ نمياد؟
شادي - ديروز يه سفر کاري براش پيش اومد و مجبور شد بره.
سري به نشونه ي فهميدن تکون دادم و کلي تو دلم غصه خوردم. با حرفاي سهيل فهميدم تا فردا عصر بايد عمل شم.
زندگي پستي و بلندي هاي زيادي داره که حس مي کنم الان در قعر اون پستي فرو رفتم. چرا ارسطو نمي اومد پيشم؟ يعني تو وقت عملم نمي خواست بياد؟ يعني هر چي راجبش فکر کردم غلط بود؟ يعني اين همه مدت دوستم نداشت؟ چرا من هر کارش رو گذاشتم پاي دوست داشتن؟ چرا فکر کردم اونم مثل من عاشقه؟ من عاشقم؟ آره ولي چرا احساساتم داره نابود ميشه؟ عشق مگه اين نيست که دو طرف تو مواقع حساس بايد به هم برسن و کمک کنن؟ يعني من انقدر براش ارزش نداشتم که بياد و قبل از عملم يه سري بهم بزنه؟ يعني هيچ احساسي بهم نداره؟ خدايا چرا گذاشتي احساسم پا بگيره وقتي دو طرفه نيست؟ با کلي آه و ناله و درد اون شبم گذشت و بازم خبري از عشقم بهم نرسيد. عشقم؟ يعني من عاشقشم؟ نه من ديوونشم! اشکي از چشمم چکيد. باشه ارسطو خان، باشه! به هم مي رسيم. بالاخره روز عمل رسيد! بگم بدترين روز زندگيم بود دروغ نگفتم! ظهر بود که چند تا پرستار ريختند دورم لباس عمل رو برام پوشوندن. تو حال خودم نبودم. نمي دونم چرا حس مي کردم برم تو اتاق عمل ديگه بيرون نميام. همه دورم بودن اما من هيچ کدومشونو نمي خواستم و فقط چشمم دنبال يه نفر بود. کسي که نبود و من در نبودش در حال خرد شدن بودم. تا آخرين لحظه که وارد اتاق بشم هيچ صدايي نمي شنيدم و فقط لباي سهيل و بابا رو مي ديدم که تکون مي خوردن و دستاي مامان که دستاي يخ زدم رو گرفته بود و نوازش مي کرد. نبود ارسطو لذت نوازش مادرم رو هم نمي ذاشت حس کنم.
وارد اتاق عمل شدم و در اتاق که بسته شد از محيط اون جا نفسم تو سينه حبس شد. دو تا دکتر همراهم بودن و تختو مي بردن جلو. دري در انتهاي راهرو ديده مي شد که به احتمال زياد بايد واردش مي شديم. قطره اشکي از چشمم ريخت. زير لب زمزمه کردم:
- دوستت دارم حتي اگه تو نداشته باشي!
چشمامو بستم و بعد از چند ثانيه باز کردم و چيزي رو ديدم که باور نمي کردم. کمي اون طرف تر بود. چشمام گرد شد. اين اين جا چي کار مي کنه؟! قلبم لرزيد. چرا رو تخت دراز کشيده؟ خداي من! هنوز منو نديده بود! بالاخره وارد اتاق شدم و اون منو نديد ولي من ديدمش.
روي تخت دراز بود. لباسش لباس بيمارستان بود. چرا؟ مگه ارسطو مريض بود؟ مغزم در حال منفجر شدن بود. يه لحظه به اين که ارسطو بود يا نه شک کردم! دکتري که بالاي سرم بود رو ديدم. بهتره ازش بپرسم شايد بدونه!
- آقاي دکتر؟ دکتر رو به من لبخندي زد.
دکتر - جانم؟
- اون ... اون آقاهه که الان ديديم و رو تخت بود!؟دکتر لبخندي زد.
دکتر - ايشون هموني بودن که قراره به شما کليه بدن.
با وحشت رو تخت نشستم و تقريبا داد زدم:
- چــــــــي؟
دکتر - چرا داد مي زني دختر جون؟
دستشو رو شونم گذاشت و رو تخت درازم کرد.
دکتر - آروم باش و چند تا نفس عميق بکش.
ماسکي رو دهنم و دماغم گذاشت. تو همون حالت ناليدم:
- نمي خوام ... نمي خوام ارسطو ...
و ديگه هيچي نفهميدم.
چشمامو که باز کردم موقعيتم يادم نمي اومد. خواستم تکون بخورم که از درد ناله ي خفيفي کردم. گلوم مي سوخت. دهنم مزه ي تلخي مي داد. تازه داشت همه چي يادم مي اومد. چشمامو چرخوندم و کسي رو نديدم. اشکم ريخت. دردم زياد بود. در اتاق باز شد و سهيل اومد داخل و چشماي بازمو که ديد با لبخند اومد نزديک و موهاي روي پيشونيمو نوازش کرد.
سهيل - کچل خانم! موهات داره کم کم بلند ميشه ها! فکر کنم يه سانت شده.
لبخند تلخي ميون گريه زدم.
- دا ...داداشي!
سهيل - جان داداشي؟ چي مي خواي؟
- ا ... ارسطو خو ... به؟
سهيل چشماش گرد شد.
سهيل - چطور؟
-سعي... نکن سرم ... رو شيره... بمالي! ديدمش... تو اتاق عمل.
سهيل مونده بود چي بگه.
سهيل - خوبه! يکم مثل تو درد داره فقط.
اشکم بي وقفه ريخت. سهيل اشکامو پاك کرد.
سهيل - خودتو اذيت نکن خواهري.
بعد از مکثي گفت:
سهيل - دوستش داري؛ آره؟
از سوال يه دفعه ايش چشمام کمي گرد شد ولي به جاي جواب سرخ شدم و سرم رو برگردوندم طرف مخالف. سهيل چونمو گرفت و سرم رو برگردوند طرف خودش.
سهيل - مي دونم دوستش داري. خواهرم رو نشناسم بايد برم بميرم. اين برقي که تو چشماته، اين اشکايي که براش مي ريزي ،اون قلبي که داره براش تند مي تپه همه نشون از اين ميده که خواهر کوچولوي من داره خانم ميشه.
لبخندي زد منم لبخند خجولي زدم و با تته پته گفتم:
- بهش نگي. اون ... نمي... دونه. شايدم... اصلا منو ... نخواد.
سهيل خنديد.
سهيل - نگران نباش خواهر خوشگل کچلم! اون چيزايي که گفتم توي تو ديدم، صد برابرشو تو ارسطو ديدم.
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل
#شیطنت
#قسمت ۵۴
🔵بعد بلند خنديد.
سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خدا تو عروسيت مي خواي چي کار کني با اين مو؟خنديدم.
- حالا کو تا عروسي من؟
سهيل خنديد و در حين رفتن به بيرون:
سهيل - زياد دور نيست عزيزم. دور نيست اون روز قشنگ!
رفت بيرون و در رو بست و منو با کلي روياي دخترونه تنها گذاشت.
به خاطر داروهايي که بهم داده بودن خواب آلود بودم و نفهميدم چي شد که خوابم برد. با صداي در هوشيار شدم ولي هر کاري کردم پلکام از هم باز نشد.
انگار يه وزنه ي صد کيلويي رو پلکام بود. صداي بسته شدن در هم اومد و متعاقبش حس کردم کسي به تختم نزديک شد. هيچ صدايي نمي اومد. مشکوك شده بودم. يه آن صداي هق هق ريزي شنيدم که صداش ... صداش!
آره خودش بود. تمام قواي خودمو جمع کردم و چشمامو باز کردم و صورتشو تار ديدم. رو ويلچر بود. چشماش اشکي بود و دستش روي تخت تا نزديک دستم اومده بود و همون جا متوقف شده بود. با کمي مکث دستمو حرکت دادم و براي اولين بار دستم دستشو لمس کرد.
همزمان با برخورد دستمون جفتمون لرزي خفيف گرفتيم. ارسطو مبهوت چشماشو به چشمام دوخت. هيچي نمي گفتيم. اشکامون مي ريخت و با چشمامون با هم حرف مي زديم. ارسطو دستشو از زير دستم برداشت و خودش دستمو محکم گرفت. اولين بار بود به طور مستقيم دستمون به هم مي خورد. حسي بود توصيف نشدني. اونو نمي دونم چه حسي داشت ولي من حسي داشتم که تا حالا نداشتم. حس يه دست حمايتگر، يه آرامش روحي، يه اطمينان خاطر باور نکردني!
هر دو به هق هق افتاده بوديم. هر لحظه فشار دستش روي دستم بيشتر مي شد و قلب من تندتر مي زد. چشماش بين چشمام در حرکت بود. لبخند روي لباش نشست و سرشو پايين اندخت و شنيدم زير لب خدا رو شکر کرد. نمي دونستم چي بايد بگم. نمي دونستم حتي بايد چي کار کنم؟! مونده بودم که ارسطو دست يخ زدم رو ول کرد و اومد نزديک تر و زير لب ببخشيدي گفت. تازه فهميدم که کار درستي نکرديم. تپش قلبم روي هزار بود.
ارسطو - خوبي؟
فقط سرمو تکون دادم. لبخندش بيشتر شد.
ارسطو - منم خوبم!
شرم زده سرم رو پايين انداختم. نمي دونم چرا لال موني گرفته بودم.
ارسطو - نکنه دکتر موقع عمل زبونتم قيچي کرده بانوي کچل!
تازه يادم افتاد که آيا من روسري سرم هست يا نه؟ دستمو بالا بردم و ديدم هست ولي تا فرق سرم رفته عقب. روسري زير سرم و کمرم رفته بود و نمي تونستم بيشتر بکشم روي سرم. درد زياد اجازه ي تکون خوردن رو بهم نمي داد.
ارسطو - ولش کن زياد سخت نگير بانوي بيمار!
ديدنش اونم از اين فاصله ي نزديک باعث شده بود قلبم بياد تو دهنم.
ارسطو - دوست نداشتم بفهمي. وقتي سهيل بهم گفت خيلي عصبي شدم ولي الان خوشحالم ديدمت. اصلا عيبي نداره. بهتر! شايد اين جوري تو رو مديونت کردم به خودم و ...
سوالي نگاش کردم. سرش رو جلوتر آورد و آروم گفت:
ارسطو - تو هم مجبور شدي بابت دينت يه عضو از بدنتو بدي به من.
چشمام تا آخر باز شد. چي ميگه اين؟ ارسطو حالتمو که ديد بلند خنديد و ازم دور شد. تا دم در اتاق رفت و برگشت سمتم.
ارسطو - البته اينم بگم من همون عضو رو خيلي وقته دادم بهت!
و با لبخند رفت بيرون. حدسايي راجب حرفاش مي زدم که نمي تونستم باور کنم. دوست نداشتم حرفاشو به نفع خودم تعبير کنم. دوست نداشتم بيشتر از اين بهش وابسته بشم بدون اين که بدونم حسش به من چيه.
درست يه ماه از اون روز که تو بيمارستان ارسطو رو ديدم مي گذره. يه ماهه نديدمش. هم من حالم خوب نيست و تو خونه افتادم و هم اون. تلفني زياد با هم حرف مي زنيم اما شنيدن کي بود مانند ديدن. از شادي مي شنيدم که ارسطو هنوزم سر کار نمي ره منم نمي رفتم.
البته من نمي خواستم ديگه برم و تنها مشکل من تو اين يه ماه مهبد بود. مهبد و توهماتش! کم کم داشت با کاراش و حرفاش کلافم مي کرد. حتي چند بار که حرفاشو به ارسطو گفتم و بهش از کلافگيم گفتم به جاي اين که دلداريم بده سرم داد زده و آخرش با دعوا تلفن رو قطع کرديم. رو تخت دراز بودم که مهبد بدون در زدن وارد شد. ديگه به شخصيت نداشتش پي برده بودم و اکثرا روسريم سرم بود؛ مثل الان. مهبد کنارم رو تخت نشست که کمي خودمو جمع کردم.
مهبد - چطوري عزيزم؟
با حرص نگاش کردم و پوفي کشيدم و به صفحه ي لب تاپم خيره شدم.
مهبد - بايد بريم خريد فردا روز بزرگيه.
با تعجب نگاش کردم.
مهبد - بالاخره پدرم و پدرت با ازدواجمون موافقت کردن و فردا هم روز بله برونه.
با ابروهاي بالا رفته به وقاحتش فکر کردم. چقدر آدم بايد نفهم باشه. داد کشيدم:
- از اتاقم برو بيرون.
خواست دستمو بگيره که خودمو عقب کشيدم.
- برو بيرون عوضي. مـــامـــان! بــــابـــــا!
مهبد بلند خنديد.
مهبد - کسي خونه نيست عزيزم.
عصبي از جام بلند شدم. هنوزم کمي جاي بخيه هام درد داشت.
مهبد - فردا بابا و مامانم مي رسن ايران. به نفعته با اوضاع جديد کنار بياي.
https://eitaa.com/manifest/2417 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت145 🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانست
#قرعه
#قسمت146
🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید..
خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گوشیه ترلان..بای..
تماس قطع شد ..دخترها صورتشان را پوشاندند و به گریه افتادند..
ترلان از جایش بلند شد وبه طرف اتاقش دوید..در را محکم به هم کوبید..
رایان کلافه چنگی به موهایش زد..رادوین با عصبانیت چرخی دور خودش زد..شانه ش درد می کرد و بی توجه بود..
از در بیرون زد و ان را محکم بست..
جوری که بچه ها حتم داشتند با یک بار باز و بسته شدن از جای در می اید..
رایان بدون انکه به اطرافش نگاه کند از جا بلند شد و یک راست به طرف اتاق ترلان رفت..
" تارا"
دستامو جلوی صورتم گرفتم و به گریه کردنم ادامه دادم..
الهی بمیرم..صدای تانیا گرفته بود..داشت گریه می کرد..معلوم نیست اون عوضیا باهاش چکار کردن که انقدر حال و روزش خراب بود..
این افکاره لعنتی باعث می شد دلم اتیش بگیره وشدت گریه م بیشتر بشه..
دستای گرمی به دور شونه م حلقه شد..دستام و به ارومی از روی صورتم برداشتم..نگاش نکردم..درست کنارم نشسته بود و یه جورایی میشه گفت تو بغلش بودم..
هیچی نمی گفت..انگار می دونست به این سکوت نیاز دارم..
یه برگ دستمال از روی میز برداشت و دستشو جلو اورد..سرمو کمی کشیدم عقب..باید ازش فاصله می گرفتم..من که هنوز جوابی بهش نداده بودم..
ولی دروغ چرا..هلاکش بودم..میمردم واسه اغوش گرمش..واسه زمزمه ها و نگاه های عاشقونه ش..با خودم لج کرده بودم وگرنه دلم ضعف می رفت برم تو بغلش و اونم منو به خودش فشار بده زیر گوشم بخونه که اروم باشم.. ولی اون لجباز تر از من بود..بی حرف شونه م رو گرفت و منو کشید طرف خودش..بازم چسبیدم بهش.. قلبم تو حلقم می زد..وای خدا ..چرا انقدر اینجا گرمه؟!..
باز یاد تانیا افتادم و صورتم خیس از اشک شد..دستشو اورد جلو ..اینبار نخواستم کناره گیری کنم..بهش احتیاج داشتم..که باشه و باشم..بمونه وبمونم..ارومم کنه و بشه تکیه گاهم..نیاز داشتم..به راشا..به عشقش و آرامشش.. آروم اشکامو پاک کرد..ولی چه فایده که بازم صورتم خیس شد..انگار راهی نبود که بتونم جلوشون رو بگیرم..آزادانه سرازیر می شدن..
پشت چشمات سد راه انداختی دختر؟!..چرا هر کار می کنم بند نمیاد؟!..شیر اصلیش کجاست؟!..
لحنش انقدر بامزه بود که وسط گریه خنده م گرفت..
فهمید و گفت: به چی می خندی؟!..
با بغض صادقانه گفتم: به تو..
به خودش نگاه کرد و گفت :من؟!..مگه خنده دارم؟!..نه جورابم هفت رنگه ..نه شلوارم پاره ست..نه زیپم بازه..بالاتنه م که خداروشکر نرماله..
به موهاش دست کشید: این چند تا شبید هم که الحمدوالله ازش چیزی کم نشده..ای بابا..پس به کجام می خندی تو دختر؟!..
بلندتر خندیدم..اشکامم بند اومده بود..هنوز داشتم می خندیدم که یه دفعه دیدم تو یه جای نرم و دااااااااااااااغ فرو رفتم..
دستای مردونه ش دور کمرم حلقه شد..دلم می خواستم تو همون حالت باشیم ولی ..
پس غرورم چی؟!..تنبیه شدنش!!..افکاره گوناگون منو منع از ادامه دادن او حس زیبا می کرد..
خواستم خودمو بکشم عقب که فهمید قصدم چیه و سفت منو به خودش فشار داد..
ناخداگاه آه کشیدم..داغ شده بودم و سر تا پام رو لرزش شیرینی در برگرفته بود..دستای لرزونمو آوردم بالا و گذاشتم رو کمرش..
لبامو از هم باز کردم تا بگم ولم کن..ولی به جاش اسمشو صدا زدم اونم با چه احساسی..
راشا..
زمزمه وار خواستم بگم "راشا ولم کن".."بذار راحت باشم".."برو"..
ولی به جای همه ی اینها فقط با تموم احساسم صداش کردم..
آرومتر از من زیر گوشم گفت: جونه راشا..الهی راشا قربونت بره..فدای اشکات که نباشم و نبینم اینطور لطیف دارن به صورتت بوسه می زنن..
نالیدم: راشا..من..
هیسسسس..هیچی نگو تارا..بذار بمونم و ارومت کنم..نگو برو..چون نمیرم..جای من اینجاست..نزدیک به قلبت..کنار قلبم.. قلبم دستته تارا..نامُرُوَت چرا بیرونم می کنی؟!..
دیوونه ش بودم..ذهنم تهی از هر چیز بود و پر از همه ی اون چیزهایی که به راشا و عشقم به اون مربوط می شد..
احساس می کردم بیش از پیش می خوامش..تنها نبودم..عشقه اونو داشتم..دوستش داشتم..قلبم اصرار بر داشتنش رو داشت و عقلم می گفت صبر کن..ولی شاید این غرورم بود که می گفت صبرکنم نه عقلم..
اره..شک نداشتم که غرورم نمیذاره باهاش بمونم..ومن نمی خواستم غرور رو در عشقم دخیل کنم..غرور با عشق زیبا بود نه تنها..غروری که منو از عشقم جداکنه رو..نمی خوام..
کمرشو فشار دادم..سرمو بیشتر توی سینه ش فرو کردم..بوی تنش رو به مَشام کشیدم..همون عطر همیشگی..عاشقش بودم..مستم می کرد..مسته اغوشش..مست از عشقش..مست از وجود گرمش و حضور تاثیر گذارش..
همین همراهی و سکوته من رضا بر موندنش بود..
https://eitaa.com/manifest/2413 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت146 🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گ
#قرعه
#قسمت147
🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی خوام تنهات بذارم..میخوام که عشقمو باور کنی..منو قبول کنی از ته دلت بخوای که بمونم..می خوای تارا؟!.می خوای؟!..
انقدر آروم با جملات و کلمات روحمو نوازش می کرد که تو خلسه ای از ارامش فرو رفتم..چشمامو روی هم فشردم..
تارا عاشقتم..به خدا قسم..به ارواح خاک پدر و مادرم که از ته دلم می خوامت..انقدری که اگر الان بگی بمیر میمیرم..فقط می خوام بدونم که باورم داری..این شَکه لعنتی داره اتیشم می زنه..چیزی تا خاکستر شدنم نمونده...
تارا..با یه جمله یا یه کلمه این اتیش رو خاموش کن..می خوای نابودم کنی دختر؟!..
