eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمتی از رمان زیبای نوشته فرشته تات شهدوست نویسنده ی رمان که در دست چاپ میباشد. @Manifest
#تباهکار
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت155 🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که
🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار همین اشکا داد بزنن وبگن که رایان رو دوست دارم.. کم کم گریه م به ناله و بعد هم به هق هق تبدیل شد..سرمو فرو کردم تو سینه ش و نفس عمیق کشیدم..بوی خوشه عطر و تنش مشامم رو پر کرد.. بلند بلند هق هق می کردم و سرمو رو سینه ش تکون می دادم.. سرمو نوازش کرد..انقدر حرکاتش نرم واروم بود که حالمو دگرگون می کرد.. اروم گفت: هیسسسس..اروم باش دختر..دیگه گریه کردنت واسه چیه؟!.. با همون هق هق و گریه گفتم:رایان..من..اخه.. به لباسش چنگ زدم..چی بگم خدا؟!.. یهو منو از اغوشش جدا کرد..خیره شد تو صورتم بعد هم چشمام..اب دهانش رو قورت داد..نگاهش پر از تردید بود.. مرتعش و لرزان گفت:ترلان تو..هیچ علاقه ای به من نداری درسته؟!..بگو..هر چی تو دلته رو بهم بگو..اصلا فحشم بده..بزن تو گوشم..ولی صادقانه بگو که منو.. سکوت کرد..چونه و لباش می لرزید..منم ساکت داشتم نگاش می کردم..انگار لالمونی گرفته بودم.. نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد که ازم فاصله گرفت..عقب عقب رفت..در همون حال سرشو تکون می داد و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد.. شنیدم که می گفت :نه..همه ش خواب و رویا بود؟!..حقیقت نداشت؟!..تو..تو منو دوست نداری..تو..از من متنفری..حق داری..حق داری.. یه قطره اشک از چشماش چکید..تند برگشت وپشتشو بهم کرد..دستاشو بغل گرفت وسرشو زیر انداخت..از پشته سر نگاش میکردم..تو دلم غوغایی بود..نفس نفس می زدم.. دیدم سرشو گرفت تو دستاش..دیگه طاقت نداشتم..چرا اذیتش می کنم؟!..مگه صداقته گفتارش رو حس نکردم؟!..مگه قسماشو باور ندارم؟!..از همه مهمتر..مگه عاشقش نیستم؟!..پس چرا دارم زجرش میدم؟!.. رفتم جلو..قدم هامو اروم بر می داشتم..تردید نداشتم..به هیچ عنوان..ولی هیجان سرا پا وجودمو در بر گرفته بود..تنم اتیش بود و دلم عاشق..چشمامو بستم و اون فاصله ای هم که بینمون بود رو با چند تا قدمه بلند طی کردم..از پشت دستامو بردم جلو ومحکم دور کمرش حلقه کردم..انقدر محکم که انگارمی خواستم با خودم یکیش کنم..هر دو..تو وجوده هم.. با این حرکته ناگهانیم لرزش بدنش رو خیلی خوب حس کردم..انگار شوکه شده بود.. چشمام بسته بود و صورتمو چسبونده بودم به شونه ش..دستاشو گذاشت رو دستام..سرد بود..برعکس چند دقیقه قبل..یعنی اونم استرس داره؟!..تا این حد که دستای گرمش به این سرعت سرد بشه؟!.. لرزون زمزمه کرد: ت..ترلان.. با تمومه عشقم جوابش رو دادم:جانم..رایان..من..من .. بگو لعنتی..بگو..برای اولین بار داشتم به عشقم اعتراف می کردم.هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر سخت باشه..ولی در عین حال شیرین.. با یه حرکته ناگهانی برگشت و منو محکم بغل کرد..انقدر سفت منو به سینه ش فشار می داد که نفسم بند اومده بود..ولی..اغوشش مملو از ارامش بود.. زیر لب با لحنی پر از هیجان گفت: الهی رایان قربونت بشه..عزیزدلم..ترلانم..خیلی دوستت دارم..خیلی..نوکرتم.. نمید ونم چرا بغضم گرفته بود.. رایان.. - حالا نوبته اون بود که سکوت کنه..انگار منتظر بود..اینکه منم اعتراف کنم..نفس عمیق کشیدم.. تند و بی وقفه گفتم: دوستت دارم..دوستت دارم رایان..دوستت دارم.. چند لحظه سکوت بینمون بود..قلبم دیوانه وار خودشو تو سینه م می کوبید..مستانه خندید..بلند و با شعف.. - -فدای تو بشم..خدایا طاقت ندارم..اصلا انگار دارم خواب می بینم.. — باز شدم همون ترلانه شیطون و گفتم:خواب نیستی اقا پسر..واسه همین داری استخونامو خورد می کنی..عین انار ابلمبو شدم.. بلندتر خندید و دستاش کمی شل شد..خودمو از اغوشش جدا کردم..ولی نمی دونستم چرا ازش خجالت می کشیدم برای اولین بار گونه هام گل انداخته بود و سرتا پام می لرزید..نه از سرما..نه از ترس ..از هیجان..از اینکه رایان اینجا بود..ازگرمای اغوشش که به بدنم منتقل شده بود..از حس بودنش و ارامش کلامش اینها هم می تونست تن ارومم رو مرتعش کنه..می تونست قلبم رو به لرزه در بیاره پسرا توی ماشین رادوین منتظر نشسته بودند..درست چند متر انطرفتر تارا و ترلان زیر پل ایستاده بودند صورتشان از ان فاصله به خوبی دیده نمی شد ولی بی شک ترسیده بودند..همه جا سکوت بود و تاریکی فضای اطرافشان را احاطه کرده بود رایان و راشا مضطرب چشم از دخترا برنمی داشتند..نگران بودند ولی چاره ای هم نداشتند..رادوین با ابروهای گره کرده به رو به رو زل زده بود طولی نگذشت که یک ماشین مدل بالای مشکی کنارشان ترمز کرد..یک مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شد..در را برای دخترا نگه داشت تا سوار شوند..دخترا مردد بودند..نگاهی به یکدیگر انداختند صدای مرد از جا پراندشان صدایش کلفت و وحشتناک بود: د بجنبین ..یالا.. با زدن این حرف همزمان بازوی تارا را گرفت که جیغ کشید راشا برافروخته دستش را روی دستگیره گذاشت که صدای جدی و تقریبا بلند رادوین میخکوبش کرد:بشین سرجات راشا می خوای همه چیزو خراب کنی؟ eitaa.com/manifest/2493 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت156 🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار ه
🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!.. رایان با صدایی مرتعش از خشم و صورت سرخ شده در حالی که نگاهش روی دخترها و ان مرد بود گفت: صبر کن راشا..منم به اندازه ی تو حال و روزم خرابه..طاقت ندارم ببینم دارن اینطور باهاشون رفتار می کنن..ولی بذاربه وقتش حسابشون رو می رسیم..الان وقتش نیست.. راشا که با حرف های رایان کمی ارام شده بود به صندلی تکیه داد..چشمانش را بست تا شاهد ان صحنه نباشد.. مرد تارا را به داخل ماشین هل داد ..سپس بازوهای ترلان را در دست گرفت و پرتش کرد تو ماشین..خودش هم کنارشان نشست.. ترسشان بیشتر شده بود ولی چاره ای نداشتند..خیالشان راحت بود که پسرها تنهایشان نگذاشتند و با انها هستند.. ماشین گرد و خاک کنان از انجا دور شد.. رادوین با احتیاط پشت سرشان حرکت کرد..مسلط رانندگی می کرد..هیچ کدام حرفی نمی زدند.. چشمانشان بسته بود..ماشین به شدت ترمز کرد..همان مرد پیاده شد..دخترها هر کدام با چشمانی بسته از ماشین بیرون امدند.. یکی دیگر از همان مردان به طرف تارا امد و زیر بازیش را گرفت..تقلا می کرد و زیر لب ناسزایشان می گفت ولی هیچ کدام از انها فایده ای نداشت..به دستشان اسیر بودند.. چشمانشان را باز کردند..دخترا نگاهی به اطراف انداختند..یک خانه ی متروکه بود..خانه ای ویران شده که با همان ظاهر زننده و تخریب شده هم باز نشانگره ان بود که در گذشته چون ویلایی مستحکم و با شکوه برای خودش دارای عظمتی بوده است.. درختان خشک و بی روح..دیوارها فرسوده و نیمی از انها ریخته بود.. به طرف زیرزمینی که درست نقطه ی انتهایی حیاط قرار داشت رفتند..کنترلی روی پاها و حرکاتشان نداشتند..ان مردان قوی هیکل هدایتشان می کردند.. قریب به 10 پله را طی کردند تا اینکه وارد ان زیرزمینه تاریک شدند..بوی نم و نا مشامشان را ازار می داد.. مرد در نرده ای را با کلید باز کرد..کلید برق زده شد..نور کمی زیرزمین را روشن کرد..با دیدن تانیا که بیهوش روی زمین افتاده بود هر دو بلند جیغ کشیدند.. تارا به گریه افتاد..هر دو تقلا می کردند که بازوهایشان را ازاد کنند..رهایشان کردند..به طرف تانیا دویدند.. هر کدام صدایش می زدند .. ترلان ارام تکانش داد..هیچ حرکتی نکرد..او هم به گریه افتاده بود.. با شنیدن صدای بسته شد در به انطرف نگاه کردند.. در زیرزمین به رویشان بسته شده بود و دیگر خبری از ان مردان قوی هیکل نبود.. تارا کنار تانیا نشسته بود و با ترس نگاهش می کرد..