کمرمو نوازش کرد..دیگه طاقت نداشتم..قلبم با ضربانه دیوانه وارش می گفت راشا عشقته و بهش فرصت بده..
مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم..
با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم زیر گوشش نجوا کردم: بمون راشا..فقط بمون..
چند لحظه چیزی نگفت..اروم منو از اغوشش جدا کرد..صورتش چیزی رو نشون نمی داد ولی نگاهش پر از تعجب بود..
زل زد تو چشمام..انگار می خواست صدق گفتارم بهش ثابت بشه..با عشق نگاش کردم..به روی لبام لبخند نشوندم..
با ناز گفتم: می مونی؟..
گل لبخند به روی لباش شکفت..
همچین منو کشید تو بغلش وسفت فشارم داد که نفسم بند اومد..خنده م گرفته بود..
صداش می لرزید..احساس می کردم تنش داغ تر شده..
الهی راشا فدات بشه..الهی قربونت بشم می مونم..از خدامه..ارزومه که باهات بمونم و تنهات نذارم عزیزدلم..میمونم عشقم..می مونم تارای من..
لبخنده پر از آرامشی زدم ..سرم روی شونه ش بود..
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده بود..
" ترلان"
دلم می خواست برم یه گوشه ی دنج و تا می تونم زار بزنم..
با شنیدن صدای بغض دار و هق هق تانیا قلبم اتیش گرفته بود..اخه اون کثافت چرا دست از سرش بر نمیداره؟!.. با من و تارا چکار داره؟!..ک ی شرش از زندگی ماها کم میشه خداااااا؟!..
به روی شکم افتاده بودم رو تخت و گریه می کردم..
تقه ای به در خورد ولی جواب ندادم..لابد تاراست نگرانم شده..حاله اونم بدتر از من نبود..هر دومون گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم..
خدایا خودت کمکمون کن..تنها ولمون نکن و پشت و پناهمون باش..
در حال گریه صورتمو گذاشته بودم روی تخت و موهام دورم پخش شده بود..نیمی از اونها صورتمو پوشونده بود ..
در اتاقم باز و بسته شد..صدای قدمهایی رو شنیدم که داشت به تخت نزدیک می شد..بعد از چند لحظه هم حضورش رو کنارم حس کردم..
زار زدم: دیدی صداش چقدر گرفته بود تارا؟!..نگرانشم..هر کاری از اون عوضی برمیاد..می ترسم کار دستش بده..
با این فکر گریه م شدت گرفت..وای خدا نکنه بلایی سر تانیا بیاره..با همین ناخونام ریز ریزش می کنم پسره ی الدنگو..
حس کردم کنارم نشست..ولی چرا حرف نمی زنه؟!..موهامو نوازشگرانه از تو صورتم کنار زد ..چشمام بسته بود..با دستمال اشکامو پاک کرد..
ولی بوی عطرش ..با شَک بو کشیدم..با تعجب چشمامو باز کردم..بی توجه به صورت اشکیم سیخ سر جام نشستم و مات نگاش کردم..
نشسته بود کنارم و با لبخنده جذاب و دختر کشش زل زده بود تو چشمام..
با خشم ابروهامو تو هم گره زدم و گفتم:با اجازه ی کی سرتو انداختی اومدی تو اتاقم؟!..
بی توجه به داد و قالم گفت: چشمات که بارونی میشه خاکستره نگات صد برابر جذاب تر میشه..انگار قبلِ بارونی شدن اونو به آتیش کشیدن که با بارشش خاکستر میشه..
لال شده بودم و فقط نگاش می کردم..کم کم لبخند از روی لباش محو شد ..سرشو تو دست گرفت و فشرد..
نگاهش به زمین بود و نگاه من به اون..
چرا دست و دلم می لرزه؟!..ولی حسش بد نبود...یه جورایی هم هیجان زده بودم..
تو همون حالت گفت: می دونم از همه چیز خبر داری..موضوعه چک های من..هانی..پدرش که یک سومه چکام دستشه.. و..حماقتی که مرتکب شدم و خواستم به خاطر پول بهت نزدیک بشم..
دیگه نمی خوام چیزی ازش بگم..چون هم خودم عذاب می کشم و هم..بگذریم..
نمی دونم از کی فهمیدم می خوامت..شاید از وقتی که تو شهر بازی باهات کل انداختم و تو هم روم بستنی خالی کردی..
شاید وقتی که اون بازی بچگانه رو راه انداختیم و کلی تفریح کردیم..
آره..این حس زیبا که برای من بالاترین ارزش رو داره می تونه از اولین دیدارمون شروع شده باشه..
سرشو بلند کرد و نگام کرد.. با لبخند کمرنگی ادامه داد: الان که یادش می افتم می بینم چقدر برام شیرین بوده..بهترین خاطره توی زندیگم..
سرمو زیر انداختم..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..می خواست زل بزنم تو چشماش ولی نمیتونستم..
دلم می گفت نگاش کن و عشق رو تو چشماش ببین شاید بهت ثابت شد ولی نمی خواستم باورش کنم..نمی خواستم بازم ازش ضربه بخورم..
https://eitaa.com/manifest/2421 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خ
#شیطنت
#قسمت ۵۵
🔵عصبي بلند داد زدم:
- تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق من بيرون. حالم ازت به هم مي خوره.
مهبد بلند و ديوانه وار خنديد.
مهبد - عاشقم ميشي خيالت راحت!
ولي من تا حالا عاشقت نشدم و از اين به بعدم نميشم. رفتي خارج هر غلطي دلت خواسته کردي اون وقت الان پا شدي اومدي ايران زن بگيري؟ برو يکي از همونا رو بگير ديگه.
عصبي به سمتم اومد و يقه ي لباسمو گرفت تو دستش.
مهبد - اين چيزا به تو ربطي نداره خانم کوچولو. تنها چيزي که به تو ربط پيدا مي کنه بله ايه که فردا بايد بگي ،فهميدي؟پوزخندي زدم.
- ببخشيدا ولي فکر کنم اين چيزي که تو ميگي مال دوره ي غلغلک ميرزا بوده که دختر فقط بايد بله مي گفته.
دستشو از يقه ي لباسم محکم کشيدم کنار و سرش داد زدم:
- مگه تو خوابت ببيني من به تو بله بگم.
مهبد پوزخندي زد.
مهبد - خواب نه عزيزم، فردا، همين جا، کنار پدر و مادرت و با رضايت کاملشون تو بهم بله ميگي.
با نفرت بهش خيره شدم و اونم با لبخند چندش آوري بهم خيره از اتاق خارج شد و در رو بست. رو تخت نشستم و عصبي قاب عکس روي تخت رو برداشتم و کوبوندم به آينه ي دراور اتاقم. کثافت دستت به جنازه ي من نمي رسه. بابا من ديگه اون سارا نيستم که هر چي شما بگيد بگم چشم. اون سارا تموم شد. اون سارا مرد! نشونت ميدم مهبد. نشونت ميدم سارا کيه؟
با اعصابي داغون خوابم برد. صبح تصميم خودم رو گرفته بودم. ساعت پنج صبح بود که همه خواب بودن. حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم و زدم بيرون. هوا هنوز تاريک بود. سوار ماشين شدم و روندم. نمي دونستم دارم کجا ميرم فقط مي دونستم بايد برم. مي دونستم بايد امشب نباشم تا به خواسته ي اونا تن ندم. با سرعت مي روندم. رسيدم به جايي که نمي شناختم. يه امامزاده بود اسمش رو نمي ديدم فقط فضاي روحانيش بود که باعث شد مسخ شده از ماشين بيرون برم و برم تو اون امامزاده. چادري سرم کردم و وارد شدم. آرامش بخش ترين مکان بود براي حالِ الانم. نشستم کنار ضريح و سرم رو بهش تکيه دادم. اشکام ريخت.
- خدايا چرا؟ چرا پدر و مادرم با من اين جوري برخورد مي کنن؟ بدون اين که به من بگن از طرف من گفتن بيان. چرا؟ يعني انقدر از من بدشون مياد؟ فکر مي کردم دارن کوتاه ميان. فکر مي کردم داره رفتاراشون بهتر ميشه. رفتاراي آرومشون بهم اينو القاء مي کرد که دارن باهام راه ميان و من فکر مي کردم دارم به آرامش مي رسم.
انقدر گريه کردم که صداي هق هقم گوش فلک رو کر کرده بود. هر کس اون جا بود با دلسوزي نگام مي کرد. صداي موبايلم اومد. از خونه بود. چند بار ديگه هم زنگ خورد که جواب ندادم. بي خيال شد. بعد از اون موبايل مهبد بود که شمارش چندين بار رو گوشيم افتاد و در آخر اسم ام اسي بهم رسيد. از طرف مهبد بود.
- فکر کردي بري همه چي تمومه؟ نه عزيزم! امروز نه فردا. فردا نه اصلا يه ماه ديگه. بالاخره مال خودمي.
پوزخندي زدم. ساعت يازده صبح بود که سهيل باهام تماس گرفت. بلافاصله جواب دادم.
سهيل - سارا کجايي دختر؟
- سلام داداشي.
سهيل - داداشي قربونت بره. کجايي؟ مامان چي ميگه؟ ميگه از صبح رفتي و نوشتي بر نمي گردي؟ يعني چي؟
ازش پرسيدي چرا اين کار رو کردم؟
سهيل - نه راستش هول کردم و ديگه نفهميدم چي گفت. چي شده عزيزم تو بگو خواهري؟با بغض گفتم:
- سهيل اونا مي خوان به زور شوهرم بدن.
چند لحظه اي سکوت شد. بعد صداي بهت زده ي سهيل:
سهيل - يعني چي؟ با کي؟گريم واضح شد.
- با اون مهبد آشغال! امرو روز بله برون بود. فرار کردم سهيل. من حالم از مهبد به هم مي خوره. سهيل تو مي دوني تو دلم چه خبره. سهيل کمکم کن!
انگار داشت فکر مي کرد که حرف نمي زد.
سهيل - مي توني امروز بري خونه ي يکي از دوستات؟- کجا آخه؟
سهيل - نمي دونم فقط جات امن باشه ها. خونه ي خودم نميگم چون مامان عصبي بشه تا خونه ي منم دنبالت مي گرده. الانم خونه ي ما بود.
بذار شايد تونستم کاري کنم.
با گريه ناليدم:
- سهيل دوستت دارم. مرسي داداشي!
سهيل - خواهش مي کنم غزيزم. تو خيابون نموني. اگه جايي نبود خبرم کن يه فکري برات بکنم.
- باشه. مرسي!
قطع کرد و من بازم يه نور اميدي تو قلبم روشن شد. خدايا شکرت که سهيل با منه!
حالا بايد چي کار کنم؟ کجا برم؟ با شادي تماس گرفتم که ديدم نيستن. به گوشيش زنگ زدم که گفت امروز و فردا خونه ي مادر شوهرش هستن. چيزي بهش نگفتم ديگه و فقط گفتم خواستم حالشو بپرسم. ديگه به کي زنگ بزنم آخه؟ سهيل هم همچين ميگه برو خونه ي يکي از دوستات انگار من هزار تا دوست دارم. ياد يکي از دوستاي دانشگام افتادم که يه بار براي امتحانا يه هفته خونمون موند.
https://eitaa.com/manifest/2424 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت147 🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی
#قرعه
#قسمت148
🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه مند بودم..ولی الان شکی
ندارم که دوستش دارم..از طرفی هم نمی خوام داشته باشم..باید از خودم دورش می کردم..
بهم اعتماد کن ترلان..بذار کاری کنم که بتونی عشقمو باور کنی..فقط یه فرصت بهم بده.. -نه..نمیتونی..
می تونم..همه چیز دست توه ..
نگاش کردم..بر خلافه ندایی که از روی دلم بر می خواست و فریاد می زد عاشقش باش وبهش فرصت بده ..
مکث کردم و گفتم:نمی خوام حتی چشمم به چشمات بیافته رایان..پس برو بیرون و تنهام بذار..
نگاهش رنگ باخت و پر از غم شد..
حرف آخرته؟.. -اره..حرف اول و آخرم همینه..
از جا بلند شد..دیگه نگاش غم نداشت..ارامش هم نداشت..چشماش و نگاهش مغرور و فکش منقبض شده بود..
صورتشو آورد پایین..انقدر نزدیک که هرم داغ نفسش گونه م رو می سوزوند..نگاهش با خشم تو چشمام قفل نشده
بود..بی تفاوت هم نبود..با اینکه عصبانی بود ولی می شد عشق رو تو نگاش دید..
به آارومی سرشو تکون داد و با تحکم گفت: باشه..تو حرف اخرتو زدی..ولی عشق من به اخر نمیرسه..نه الان و نه هیچ وقته دیگه..حتی با مرگم هم اون دنیایی هست که بتونم عشقت و حفظ کنم..چون هم جسما و هم روحا می خوامت..عشق من سطحی و زودگذر نیست ترلان.. و اینو بهت ثابت می کنم..
تا چند لحظه نگاهش میخه چشمام بود..به سرعت عقب کشید و از اتاق بیرون رفت..
چشمام به اشک نشست..اینبار به خاطر خودم..رایان..حرفایی که زده بود و درگیری هایی که با خودم داشتم..
روی تختم دراز کشیدم..چشمامو بستم..قطره اشکی لجوجانه روی گونه م سر خورد..
نفس عمیق کشیدم..هنوز هم بوی عطرش توی اتاقم پخش بود..
رادوین وارد ویلا شد..راشا کنار تارا نشسته بود..رایان گوشه ای از اتاق با اخمِ نسبتا غلیظی ایستاده بود و حالت صورتش نشان می داد که به شدت کلافه ست..
رادوین روی مبل نشست و سرش را در دست گرفت..تارا بی صدا هق هق می کرد..لحظه ای از یاد تانیا غافل نمیشد..
در اتاق باز شد و ترلان هم به جمعشان پیوست.. ولی اینبار رایان ذره ای توجه به اون نداشت..هر دو کاملا بی تفاوت بودند ولی در دلشان غوغایی برپا بود..
ترلان لب به سخن گشود: اس فرستادن..
همه ی نگاه ها متوجه او شد..تارا با استرس نگاهش کرد..
ترلان ادامه داد: نوشته فرداشب راس ساعت 11 بریم به این آدرسی که فرستاده.. نمی دونم کجاست..
رادوین :گوشیتو بده..
ترلان بی حرف موبایلش را به او داد..رادوین نگاهی به ادرس انداخت و ان را بلند خواند..هر سه نشانی ان محل را
می دانستند..
من می دونم کجاست..مشکلی نیست و..
راشا با اخم و حساسیتی خاص گفت: یعنی چی رادوین؟!..می خوای که برن سر قرار؟!..
ترلان به جای او جواب داد: مگه میشه نریم؟!..خواهرم تو دسته اونا اسیره..
اینبار رایان دخالت کرد..جلو آمد و کنار رادوین نشست..نگاهش به همه جا بود جز ترلان...
من هم موافقه اینکه دخترا برن سر قرار نیستم..
ترلان با حرص گفت: کسی از شما نظر نخواست حضرته آقا
رایان نگاه تندی به او انداخت که باعث شد سکوت کند..
یعنی انقدر خیالت راحته که ساعت یازدهه شب می خواین برید زیر یه پل و با اون مرتیکه ملاقات کنید؟ پل؟
پس فکر کردی باهاتون تو کافی شاپ قرار میذاره؟!..هه..واقعا که خوش خیالی.. راشا نگاهی به تارا انداخت :اونا زیر یه پل خارج از شهر باهاتون قرار گذاشتن..واقعا می خواین برین اونجا؟!
تارا با ترس آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت..
ترلان من من کنان گفت: پس..چکار کنیم؟!..نمیشه که دست رو دست بذاریم همدیگرو نگاه کنیم..خواهرمو اونجا گروگان گرفتن..پلیس رو هم که نمیشه خبر کرد..
رادوین با لحنی جدی و محکم گفت: نیازی به پلیس نیست..خود ما هم می تونیم از پسشون بر بیایم..
ترلان پوزخند زد: هه..نکنه می خواین لباسه بت من بپوشید و برید خواهرمو نجات بدید؟!..توهم زدید ناجور
رایان با اخم غلیظی نگاهش کرد: نخیر ..مطمئن باش کسی قرار نیست ادای بت من رو در بیاره
رادوین سرش راتکان داد و با همان لحن گفت: ما سه تا می تونیم خواهرتون رو صحیح و سالم برگردونیم..منتهی باید با ما راه بیاین..هر کاری که میگم رو باید انجام بدید
ترلان با تردید نگاهش کرد: چه کاری؟
کمی به جلو خم شد..نگاهی به جمع انداخت و گفت: فردا شب شما میرید سر قرار منتهی نه تنهایی ما هم با شما هستیم ولی به صورته نامحسوس که دیده نشیم..تعقیبتون می کنیم و
تارا میان حرفش پرید وگفت: خب اگه پیداتون کرد چی؟!
نه..نگران اونش نباشید..شما باهاشون میرید وبقیه شم با ما
ترلان با ترسی پنهان اب دهانش را قورت داد و گفت:خ..خب اگه بلایی سرمون آوردن چی؟
رایان در جوابش با خشم کنترل شده ای گفت: غلط کردن..هیچ کاری نمی تونن بکنن
ترلان رو ترش کرد: ببخشیدا..اونوقت تو که انقدرمطمئنی قبلش میان از تو اجازه بگیرن؟!
رایان که متوجه نیش کلام او شده بود با اخم گفت: اصلا تو میخوای خواهرت نجات پیدا کنه یا نه
eitaa.com/manifest/2433 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق
#شیطنت
#قسمت ۵۶
🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامزاده موندم و حس مي کردم دارم از گرسنگي مي ميرم. دلم مي خواست با ارسطو تماس بگيرم ولي چي بهش بگم؟ دوباره با سهيل تماس گرفتم و گفتم دوستام نبودن. اونم گفت نيم ساعت ديگه بهم ميگه چي کار کنم. رفتم بيرون و همون نزديکيا يه ساندويچ فلافل خريدم. تو ماشين نشستم و شروع کردم به خوردن.
وسطاش بودم که موبايلم زنگ زد. به خيال اين که سهيله سريع برش داشتم و با نفس نفس گفتم:
- بله؟
ارسطو بود. تپش قلبم رفت بالا. صداش اوج آرامشي که تو اون لحظه احتياج داشتم رو بهم داد.
ارسطو - سلام سارا. خوبي؟
سلام! ممنون.
ارسطو - کجايي بيام دنبالت؟از تعجب چشمام گرد شد.
- چرا بياي دنبالم؟
ارسطو - سارا! سهيل باهام تماس گرفت و همه چيز رو گفت. حالا کجايي؟
جايي که بودم رو بهش گفتم که بدون هيچ حرفي قطع کرد. از رفتارش شوکه بودم. چرا باهام بد حرف زد؟ اين رفتارش يعني چي؟ با اين همه سوال تو مغزم منتظرش شدم تا جواب سوالامو از نگاش بخونم. يه ربع بعد رسيد. اومد و گفت برم تو ماشينش و ماشين خودم رو قفل کنم و بذارم همون جا بمونه. همون کارو کردم و سوار ماشينش شدم. عصبي بودنش رو درك نمي کردم. حرف نمي زد و اخمي بزرگ رو پيشونيش بود. حرکات و رفتارش اجازه ي حرفي رو بهم نمي داد.
کم کم داشت از شهر خارج مي شد. ترس برم داشته بود.
- ارسطو؟جوابمو نداد.