قطرات درشت اشک روی صورت زیبایش جاری بود.. ترلان دست لرزانش را پیش برد وشانه های تانیا را در دست گرفت..ارام او را به طرف خود برگرداند.. هر دو وحشتزده نگاهش کردند..صورتش زیر نور کم ..رنگ پریده تر به چشم می خورد ..گونه ی سمت راستش کبود شده بود..بالای پیشانیش ورم کرده بود..ردی از خون خشک شده کنار لبانش نمایان بود.. گوشه ی لبش کمی به کبودی می زد..زیر گردنش خراش های سطحی افتاده بود..لباسش پاره و سراپایش خاک الود بود.. هر دو به هق هق افتادند..دیدن تانیا در ان وضعیت قلبشان را به درد اورده بود.. ترلان فریاد زد و با گریه نامش را صدا زد:تانیا..تانیا چشماتو باز کن..ببین من و تارا هم اومدیم پیشت..تو رو خدا..تو رو به ارواح خاک بابا و مامان چشمای خوشگلتو باز کن..تانیا.. سرش را زیرانداخته بود و چشمانش را به روی هم می فشرد..بلند گریه می کرد و نام او را زیر لب صدا می کرد.. حاله تارا بهتر از او نبود..نفس عمیق کشید..ترلان با ترس به تارا نگاه کرد..گویی نفسش بالا نمی امد..رنگش به کبودی می زد..می دانست بغضی که در گلو دارد راه تنفسش را بسته است.. بلندتر فریاد زد: تارا..چت شده؟!..نفس بکش..تارا نفس بکش..تو رو خدا اروم باش تارا.. تانیا را ارام رها کرد..به کمک تارا رفت ..دستانش یخ زده بود و تقلا می کرد نفس بکشید..ولی بی فایده بود..ترلان قفسه ی سینه و پشتش را ماساژ داد..مرتب اصرار بر ان داشت که پشت سرهم نفس عمیق بکشد.. تارا سعی می کرد به حرف های او عمل کند ولی سخت بود..گویی نفس کشیدن هم فراموشش شده بود..برای ذره ای اکسیژن بال بال می زد.. ترلان او را روی زمین خواباند.. دستانش را به حالت ضربدر روی سینه ی تارا گذاشت..چند بار پشت سر هم فشار داد و نفسش را از دهانه خود به دهان تارا دمید.. تارا نفس عمیق کشید..چشمانش تا اخرین حد گشاد شده بود..به سرفه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت و با وحشت در جایش نشست و به روی شکم خم شد..خس خس می کرد..سعی داشت تند تند نفس بکشد.. ترلان سرش را در اغوش کشید و ارامش کرد..حالش بهتر شده بود ولی هنوز هم سرفه می کرد.. ترلان با گریه زیر لب زمزمه کرد: اروم باش عزیزم..خواهری چرا اینجوری می کنی؟..مطمئن باش تانیا حالش خوبه..نبض داره ولی از زور ضعف از حال رفته..زنده ست عزیزم..زنده ست.. https://eitaa.com/manifest/2494 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت157 🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!.. رایان با صدا
🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..اون عوضیا این بلا رو سرش اوردن؟..چکارش کردن ترلان ..با تانیا چکار کردن؟.. ترلان در حالی که سعی داشت به هق هق نیافتد چشمانش را بست و سکوت کرد..چشمان تانیا به ارامی باز شد..ناله ای کرد.. توجه دخترا به او جلب شد..هر دو به طرفش رفتند و با خوشحالی صدایش زدند..تانیا چشمانش را کامل باز کرد..نگاهش ضعیف و بی روح بود..ولی با دیدن ترلان و تارا گویی جانی تازه در وجودش دمیده بود.. خواست لبخند بزند ولی سوزش لبانش این اجازه را به او نداد..با درد ابروهایش راجمع کرد.. ترلان کمکش کرد تا بنشیند..تارا با خوشحالی به او زل زده بود..از اینکه خواهرش را زنده می دید ..حتی لحظه ای هم نمیتوانست تصور کند که او را از دست داده باشد.. تانیا خواهر بزرگترشان بود..حکم مادر را برایشان داشت..با اینکه فاصله ی سنیشان زیاد نبود ولی همین هم دلگرمشان میکرد که تنها نیستند و یکدیگر را دارند.. تانیا به دیوار نمور تکیه داد.. ترلان زمزمه وار گفت:خوبی خواهری؟.. با صدایی که به زور شنیده می شد و خش دار بود گفت: خوبم..شماها..اینجا..چکار می کنید؟!.. فهمیدند که تانیا از چیزی خبر ندارد..ظاهرا هیچ کدام از انها به او چیزی نگفته بودند.. تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود: به ما زنگ زدن و ازمون خواستن بیایم اینجا و..