- ارسطو داري کجا مي بري منو؟
بازم چيزي نگفت که باعث شد هم از ترس و هم از رفتار ارسطو به گريه بيفتم. صداي گريمو که شنيد برگشت و نگام کرد و سرعتشو بالاتر برد. کلافه پوف بلندي کشيد. محيط اطراف برام ناآشنا بود ولي ترس کمي داشتم. مي دونستم ارسطو کار بدي نمي کنه! بالاخره ماشين ايستاد و ارسطو بلافاصله پياده شد و در رو محکم بهم کوبيد. نمي فهميدم چرا داره اين کارو باهام مي کنه. رفت جايي ايستاد و يه دستش به کمرش بود و يه دستش رو گردنش. با پاهاش به سنگاي ريز جلوي پاش ضربه مي زد. آروم پياده شدم و رفتم جلو. ديدم جايي ايستاده که کل شهر زير پاش بود. پشتش ايستادم. مي ترسيدم جلوتر برم.
- ارسطو!
با صدام برگشت سمتم. واي خداي من! نه باور نمي کنم!
چشماش خيس بود. اشکاش رو صورتش بود. دلم ريش شد. قلبم لرزيد. اولين بار بود اشک مردي جز سهيل رو مي ديدم. نه. خدايا! من طاقت گريه هاي اين مرد رو ندارم. اشک منم ناخوداگاه ريخت. با بغض گفتم:
- چي شده ارسطو؟ چرا اين طوري شدي؟
ارسطو - سارا! برو تو ماشين الان اصلا اعصاب ندارم.
- خواهش مي کنم ارسطو.
ارسطو يه قدم بهم نزديک شد.
ارسطو - چي مي خواي بدوني سارا؟ چي رو؟ مي خواي غرور خرد شدم رو ببيني؟ آره؟با داد آخرش قلبم تو سينه تکون خورد.
ارسطو - داغونم سارا؛ داغون! ديگه تحمل ندارم. ديگه نمي تونم بشينم و چيزايي رو که تحمل ديدنشون رو ندارم ببينم.
يه قدم ديگه بهم نزديک شد و درست رو به روم ايستاد. شايد فقط بيست سانت فاصلمون بود. لحنش، اشکش و نگاهش داغونم کرده بود.
ارسطو چشماشو دوخت تو چشمام.
ارسطو - نمي تونم ببينم کسي که دوسش دارم ... اََه!
حرفشو با اََه بلندي قطع کرد و ازم دور شد. چند دقيقه اي بود هر دو در سکوت بوديم. اشکمون هم خشک شده بود. ارسطو پشتش به من بود و لبه ي پرتگاه ايستاده بود. از پشت مي ديدمش که موهاي مشکي و صافش تو دست باد حرکت مي کنه. خدايا کاش امروز ارسطو جاي مهبد بود! تو حال خودم بودم که با صداش و حرفش شاخام در اومد.
ارسطو - دوستت دارم!
نگاهش کردم. هنوز پشتش به من بود. چند دقيقه اي من تو هنگ حرفش بودم و اونم همون جور پشت به من هيچ عکس العملي انجام نمي داد. داشتم به گوشام شک مي کردم که بازم صداشو شنيدم.
- سارا دوست دارم!
اشکم ريخت. گفت! بالاخره گفت. خدايا شکرت. اشک شوق بود که گوله گوله مي ريخت پايين. هق هقم که اوج گرفت ارسطو روشو به سمت من برگردوند و با ديدن اشک من بلند شد و اومد کنارم و رو به روم ايستاد.
ارسطو - ناراحت شدي؟ سارا! ديگه نمي تونم نگم. سارا دارم مي ترکم. دارم از حرفايي که رو دلم تلنبار شده دق مي کنم. سارا نمي تونم بشينم و ببينم اون مهبد عوضي بياد خواستگاريت. نمي تونم اين جوري ادامه بدم سارا. من دوستت دارم لعنتي. سارا دوستت دارم. دوستت داشتم از خيلي قبل. سارا نذار ازم بگيرنت. بذار تلاشمو براي رسيدن بهت بکنم. سارا هيچ کسي به اندازه ي من دوستت نداره. خودتو ازم دريغ نکن سارا. بذار بهت برسم. بذار به آرزوي شيرين زندگيم برسم. گريه نکن لعنتي! گريه نکن داري با اشکات ديوونه ترم مي کني.
از حرفاش خندم گرفته بود. خنديدم بلند! قهقهه زدم. با تعجب نگاهم کرد. با بهت چند قدم عقب رفت.
ارسطو - مي دونستم. مي دونستم با گفتن حرفام مسخرم مي کني.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت148 🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه م
#قرعه
#قسمت149
🔴سکوت کرد و به ارامی سرش راتکان داد: خب معلومه که می خوام..
پس دیگه چرا نیش و کنایه می زنی؟..ما هم انقدر بیکار نیستیم که بخوایم از روی خیرخواهی از کار و زندگیمون بزنیم ..بعد هم بیافتیم دنبالتون و خواهرتون رو نجات بدیم..رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
ترلان از لحن کوبنده و جدی رایان دلگیر شد و سرش را زیر انداخت..دوست نداشت اینطور شود ولی چاره ای نبود..
با بلند شدن رادوین پسرها هم در جای خود ایستادند..
دخترها با ترس نگاهشان کردند و تارا گفت: میخواین برین؟!..
راشا که متوجه وحشت او شده بود دستش را به نرمی فشرد وبا لحنی آرام گفت: اآروم باش..چرا وحشت کردی؟!..
ما همین بغلیم..
ولی نگاهه هر دو هنوز هم پر از ترس بود..
رادوین نگاهی به هر دو انداخت: نترسید..درا رو از تو قفل کنید..پنجره ها رو محکم ببندید..لامپه سالن هم روشن باشه بهتره..هر تلفن یا مورد مشکوکی که شد خبرمون کنید..
شماره ی همراهش و شماره ی ویلای خودشان را به روی کاغذی نوشت و به روی میز گذاشت..
این شماره ی من و شماره ی ویلاست..هر مشکلی بود زنگ بزنید..
ترلان کاغذ را برداشت و تشکر کرد..
رایان نگاهش کرد و اینبار ارامتر گفت: امشب تو باغ می خوابیم که اگر سر وصدایی شد با خبر بشیم..
ترلان در دل خوشحال شد و نگاهش را در چشمان او دوخت..برای انکه رایان متوجه خوشحالیش نشود به خودش آمد و نگاهش را دزدید..
راشا در جایش نیم خیز شد..رایان و رادوین خواب بودند..
زیر لب غرغر کرد: ای تو روحت رایان..لال شی که دارم از سرما یخ می زنم..
صدای زمزمه واره رایان به گوشش خورد..نگاهش کرد..چشمانش بسته بود..
چی زیر لب ویز ویز می کنی؟!..بخواب دیگه.. درد بگیری..یخ زدم..
تابستونه کجا هوا سرده؟!..بهونه ی بیخود نیار بکپ.. -احمق جون تابستون که همین چند روز پیش خداحافظی کرد رفت پاییز اومد جاش نشست..اینجاها هوا خنک -
تره..تابستون که بارون می اومد الان هم دارم قندیل می بندم ..
من که گرممه..
تو آره..به خرس قطبی گفتی زکی..وسط قطب هم بی لباس سر می کنی..ولی منه بدبخت چی که سرمایی هستم..لال میشدی نمی گفتی تو حیاط می خوابیم؟..
خواستم ترسشون بریزه..اینجوری احساسه امنیت می کردن..
پتو را دور خودش محکم کرد .. باز غرغر کرد: برو بابا دلت خوشه..همچین میگی احساس امنیت می کردن انگار جدی جدی بَت مَنی ..مرد عنکبوتی چیزی هستیم.. نیستیم؟!.. مرض..
خندید..با حرص به شانه ش زد ..
لااقل بکش اونور جام کمه..
برم اونطرف که رفتم تو بغله رادوین..
راشا نگاهی به رادوین انداخت..به پشت خوابیده بود و ارام نفس می کشید..
اوخی..دخملا به قربونش چه خوابی هم رفته..
بی خیال خسته س.. -من موندم این از بُتن و سیمان ساخته شده؟!..انگار نه انگارهوا خنکه خیلی راحت خوابیده..
چیه چشمت نمی تونه ببینه؟.. -نه واسه م جای تعجبه.. خب ورزشکاره..هم قدرت بدنیش بالاست و هم دفاعیش..چه میدونم..
الان که اینارو گفتی قشنگ قانع شدم..
نشدی؟!..
نه..
به درک..بگیر بخواب..چشمام دیگه باز نمیشه.. -لازم نکرده تا من بیدارم تو حق نداری بخوابی..
پشتش رو به او کرد و پتو رو کشید روی خودش گمشو بابا..من که خوابیدم..هر کار می خوای بکن..
راشا کلافه به اطرافش نگاه کرد..خوابش نمی برد و سردش هم شده بود..
صدای نرم و نازکه نونو را شنید..بعضی شبها بیرون از خانه می خوابید..این برایش عادت شده بود و تارا هم نمیتوانست کاری بکند..
از جایش بلند شد..بچه گربه انقدر ناز و ملوس بود که نظر راشا را به خود جلب کرد..
پشت دیواره توری نشست وصدایش زد..ولی نونو حرکتی نکرد..روی پله ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو و تیز راشا را زیر نظر داشت..
د بیا دیگه ..چه نازی هم داره..ماله کی هستی؟!..بهت نمی خوره وحشی باشی..
جواب گربه چند تا میو میوی ریز بود..اوخی..چه خوش صدا..این همه ازت تعریف کردم جوابم همین بود؟!..بیا کارت دارم..بیا.. گربه حرکتی نکرد..
زیر لفظی می خوای؟!..اگه بیای فردا برات یه ماهی می خرم..نیای پلاستیکیشو می خرم..حالا کدومش؟!..
باز هم هیچ حرکتی نکرد..
ای درد تو جونت..اهل معامله هم که نیستی.. نگاهی به اطرافش انداخت..چیز به درد بخوری پیدا نکرد..
رفت داخل و با یک تیکه گوشت برگشت..با لبخندی شیطنت امیز پشت دیوار نشست و گوشت را نشانه گربه داد..
حالا اگه جیگرشو داری نیا.. گربه با شتاب به طرفش آمد..
خاک تو سره شکموت..نسیه کار نمی کنی آره؟!..قوله ماهی رو واسه فردا رد کردی نقد رو چسبیدی ؟..دیگه رو حیوونا هم نمیشه حساب کرد..
گوشت را حرکت داد..نونو پرید روی دیواره کنارِ در و آرام آمد قسمته پسرها .. راشا گوشت رو بالا گرفت تا دست گربه به آن نرسد..گربه میو میو می کرد..
ساکت شو وگرنه بهت نمیدمش..
نونو ساکت با نگاهی مظلوم زل زد تو چشمای راشا..
پس دست اموز هم هستی..مطمئنم واسه یکی از دخترایی..اونجوری نگام نکنا..
نونو سرش را چرخواند..از کارهای گربه خنده ش گرفته بود..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامز
#شیطنت
#قسمت ۵۷
🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. تو عمق چشماي براقش فرو رفتم و تنها جمله اي که از دهنم مي تونست خارج بشه رو به زبون آوردم.
- ارسطو ... دوستت دارم.
با بهت نگاش کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حرف دلم رو بهش بزنم.
البته راحتم نبودا منتظر بودم اول اون بگه که گفت. اونم با بهت نگام مي کرد. بعد از گذشت نمي دونم چقدر زمان که تو چشماي هم غرق بوديم ،ارسطو به خودش اومد و لبخند عميقي رو لبش اومد. يه دفعه بلند خنديد. دست منو تو دستش گرفت. هول کردم از اين که تنها اونم تو همچين جاي رمانتيکي هستيم. دستمو با خجالت از دستش بيرون کشيدم.
ارسطو - عاشقتم سارا. عاشقتم!
داد زد:
خدايا عاشقشم! عاشقشم به خدا.
خنديدم. چقدر پررو شده بود. نه به اين که منو دق داد تا حرفشو بزنه نه به الان که ديگه تموم نمي کنه. نيم ساعتي به خنده و اشک و گريه و درد دل گذشت و حالا هر دو کنار هم لبه پرتگاه نشستيم.
ارسطو - هنوز باورم نميشه بهت گفتم.
و بعد خنديد منم خنديدم.
- اگه نمي خندي بهم بايد بگم منم باورم نميشه. ارسطو ازت ممنونم بابت همه چيز. از روز اول آشناييمون. درسته با کل کل شروع شد اما بعدش تو خيلي کارا برام کردي که مهم ترينش تولدم بود. توي تولد با اون يکي شخصيتت آشنا شدم. محبتات وقتي توي اون مغازه ي پايين شهر بودم. وقتي که رفتم حرم و فکر کردم تنهام. ديدمت و فهميدم تنها نيستم. حس داشتن يه تکيه گاه رو برام به وجود آوردي.
وقتي برگشتم تهران نديدنت داشت داغونم مي کرد.
رفتمون به اون ويلا و معلوم شدن اين که سرطان ندارم، بهترين روز زندگيم بود ارسطو. ترس از مردن داشت منو به يه آدم ضعيف تبديل مي کرد يعني کرد. من واقعا ضعيف بودم و خيلي بيشتر هم شدم. تو اوج بي کسيم وقتي که سهيل هم نبود، تو بودي! و الان يه عضو از بدن بهترين موجود زندگيم تو بدن منه. حالا معني اون حرفت رو فهميدم. منم خيلي وقته همون عضوي که منظورت بود رو بهت داده بودم.
خيلي وقت شايد همون روز اولي که براي جاي پارك دعوا شد.
خندم گرفت. ارسطو هم داشت مي خنديد.
ارسطو - مي دوني آرزوم الان چيه؟
سرمو سوالي تکون دادم که شيطون خنديد و گفت:
ارسطو - کاش الان محرم بوديم و مي تونستم بغلت کنم. دارم از دوريت دق مي کنم بانوي عاشق خودم.
حرفي نزدم و فقط به چشماش خيره شدم.
- مرسي ارسطو که عشق رو بهم هديه دادي.
چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد ارسطو سکوت رو شکست. نگاش کردم. اخم داشت.
ارسطو - اين يارو مهبد رو مي خواي چي کار کني؟
- تا الان تصميمي براش ندشتم ولي الان قضيه يکم فرق کرده.
ارسطو - مي خواي چي کار کني شيطون؟
- کاري که بايد از اول مي کردم! نمي ذارم برام تصميم بگيرن.
ارسطو - ولي من دوست ندارم جلوي پدر مادرت بايستي سارا.
با اخم گفتم:
- مي خواي برم زن مهبد شم؟يه دفعه فرياد زد:
مهبد غلط کرده با من! سارا اون روي منو با اين حرفا بالا نيار.
- پس تو هم مزخرف نگو. اونا دارن منو به زور شوهر ميدن اون وقت من چه جوري جلوشون نايستم و با تو ازدواج کنم؟ تو کاريت نباشه اصلا خودم مي دونم چي کار کنم. پاشو منو برسون خونه. تصميمم عوض شد بهتره امشب خونه باشم. مرگ يه بار شيون هم يه بار.
ارسطو با کلي اصرار از طرف من بالاخره قبول کرد و منم زنگ زدم به سهيل و تمام ماجرا رو براش تعريف کردم. ازش خواستم بياد و منو پشتيباني کنه که قبول کرد. جلوي در خونه با استرس از ماشين ارسطو داشتم پياده مي شدم که ارسطو بند کيفمو گرفت. برگشتم سمتش.
نگاهش غم داشت.
ارسطو - دوستت دارم سارا. کوتاه نيا. نذار ازم بگيرنت.
به حرفش خنديدم که با تعجب نگام کرد. خندم بيشتر شد. اخم کرد.
ارسطو - من دارم حرف احساسي مي زنم اون وقت تو مي خندي؟
- آخه يه بار ميگي دوست نداري جلوي خانوادم بايستم، يه بارم ميگي کوتاه نيا. بالاخره حرف حسابت چيه آقا؟ارسطو سعي داشت نخنده.
ارسطو - همين که الان گفتم! کوتاه نيا. من کوتاه بيا نيستم. حاضرم همين امشب بيام خواستگاري.
خنديدم.
- مرسي ارسطو. برو منم برم براي يه کنتاك حسابي حاضر شم. بايد تلافي همه ي اين سالا رو در بيارم تا تاثير گذار باشه.
ارسطو - برو گلم. مراقب خودت هم باش. با اون مهبد هم دهن به دهن نذاري! طرف حساب تو پدر و مادرتن. اونا رو راضي کني حله.
اوکي؟
- اوکي! باي.
ارسطو - خداحافظ عزيزم.
از ماشينش پياده شدم و به اين فکر کردم که از وقتي بهم احساسشو گفته چقدر حرفاش به دل مي شينه. حس خوب زندگي بهم القاء ميشه.
بوي عطرش تو فضاي ذهنم پر شده. خدايا کمکم کن. به کمکت بيشتر از هر وقت ديگه اي احتياج دارم. با قدماي محکم وارد خونه شدم.
https://eitaa.com/manifest/2441 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با
#شیطنت
#قسمت ۵۸
🔵ساعت هفت شب بود.
کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و قامت مامان پشت در نمايان شد. عصباني بود. با چشماي خشمگينش بهم زل زده بود. رفتم داخل.
- سلام!
جوابمو نداد. با قدماي بلند و محکم رفتم داخل. همه بودن. سهيل و نرگس و باران و مهبد و پدر مادرش. بابا با چشماي خشمگين اومد جلو.
بابا -کدوم گوري بودي؟
- بيرون!
بابا - از صبح تا حالا؟ ببخشيد دير شد بابا.
رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباسامو در آوردم و بليز آستين بلند و چسبوني پوشيدم که بلند هم بود. جين مشکي لوله اي رو هم پوشيدم.
روسري رو طوري سرم کردم که موهام اصلا ديده نشه. ته آرايشي که داشتم رو کامل پاك کردم و صندلامو پوشيدم و رفتم بيرون.
با اعتماد به نفسي که از ابراز علاقه ي ارسطو بهم القاء شده بود و قدماي محکم رفتم تو سالن. دوباره به همه سلام دادم. کنار سهيل نشستم.
سهيل به روم لبخندي زد و دم گوشم گفت:
سهيل - آروم باش من پشتتم!
نگاش کردم و گفتم:
- مي دونم!
نشستيم و تقريبا حرفاي اصلي شروع شد. فعلا جاي حرفاي من نبود. مهبد که انگار بهش عروسک بخوان بدن داشت از ذوق مي مرد.
نگاهش هم به من بود. بيچاره فکر مي کرد من راضيم که برگشتم. هــــــه! با صداي مامان فهميدم نوبت اظهار نظرم رسيده.
مامان - دخترم مهبد رو ببر اتاقت با هم حرف بزنيد.
همه با لبخند نگام مي کردن و سهيل با نگراني. لبخندي زدم.
- ببخشيد من قبل از صحبت با مهبد نبايد نظرمو بگم؟
عمه - نه عزيزم! اول حرف مي زنن بعد نظر ميدن ديگه دخترم؟!
خنديدم.
- بله درسته ولي اون مال کساييه که همديگه رو نمي شناسن نه من و مهبد که تقريبا از يه ماه بيشتره کنار هم هستيم!
همه منتظر ادامه ي بحث شروع شده ي من بودن. سهيل گفت:
- بگو خواهري! نظرت چيه؟بلند و رسا گفتم:
- من با اين ازدواج کاملا مخالفم.
همه مبهوت نگام کردن. خودمو نباختم و ادامه دادم:
- و به هيچ وجه حاضر به ازدواج با مهبد نيستم. تموم شد عمه!
عمه با اخم رو به بابا کرد.
عمه - دخترت چي ميگه داداش؟ مگه نگفتي همه چي حله فقط شما مونديد که بيايد؟بابا با عصبانيت:
- چي ميگي سارا؟ اين مهملات چيه به هم مي بافي دختر؟
- مهمل نيست بابا، حقيقته! من حاضر نيستم حتي يه دقيقه با مهبد زير يه سقف باشم چه برسه به يه عمر زندگي. مگه شوخيه بابا جون!؟بابا با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو بالا برد و در کمال بهت و ناباوري بهم سيلي زد که درد نداشت، درد جسمي نداشت! گرمي خون رو روي لبم حس مي کردم اما مهم نبود. روحم درد گرفته بود. يه قطره اشک از چشمم ريخت. باز داشتم ضعيف مي شدم. نه نبايد! با دست قطره اشکمو پاك کردم و نگراني چشماي سهيل و پوزخند روي لباي مهبد رو نديد گرفتم و زل زدم به چشماي عصبي بابا.
- مرسي بابا، مرسي! ولي فکر نکنيد مثل هميشه با يه سيلي و يا با داد و بيداد مي تونيد از تصميمم منصرفم کنيد. نه من ديگه اون سارا نيستم.
برگشتم سمت مامان.
- اين سارايي که اين جاس يه ساراي جديده. اومده براي اولين بار براي هدفش با شماها بجنگه.
دوباره برگشتم سمت بابا.
- من مهبد رو دوست ندارم بابا. ازش بدم مياد.
يه دفعه عمه بلند شد.
عمه - پاشو مهبد پاشو آقا! اين جا ديگه جاي ما نيست.
با کلي غرغر و قبول نکردن اصرارهاي مامان و بابا رفتن. نفس راحتي کشيدم. اين از تير اول که به هدف خورد. حالا من موندم و مامان و بابا و سهيل و نرگس و باران. منتها بابا و مامان از خشم قرمز جلوي من ايستادن.
بابا با يه صداي وحشتناك داد زد:
- اين چه غلطي بود کردي؟ هـــان؟ چند وقته ولت کردم واسه من رو حرفم حرف مي زني؟
حرفي نزدم تا بلکه آروم شه ولي بدتر شد و بابا اومد جلو و چنان کشيده اي بهم زد که لبم پاره شد. از بيني و لبم خون روون بود.
سهيل جلو اومد و دست بابا رو گرفت اما بابا همچنان داد مي کشيد و فحش و ناسزا بود که به من مي داد و قصد حمله به منو داشت. خيلي وحشتناك شده بود تا حالا بابا رو اين جوري نديده بودم. با اين که سهيل جلوش رو گرفته بود اما هنوزم زير دستاش بودم يه آن چنان ضربه اي به پهلوم زد که نفسمو بريد ،قدرت حتي داد زدن هم نداشتم.
نرگس باران رو برده بود اتاق من تا اين دعوا رو نبينه. چقدر از نرگس بابت اين کارش ممنون بودم، بالاخره يه کاري کرد که در جهت کمک به من بود. زانوم از درد سست شد و افتادم روي زمين. اما بابا همچنان قصد هجوم به من رو داشت ولي توسط دستاي قدرتمند سهيل به عقب برده شد.
صداي دعواشون تو گوشم بود اما چيزي نمي فهميدم. تنها چيزي که مي ديدم گلاي فرش بود که تصويرش هي تار مي شد و هي صاف و تنها حسي که داشتم درد وحشتناك. همين طور چشمم به فرش بود که دستم رفت سمت پهلوم تا با فشار کمي از دردش رو کم کنم که دستم خيسي اي رو حس کرد. دستاي لرزونم رو از پهلوم جدا کردم و جلوي چشمام آوردم، خون بود.
https://eitaa.com/manifest/2451 قسمت بعد
#قرعه
#قسمت150
🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند..
اونی که به پشت خوابیده رو می بینی؟!..برو تو بغلش بخواب تا منم این گوشته خوشمزه رو بدم بخوری..اگه بچه حرف گوش کن و خوبی باشی یه تیکه ی دیگه م مهمونه منی..
نونو نگاهی به رادوین انداخت..حرکتی نکرد..
برو ملوسی..لولو نیست به خدا آدمه..گوله هیکل گنده ش رو نخور تا وقتی خوابه کاریت نداره..
گربه نگاهش کرد..
نگرفتی چی میگم؟!.. عیبی نداره توقعی هم ازت نمیره..زبون نفهمی دیگه..
رفت جلو و با دستی که گوشت توش بود به رادوین اشاره کرد..
بیا بغل عمو..
گربه به طرفش آمد..
راشا با صدایی ارام گفت: افرین..حرف شکمتو گوش میدی آره؟..
گربه با میو جوابش را داد..رادوین تکانی خورد و به پهلو خوابید..
راشا با اخم رو به او کرد: د زهرمار و میو..مگه نگفتم ساکت شو..حالا که گوش نکردی نصفشو بهت نمیدم..
نونو مظلوم نگاهش کرد..راشا خندید و آرام گفت: جهنم میدم..اونجوری نگام نکنا..چشما درویش..
نونو نگاهش نکرد..
راشا با لبخند گفت: ایول به صاحبت..کارش بیسته..خوب رامت کرده..حالا برو تو بغل این عمو لولویی بخواب..بدو آفرین..
نونو که جثه ی ریزی داشت مطیعانه به حرف راشا گوش کرد وبه طرف رادوین رفت..
از زیر دستش رد شد و خودش را تو بغل او جا کرد..
راشا هر دستوری می داد او هم عمل می کرد: صورت عمو لولویی رو ناز کن..افرین..یه لیسش هم بزنی تکمیله تکمیل میشه..
نونو کمی بو کشید..صورت صاف و براق رادوین را دوبار لیس زد..
رادوین در خواب کمی او را به خود فشرد..با حالتی منگ چشمانش را باز کرد..حس اینکه یک موجوده پشمالو را در آغوش دارد باعث شد کامل چشمانش را باز کند.. نگاهی به گربه انداخت..فکرکرد خواب می بیند..چشمانش را بست و باز کرد..ولی بیدار بود و گربه ی سفید و پشمالویی را در آغوش داشت..
گربه در چشمانه ابی و جذابه رادوین خیره شده بود..
راشا از زور خنده سرخ شده بود و کناری دور از انها ایستاده بود..رادوین متوجه او نبود..
به گربه ها حساسیت داشت و از این رو همچین بلند عطسه کرد که نونو با ترس از تو آغوشش بیرون آمد و چند قدم عقب رفت..
رایان با حالتی خمار در جایش نشست و به او نگاه کرد..رادوین پشت سر هم عطسه می کرد و تا می آمد نفس بکشید دوباره به عطسه می افتاد..
راشا تیکه گوشت را به طرف نونو انداخت..او هم گوشت را برداشت و فرار کرد..
با صورتی سرخ شده از خنده به طرف رادوین رفت..بینی وچشمان رادوین سرخ شده بود..از جایش بلند شد و به طرف حوضچه ی فواره دوید..سرش را در ابه نیمه خنک فرو کرد و بعد از چند لحظه بیرون اورد..مشتی از آب را به صورتش پاشید..
حالش کمی بهتر شده بود..ولی هنوز بینیش می سوخت ..
با شنیدن صدای خنده ی راشا برگشت ونگاهش کرد..حتم داشت کار او باشد..
با خشم به دنبالش دوید که او هم پا فرار گذاشت..با سر و صدا دنبال هم می کردند ..راشا می خندید و رادوین عصبانی بود..
بالشتش را برداشت وبه طرف او پرت کرد..
زهر ماررررررر..پسره ی الدنگ داشتم خفه می شدم..تو که می دونستی به گربه آلرژی دارم.. -چرا اونجوری خوابیده بودی؟!.... آی حال داد که نگووووووو عمو لولویی
وایسا تا یه حالی نشونت بدم حض کنی..
رایان به طرف راشا دوید وگرفتش..رادوین با مشت و لگد به جانش افتاد..به ظاهر و از روی شوخی به او ضربه میزد طوری که دردش نگیرد..
راشا بلند بلند می خندید ..
تو که شونه ت زخمیه بازم این همه زور از کجات میاری؟!
رادوین خندید ولی بازهم به کتک زدنش ادامه داد..
دخترها با شنیدن سر وصداها از پنجره بیرون را نگاه کردند..با دیدن پسرها با تعجب بیرون آمدند..
تارا: اینا چشونه؟!
ترلان کمی چشمانش را مالید: جنی شدن انگار
رایان سرش را برگرداند و با دیدن ترلان در ان لباس ماتش برد..دستانه راشا را خود به خود رها کرد
راشا مسیر نگاهش را دنبال کرد وبه دخترها رسید..نگاهش روی تارا ثابت ماند
ترلان یک پیراهن بلند ولی اندامی به رنگ سفید به تن داشت که در ان موقع از شب و زیر نور مهتاب چون الهه ای زیبا میدرخشید
تارا هم تاپ سفید و شلوار همرنگش را به تن داشت که در ان حالت صد چندان بر زیباییش افزوده بود
هر دو خواهر از زور تعجب متوجه موقعیت خودشان نبودند..نگاه خیره ی پسرها را که دیدند تازه به خودشان آمدند
نگاهی به یکدیگر و بعد هم به خود انداختند..چشمانشان گرد شد و گونه هایشان در کسری از ثانیه رنگ گرفت..
تارا زیر لب نالید: وای خاکه دو عالم تو سرم شد..
دوید رفت تو ویلا
ترلان چند قدم عقب رفت و سرش را زیر انداخت او هم به سرعت رفت داخل و در را بست
رایان و راشا اب دهانشان را با سر وصدا قورت دادند و نگاهی به هم انداختند
صدای بلند خنده ی رادوین باعث شد برگردند و نگاهش کنند..رادوین روی زمین نشسته بود و به آنها می خندید..
روتون کم شد؟!..الان در چه حالین؟
رایان اخم کرد و با قدمهایی بلند رفت داخل..راشا کلافه دستی به گردن و موهایش کشید
eitaa.com/manifest/2450 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت150 🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوا
#قرعه
#قسمت151
🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت..
رادوین با خنده گفت: هر چی هم نگاه کنی خبری نمیشه..
تو این وسط به چی می خندی؟!..
به حاله زاره شما دوتا..عاشقی بد دردیه نه؟!.. آره بد دردیه..امیدوارم یه بدترش هم بیاد سراغه تو..
عمرااااااااا..
حالااااااااا..
رفت داخل..رادوین با لبخند از جایش بلند شد..
ولی کم کم لبخند از روی لبانش محو شد..هنوز هم نگاه و اشک و صورت غمگینش را نتوانسته بود فراموش کند..
روی پله نشست..به ماه نگاه کرد..کلافه بود..صدایش را هنوز به خاطر داشت..لحظه ای از یادش نمی رفت..
" رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین.."..
صداش..رادوین گفتنش..ترسه تو نگاهش و..همه و همه داشتند عذابش می دادند..امشب که پشت تلفن گریه میکرد..وقتی که با هق هق گفت حالم خوبه حتم داشت شکنجه ش کردند..
قلبش به درد اومده بود و هوا برای تنفس کم اورده بود..برای همین از ویلا خارج شد...8
در دل با خود گفت: اون مرتیکه که ادعای عاشقیش می شد چطور می تونست باهاش اینکارو بکنه؟!.. من از چیزی خبر ندارم و از روابطشون هم چیز زیادی نمی دونم..ولی تو نگاهه تانیا می خوندم که اونو دوست نداره..از نگاه های بی پروای روهان هم کاملا پیدا بود که قصدش تنها ازار دادنه تانیاست..
سرش را در دست گرفت..نفس عمیق کشید.." باید هرطور شده نجاتش بدم.."..
" ترلان "
با صدای تارا برگشتم و نگاش کردم..
کجا میری؟!.. دانشگاه..
چی؟؟!!..دیوونه شدی؟!..توی این موقعیت چه وقته دانشگاه رفتنه؟!.. باید برم با دانشگاه هماهنگ کنم که مدتی رو نمیتونم بیام..اینجوری هم ولش کنم تموم زحمتام هدر میره..
چشمات چرا قرمزه؟!..
دستی به چشمام کشیدم..یاد دیشب افتادم..چقدر تو رختخوابم زار زدم..هر بارکه یاد تانیا و جای خالیش می افتادم..یاد بغض توی صداش از پشت تلفن وصدای هق هقش.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..به تارا نگاه کردم که دیدم صورتش خیس از اشکه..بغلش کردم..
با هق هق گفت: دلم براش تنگ شده..تو هم جای خالیشو حس می کنی؟..
چونه م از بغض لرزید: اره..دیشب تا خود صبح بیدار بودم..همه ش دعا می کردم که اون عوضیا بلایی به سرش نیاورده باشن..
نگرانشم ترلان..اگه.. هیسسسس..نفوس بد نزن دختر..مطمئنم حالش خوبه..
یعنی چی میشه؟!..تو میگی می تونیم نجاتش بدیم؟!..
از خودم جداش کردم..تند اشکامو پاک کردم وگفتم: خدا کمکمون می کنه..نگران نباش..رادوین هم مطمئن بود که میتونند از پسش بر بیان..
سکوت کرد..کیفمو گذاشتم رو جا کفشی..داشتم بند کفشامو می بستم..
نمیشه زنگ بزنی دانشگاهتون و دیگه این همه راهو نری؟..
جدی گفتم: نه..باید حضوری باشه..
من نمی خوام اینجا تنها باشم..
پوزخند زدم یهو عصبانی شدم و با حرص گفتم: بگو راشا جونت بیاد پیشت..
با تعجب نگام کرد..دهانش باز مونده بود..
چی داری میگی ترلان؟!..رسما خل شدیا..
رو به روش وایسادم و داد زدم: نه اتفاقا برعکس..این تو هستی که دیوونه ی اون پسره شدی..چرا کوتاه اومدی؟!..
مگه ندیدی با ما چکار کردن؟!..بفهم تارا..چرا انقدر بچه ای؟!..
اشک تو چشمای نازش حلقه بست..
اینا رو نگو ترلان..من عاشق راشام..اون شب علاوه بر اینکه اعتراف کردن با ما چکارکردن به عشقشون هم صادقانه اعتراف کردن..حق با تانیا بود..مگه کر بودیم که اونا رو نشنویم؟..
اینا دلیل نمیشه که سرپوش بذاریم رو کارشون و بگیم عیبی نداره بی خیال..
با بغض نگام کرد: تو هرکار می خوای با رایان بکن..مختاری..ولی من راشا رو از ته دلم دوست دارم و ولش هم نمیکنم..توی زندگیه من تنها اونه که عاشقشم..حالا هرکار دلت می خواد برو بکن..به من ربطی نداره..
صداش رفته رفته اوج می گرفت..به طرفش اتاقش دوید و در و محکم به هم کوبید..
عجب دیوونه ای بودا..چرا جدیدا زرتی می زد زیر گریه؟!..
به خودم تشر زدم: د خب مرض داشتی اونجوری باهاش حرف زدی؟..تو هم که حال و روزت مشابهه تاراست دیگه چی زر میزنی؟!..
با فکر به اینکه منم رایان رو دوست دارم اخمامو کشیدم تو هم..
نه دوستش ندارم..کی گفته؟!
دلم
غلط کرده
کیفمو برداشتم و از ویلا زدم بیرون
جلوی دانشگاه داشتم با شبنم حرف می زدم
که اینطور..یعنی داشت بازیت می داد؟! آره
ولی خودت میگی اعتراف کرده عاشقته..خب پس.. 1
بی خیال شبنم..به درک که اعتراف کرده.با این دسته گلی که به اب داد من چطوری می تونم باز بهش اعتماد -
کنم؟!
کاری می کنم که بازم بتونی بهم اعتماد کنی عزیزم..
با شنیدن صداش درست از پشت سرم اول چشمام تا حد و اندازه ی نعلبکی گرد شد بعد هم آروم آروم برگشتم طرفش
با دیدنش توی اون سر و تیپه فوق العاده جذاب لبام به هم دوخته شد
خیره خیره نگاش می کردم ..اونم عینک افتابیش به چشماش بود و مطمئنا مسیر نگاهش به طرف من بود..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش
شبنم در گوشم گفت: من اونطرف منتظرت می مونم..اگه رفتی که هیچ ولی موندی میام پیشت
eitaa.com/manifest/2456 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و
#شیطنت
#قسمت ۵۹
🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخورد بدي کرد. درد گرفت، خيلي. صداش به قدري بلند بود که بابا و سهيل و مامان همزمان توجهشون بهم جلب شد و هر سه مات شدند.
آخرين لحظه تنها چيزي که يادم مياد دستاي سهيل بود که لباسم رو بالا زد و نمي دونم چي ديد که رو به بابا فرياد زد که به اورژانس زنگ بزنه و بابا با وحشت تلفن رو برداشت.
من ديگه چيزي يادم نمياد. نمي دونم کجام! همه جا سر سبز بود. همه جا پر بود از درخت و گل و گياه. من بودم، تنهاي تنها. خم شدم و گلي رو بو کردم و لبخندي زدم.
با صداي خش خش برگي سرم رو برگردوندم و با ديدن فرد پشت سرم بلند شدم و ايستادم و به سمتش برگشتم. ناراحت بود، غم داشت.
نگاهي که يه روز برام تداعي کننده ي تمام اميداي زندگيم بود الان توش نااميدي هويدا بود. لبخندم محو شد، منم رنگ نگاهم رو غم گرفت.
اومد نزديک ولي من رفتم عقب. هر چقدر مي اومد نزديک منم عقبي مي رفتم. نمي دونم چرا؟! فقط مي دونم يه نيرويي داشت منو از اون منع مي کرد!
ناگهان به درختي برخورد کردم و ديگه جايي براي عقب رفتن نبود، ولي اون هنوز جلو مي اومد. بهم رسيد و درست تو يه قدميم لباش از هم باز شد و صداش آرامشي عميق رو بهم هديه داد.
ارسطو - سارا تنهام نذار. برگرد، برگرد پيشم. ببين چقدر داغون شدم.
لبام از هم باز شد حرفي بزنم اما صدايي ازش در نيومد. تعجب کردم! بازم ارسطو شروع کرد.
ارسطو - سارا دارم ديوونه مي شم. ميگن برنمي گردي، ميگن ديگه نميشه ولي من ميگم مي شه. سارا برگرد، همه منتظرتن؛ من، سهيل، پدر مادرت از همه بيشتر. سارا داريم ديوونه مي شيم. بهم قول بده برمي گردي ،بهم قول بده!
بازم لبام از هم باز شد ولي صدايي ازش بيرون نيومد، نتونستم قول بدم.
دستاشو بالا آورد و دستمو گرفت تو دستش. تو يه لحظه برقي از بدنم گذشت. تصويرش داشت محو مي شد. تصاوير عجيبي جلوي روم مي اومد، من بودم روي تخت بيمارستان. صدا بوق دستگاه هاي کنار تخت. خط صاف و ممتدي که نشونش يه چيز بود، مرگ! من مردم؟ يه دفعه چند تا دکتر ريختن تو اتاق و شوك شديدي به من وارد کردن. سرمو برگردوندم و پشت شيشه همه رو ديدم. صورت سهيل از اشک خيس بود حتي لباسش. خدايا يعني انقدر دوستم داره؟! نرگس هم اشک مي ريخت. مامان و بابا! مامان در حال گريه بود و بابا در حال دعا کردن. باور نمي کردم. با دردي توي سرم بازم برگشتم سمت اتاق ارسطو تو اتاق بود. گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد و خدا رو صدا مي کرد. اشکم ريخت. ارسطو منو ببخش نتونستم باهات بمونم.
تو يه لحظه دوباره همه ي تصاوير محو شد و برگشتم به همون سبزه زار. ارسطو هنوز دستام تو دستش بود.
ارسطو - برگرد. تو مي توني. بايد بخواي ،فقط کافيه بخواي سارا بخواه.
و با لحن آرومي گفت:
- دوستت دارم سارا!