تهدید کردن اگر به حرفشون گوش نکنیم تو رو .. ادامه نداد و بغض کرد..تانیا با مهربانی دستانش را از هم گشود..او را دراغوش کشید.. - -قربونه ابجی کوچیکه ی خودم بشم..چرا گریه می کنی؟..من..حالم خوبه.. با گریه گفت: چرا اینجوری شدی تانیا؟..باهات چکار کردن؟.. تانیا سکوت کوتاهی کرد و گفت:براتون همه چیزو میگم..اینکه این عوضیا کیا هستند و چی از جونمون میخوان..هیچ فکر نمی کردم که منظورشون از مهمون شماها باشید.. هر دو متعجب نگاهش کردند..منظور تانیا را متوجه نمی شدند.. تانیا که نگاه انها را دید ارام شروع کرد به تعریف کردنِ اتفاقاتی که توی این مدته کوتاه برایش افتاده بود.. " تانیا " تا اونجایی که روهان منو دزدید و رادوین به خاطرم زخمی شد براشون تعریف کردم و ادامه دادم:روهان تنها نیست..یه نفره دیگه هم باهاش همدسته.. تعجبشون بیشتر شد..ترلان بهت زده گفت: یعنی چی که یکی دیگه هم همدستشه؟!..اصلا اون نامرد چی از جونت میخواد..چرا تو رو به این روز انداخته؟!.. پوزخند زدم:فقط اون منو به این روز ننداخته..فقط باهاش همکاری کرد.. چشماشون از تعجب گرد شد..ترجیح دادم همه چیزو براشون بگم ..اونا هم باید باخبر می شدن.. وقتی اوردنم اینجا روهان بهم گفت که منتظر مهمونامون باشم..اولش نفهمیدم چی میگه ولی یه حسه بدی داشتم..میترسیدم بخواد بلایی به سر شماها بیاره..هنوز نمی دونستم قصدش چیه ..تا اینکه رفت بیرون و بعد از چند دقیقه..اون اومد تو.. بغض کرده بودم و می لرزیدم..ادامه دادم: عموخسرو..اون نامرد که عارم میاد بهش بگم عمو این بلا رو به سرم اورد..وقتی اومد تو تا سر حده مرگ تعجب کردم..باورم نمی شد یه طرفه این قضیه اون باشه..هنوز هم گیج و منگ بودم که چی از جونم می خواد و اینکارا برای چیه.. داد زدم و همه ی اینا رو بهش گفتم..ولی اون دیوانه وار خندید و گفت: من کارم باهاتون جداست و روهان هم همینطور..من با هر سه تای شما کار دارم ولی روهان..فقط تو رو می خواد.. متوجه منظورش نشده بودم ولی حسه خوبی هم نداشتم..ترس همه ی وجودمو احاطه کرده بود..ولی بالاخره همه چیز روشن شد..وقتی که روهان هم اومد تو اتاق بهم همه چیزو گفتن.. اب دهانم رو قورت دادم..ولی گلو و دهنم خشک بود.. اول خسرو شروع کرد..رو بهم گفت: باید همه ی اموالتون رو به من ببخشید..تک تکتون باید هر چی که ارث از عمه خانم بهتون رسیده رو بدید به من..در عوضش من هم میذارم زنده بمونید.. باورم نمی شد عموخسرو هستش و داره اینارو بهم میگه..واقعا باورش برام سخت بود..وقتی چشمای گرد شده از تعجبم رو دید به طرفم اومد و چونه م رو گرفت تو دستش.. سرم داد زد: شنیدی چی گفتم یا نه؟..خوب نگاه کن..اینی که جلو روت وایساده همون عموخسروییه که تا سرحده مرگ از شما سه تا متنفره..از پدرتون هم متنفر بودم..اون عوضی لایقه خاک بود وبس..همه چیز داشت..خوشبختی رو تو زندگیش داشت و خوشحال بود..دیگه بسش بود..باید میمرد و خیلی خوشحالم که این اتفاق خیلی طبیعی افتاد..ولی شما سه تا هنوز هستید..نتونستم از سر راهم برتون دارم ولی حالا می تونم..براش بهانه دارم..اون هم..ثروته زیادیه که نصیبه شما سه تا خواهره کله شق شده..اون ثروت لیاقت می خواد که شما سه تا بچه ندارید..باید واگذارش کنید به من..وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرید..و وقتی هم بمیرید اموالتون رو خیلی راحت تصاحب می کنم..پس خیلی خوب میشه که اینجوری به دستش بیارم..بدون اینکه خونی ریخته بشه..اینطور نیست؟.. https://eitaa.com/manifest/2495 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت158 🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..ا
🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد.. بعد هم از اتاق رفت بیرون..هنوز از بهت حرف های اون نامرد بیرون نیومده بودم که دیدم اون وحشی بهم حمله کرد.. جیغ کشیدم: ولم کن.. همونطور که منو تو بغلش گرفته بود گفت: باشه..ولت می کنم ولی هر وقت که خودم خواستم عزیزم.. منو خوابوند رو زمین..با ناخنام به صورتش چنگ مینداختم..نتیجه ش یه سیلی محکم از طرف روهان بود که باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه و خون بزنه بیرون..شوری خون رو تو دهنم حس کردم..به گریه افتاده بودم..می دونستم قصدش چیه..یه عمل و یه فکره شیطانی .. همونطور که خودشو انداخته بود روم اروم می گفت: خیلی وقته منتظره چنین لحظه ای ام..دیگه ولت نمی کنم خوشگلم..تو رو مال خودم می کنم..اونوقت همه چیزت ماله منه..نترس..نمیذارم خسرو امواله تو رو صاحب بشه..اونا ماله خودمه..وقتی به دستت اوردم رامم میشی..اونوقته که همه چیزتو تصاحب می کنم..چه وجودت و چه تمومه داراییت... اللخصوص اون جواهرات.. انقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم منظورش از جواهرات چیه..فقط با چنگ و دندون سعی داشتم پاکیمو ازم نگیره..با تن و بدنه الوده به کثافتش منو هم به لجن نکشه.. چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم تا اشکام پس بره ولی نرفت..همشون ریختن تو صورتم..با بغض ادامه دادم : خسرو از بیرون صداش زد..دقیقا زمانی که پیش خودم می گفتم الان کارمو تموم می کنه.. ظاهرا خسرو نمی دونست که اون داره این تو چکار می کنه..سریع کمربندشو بست و تیشرتشو پوشید..یه نگاهه بد بهم انداخت و رفت بیرون.. تنه خوردمو کشیدم کنار دیوار..تو دلم خداروشکر می کردم که نتونست به هدف پلیدش برسه..ولی یقین داشتم دیر یا زود این بلا به سرم نازل میشه..کسی نبود نجاتم بده..پس امیدمو هم از دست داده بودم.. اون شب تا صبح تو فکرو خیال گذشت..حتی یه ثانیه پلک رو هم نذاشتم..به شماها فکر می کردم..به اینکه چطور نتونستم توی این مدت ذاته پلیده عموخسرو رو بشناسم..این مرد انسان نبود..یه حیوون بود تو جلده ادمیزاد.. فرداش اومد سروقتم..روهان باهاش نبود..یه برگه گذاشت جلوم گفت امضا کن..تفره رفتم..به هیچ وجه زیر بار حرفاش نرفتم..تف انداختم تو صورتش که عین سگه هار افتاد به جونم..با کمربند..مشت..لگد..دیگه جون تو تنم نمونده بود..رمقی نداشتم..دنیا جلوی چشمام تیره وتار شد و از حال رفتم.. وقتی چشم باز کردم شماها روبالای سرم دیدم..باورم نمی شد..اینکه شماها رو هم اوردن اینجا..از همون چیزی که میترسیدم.. اینکه پای شما دوتا هم وسط کشیده بشه.. دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه..شونه م از زور هق هق می لرزید ..تارا و ترلان هم همپای من گریه میکردن..همو بغل کردیم.. ترلان با بغض و گریه گفت:نگران نباش تانیا..همه چیز درست میشه..ما تنها نیستیم.. تارا هم سرشو تکون داد و گفت:حق با ترلانه..به همین زودیا از اینجا خلاص میشیم..نمیذارن چیزیمون بشه.. با تعجب نگاشون کردم..از کیا حرف می زدن؟!.. ترلان که دید تعجب کردم لباشو به گوشم نزدیک کرد..با صدای ریز و زمزمه واری گفت: بلند نمیگم که صدامون رو نشنون..پسرا اینجان.. چی؟؟!!.. سرشو برد عقب و با لبخند تکون داد.. باورم نمی شد اونا هم اینجا باشن..وقتی ازشون خواستم اتفاقاته این مدت روبرام تعریف کنند همه چیزو گفتند..از خودشون..از پسرا..تارا از خودش و راشا و اینکه بهش فرصت داده گفت..ترلان از خودش و رایان برام گفت که امروز جلوی دانشگاه همو دیدن.. اب دهانمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین..گلوم می سوخت..از دیشب فقط یه تیکه نون خورده بودم و یه مقداره کمی اب..اون هم برای اینکه بتونم زنده بمونم.. دوست داشتم از رادوین برام بگن..خیلی نگرانش بودم.. بچه ها..حاله رادوین چطوره؟!.. ترلان جوابم رو با لبخند داد: حالش خوبه..عالیه عالی..بابا طرف ورزشکاره دست کم گرفتیش؟!.. خوشحال شدم..لبخند زدم و نگاش کردم.. همون موقع در زیرزمین باز شد و من سایه ی خسرو و روهان رو بالای پله ها دیدم..دیگه شناخته بودمشون.. تارا و ترلان با ترس خودشون رو به من چسبوندن..