لبخندي زد. سرمو بالا بردم و تو دلم از خدا خواستم. خواستم که بذاره برگردم. خواستم از ته دل. با درد بد توي سرم همه چيز محو شد و همه چيز سياه شد. تنها صداهايي تو گوشم بود پرستاري فرياد زد:
- دکتر، دکتر برگشت. بيمار برگشت!
و صداي فرياد ارسطو بود که گفت:
- خـــدايـــــا شکرت!
ديگه هيچي نشنيدم.
صداهايي تو سرم بود اما نمي تونستم پلکامو از هم باز کنم. با هزار زحمت چشمامو تا نيمه باز کردم و اتاقم رو ديدم. همه چيز يادم اومد ،حتي اون خواب رويايي! هوا تاريک بود. سايه اي رو تو اتاق مي ديدم. سايه نزديکم بود و دستم تو دستش، اينو از گرماي دستام فهميدم.
دستاش حسي رو بهم مي داد که ناخودآگاه ياد خوابم افتادم.
صداي در اتاق بلند شد. هنوز هوا تاريک بود و متوجه بيدار بودن من نشده بودن. سهيل بود که وارد اتاق شد. سهيل آروم گفت:
- خوبي؟ارسطو - مرسي.
سهيل - بهتر نيست يه کم بري استراحت کني؟
ارسطو - نمي تونم سهيل، نمي تونم برم و بي خيال باشم. پام رو از در بيرون مي ذارم آرامش از من گرفته مي شه. حداقل کنارشم آرامش بهم مي ده.
سهيل کنارش نشست.
سهيل - چقدر دوستش داري؟
ارسطو - بيشتر از خودم، بعد از خدا عاشقشم سهيل.
سهيل - پدر مادرم تقريبا قبول کردنت.
ارسطو - مي دونم. باهاشون حرف زدم و بابام هم با پدرت صحبت کرده.
سهيل - اين جوري که معلومه همه چيز حله فقط عروس کمه.
ارسطو و سهيل تلخ خنديدن. خندشون به قدري تلخ بود که قطره اشکي از چشمم ريخت.
سهيل - داريم عروس کچل بهت مي ندازيما خبر داري؟
ارسطو - ظاهر سارا براي من اهميتي نداره سهيل، من سيرت خوبشو ديدم و عاشقش شدم. حاضرم هميشه کچل باشه ولي براي من باشه و سالم. دارم داغون مي شم داداش! چرا به هوش نمياد؟!
https://eitaa.com/manifest/2455 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخور
#شیطنت
#قسمت ۶۰
🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت دارم؟ خواب ندارم. چشمامو که مي بندم چهره ي مظلومش که خوني روي زمين افتاده بود مياد جلوي چشمم. بابام هم داغون شده، مامان ميگه همش شبا تا نصف شبا بيداره و تو خونه راه ميره و به خودش لعنت مي فرسته. ولي، ولي اين اتفاق به نظرم بد نبوده ارسطو! اين خواست خدا بوده، درسته اتفاق تلخي بوده و خوب به نظر نمياد ولي جنبه هاي مثبت زيادي داشته. درسته اين وسط سارا يه مدت قربوني شد اما مي شه گفت بيشتر مشکلاتش حل شد. پس به خواست خدا قانع باش و همين که از کما خارج شده رو يه نشونه ي خوب بدون.
حرفاش به قدري خوب بود که آرامش قلبي زيادي بهم داد. لبامو باز کردم و با صداي نا مفهمومي گفتم:
- ا ... ر ... س ... طو!
جفتشون با بهت برگشتن سمتم. هر دو بالاي سرم ايستاده بودن. ارسطو با ديدن چشماي بازم به سهيل نگاهي کرد.
ارسطو - خدايا شکرت.
سهيل بين گريه خنديد و مثل ارسطو خدا رو شکر کرد. لحظه هاي نابي بود که حتي نمي شه به روي کاغذ آورد. لحظه هايي به دور از دروغ و ريا که نبايد نوشته بشه تا از ارزشش کم نشه. من وقتي به اتفاقاتي که بعد از اين ماجراها افتاد فکر مي کنم زندگي مثل يه رويا زيباس، به اين قطعه شعر اعتقاد پيدا مي کنم.
درست دو ماه بعد از اون ماجرا و بهبود من ارسطو با خوانوادش براي خواستگاري رسمي اومد خونمون. روز خيلي خوبي بود. همه شوق و شوري داشتن. خانوادم براي من خوشحال بودن. بابا مي خنديد ،مامان کلي قربون صدقم مي رفت و از همه تعجب وارتر رفتار نرگس بود.
همه ي اينا رو مديون خودت هستم خداي خوبم.
طبق خواسته ي مامان کت و شلواري طوسي پوشيدم که کيپ تنم بود و لاغر اندام بودن و قد بلند بودنم رو قشنگ به نمايش گذاشته بود. از زير کت که يقه ي انگليسيه بازي داشت تاپي صورتي پوشيده بودم و شال صورتي هم طوري سرم کردم که موهاي فوق العاده کوتاهم تو ذوق نزنه. آرايشي به جز مداد مشکي به چشمام و برق لب نداشتم. چشماي درشتم با مداد مشکي زيباتر جلوه مي کرد. صندلاي طوسيم رو هم پوشيدم و با صداي زنگ در تپش قلبم رفت رو ... اگه بگم هزار دروغه، حداقل رو صد رفت!
در اتاق رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم و با ديدنش نفسم تو سينه حبس شد.
آره اين همون مرديه که منو از مرگ نجات داد. همون مردي که دستامو تو رويا گرفت و منو از رويا بيرون کشيد.
سلام کوتاهي با خجالت دادم و کنارشون نشستم. حرفايي زده شد که من حتي نصفشونم نفهميدم و فقط داشتم گلاي فرشمون رو مي شمردم. با تکون شونم توسط سهيل از هپروت بيرون اومدم.
- هان؟سهيل خنديد.
- هان نه، الان بايد بگي بله!
باباي ارسطو خنديد و به شوخي گفت:
- سهيل خان عروس خوبمو اذيت نکن.
کارخونه ي قند که سهله هر چي شيرين مزه بود تو دلم آب شد.
با حرف بابا که گفت با ارسطو بريم تو اتاق تا حرف بزنيم بلند شدم و ارسطو هم به پيروي از من بلند شد.
همراهش رفتيم تو اتاقم و من رفتم رو تختم نشستم و ارسطو هم با لبخند در رو بست و تکيشو به در بسته داد و چشماشو بست.
ارسطو - بالاخره مال من شدي.
خندم گرفت ولي خودمو کنترل کردم و اخمي کردم.
- من هنوز جواب ندادم آقاي سالاري!
يه دفعه ارسطو چشماشو با بهت باز کرد و کم کم ابروهاش تو هم رفت.
ارسطو - منظورت چيه؟
- منظور اينه که من بايد فکر کنم.
ارسطو تکيشو از در برداشت و با دو قدم بلند رسيد بهم و کنارم رو تخت نشست. کمي خودمو کنار کشيدم که به هم برخورد نکنيم. اخمش غليظ تر شد.
ارسطو - سارا! منظورت از اين کارا چيه؟ چرا خودتو کنار مي کشي؟
- گفتم که بايد فکر کنم. حالا شما بفرماييد از خودتون بگيد تا من فکر کنم.
با اخم بلند شد و ايستاد و کلافه پوفي بلند کشيد و چشماشو ماليد.
ارسطو - باشه ناز کن نازتم به موقعش خودم مي خرم.
لبخندي تو دلم زدم و قربون صدقش رفتم. ارسطو رو صندلي اتاقم نشست.
ارسطو - من ارسطو سالاري تک پسر بابامم ،يه خواهر دارم که که مي شناسيش. از بچگي موضوع مهمي ندارم بهت بگم سارا. درسم که تموم شد اين شرکت رو به کمک ملکي و بابا تاسيس کردم و همه سهمامون يکيه و درآمد خوبي هم دارم. خونه هم تقريبا خيابون کناريِ خونه ي پدرم خريدم خيلي بزرگ نيست ولي فعلا براي خودمون و يه بچه کافيه!
با بهت نگاهش کردم که خنديد.
https://eitaa.com/manifest/2459 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت151 🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خن
#قرعه
#قسمت152
🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!..
با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد هم دستشو برام بلند کرد و رفت اون طرف..
داشتم نگاش می کردم که صدای رایان رو شنیدم..برگشتم..
بیا سوار شو..
اخم کردم اونم چه اخمی..توپیدم: به چه منظور؟!..
دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و خندید : هیچی بابا..کاملا بی منظور..حالا سوار میشی؟!..
یه نگاه به سر و تیپش انداختم..موهاش طبق معمول فشن به حالت خوابیده درست کرده بود..جلوی موهاش رو ریخته بود رو پیشونیش..
با اون عینکه افتابی که به چشماش داشت فوق العاده شده بود..یه تیشرته ابی ملایم که جلوش طرح داشت با جین مشکی تنش و کفشای براق و..کلا اخرته تیریپ بود..
ولی به من چه..نباید جلوش وا بدم که بعد دست بگیره برام..
یه نگاه به اطرافم انداختم تا ببینم اوضاع چطوره؟!..
پسرا بی تفاوت و دخترا با حسرت نگاش می کردن..البته بیشتر نگاهشون روی هر دوی ما بود که با کنجکاوی خیره به من و با شیفتگی میخه رایان می شدن ..
از اینجا برو..نمی خوام از فردا برام دست بگیرن..
جدی شد..دیگه اثری از لبخند روی لباش نبود..اخم که می کرد و جدی می شد دل آدمو زیر و رو می کرد..
یعنی فقط من اینجوری می شدم؟!..وقتی می بینمش هیجان زده میشم.. وقتی باهاش حرف می زنم سست میشم و با
بدبختی جلوی خودمو می گیرم که نشون ندم چه حالیم..
سلام خانم کیهانی...
برگشتم وبا دیدن فرامرز دهانم اندازه ی غار باز موند..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!..کم بود جن و پری؟!..
حس کردم با کمک فرامرز می تونم رایان رو دک کنم..برای همین با لبخنده بی سابقه ای نگاش کردم که بنده خدا کُپ کرد..فکر کنم اصلا انتظارشو نداشت..خب معلومه که نبایدم داشته باشه..
به گرمی جوابش رو دادم و رفتم جلو..
سلام آقا فرامرز..خوب هستید؟!..
از گوشه ی چشم رایان رو پاییدم ..اخم کرده بود غلیظظظظ..همچین عینکشو با خشم از روی چشماش برداشت پرت
کرد تو ماشینش که فهمیدم در حد اعلااااااء عصبانیه..
فرامرز هم که کلا تو باغ نبود با خوشرویی گفت:ممنونم..به لطف شما..
اینجا چکار می کنید؟!.. -
خندید: دانشجوی همین دانشگاه هستم..نمی دونستید؟!..
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و گفتم: نه والا..الان که گفتید فهمیدم..چه جالب..
یه جوره خاصی نگام کرد و سرشو زیر انداخت..وای باز رفت که سنگ ریزه های کفه جاده رو بشماره..این بشر با این کاراش گردن درد نمی گرفت؟!..
سرشو بلند کرد و اینبار زل زد تو چشمام: بله خیلی جالبه ..از اینکه با هم تو یه دانشگاه هستیم خیلی خوشحالم و..
تو خیلی غلط می کنی که خوشحالی..
با ترس برگشتم سمتش..پشت سرم وایساده بود و از اون نگاه غضبناک هایی که به هر کی بکنی تا مرز سکته میره به من وفرامرز انداخت..البته بیشتر به فرامرز که فکر کنم سکته رو زد بیچاره..
فرامرز من منی کرد و با تردید گفت: یعنی چی اقا؟!..شما کی هستید؟!..
با همون اخم نگاش کرد: این مهم نیست..بگو ببینم تو کی هستی؟!..بهش چی می گفتی؟!..
فرامرزهم متقابلا با اخم نگاش کرد..ولی اخمه اون کجا رایان کجا..بیداد می کرد..
حتما اشتباه گرفتید..در ضمن خانم کیهانی و من..
رایان یه دفعه دست منو گرفت تو دستش که باعث شد فرامرز حرفشو ادامه نده و زل بزنه به دستامون..
با خشم رو به فرامرز توپید: فعلا این تویی که اشتباه گرفتی مرتیکه..با ترلانه من چکار داشتی..با چه جراتی اونطور
زل می زنی تو چشماش؟!..
جانممممممم؟؟!!..ترلانه من؟؟!!!!..
فرامرز مات و مبهوت به دست من که تو دستای قوی و مردونه ی رایان مشت شده بود نگاه می کرد..
حق داشت بدبخت من که تو حالته غش بودم و کم مونده بود پس بیافتم..
دستاش از کوره هم داغ تر بود..حس می کردم پوست دستم داره از حرارتش می سوزه..
خواستم دستمو بکشم بیرون که محکمتر گرفتش..آخ ..ای تو روحت له شد دستم..ترجیح دادم دیگه تقلا نکنم که نقص عضوم می کرد..
فرامرز اب دهانشو قورت داد و نگام کرد..مردد پرسید: این کیه ترلان؟!..
برای اولین بار منو به اسم خودم بدون پسوند و پیشوند صدا می زد..حتما به خاطر تعجبه زیاد بود..
لب باز کردم بگم "هیچ کس" که رایان با کلامش خفه م کرد ..
عشقش..همسر آینده ش..کسی که تا سر حد مرگ دوستش داره..گرفتی؟!..در ضمن بار اخرت باشه اسم کوچیکشو به زبون میاری..اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟..
فرامرز یه نگاهه گرفته بهم انداخت و زیر لب گفت: من؟!..هیچ کس..فقط یه آشنای دور.. همین..که اینطور..خداحافظ خانم کیهانی..
پشتش و کرد بهم و رفت..دلم براش سوخت..نمی دونم چرا ولی صداش زدم..
با این کارم رایان همچین دستمو فشار داد که اینبار بلند گفتم: آخ..
فرامرز به طرف ماشینش رفت .. بی معطلی سوار شد و حرکت کرد..
با غیض دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..سرخ شده بودم و دلم می خواست سر و صورت خوشگلش رو تو دستام بگیرم وبکوبونمش رو کاپوت ماشینش..
وای که چقدر پررو بود این بشررررر..
https://eitaa.com/manifest/2462 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت د
#شیطنت
#قسمت ۶۱
🔵ارسطو - فکر نمي کنم راجع به من چيزي مبهم ديگه اي باشه که لازم باشه بهت بگم.
سکوت کردم، سکوت کرد. بعد از چند دقيقه بلند شد و اومد نزديکم و رو به روم رو زمين زانو زد و تو چشمام خيره شد. کم آوردم و سرم رو پايين آوردم که خط کشي که از روي ميز تحريرم برداشته بود و هنوز دستش بود زير چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد.
ارسطو - يادم افتاد يه چيزي يادم رفته بهت بگم.
با لحن آروم و پر احساسي بهم گفت.
ارسطو - يادم رفت بگم ديگه خيلي وقته جايي که تو نفس مي کشي نفسم تازه مي شه و جايي که نيستي نفسم بالا نمياد، نفسم شدي سارا!
دستام محسوس مي لرزيد. تو اوج احساسات بوديم، چي مي گفتم؟ چي مي تونستم در برابر اين کوه خوشبختي بگم؟
لبخندي زدم که اشکي از چشمم ريخت، ارسطو هم لبخندي زد و چشماشو بست و نفس عميقي کشيد و سرش رو پايين انداخت.
ارسطو - مرسي ،مرسي سارا.
اون شب من و ارسطو رسما مراسم بله برون رو انجام داديم و حالا حلقه اي که پدر ارسطو به دستم اندخت تو دستمه. تلالو الماس انگشتر چهره ي ارسطو رو برام تداعي مي کنه.
تلفنم زنگ زد. با ذوق برش داشتم.
ارسطو - آماده اي؟- بله، خيلي وقته
ارسطو - پس بيام دنبالت عروس خانم؟
- بيا.
نيم ساعتي گذشت و سکوت آرايشگاه با صداي زنگ به هم خورده شد و صدايي که گفت دامادم اومده و من با عشق به سمتش پرواز کردم و اون با اولين نگاه چشماش گرد شد و تنها دستم رو گرفت و بوسيد.
تو ماشين که نشستم حس پرنده اي رو داشتم که به اوج آسمون پرواز مي کنه.
ارسطو دستم رو گرفته بود و روي دنده گذاشته بود آهنگي که از سيستم ماشين پخش مي شد منو به رويايي زيبا فرو برد.
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارمعشق منيهمه کسم همه کسمدوستت دارمبا تو فقط همنفسم
نمي تونم تو دل تو پا نذارمنمي تونم دلو پيشت جا نذارمنمي تونم طاقت دوري ندارموقتي ميري احساس خوبي ندارممن نمي تونم بي تو بمونمبي تو مي ميرم بي تو دلگيرمبي تو نمي شهمي ميره قلبمبا تو خوشحالمبي تو دلتنگمعشقت برايقلبم تسکينهبا تو خوشحالهبي تو غمگينهبا تو آروممعشقت دنيامهديدنت هر شبخواب و رويامهدوستت دارمعشق مني همه کسم
دوستت دارمبا تو فقط هم نفسمدوستت دارمعشق مني همه کسمدوستت دارمبا تو فقط هم نفسم
هر دو به هم با عشق نگاه مي کرديم.
فضاي زيبايي بود. خدايا از ته قلبم خوشحالم.
https://eitaa.com/manifest/2467 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت152 🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!.. با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد ه
#قرعه
#قسمت153
🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!..
با خشم گفت: بدتر از اینا باید باهاش رفتار می کردم..چی بهت می گفت که تند تند ناز و لبخند تحویلش میدادی؟!.چیه؟!..دلت براش سوخته یا ..
ادامه نداد و کلافه تو موهاش دست کشید..می دونستم به خاطر حرفا و حضور فرامرز غیرتی شده ..
به تو ربطی نداره که حسم نسبت بهش چیه.. -
دستاشو مشت کرد ویه نگاه به اطرافش انداخت..لابد اگه کسی نبود گردنمو می شکست..
از اینجا برو.. -
- -تا با من نیای وبه حرفام گوش نکنی مطمئن باش از جام جم نمی خورم..پس سوار شو.. -به من دستور نده ها وگرنه..
- -وگرنه چی؟!..هان؟!..می زنی تو گوشم؟!..خب بیا بزن..لج می کنی؟!..خب بکن..کل می ندازی؟!..بنداز..ولی من
دست از سرت برنمی دارم..پس از رویای بدونه من بودن بیا بیرون..
برو بابا دلت خوشه..رویاااااا؟!..هه..صنار بده اش , به همین خیال باش که بخوام یه ثانیه هم به تو فکر کنم.. -
دروغ که حناق نیست ..هر دو سعی داشتیم اروم بدون اینکه صدامون اوج بگیره جوابه همدیگرو بدیم..ولی خب این
دخترای مزاحم مگه میذاشتن؟..
یه قدم اومد جلو ..روبه روم وایساد..
زیر لب اروم ولی با خشمِ فراووووون غرید: یا همین الان با من میای یا پیه همه چیز و به تنت می مالی..ترلان رو
اعصابه من رژه نرو و سوارشو ..
من که لجبازتر از این حرفا بودم و وقتی کسی بهم دستور می داد از خود بی خود می شدم دستمو زدم به کمرم وعین
خودش جوابش و دادم..
اولا عمرا سوار شم فکر و خیال برت نداره..دوما بهت گفتم به من دستورنده هیچ خوشم نمیاد..سوما من.. -
- -تو عشقه منو باور داری یا نه؟!..
صریح گفتم : نه!..
ماتش برد ولی خودشو نباخت..در عوض اخماشو بیشتر کشید تو هم..
- -دنبال اثباتش هم نیستی؟!.. -به هیچ وجه!.. -
- -ولی من هستم!!..
با تعجب نگاش کردم..
- -خودت خواستی!!..