هر سه به دیواره نمور تکیه داده بودیم و با چشمان وحشت زده زل زده بودیم به پله ها که قامتشون درست توی درگاهه زیرزمین نمایان شد.. هر دو لبخنده زشت و کریهی بر لب داشتند..به طرفمون اومدن و جلومون ایستادند.. پسرا از ماشین پیاده شدند..راشا نگاهی به اطراف و ان خانه ی ویرانه انداخت.. اینجا بیشتر شبیه به قبرستونه..خیلی داغونه.. رادوین به طرفه خانه حرکت کرد وگفت: ظاهرا یه خونه ی خرابه ست ..جاش هم خیلی پرته.. اره بابا سه ساعت تو راه بودیم..حالا چکار کنیم؟!.. رایان جواب داد: اول از همه موبایلاتونو بذارید رو سایلنت که صداش در نشه سوتی بدیم..اونوقت دیگه کارمون ساخته ست.. https://eitaa.com/manifest/2505 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت159 🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد.. بعد هم از
🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و همانطور که خاموش می کرد گفت :خب این از این..رو به رایان ادامه داد: دستوره بعدیتون چیه رئیس جان.. رایان به رادوین اشاره کرد : رئیس اینه نه من..فعلا ایده بدید که ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم.. راشا به زمین اشاره کرد: اینجا که تا دلت بخواد خاک پیدا میشه..برو هر چقدر عشقت کشید بریز تو سرت.. رادوین جدی گفت: شوخی بسه..الان که وقتش نیست..به خرابه بودنه اینجا نگاه نکنید..مطمئنم تجهیزاتشون بالاتر از این حرفاست.. هر دو با تعجب گفتند: چطور؟!.. رادوین به دوربینی که روی دیوار و زیر شاخه و برگ ها نصب شده بود اشاره کرد: اونجا رو نگاه کنید..خودتون می فهمید.. راشا: ا ..راست میگه دوربینه..این یعنی ممکنه همه جای این خونه خرابه رو دوربین کار گذاشته باشن.. فقط باید احتیاط کنیم..به هرحال شبه و می تونیم ازش استفاده کنیم..تو خوده خونه هم نوره کمتری هست ..پس میشه یه کاریش کرد.. رایان: ولی من مدله این دوربینا رو می شناسم..به هر حال خودم اینکاره ام..اینا تو شب جوری فیلم می گیرن که انگار روزه..فیلمی که ضبط میشه روشن و واضحه.. راشا زد پشتش : ایول بابا کار دررررررسته.. رایان ابروشو انداخت بالا که یعنی ما اینیم دیگه.. رادوین: همینجوری هم که نمیشه اینجا وایسیم و همو تماشا کنیم..تنها راهی که میشه رفت تو از رو دیواره که مطمئنا دوربین نشونمون میده.. راشا: اینجا پشت مشت هم نداره که بشه از اونجا رفت تو..کلا بسته ست..اگه باز هم باشه که خرابه ست و بن بسته.. رایان مرموز خندید و گفت:شماها منو دست کم گرفتید؟!..فقط صبر کنید و تماشا کنید ببینید داش رایان چه هااااااا میکنه.. با زدنه این حرف نیم خیز شد و به طرفه درختی که کنار دوربین بود حرکت کرد..راشا و رادوین با تعجب نگاهش میکردند.. رایان از درخت بالا رفت ..کمی اطراف را نگاه کرد ..همانطور که دوربین را دست کاری می کرد تا از کار بیافتد به راشا و رادوین لبخند زد..کارش که تمام شد از درخت پایین امد.. راشا زد رو شونه ش وگفت: ای کیو جان..رفتی دست کاریش کردی الان خاموش شد درسته؟..خب الان می ریزن اینجا دیگه چطوری بریم تو؟!.. رایان با لبخند سرش را تکان داد: وقتی میگم کارمو بلدم یعنی بلدم..بابا من اینکاره ام..کارم با اینجور چیزاست.. - -یعنی چی؟!.. -همه ی سیماشو که قطع نکردم..یکی از سیماش رو کشیدم..الان فیلم ثابته..یعنی خاموش نشده ولی تو حالت پاوس هستش..هرکی از جلوش رد بشه نمایش داده نمیشه..خوبیه این دوربین جدیدا به همین مزیتاشه.. هر سه خندیدند.. راشا اینبار محکمتر زد رو شانه ش و گفت: بابا دمت گررررررم..اصلا تو ای کیو..مخ..پروفسور..دانشمند.. مخترع..در کل خیلییییی باحالی جونه داداش..دسته کم گرفته بودمت..میگم تو حیفی.. رادوین با خنده گفت: بسه هر چی هندونه کاشتی زیر بغلش..تا دیر نشده بریم تو..یهو دیدید به چیزی شک کردن اونوقت دخلمون اومده.. هر سه از دیوار بالا رفتند..