تا اومدم بفهمم منظورش از این حرفا چیه..یه دور چرخید و رو به دخترا و پسرایی که از اونجا رد می شدن بلند گفت:
خانما ..اقایون..چند لحظه به من گوش بدید..
نظر همه بهش جلب شد..خاک تو سرم که ابروم رررررررفت..
- -من عاشقه این دخترخانم شدم..ولی اون عشقه منو باور نداره..میگه دارم بهش دروغ میگم..ولی من میخوام
ثابت کنم که دروغی در کار نیست..واسه ی اثباته عشقم هر کاری می کنم و ..
بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش..ساکت شد..
زیر لب غریدم: تو رو خدا خفه شو ابروم ررررررفت..رایان بی خیال شو برو..خواهش می کنم..
برگشت و نگام کرد..صورتش سرخ شده بود..نفس نفس می زد..
- -یا با من میای یا.. —
تند گفتم:باشه باشه..میام..فقط این بساطی که راه انداختی و جمعش کن..
قلبم داشت ازجاش کنده می شد..عجب دیوونه ای بود..فکر نمی کردم اینکارو بکنه..زیر نگاه سنگین بچه ها نشستم
تو ماشینش و درو همچین محکم بستم که خودم ترسیدم..
سریع نشست..حالت صورتش جدی بود..همونطور که به روبه رو نگاه می کرد استارت زد و خشک گفت: محکمتر
می بستی ..شاید فرجی می شد و از جا در می اومد..
جوابش تنها سکوته من بود..راه افتاد..ولی کجا می خواست بره؟!..مطمئنا ناکجا ابادی که من ندونم کجاست..به درک...
واااااااای ابروم جلوی بچه ها رفت..
بی هوا سرش داد زدم: خیلی احمقی..دیگه با چه رویی سرمو جلوی بچه های دانشگاه بلند کنم؟..
پوزخند زد: نترس اون رویی که تو داری سنگه پا نداره..حالا حالا ها ازش کم نمیشه..
با خشم نگاش کردم..داشت منو مسخره می کرد؟!..
کیفمو از روی پام برداشتم وبا حرص محکم زدم تو بازوش که باعث شد لبخنده جذابش به نرمی بشینه رو لباش..سرشو چرخوند که لبخندشو نبینم ولی دیدم..
داد زدم: منو مسخره می کنی عوضی؟!..ابروم رو بردی..همینو می خواستی؟!..
به رو به رو نگاه کرد..توجهی به من نداشت..اشک نشست تو چشمام و بغض کردم..
رد کمرنگی از لبخندش هنوز روی لباش بود که منو بیش از پیش حرصی می کرد..
خودت خواستی.. -
با بغض گفتم: من؟!..من کی خواستم اینجوری کنی؟!..
متوجه بغضم شد و برگشت نگام کرد..چشمای به اشک نشسته م رو ازش پنهان نکردم..بذار ببینه که باهام چکار
کرده..بذار بفهمه که از دستش ناراحتم..
اخماشو کشید تو هم..دیگه لبخند نمی زد..
با لحنی گرفته گفت: چندبار گفتم سوار شو گوش نکردی نتیجه ش شد این..ازش گله نکن..
نتیجه ش شد ریختنه ابروی من؟!.. -
تند برگشت نگام کرد که از اخم و چهره ی منقبض شده ش ترسیدم ..
- -من به روح هفت جد و ابادم بخندم و غلط بکنم اگر بخوام تو رو..
نفسشو با حرص داد بیرون و سرشو تکون داد..
ترجیح دادم خفه شم تا برسیم ببینم چی می خواد بگه..
الان دیگه حسابی کنجکاو شده بودم بدونم چکارم داره..
یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته..
داری میری ویلا؟!..
- -نه.. -ولی این..
- -گفتم که نه..
زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند
بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم..
eitaa.com/manifest/2465 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت153 🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!.. با خشم گفت: بدتر از
#قرعه
#قسمت154
🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلبم اومد تو دهنم..وای خدا داره منو کجا میبره؟!..تا الان خیالم راحت بود که داریم یک راست میریم ویلا..ولی الان ..
کجا میری؟!..
- -صبر کن می فهمی.. -نه..تا ندونم کجا میری ..
- -چکار می کنی؟!..می پری بیرون؟!..
بچه پررو حالا که خبری از بغض و اشک و آه نبود داشت سواستفاده می کرد..خودش تو پررویی روی همه رو سفید
کرده اونوقت به من میگه سنگه پا..
جدی گفتم: اره می پرم..
مثلا دستمو بردم سمت دستگیره که تیک..قفل مرکزی رو زد..با حرص برگشتم نگاش کردم..نگاش شیطون بود..
یه لبخنده دخترکش تحویلم داد و چشم وابرو اومد: حالا اگه تونستی بپر پایین..
دندونامو رو هم ساییدم: خیلی عوضی هستی..می دونستی؟..
ریلکس گفت:نه..ولی الان فهمیدم..دمت گرم که گفتی..
پررووووو.. -
غش غش خندید..نگام کرد و گفت: می دونی چیه؟!..جدیدا تحقیقات نشون داده کلمه ی " پررو" تو جمله ی دخترا
به معنای " اخ جون "ه ..حالا راستشو بگو.. حقیقت داره؟!..
دهنم از این همه رویی که داشت باز مونده بود..گیره چه ادمه زبون نفهمی افتادم..حرف تو گوشش که نمیره هیچ یه
چیزی هم قلمبه تحویله ادم میده..
دست به سینه با اخم و ابروهای گره کرده از پنجره زل زدم بیرون..پیشش ادم لال مونی بگیره بهتر از اینه که با
نیش و کنایه هاش ضایع بشه..
به خودم که اومدم دیدم ماشینو نگه داشته..یه نگاه به اطرافم انداختم..جز درخت هیچی نبود..
اینجا دیگه کجاست؟!.. -
- -هیچ جا..ولی نترس جای بدی نیست..
پوزخند زد و پیاده شد ..با تردید نگاش کردم..رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ..دو دل بودم که پیاده شم یا
نه..ولی تا کی بشینم اینجا؟!..بالاخره دل و زدم به دریا و پیاده شدم..
ولی همونجا وایسادم و به ماشین تکیه دادم..جای باحالی بود..دنج..خلوووووت..ساکت و ..اروم..یهو چشمام تا اخرین
حد گشاد شد..وای..من..اون..اینجا.. تنها..جای خلوت و دننننج؟!..
خواستم برگردم و بهش بگم چرا اینجاییم که دیدم خودش داره میاد طرفم..قلبم اومد تو دهنم..اب دهانم رو قورت
دادم و سعی کردم اروم باشم..
وای دیوونه نشه یه بلایی سرم بیاره؟!..ولی نه ..ترس نداره..مطمئنم اهلش نیست..
هی داشتم خودمو دلداری می دادم و در اصل خودمو گول می زدم که صداش از جا پروندم..با تعجب نگام
کرد..درست رو به روم وایساده بود..
ه..هان؟!..چی گفتی؟!..
- -هیچی..میگم کجایی؟!.. -همینجا!..
- -پس چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟!..
مکث کردم..تک سرفه ای کردم و خونسرد گفتم: چی می خواستی بگی..می شنوم..فقط زود باش..تارا ویلا تنهاست
باید برم پیشش..
سکوت کرده بود.. د بنال و خلاصم کن دیگه..تا دق نده ادمو که ول کن نیست..
سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه وقتی بلند کرد تو چشمام خیره شد..نگاهش یه جوره خاصی بود..چطور معنیش
کنم؟!..همه چیز تو خودش داشت..خشم..غیرت..ندامت..و..حتی ..اون چیزی که ازش فرار می کردم..
یه قدم اومد جلو که بیخ تا بیخ چسبیدم به ماشین..رنگم پریده بود..حال و روزمو که دید سرجاش وایساد..
یهو با صدای بلند گفت:اون مرتیکه کی بود؟..
با تعجب نگاش کردم: کی؟!..
- -ترلان خودتو نزن به اون راه..همونی که جلوی دانشگاه داشت باهات گپ می زد..
منظورش فرامرز بود..یکی نیست بگه به تو چه؟!..ولی من که بودم..
فکر نکنم مسائله خصوصیه زندگیم به تو ربطی داشته باشه..
فاصله ش رو کمتر کرد..ضربان قلبم از اونطرف بالاتر رفت..حالا خوبه از جاش کنده شه..وای..
داد زد: د مربوطه لعنتی..وگرنه مرض نداشتم که بپرسم..
هی عربده می کشید..نمی تونه عین ادم حرف بزنه؟..منم شدم عین خودش..
صدامو انداختم پسه کله م و گفتم:هان؟!..چیه؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..خیالات برت داشته؟!..
- -اره تو اینجوری فکر کن.. -همینم هست.. -
کلافه تو موهاش دست کشید ..صورتش سرخ شده بود..چشماشو باریک کرده بود و هی به پشت گردنش دست میکشید..
نگام افتاد به رگ گردنش ..ورم کرده بود شدیددددد..
مثلا خواست ارومتر حرف بزنه ولی بازم تُن صداش بالا بود..
- -ترلان بگو کی بود خَلاصم کن..داری دیوونه م می کنی ..
تو دلم گفتم دیوونه هستی ولی مثل اینکه خودت خبر نداری..ترجیح دادم یه کم کوتاه بیام که یه وقت دیوونه
بازیاش کار دستم نده..
خودش که گفت..از اشناهامون بود..
- -کی؟!.. -حالا من بگم تو می شناسی؟!..گرچه حتما می شناسیش..
کنجکاو نگام کرد..منتظر بود بگم کیه..منم زیاد منتظرش نذاشتم..
اقای شیبانی..وکیل خانوادگیمون..فرامرز پسرشه..
سرشو اروم تکون داد..مشکوک نگام کرد وگفت: رابطه ت باهاش..
تند و بدون فکر گفتم: معمولیه..ولی اون..
سریع رو هوا زدش وگفت:ولی اون چی؟!..
سرمو انداختم پایین..ای لال شی ترلان که بی موقع دهنتو باز نکنی ..
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش که حالا یه کم قرمز شده بود..
https://eitaa.com/manifest/2466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت154 🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلب
#قرعه
#قسمت155
🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که اینطور..جوابم بهش دادی؟!..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یه کم تو جاش جابه جا شد و سیخ وایساد..
- -خب؟!.. -خب چی؟!..
- -جوابت چی بوده؟!..
خواستم بگم گفتم "نه" ولی زود پشیمون شدم..تا الان اون حالمو گرفته و حالا نوبته منه که بزنم تو برجکش..البته
اگر اثر کنه..
به هرحال فرامرز هم جلوش غیرت میرت نشون نداده بود که حالا یه چیزی ازش بپرونم..
یه لبخنده گَل و گشاد تحویلش دادم و با شیفتگی گفتم: بله..
چشماش از تعجب گرد شد..دهانش باز موند: چی بله؟!..
جوابم به خواستگاریش بله ست..ولی هنوز بهش نگفتم..
صورتش سرخ و فکش منقبض شده بود..فاصله ش رو با یه قدم کمترررر کرد..قلبم وایساد..دیگه جا نداشت عقب برم..اصلا فاصله ای هم بینمون نبود..چشمای سرگردونش رو دوخته بود تو چشمای پر از استرسه من..چرا همچین می کنه؟!..
زیر لب غرید: تو خیلی خیلی غلط می کنی..اگه جوابت این باشه ..
مکث کرد..با حرص نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: اصلا..مگه تو..
عصبانی شده بودم..
حق نداری با من اینجوری حرف بزنی..من ازادم که هر کار دلم بخواد بکنم..
همچین با کفه دست کوبوند رو بدنه ی ماشین و داد زد " خفه شو " که قبض روح شدم و قریب به 6 متر تو جام پریدم..چشمامو بستم و بعد از چند لحظه اروم باز کردم..
زد به سیم اخر و داد زد: د لعنتی چرا ازارم میدی؟!..اون شب که همه ی حقیقت رو شنیدی..گفتم وبازم میگم غلط کردم..می دونم کارم اشتباه بوده..ولی به خدا قسم مجبور شدم..ولی بازم بدبختیام رو به جون خریدم و گذاشتمش کنار بازم نتونستم تو رو از دست بدم..خواستم نگهت دارم..داشته باشمت با اینکه ماله من نبودی..با اینکه از احساست به خودم چیزی نمی دونستم..ولی از حال و روزه خودم که خبر داشتم..اینو که دیگه نمی تونستم ندید
بگیرم..
پشتشو بهم کرد و با صدایی لرزون ادامه داد: منه خر..منه احمق..همین الان که جلوت وایسادم فقط 1 هفته تا موعده چکام مونده..بعد از اون میرم گوشه ی هلفدونی ..
یهو سریع برگشت طرفم و بلند گفت: ولی بازم نمی تونم ازت دست بکشم..با این همه مشکلات اومدم جلوت وایسادم و پا رو غروره لعنتیم گذاشتم دارم بهت میگم دوستت دارم..میگم ترلان عاشقتم باورم کن بذار خلاص بشم..می خوام تا قبل از اینکه برم مطمئن بشم منو بخشیدی و تو هم دوستم داری..به خداوندی خدا اگر عشقم یک طرفه باشه میرم ودیگه هم برنمی گردم..عشق رو به اجبار ازت نمی خوام..می خوام خودت لمسش کنی و باورش کنی..
با حرص خشمش رو سر ماشینش خالی کرد.. چند تا مشت پشت سر هم زد رو کاپوت و داد زد : د لعنتی باورم کن..بیچاره م کردی..دردمو به کی بگم؟!..د اخه من اگه می خواستم سرتو شیره بمالم که خیلی راحت اینکارو می کردم دیگه چه احتیاج به ندامت و پشیمونی بود؟..اصلا نیازی به تو نبود با هانی هم کارم راه می افتاد..ولی کشیده شدم سمته تو..ناغافل دیدم عاشقت شدم..میدیدمت قلبم تند تند می زد..صدات ارومم می کرد..اون روز تو ماشین حال خودمو نمی فهمیدم..تازه فهمیدم دوستت
دارم و تا الان داشتم خودمو می زدم به اون راه..
بی هوا بازوهامو گرفت تو دستش ومحکم تکونم داد..روح از تنم جدا شد..
داد زد: عشقمو باور کن دختر..بذار راحت بشم..بهم اطمینان کن..اگر تو هم دوستم داری بهم بگو و ارومم کن..اگر نه که بگو خبر مرگم برم خودمو گم و گور کنم..دیگه خسته شدم..می فهمی اینا رو؟!..
خیره شده بودم تو چشماش..هیچی حس نمی کردم..انگار کل بدنم سر شده بود..بی روح و یخ زده..
ولی قلبم گرم بود..اره..بیش از حد تند می زد..انقدری که گفتم رایان هم صدای کوبیده شدنش رو تو سینه م میشنوه..
صداش اروم شد..انقدر اروم که به ناله شباهت داشت: تو رو خدا جوابمو بده ترلان..بگو..راحتم کن..بگو دوستم داری یا نه..بگو باورم داری یا نه..بگو منو بخشیدی..بگو..بگو ترلان..نذار انقدر التماس کنم..
نه زبونم می چرخید نه دهنم باز می شد..عین مجسمه سیخ سرجام وایساده بودم و در حالی که بازوهام تو دستاش بود زل زده بودم تو چشماش..
با خشونت منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش گرفت و محکم فشارم داد..
وااااااااای خدا دارم میمیرم..اغوشه گرمش رو که حس کردم تنم لرزید..یه لرزشی که انگار سرما رو از خودش روند وجاش گرمای اغوشه رایان رو کشید تو خودش..داااااااغ شدم..
زیر گوشم زمزمه کرد:اینجوری نگام نکن دختر..از خود بیخودم نکن..حرف بزن..یه جمله..حتی شده یه کلمه ..فقط بگو..حاضرم جونمو بدم ولی تو قبولم داشته باشی..بهم اعتماد کنی..به تمومه مقدساته عالم قسم می خورم که از ته دلم می خوامت و دروغی در کار نیست..
فقط منو گرفته بود تو اغوشش و هیچ حرکتی نمی کرد..انگار هر دومون خشک شده بودیم..
خدایا چی بهش بگم؟!..داره دیوونم می کنه..
به تارای بیچاره گیر دادم که چرا خیلی راحت راشا رو قبول کرد وبخشیدش ولی خودم الان توش گیر کردم ودلم میخواد بهش بگم بخشیدمش و دوستش دارم..
#شیطنت
#قسمت ۶۲ "قسمت پایانی"
🔵🔵🔵به آتليه که رسيديم خيلي گرسنم بود، ارسطو هم صداي شکمش در اومده بود. به پيشنهاد من ناهار خورديم و پيش به سوي عکسا. وارد اتاق که شديم ارسطو دستشو به سمت شنلم آورد و بندشو باز کرد و از دور شونه هام برداشت. دستش تو هوا خشک شد. سرم رو بالا آوردم که ديدم با لبخند خاصي بهم نگاه مي کنه.
شنل رو روي چوب لباسي آويز کرد و اومد سمتم. خيلي خجالت مي کشيدم. پيرهن عروسيم دکلته بود و تا کمرم تنگ و از کمر به پايين به قدري پف بود که ناخودآگاه ياد خواهراي سيندرلا افتاده بودم.
ارسطو نزديکم اومد و سرشو پايين ورد و با لحن آرومي گفت:
- بانوي خجالتي خودم عاشقتم.
دستشو دور کمرم گذاشت و حرکت کرديم.
تو حالتاي زيادي عکس انداختيم و کلي خنديديم و در آخر از دست فيلمبردار فرار کرديم و رفتيم.
تو کل جشن من مي خنديدم و ارسطو کلافه بود. مي دونستم گرمي هوا بهش فشار آورده. هميشه تو گرما اين جور مي شد.
اون جا بود که براي بار دوم به صورت نمايشي خطبه ي عقد خونده شد، ميگم نمايشي چون دو روز بعد از روز بله برون تو محضر عقد کرديم. خلاصه براي بار دوم من و ارسطو به هم بله گفتيم و مراسم عسل خوردن رو انجام داديم. کلي کادو گرفتيم که من ذوق کرده بودم ،از بچگي عاشق کادو گرفتن بودم و حالا روز من بود، روز ارسطو، روز پا گرفتن عشقمون.
زندگي سختياي زيادي داره و من و ارسطو اين سختيا رو پشت سر گذاشتيم و به راه هموار زندگي رسيديم.
آخر شب بود که ارسطو با دست فرمون خوبش همه ي کسايي که دنبالمون بودن رو پيچوند و کمي دور زديم و بعد رفتيم خونه. خونه ي خودمون، خونه ي من و ارسطو.
من و ارسطويي که امروز ما شديم.
رسيديم و با هم وارد شديم. روي مبل ولو شدم و کفشامو در آوردم.
ارسطو رفت آشپزخونه و با صدايي که اومد فهميدم چايي ساز رو روشن کرده.
اومد کنارم نشست و شنلمو در آورد. دستشو دور شونه هام انداخت، سرمو روي شونش گذاشتم و ناخودآگاه گفتم:
- خيلي دوستت دارم ارسطو.
ارسطو - من بيشتر. آخر نگفتي توي اون اتاق دوميه چي گذاشتي که درش رو قفل کردي؟! دارم از کنجکاوي مي ميرم.
سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم.
- خدا نکنه.
ارسطو خنديد.
ارسطو - اگه مي خواي خدا نکنه بايد نشونم بدي.
لبخندي بهش زدم و بلند شدم. کليد رو از توي گلدون وسط ميز برداشتم که خنديد و گفت:
- اي نامرد انقدر دنبال کليد گشتم که نگو، خيلي شيطوني سارا.
رفتم سمت در اتاق قفل شده و ارسطو هم بلند شد و اومد دنبالم. کنارم ايستاد. در رو با معطلي باز کردم و کنار ايستادم و اجازه دادم وارد بشه، خودم هم پشت سرش ايستادم.
با ناباوري به جاي جاي اتاق خيره بود و بعد با بهت به من نگاه کرد. مي دونستم از تعجب شاخاش در اومده. کامل برگشت سمتم و يه دفعه محکم بغلم کرد. شونم خيس شد. داره گريه مي کنه؟ ازش خودمو جدا کردم و نگاهش کردم.
- چرا گريه؟
ارسطو - دوستت دارم بانوي نقاش.
به همه ي نقاشيا نگاه کرد و يکيش که هم خودم بودم هم اون توش بود رو برداشت و از اتاق رفت بيرون جاي يه تابلو ديگه که بالاي تخت دو نفرمون بود گذاشت. آخرين نقاشيم بود، آخرين نقاشيم توي دوران تجردم. آخرين شيطنت قايمکي دوران نوجوونيم تو خونه ي بابام!
هنوزم مامان و بابا نمي دونن من نقاشي مي کشم، مهم هم نيست چون مي دونم براشون مهم نيست.
روي تخت نشستم و ارسطو هم کنارم نشست و جفت دستامو گرفت تو دستاش. با عشق به چشمام زل زد.
ارسطو - تو ساراي مني ،عشق من. عاشقتم سارا. مرسي که به زندگي بي روحم وارد شدي و بهمون روح زندگي دادي.
اين چنين بود که من و ارسطو وارد مرحله ي جديدي از زندگيمون شديم، مرحله ي ازدواج، مسئوليت، عشق ورزيدن و مورد عشق واقع شدن.
ازدواج فقط يه اتفاق ساده نيست، ازدواج مثل يه شغل مي مونه، شغلي که بايد از پسش بر بياي تا تشويقي بگيري ،شغلي که هر لحظه بايد براي نگه داشتنش وقت صرف کني تا به سرانجام برسه.
الان که همه ي اين خاطرات رو دارم مرور مي کنم سه سال از روز عروسيمون مي گذره و من هشت ماهه باردارم. قراره تا سه هفته ديگه يه دختر خوشگل ماماني وارد خونمون بشه ،يه دختر مال من، مال ارسطو.
مي خواد زندگيمونو کامل کنه.
مي خواد با اومدنش گرماي زندگيمونو بيشتر کنه.
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
- خدايا خانواده ي سه نفرمونو به خودت سپردم، حفظمون کن!
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت155 🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که
#قرعه
#قسمت156
🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار همین اشکا داد بزنن وبگن که رایان رو دوست دارم..
کم کم گریه م به ناله و بعد هم به هق هق تبدیل شد..سرمو فرو کردم تو سینه ش و نفس عمیق کشیدم..بوی خوشه عطر و تنش مشامم رو پر کرد..
بلند بلند هق هق می کردم و سرمو رو سینه ش تکون می دادم..
سرمو نوازش کرد..انقدر حرکاتش نرم واروم بود که حالمو دگرگون می کرد..
اروم گفت: هیسسسس..اروم باش دختر..دیگه گریه کردنت واسه چیه؟!..
با همون هق هق و گریه گفتم:رایان..من..اخه..
به لباسش چنگ زدم..چی بگم خدا؟!..
یهو منو از اغوشش جدا کرد..خیره شد تو صورتم بعد هم چشمام..اب دهانش رو قورت داد..نگاهش پر از تردید بود..
مرتعش و لرزان گفت:ترلان تو..هیچ علاقه ای به من نداری درسته؟!..بگو..هر چی تو دلته رو بهم بگو..اصلا فحشم بده..بزن تو گوشم..ولی صادقانه بگو که منو..
سکوت کرد..چونه و لباش می لرزید..منم ساکت داشتم نگاش می کردم..انگار لالمونی گرفته بودم..
نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد که ازم فاصله گرفت..عقب عقب رفت..در همون حال سرشو تکون می داد و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد..
شنیدم که می گفت :نه..همه ش خواب و رویا بود؟!..حقیقت نداشت؟!..تو..تو منو دوست نداری..تو..از من متنفری..حق داری..حق داری..
یه قطره اشک از چشماش چکید..تند برگشت وپشتشو بهم کرد..دستاشو بغل گرفت وسرشو زیر انداخت..از پشته سر نگاش میکردم..تو دلم غوغایی بود..نفس نفس می زدم..
دیدم سرشو گرفت تو دستاش..دیگه طاقت نداشتم..چرا اذیتش می کنم؟!..مگه صداقته گفتارش رو حس نکردم؟!..مگه قسماشو باور ندارم؟!..از همه مهمتر..مگه عاشقش نیستم؟!..پس چرا دارم زجرش میدم؟!..
رفتم جلو..قدم هامو اروم بر می داشتم..تردید نداشتم..به هیچ عنوان..ولی هیجان سرا پا وجودمو در بر گرفته بود..تنم اتیش بود و دلم عاشق..چشمامو بستم و اون فاصله ای هم که بینمون بود رو با چند تا قدمه بلند طی کردم..از پشت دستامو بردم جلو ومحکم دور کمرش حلقه کردم..انقدر محکم که انگارمی خواستم با خودم یکیش کنم..هر دو..تو وجوده هم..
با این حرکته ناگهانیم لرزش بدنش رو خیلی خوب حس کردم..انگار شوکه شده بود..
چشمام بسته بود و صورتمو چسبونده بودم به شونه ش..دستاشو گذاشت رو دستام..سرد بود..برعکس چند دقیقه قبل..یعنی اونم استرس داره؟!..تا این حد که دستای گرمش به این سرعت سرد بشه؟!..
لرزون زمزمه کرد: ت..ترلان..
با تمومه عشقم جوابش رو دادم:جانم..رایان..من..من ..
بگو لعنتی..بگو..برای اولین بار داشتم به عشقم اعتراف می کردم.هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر سخت باشه..ولی در عین حال شیرین..
با یه حرکته ناگهانی برگشت و منو محکم بغل کرد..انقدر سفت منو به سینه ش فشار می داد که نفسم بند اومده بود..ولی..اغوشش مملو از ارامش بود..
زیر لب با لحنی پر از هیجان گفت: الهی رایان قربونت بشه..عزیزدلم..ترلانم..خیلی دوستت دارم..خیلی..نوکرتم..
نمید ونم چرا بغضم گرفته بود..
رایان.. -
حالا نوبته اون بود که سکوت کنه..انگار منتظر بود..اینکه منم اعتراف کنم..نفس عمیق کشیدم..
تند و بی وقفه گفتم: دوستت دارم..دوستت دارم رایان..دوستت دارم..
چند لحظه سکوت بینمون بود..قلبم دیوانه وار خودشو تو سینه م می کوبید..مستانه خندید..بلند و با شعف..
- -فدای تو بشم..خدایا طاقت ندارم..اصلا انگار دارم خواب می بینم.. —
باز شدم همون ترلانه شیطون و گفتم:خواب نیستی اقا پسر..واسه همین داری استخونامو خورد می کنی..عین انار ابلمبو شدم..
بلندتر خندید و دستاش کمی شل شد..خودمو از اغوشش جدا کردم..ولی نمی دونستم چرا ازش خجالت می کشیدم
برای اولین بار گونه هام گل انداخته بود و سرتا پام می لرزید..نه از سرما..نه از ترس ..از هیجان..از اینکه رایان اینجا بود..ازگرمای اغوشش که به بدنم منتقل شده بود..از حس بودنش و ارامش کلامش
اینها هم می تونست تن ارومم رو مرتعش کنه..می تونست قلبم رو به لرزه در بیاره
پسرا توی ماشین رادوین منتظر نشسته بودند..درست چند متر انطرفتر تارا و ترلان زیر پل ایستاده بودند
صورتشان از ان فاصله به خوبی دیده نمی شد ولی بی شک ترسیده بودند..همه جا سکوت بود و تاریکی فضای اطرافشان را احاطه کرده بود
رایان و راشا مضطرب چشم از دخترا برنمی داشتند..نگران بودند ولی چاره ای هم نداشتند..رادوین با ابروهای گره کرده به رو به رو زل زده بود
طولی نگذشت که یک ماشین مدل بالای مشکی کنارشان ترمز کرد..یک مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شد..در را برای دخترا نگه داشت تا سوار شوند..دخترا مردد بودند..نگاهی به یکدیگر انداختند
صدای مرد از جا پراندشان
صدایش کلفت و وحشتناک بود: د بجنبین ..یالا..
با زدن این حرف همزمان بازوی تارا را گرفت که جیغ کشید
راشا برافروخته دستش را روی دستگیره گذاشت که صدای جدی و تقریبا بلند رادوین میخکوبش کرد:بشین سرجات راشا
می خوای همه چیزو خراب کنی؟
eitaa.com/manifest/2493 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت156 🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار ه
#قرعه
#قسمت157
🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!..
رایان با صدایی مرتعش از خشم و صورت سرخ شده در حالی که نگاهش روی دخترها و ان مرد بود گفت: صبر کن راشا..منم به اندازه ی تو حال و روزم خرابه..طاقت ندارم ببینم دارن اینطور باهاشون رفتار می کنن..ولی بذاربه وقتش حسابشون رو می رسیم..الان وقتش نیست..
راشا که با حرف های رایان کمی ارام شده بود به صندلی تکیه داد..چشمانش را بست تا شاهد ان صحنه نباشد..
مرد تارا را به داخل ماشین هل داد ..سپس بازوهای ترلان را در دست گرفت و پرتش کرد تو ماشین..خودش هم کنارشان نشست..
ترسشان بیشتر شده بود ولی چاره ای نداشتند..خیالشان راحت بود که پسرها تنهایشان نگذاشتند و با انها هستند..
ماشین گرد و خاک کنان از انجا دور شد..
رادوین با احتیاط پشت سرشان حرکت کرد..مسلط رانندگی می کرد..هیچ کدام حرفی نمی زدند..
چشمانشان بسته بود..ماشین به شدت ترمز کرد..همان مرد پیاده شد..دخترها هر کدام با چشمانی بسته از ماشین بیرون امدند..
یکی دیگر از همان مردان به طرف تارا امد و زیر بازیش را گرفت..تقلا می کرد و زیر لب ناسزایشان می گفت ولی هیچ کدام از انها فایده ای نداشت..به دستشان اسیر بودند..
چشمانشان را باز کردند..دخترا نگاهی به اطراف انداختند..یک خانه ی متروکه بود..خانه ای ویران شده که با همان ظاهر زننده و تخریب شده هم باز نشانگره ان بود که در گذشته چون ویلایی مستحکم و با شکوه برای خودش دارای عظمتی بوده است..
درختان خشک و بی روح..دیوارها فرسوده و نیمی از انها ریخته بود..
به طرف زیرزمینی که درست نقطه ی انتهایی حیاط قرار داشت رفتند..کنترلی روی پاها و حرکاتشان نداشتند..ان مردان قوی هیکل هدایتشان می کردند..
قریب به 10 پله را طی کردند تا اینکه وارد ان زیرزمینه تاریک شدند..بوی نم و نا مشامشان را ازار می داد..
مرد در نرده ای را با کلید باز کرد..کلید برق زده شد..نور کمی زیرزمین را روشن کرد..با دیدن تانیا که بیهوش روی زمین افتاده بود هر دو بلند جیغ کشیدند..
تارا به گریه افتاد..هر دو تقلا می کردند که بازوهایشان را ازاد کنند..رهایشان کردند..به طرف تانیا دویدند..
هر کدام صدایش می زدند .. ترلان ارام تکانش داد..هیچ حرکتی نکرد..او هم به گریه افتاده بود..
با شنیدن صدای بسته شد در به انطرف نگاه کردند..
در زیرزمین به رویشان بسته شده بود و دیگر خبری از ان مردان قوی هیکل نبود..
تارا کنار تانیا نشسته بود و با ترس نگاهش می کرد..قطرات درشت اشک روی صورت زیبایش جاری بود..
ترلان دست لرزانش را پیش برد وشانه های تانیا را در دست گرفت..ارام او را به طرف خود برگرداند.. هر دو وحشتزده نگاهش کردند..صورتش زیر نور کم ..رنگ پریده تر به چشم می خورد ..گونه ی سمت راستش کبود شده بود..بالای پیشانیش ورم کرده بود..ردی از خون خشک شده کنار لبانش نمایان بود..
گوشه ی لبش کمی به کبودی می زد..زیر گردنش خراش های سطحی افتاده بود..لباسش پاره و سراپایش خاک الود بود..
هر دو به هق هق افتادند..دیدن تانیا در ان وضعیت قلبشان را به درد اورده بود..
ترلان فریاد زد و با گریه نامش را صدا زد:تانیا..تانیا چشماتو باز کن..ببین من و تارا هم اومدیم پیشت..تو رو خدا..تو رو به ارواح خاک بابا و مامان چشمای خوشگلتو باز کن..تانیا..
سرش را زیرانداخته بود و چشمانش را به روی هم می فشرد..بلند گریه می کرد و نام او را زیر لب صدا می کرد..
حاله تارا بهتر از او نبود..نفس عمیق کشید..ترلان با ترس به تارا نگاه کرد..گویی نفسش بالا نمی امد..رنگش به کبودی می زد..می دانست بغضی که در گلو دارد راه تنفسش را بسته است..
بلندتر فریاد زد: تارا..چت شده؟!..نفس بکش..تارا نفس بکش..تو رو خدا اروم باش تارا..
تانیا را ارام رها کرد..به کمک تارا رفت ..دستانش یخ زده بود و تقلا می کرد نفس بکشید..ولی بی فایده بود..ترلان قفسه ی سینه و پشتش را ماساژ داد..مرتب اصرار بر ان داشت که پشت سرهم نفس عمیق بکشد..
تارا سعی می کرد به حرف های او عمل کند ولی سخت بود..گویی نفس کشیدن هم فراموشش شده بود..برای ذره ای اکسیژن بال بال می زد..
ترلان او را روی زمین خواباند.. دستانش را به حالت ضربدر روی سینه ی تارا گذاشت..چند بار پشت سر هم فشار داد و نفسش را از دهانه خود به دهان تارا دمید..
تارا نفس عمیق کشید..چشمانش تا اخرین حد گشاد شده بود..به سرفه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت و با وحشت در جایش نشست و به روی شکم خم شد..خس خس می کرد..سعی داشت تند تند نفس بکشد..
ترلان سرش را در اغوش کشید و ارامش کرد..حالش بهتر شده بود ولی هنوز هم سرفه می کرد..
ترلان با گریه زیر لب زمزمه کرد: اروم باش عزیزم..خواهری چرا اینجوری می کنی؟..مطمئن باش تانیا حالش خوبه..نبض داره ولی از زور ضعف از حال رفته..زنده ست عزیزم..زنده ست..
https://eitaa.com/manifest/2494 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت157 🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!.. رایان با صدا
#قرعه
#قسمت158
🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..اون عوضیا این بلا رو سرش اوردن؟..چکارش کردن ترلان ..با تانیا چکار کردن؟..
ترلان در حالی که سعی داشت به هق هق نیافتد چشمانش را بست و سکوت کرد..چشمان تانیا به ارامی باز شد..ناله ای کرد..
توجه دخترا به او جلب شد..هر دو به طرفش رفتند و با خوشحالی صدایش زدند..تانیا چشمانش را کامل باز کرد..نگاهش ضعیف و بی روح بود..ولی با دیدن ترلان و تارا گویی جانی تازه در وجودش دمیده بود..
خواست لبخند بزند ولی سوزش لبانش این اجازه را به او نداد..با درد ابروهایش راجمع کرد..
ترلان کمکش کرد تا بنشیند..تارا با خوشحالی به او زل زده بود..از اینکه خواهرش را زنده می دید ..حتی لحظه ای هم نمیتوانست تصور کند که او را از دست داده باشد..
تانیا خواهر بزرگترشان بود..حکم مادر را برایشان داشت..با اینکه فاصله ی سنیشان زیاد نبود ولی همین هم دلگرمشان میکرد که تنها نیستند و یکدیگر را دارند..
تانیا به دیوار نمور تکیه داد..
ترلان زمزمه وار گفت:خوبی خواهری؟..
با صدایی که به زور شنیده می شد و خش دار بود گفت: خوبم..شماها..اینجا..چکار می کنید؟!..
فهمیدند که تانیا از چیزی خبر ندارد..ظاهرا هیچ کدام از انها به او چیزی نگفته بودند..
تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود: به ما زنگ زدن و ازمون خواستن بیایم اینجا و..تهدید کردن اگر به حرفشون گوش نکنیم تو رو ..
ادامه نداد و بغض کرد..تانیا با مهربانی دستانش را از هم گشود..او را دراغوش کشید..
- -قربونه ابجی کوچیکه ی خودم بشم..چرا گریه می کنی؟..من..حالم خوبه..
با گریه گفت: چرا اینجوری شدی تانیا؟..باهات چکار کردن؟..
تانیا سکوت کوتاهی کرد و گفت:براتون همه چیزو میگم..اینکه این عوضیا کیا هستند و چی از جونمون میخوان..هیچ فکر نمی کردم که منظورشون از مهمون شماها باشید..
هر دو متعجب نگاهش کردند..منظور تانیا را متوجه نمی شدند..
تانیا که نگاه انها را دید ارام شروع کرد به تعریف کردنِ اتفاقاتی که توی این مدته کوتاه برایش افتاده بود..
" تانیا "
تا اونجایی که روهان منو دزدید و رادوین به خاطرم زخمی شد براشون تعریف کردم و ادامه دادم:روهان تنها نیست..یه نفره دیگه هم باهاش همدسته..
تعجبشون بیشتر شد..ترلان بهت زده گفت: یعنی چی که یکی دیگه هم همدستشه؟!..اصلا اون نامرد چی از جونت میخواد..چرا تو رو به این روز انداخته؟!..
پوزخند زدم:فقط اون منو به این روز ننداخته..فقط باهاش همکاری کرد..
چشماشون از تعجب گرد شد..ترجیح دادم همه چیزو براشون بگم ..اونا هم باید باخبر می شدن..
وقتی اوردنم اینجا روهان بهم گفت که منتظر مهمونامون باشم..اولش نفهمیدم چی میگه ولی یه حسه بدی داشتم..میترسیدم بخواد بلایی به سر شماها بیاره..هنوز نمی دونستم قصدش چیه ..تا اینکه رفت بیرون و بعد از چند دقیقه..اون اومد تو..
بغض کرده بودم و می لرزیدم..ادامه دادم: عموخسرو..اون نامرد که عارم میاد بهش بگم عمو این بلا رو به سرم اورد..وقتی اومد تو تا سر حده مرگ تعجب کردم..باورم نمی شد یه طرفه این قضیه اون باشه..هنوز هم گیج و منگ بودم که چی از جونم می خواد و اینکارا برای چیه..
داد زدم و همه ی اینا رو بهش گفتم..ولی اون دیوانه وار خندید و گفت: من کارم باهاتون جداست و روهان هم همینطور..من با هر سه تای شما کار دارم ولی روهان..فقط تو رو می خواد..
متوجه منظورش نشده بودم ولی حسه خوبی هم نداشتم..ترس همه ی وجودمو احاطه کرده بود..ولی بالاخره همه چیز روشن شد..وقتی که روهان هم اومد تو اتاق بهم همه چیزو گفتن..
اب دهانم رو قورت دادم..ولی گلو و دهنم خشک بود..
اول خسرو شروع کرد..رو بهم گفت: باید همه ی اموالتون رو به من ببخشید..تک تکتون باید هر چی که ارث از عمه خانم بهتون رسیده رو بدید به من..در عوضش من هم میذارم زنده بمونید..
باورم نمی شد عموخسرو هستش و داره اینارو بهم میگه..واقعا باورش برام سخت بود..وقتی چشمای گرد شده از تعجبم رو دید به طرفم اومد و چونه م رو گرفت تو دستش..