کسی توی حیاط نبود.. راشا: خدا کنه سگ مَگ نداشته باشن.. راشا: وقتی اون 6 تا هرکول رو دارن دیگه سگ می خوان چکار؟!.. رادوین: چی؟!.. - - اون بالا که بودم یه لحظه دیدمشون.. 6 تا مرد هیکلی اسلحه به دست اینجاها می چرخن.. راشا اب دهانش را قورت داد: اوه اوه..یعنی من از پسه یه دونه از اونا هم بر میام؟!.. رادوین نچ چی کرد و به قد و هیکله خوش فرمه راشا نگاه کرد:یعنی حیفه این هیکل که واسه ت ساختم ..چیه جا زدی؟.. راشا که بهش برخورده بود سینه سپر کرد و گفت: هان؟..کی؟..من؟..عمراااااا..را شا و ترس؟!..خبرش بیاد ایشاالله.. رایان: کی؟!.. راشا: مرده ترسو.. رادوین: بسه فهمیدم تو کلا نترس به دنیا اومدی..حالا راه بیافت.. راشا کمی هول شد و گفت: اول بزرگتر..تا تو هستی غلط بکنم بیافتم جلو..جلو برو نامردم اگه پشته سرت نیام.. رادوین خندید و حرکت کرد..راشا و رایان هم پشت سرش بودند که.. با دیدن خسرو و روهان که از در یکی از اتاقک های اونطرف بیرون امدند عقب گرد کردند و پشت یکی از دیوارهایی که مثل دیگر دیوارهای خانه نیمی از ان ریخته بود مخفی شدند.. خسرو و روهان به طرف زیرزمین رفتند .. رایان: اونا کی بودن؟!.. رادوین: یکیشون همون روهانه..ولی اون یکی اشنا نبود.. راشا با بی طاقتی گفت:خب بریم دیگه..رفتن تو زیرزمین.. رایان: چطوری بریم؟!..اگه یکی از اون نره غولا جلومون ظاهر شد چی؟.. - -خب اینجا هم که نمی تونیم وایسیم..بالاخره باید یه کاری بکنیم .. رادوین نگاهی به اطراف انداخت..فضای خانه کاملا بسته بود .. پشت خونه بسته ست..پس اگرهم کسی بخواد بیاد از تو یکی از همین اتاقاست..اگه حواسمون رو به دوربینا جمع کنیم شاید بشه رفت اونطرف.. رایان ازهمانجا سرک کشید.. فعلا من 2 تاشونو دیدم..یکی اونطرفه خونه ست..یکی هم درست سمت راستمونه.. https://eitaa.com/manifest/2506 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت160 🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و
🔴راشا کمی فکر کرد .. اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرکت کنیم تو زاویه ی دیدشون نیستیم..چون لنزشون مستقیم به طرفه اتاق ها و زیرزمینه..ولی.. رایان ادامه داد: ولی وقتی خواستیم بریم تو زیرزمین چه غلطی بکنیم؟!..فکر اونجاشو هم کردی؟!.. نیشش باز شد وگفت:نه دیگه فکره اونجاشو نکردم.. هه هه..خسته نباشی واقعا.. -خب تو مخی بریز وسط ببینیم چند مرده حلاجی.. من میگم اول به سیستم ها و تجهیزاتشون نفوذ کنیم و از کار بندازیمشون بعد بریم پیشه دخترا.. رادوین: فکر خوبیه..بریم.. راشا با چشمانه گرد شده نگاهشان کرد.. کجاااااااا؟!!!!..خداوکیلی حسه سوپرمن بودن بهتون دست داده ها...توهم زدید بابا مگه میشه بریم تو و دوربیناشون رو دستکاری کنیم؟!.. رایان زد رو شونه ش.. - -کار نشد نداره ..اگه جیگرشو نداری بمون همینجا خاک بازیتو بکن.. اخم کرد:کی جیگرشو نداره؟!..من؟!..بیشین مینیم باااااا.. رایان خندید: پس راه بیافت.. با غرور ابروشو انداخت بالا و گفت: فقط به خاطر عشقم..وگرنه منو چه به اینجور جاها.. رادوین خندید.. - - دمه عشق و عاشقیت گرم که لااقل الان داره ازت یه مرد می سازه.. -اینکه برم تو دله اون 6 تا غول تشن و عینه لاک پشت های نینجا جو زده بشم نشانه ی مرد شدنمه؟.. - -دقیقا!!.. پس تا الان مرد نبودم دیگه!.. - -شک نکن!.. هر سه خندیدند..برای اینکه جلب توجه نکنند اروم صحبت می کردند..سکوت شب رو تنها صدای زوزه ی گرگ ها می شکست.. رادوین: سه تا اتاق و یه اتاقه خرابه و یه زیرزمین..هر کدوم میریم تویکی از اتاقا..اینجوری زودتر به نتیجه میرسیم..ممکنه دیر بشه.. هر سه موافقت کردند.. رادوین: قرارمون بعد از انجام کار همینجا.. - -باشه.. - -باشه ..بریم.. رادوین از کنار دیوار به داخل اتاق سرک کشید و با احتیاط وارد شد..کسی توی اتاق نبود..نگاهی به اطراف انداخت..یک میز وصندلی..تلویزیون و کمده کوچکی که کنار دیوار قرار داشت تمام ان چیزی بود که داخل اتاق گذاشته بودند.. اینجا که خبری نیست.. سایه ای روی دیوار نظرش را جلب کرد..