سرم داد زد: شنیدی چی گفتم یا نه؟..خوب نگاه کن..اینی که جلو روت وایساده همون عموخسروییه که تا سرحده مرگ از شما سه تا متنفره..از پدرتون هم متنفر بودم..اون عوضی لایقه خاک بود وبس..همه چیز داشت..خوشبختی رو تو زندگیش داشت و خوشحال بود..دیگه بسش بود..باید میمرد و خیلی خوشحالم که این اتفاق خیلی طبیعی افتاد..ولی شما سه تا هنوز هستید..نتونستم از سر راهم برتون دارم ولی حالا می تونم..براش بهانه دارم..اون هم..ثروته زیادیه که نصیبه شما سه تا خواهره کله شق شده..اون ثروت لیاقت می خواد که شما سه تا بچه ندارید..باید واگذارش کنید به من..وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرید..و وقتی هم بمیرید اموالتون رو خیلی راحت تصاحب می کنم..پس خیلی خوب میشه که اینجوری به دستش بیارم..بدون اینکه خونی ریخته بشه..اینطور نیست؟..
https://eitaa.com/manifest/2495 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت158 🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..ا
#قرعه
#قسمت159
🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد..
بعد هم از اتاق رفت بیرون..هنوز از بهت حرف های اون نامرد بیرون نیومده بودم که دیدم اون وحشی بهم حمله کرد..
جیغ کشیدم: ولم کن..
همونطور که منو تو بغلش گرفته بود گفت: باشه..ولت می کنم ولی هر وقت که خودم خواستم عزیزم..
منو خوابوند رو زمین..با ناخنام به صورتش چنگ مینداختم..نتیجه ش یه سیلی محکم از طرف روهان بود که باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه و خون بزنه بیرون..شوری خون رو تو دهنم حس کردم..به گریه افتاده بودم..می دونستم قصدش چیه..یه عمل و یه فکره شیطانی ..
همونطور که خودشو انداخته بود روم اروم می گفت: خیلی وقته منتظره چنین لحظه ای ام..دیگه ولت نمی کنم
خوشگلم..تو رو مال خودم می کنم..اونوقت همه چیزت ماله منه..نترس..نمیذارم خسرو امواله تو رو صاحب بشه..اونا ماله خودمه..وقتی به دستت اوردم رامم میشی..اونوقته که همه چیزتو تصاحب می کنم..چه وجودت و چه تمومه داراییت... اللخصوص اون جواهرات..
انقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم منظورش از جواهرات چیه..فقط با چنگ و دندون سعی داشتم پاکیمو ازم نگیره..با تن و بدنه الوده به کثافتش منو هم به لجن نکشه..
چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم تا اشکام پس بره ولی نرفت..همشون ریختن تو صورتم..با بغض ادامه دادم : خسرو از بیرون صداش زد..دقیقا زمانی که پیش خودم می گفتم الان کارمو تموم می کنه..
ظاهرا خسرو نمی دونست که اون داره این تو چکار می کنه..سریع کمربندشو بست و تیشرتشو پوشید..یه نگاهه بد بهم انداخت و رفت بیرون..
تنه خوردمو کشیدم کنار دیوار..تو دلم خداروشکر می کردم که نتونست به هدف پلیدش برسه..ولی یقین داشتم دیر یا زود این بلا به سرم نازل میشه..کسی نبود نجاتم بده..پس امیدمو هم از دست داده بودم..
اون شب تا صبح تو فکرو خیال گذشت..حتی یه ثانیه پلک رو هم نذاشتم..به شماها فکر می کردم..به اینکه چطور نتونستم توی این مدت ذاته پلیده عموخسرو رو بشناسم..این مرد انسان نبود..یه حیوون بود تو جلده ادمیزاد..
فرداش اومد سروقتم..روهان باهاش نبود..یه برگه گذاشت جلوم گفت امضا کن..تفره رفتم..به هیچ وجه زیر بار حرفاش نرفتم..تف انداختم تو صورتش که عین سگه هار افتاد به جونم..با کمربند..مشت..لگد..دیگه جون تو تنم نمونده بود..رمقی نداشتم..دنیا جلوی چشمام تیره وتار شد و از حال رفتم..
وقتی چشم باز کردم شماها روبالای سرم دیدم..باورم نمی شد..اینکه شماها رو هم اوردن اینجا..از همون چیزی که میترسیدم.. اینکه پای شما دوتا هم وسط کشیده بشه..
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه..شونه م از زور هق هق می لرزید ..تارا و ترلان هم همپای من گریه میکردن..همو بغل کردیم..
ترلان با بغض و گریه گفت:نگران نباش تانیا..همه چیز درست میشه..ما تنها نیستیم..
تارا هم سرشو تکون داد و گفت:حق با ترلانه..به همین زودیا از اینجا خلاص میشیم..نمیذارن چیزیمون بشه..
با تعجب نگاشون کردم..از کیا حرف می زدن؟!..
ترلان که دید تعجب کردم لباشو به گوشم نزدیک کرد..با صدای ریز و زمزمه واری گفت: بلند نمیگم که صدامون رو نشنون..پسرا اینجان..
چی؟؟!!..
سرشو برد عقب و با لبخند تکون داد..
باورم نمی شد اونا هم اینجا باشن..وقتی ازشون خواستم اتفاقاته این مدت روبرام تعریف کنند همه چیزو گفتند..از خودشون..از پسرا..تارا از خودش و راشا و اینکه بهش فرصت داده گفت..ترلان از خودش و رایان برام گفت که امروز جلوی دانشگاه همو دیدن..
اب دهانمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین..گلوم می سوخت..از دیشب فقط یه تیکه نون خورده بودم و یه مقداره کمی اب..اون هم برای اینکه بتونم زنده بمونم..
دوست داشتم از رادوین برام بگن..خیلی نگرانش بودم..
بچه ها..حاله رادوین چطوره؟!..
ترلان جوابم رو با لبخند داد: حالش خوبه..عالیه عالی..بابا طرف ورزشکاره دست کم گرفتیش؟!..
خوشحال شدم..لبخند زدم و نگاش کردم..
همون موقع در زیرزمین باز شد و من سایه ی خسرو و روهان رو بالای پله ها دیدم..دیگه شناخته بودمشون..
تارا و ترلان با ترس خودشون رو به من چسبوندن..هر سه به دیواره نمور تکیه داده بودیم و با چشمان وحشت زده زل زده بودیم به پله ها که قامتشون درست توی درگاهه زیرزمین نمایان شد..
هر دو لبخنده زشت و کریهی بر لب داشتند..به طرفمون اومدن و جلومون ایستادند..
پسرا از ماشین پیاده شدند..راشا نگاهی به اطراف و ان خانه ی ویرانه انداخت..
اینجا بیشتر شبیه به قبرستونه..خیلی داغونه..
رادوین به طرفه خانه حرکت کرد وگفت: ظاهرا یه خونه ی خرابه ست ..جاش هم خیلی پرته..
اره بابا سه ساعت تو راه بودیم..حالا چکار کنیم؟!..
رایان جواب داد: اول از همه موبایلاتونو بذارید رو سایلنت که صداش در نشه سوتی بدیم..اونوقت دیگه کارمون ساخته ست..
https://eitaa.com/manifest/2505 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت159 🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد.. بعد هم از
#قرعه
#قسمت160
🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و همانطور که خاموش می کرد گفت :خب این از این..رو به رایان ادامه داد: دستوره بعدیتون چیه رئیس جان..
رایان به رادوین اشاره کرد : رئیس اینه نه من..فعلا ایده بدید که ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم..
راشا به زمین اشاره کرد: اینجا که تا دلت بخواد خاک پیدا میشه..برو هر چقدر عشقت کشید بریز تو سرت..
رادوین جدی گفت: شوخی بسه..الان که وقتش نیست..به خرابه بودنه اینجا نگاه نکنید..مطمئنم تجهیزاتشون بالاتر از این حرفاست..
هر دو با تعجب گفتند: چطور؟!..
رادوین به دوربینی که روی دیوار و زیر شاخه و برگ ها نصب شده بود اشاره کرد: اونجا رو نگاه کنید..خودتون می فهمید..
راشا: ا ..راست میگه دوربینه..این یعنی ممکنه همه جای این خونه خرابه رو دوربین کار گذاشته باشن..
فقط باید احتیاط کنیم..به هرحال شبه و می تونیم ازش استفاده کنیم..تو خوده خونه هم نوره کمتری هست ..پس میشه یه کاریش کرد..
رایان: ولی من مدله این دوربینا رو می شناسم..به هر حال خودم اینکاره ام..اینا تو شب جوری فیلم می گیرن که انگار روزه..فیلمی که ضبط میشه روشن و واضحه..
راشا زد پشتش : ایول بابا کار دررررررسته..
رایان ابروشو انداخت بالا که یعنی ما اینیم دیگه..
رادوین: همینجوری هم که نمیشه اینجا وایسیم و همو تماشا کنیم..تنها راهی که میشه رفت تو از رو دیواره که مطمئنا دوربین نشونمون میده..
راشا: اینجا پشت مشت هم نداره که بشه از اونجا رفت تو..کلا بسته ست..اگه باز هم باشه که خرابه ست و بن بسته..
رایان مرموز خندید و گفت:شماها منو دست کم گرفتید؟!..فقط صبر کنید و تماشا کنید ببینید داش رایان چه هااااااا
میکنه..
با زدنه این حرف نیم خیز شد و به طرفه درختی که کنار دوربین بود حرکت کرد..راشا و رادوین با تعجب نگاهش میکردند..
رایان از درخت بالا رفت ..کمی اطراف را نگاه کرد ..همانطور که دوربین را دست کاری می کرد تا از کار بیافتد به راشا و رادوین لبخند زد..کارش که تمام شد از درخت پایین امد..
راشا زد رو شونه ش وگفت: ای کیو جان..رفتی دست کاریش کردی الان خاموش شد درسته؟..خب الان می ریزن
اینجا دیگه چطوری بریم تو؟!..
رایان با لبخند سرش را تکان داد: وقتی میگم کارمو بلدم یعنی بلدم..بابا من اینکاره ام..کارم با اینجور چیزاست..
- -یعنی چی؟!.. -همه ی سیماشو که قطع نکردم..یکی از سیماش رو کشیدم..الان فیلم ثابته..یعنی خاموش نشده ولی تو حالت پاوس هستش..هرکی از جلوش رد بشه نمایش داده نمیشه..خوبیه این دوربین جدیدا به همین مزیتاشه..
هر سه خندیدند..
راشا اینبار محکمتر زد رو شانه ش و گفت: بابا دمت گررررررم..اصلا تو ای کیو..مخ..پروفسور..دانشمند..
مخترع..در کل خیلییییی باحالی جونه داداش..دسته کم گرفته بودمت..میگم تو حیفی..
رادوین با خنده گفت: بسه هر چی هندونه کاشتی زیر بغلش..تا دیر نشده بریم تو..یهو دیدید به چیزی شک کردن اونوقت دخلمون اومده..
هر سه از دیوار بالا رفتند..کسی توی حیاط نبود..
راشا: خدا کنه سگ مَگ نداشته باشن..
راشا: وقتی اون 6 تا هرکول رو دارن دیگه سگ می خوان چکار؟!..
رادوین: چی؟!..
- - اون بالا که بودم یه لحظه دیدمشون.. 6 تا مرد هیکلی اسلحه به دست اینجاها می چرخن..
راشا اب دهانش را قورت داد: اوه اوه..یعنی من از پسه یه دونه از اونا هم بر میام؟!..
رادوین نچ چی کرد و به قد و هیکله خوش فرمه راشا نگاه کرد:یعنی حیفه این هیکل که واسه ت ساختم ..چیه جا زدی؟..
راشا که بهش برخورده بود سینه سپر کرد و گفت: هان؟..کی؟..من؟..عمراااااا..را شا و ترس؟!..خبرش بیاد ایشاالله..
رایان: کی؟!..
راشا: مرده ترسو..
رادوین: بسه فهمیدم تو کلا نترس به دنیا اومدی..حالا راه بیافت..
راشا کمی هول شد و گفت: اول بزرگتر..تا تو هستی غلط بکنم بیافتم جلو..جلو برو نامردم اگه پشته سرت نیام..
رادوین خندید و حرکت کرد..راشا و رایان هم پشت سرش بودند که..
با دیدن خسرو و روهان که از در یکی از اتاقک های اونطرف بیرون امدند عقب گرد کردند و پشت یکی از دیوارهایی که مثل دیگر دیوارهای خانه نیمی از ان ریخته بود مخفی شدند..
خسرو و روهان به طرف زیرزمین رفتند ..
رایان: اونا کی بودن؟!..
رادوین: یکیشون همون روهانه..ولی اون یکی اشنا نبود..
راشا با بی طاقتی گفت:خب بریم دیگه..رفتن تو زیرزمین..
رایان: چطوری بریم؟!..اگه یکی از اون نره غولا جلومون ظاهر شد چی؟..
- -خب اینجا هم که نمی تونیم وایسیم..بالاخره باید یه کاری بکنیم ..
رادوین نگاهی به اطراف انداخت..فضای خانه کاملا بسته بود ..
پشت خونه بسته ست..پس اگرهم کسی بخواد بیاد از تو یکی از همین اتاقاست..اگه حواسمون رو به دوربینا جمع کنیم شاید بشه رفت اونطرف..
رایان ازهمانجا سرک کشید..
فعلا من 2 تاشونو دیدم..یکی اونطرفه خونه ست..یکی هم درست سمت راستمونه..
https://eitaa.com/manifest/2506 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت160 🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و
#قرعه
#قسمت161
🔴راشا کمی فکر کرد ..
اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرکت کنیم تو زاویه ی دیدشون نیستیم..چون لنزشون مستقیم به طرفه اتاق ها و زیرزمینه..ولی..
رایان ادامه داد: ولی وقتی خواستیم بریم تو زیرزمین چه غلطی بکنیم؟!..فکر اونجاشو هم کردی؟!..
نیشش باز شد وگفت:نه دیگه فکره اونجاشو نکردم..
هه هه..خسته نباشی واقعا.. -خب تو مخی بریز وسط ببینیم چند مرده حلاجی..
من میگم اول به سیستم ها و تجهیزاتشون نفوذ کنیم و از کار بندازیمشون بعد بریم پیشه دخترا..
رادوین: فکر خوبیه..بریم..
راشا با چشمانه گرد شده نگاهشان کرد..
کجاااااااا؟!!!!..خداوکیلی حسه سوپرمن بودن بهتون دست داده ها...توهم زدید بابا مگه میشه بریم تو و دوربیناشون رو دستکاری کنیم؟!..
رایان زد رو شونه ش..
- -کار نشد نداره ..اگه جیگرشو نداری بمون همینجا خاک بازیتو بکن..
اخم کرد:کی جیگرشو نداره؟!..من؟!..بیشین مینیم باااااا..
رایان خندید: پس راه بیافت..
با غرور ابروشو انداخت بالا و گفت: فقط به خاطر عشقم..وگرنه منو چه به اینجور جاها..
رادوین خندید..
- - دمه عشق و عاشقیت گرم که لااقل الان داره ازت یه مرد می سازه.. -اینکه برم تو دله اون 6 تا غول تشن و عینه لاک پشت های نینجا جو زده بشم نشانه ی مرد شدنمه؟..
- -دقیقا!!.. پس تا الان مرد نبودم دیگه!..
- -شک نکن!..
هر سه خندیدند..برای اینکه جلب توجه نکنند اروم صحبت می کردند..سکوت شب رو تنها صدای زوزه ی گرگ ها می شکست..
رادوین: سه تا اتاق و یه اتاقه خرابه و یه زیرزمین..هر کدوم میریم تویکی از اتاقا..اینجوری زودتر به نتیجه میرسیم..ممکنه دیر بشه..
هر سه موافقت کردند..
رادوین: قرارمون بعد از انجام کار همینجا..
- -باشه..
- -باشه ..بریم..
رادوین از کنار دیوار به داخل اتاق سرک کشید و با احتیاط وارد شد..کسی توی اتاق نبود..نگاهی به اطراف انداخت..یک میز وصندلی..تلویزیون و کمده کوچکی که کنار دیوار قرار داشت تمام ان چیزی بود که داخل اتاق گذاشته بودند.. اینجا که خبری نیست..
سایه ای روی دیوار نظرش را جلب کرد..یک نفر اسلحه به دست پشت سرش ایستاده بود.. بدون انکه خودش را ببازد و یا هول شود نفس عمیق کشید ..با یک حرکته سریع برگشت وبا ارنج به صورتش کوبید..مرد ناله ای کرد و روی زمین افتاد..
اسلحه ش را به طرف رادوین نشانه گرفت و شلیک کرد..صدا خفه کن روش نصب شده بود..رادوین سرش را خواباند و با زانو به شکم مرد ضربه زد..مرد از زور درد به خود می پیچید..
سرش را بلند کرد و به حساس ترین نقطه از گردنش ضربه زد که بیهوش روی زمین افتاد..او را کشید وگوشه ی اتاق پشت کمد انداخت..
اسلحه ش را برداشت و با احتیاط از اتاق بیرون امد..
رایان زیر پنجره مخفی شد..از همانجا به داخل اتاق سرک کشید 2 نفر انجا بودند..نگاهی به اطراف انداخت..تخت های سه طبقه به ردیف کنار هم چیده شده بودند..
پس اینجا کپه ی مرگشونو می ذارن..
دوتا مرد مشغول گپ زدن بودند..رایان سنگ نسبتا درشتی از روی زمین برداشت..زد به در..توجه هر دو نفر به طرف در جلب شد..
رایان ارام نیم خیز شد و پشت دیواره ی اتاق مخفی شد..در اتاق باز شد..هر دو بیرون امدند..
- -چی بود؟!..
- -نمی دونم!!..
سنگ دیگری را برداشت و درست جلوی پای خودش به زمین زد..به انطرف نگاه کردند..
مرد بلند داد زد: اونجا کیه؟!..
محتاطانه اسلحه به دست به همان طرف رفتند..رایان خودش را عقب کشید..دقیقا زیر سایه ی یکی از درختان مخفی شده بود..
یکی از مردانه مسلح جلو امد که رایان با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد اونطرف..رایان مرد را به طرف
خود کشید و تا به خود بیاید با ضربه ای کاری بیهوشش کرد و رو زمین پرتش کرد.. نفله..
دستی به لباسش کشید..صدای مرده دوم را شنید..
- -سیروس..چی شد؟!..
رایان تو جای خود ایستاد..قصد داشت همان بلایی که به سر مرد اول اورده بود را به سر او هم بیاورد..
اسلحه ش را که دید اینبار با زانو زد زیر شکمش و اسلحه ش را گرفت..با ارنج محکم به پشت گردنش ضربه زد..ولی ان مرد که قوی تر از رایان بود مچ پایش را گرفت و کشید..
رایان به پشت روی زمین افتاد..مرد بهش حمله کرد..رایان زانویش را بالا اورد و با پا توی صورتش زد..همزمان چرخید و از روی زمین بلند شد..
اینبار مرد روی زمین افتاده بود .. صورتش را در دست گرفته بود وناله می کرد..رایان امانش نداد و با قسمته انتهایی اسلحه به گردنش ضربه زد..
بیهوش روی زمین افتاد..هر دو را زیر درخت مخفی کرد ..
راشا در حالی که قلبش بی امان در سینه ش می کوبید از لای در به داخل نگاه کرد.. 1 مرد قوی هیکل پشت میزی نشسته بود..کمی که سرک کشید متوجه مانیتورهایی که مقابلش روی میز قرار داشت شد..
پس همینجاست..عجب شانسی دارم منه بدبخت..یکی از درشتاش افتاده به من..
https://eitaa.com/manifest/2507 قسمت بعد