یک نفر اسلحه به دست پشت سرش ایستاده بود.. بدون انکه خودش را ببازد و یا هول شود نفس عمیق کشید ..با یک حرکته سریع برگشت وبا ارنج به صورتش کوبید..مرد ناله ای کرد و روی زمین افتاد.. اسلحه ش را به طرف رادوین نشانه گرفت و شلیک کرد..صدا خفه کن روش نصب شده بود..رادوین سرش را خواباند و با زانو به شکم مرد ضربه زد..مرد از زور درد به خود می پیچید.. سرش را بلند کرد و به حساس ترین نقطه از گردنش ضربه زد که بیهوش روی زمین افتاد..او را کشید وگوشه ی اتاق پشت کمد انداخت.. اسلحه ش را برداشت و با احتیاط از اتاق بیرون امد.. رایان زیر پنجره مخفی شد..از همانجا به داخل اتاق سرک کشید 2 نفر انجا بودند..نگاهی به اطراف انداخت..تخت های سه طبقه به ردیف کنار هم چیده شده بودند.. پس اینجا کپه ی مرگشونو می ذارن.. دوتا مرد مشغول گپ زدن بودند..رایان سنگ نسبتا درشتی از روی زمین برداشت..زد به در..توجه هر دو نفر به طرف در جلب شد.. رایان ارام نیم خیز شد و پشت دیواره ی اتاق مخفی شد..در اتاق باز شد..هر دو بیرون امدند.. - -چی بود؟!.. - -نمی دونم!!.. سنگ دیگری را برداشت و درست جلوی پای خودش به زمین زد..به انطرف نگاه کردند.. مرد بلند داد زد: اونجا کیه؟!.. محتاطانه اسلحه به دست به همان طرف رفتند..رایان خودش را عقب کشید..دقیقا زیر سایه ی یکی از درختان مخفی شده بود.. یکی از مردانه مسلح جلو امد که رایان با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد اونطرف..رایان مرد را به طرف خود کشید و تا به خود بیاید با ضربه ای کاری بیهوشش کرد و رو زمین پرتش کرد.. نفله.. دستی به لباسش کشید..صدای مرده دوم را شنید.. - -سیروس..چی شد؟!.. رایان تو جای خود ایستاد..قصد داشت همان بلایی که به سر مرد اول اورده بود را به سر او هم بیاورد.. اسلحه ش را که دید اینبار با زانو زد زیر شکمش و اسلحه ش را گرفت..با ارنج محکم به پشت گردنش ضربه زد..ولی ان مرد که قوی تر از رایان بود مچ پایش را گرفت و کشید.. رایان به پشت روی زمین افتاد..مرد بهش حمله کرد..رایان زانویش را بالا اورد و با پا توی صورتش زد..همزمان چرخید و از روی زمین بلند شد.. اینبار مرد روی زمین افتاده بود .. صورتش را در دست گرفته بود وناله می کرد..رایان امانش نداد و با قسمته انتهایی اسلحه به گردنش ضربه زد.. بیهوش روی زمین افتاد..هر دو را زیر درخت مخفی کرد .. راشا در حالی که قلبش بی امان در سینه ش می کوبید از لای در به داخل نگاه کرد.. 1 مرد قوی هیکل پشت میزی نشسته بود..کمی که سرک کشید متوجه مانیتورهایی که مقابلش روی میز قرار داشت شد.. پس همینجاست..عجب شانسی دارم منه بدبخت..یکی از درشتاش افتاده به من.. https://eitaa.com/manifest/2507 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت161 🔴راشا کمی فکر کرد .. اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرک
🔴مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره برگشت.. قسمتی از اتاق شبیه به راهرو بود..تنگ و تاریک..راشا از کنار دیوار رد شد و خودش را به همان قسمت رساند..پنجره ای که روی دیوار بود انطرفش همان راهرو قرار داشت.. پنجره باز بود..خودش را بالا کشید و پرید..مرد با شنیدن صدای پا نظرش جلب شد و برگشت..ولی راشا تو قسمت تاریکه اتاق قرار داشت.. - -کسی اونجاست؟!.. اسلحه ش را برداشت و از جا بلند شد..راشا اب دهانش را با سر وصدا قورت داد..به دیواره ی اتاق تکیه داد و چشمانش را بست..نفس عمیق کشید..تا به حال تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بود..از این رو اضطراب سرا پایش را فرا گرفته بود.. صدای قدم های مرد را می شنید..درست کنار دیوار رسیده بود که راشا دستش را مشت کرد وضربه ی محکمی به صورت مرد زد..مرد که شوکه شده بود با این حال اسلحه ش را رها نکرد وبه طرفش شلیک کرد..گلوله درست از کنار صورتش گذشت..با ترس چشمانش گرد شده بود..سریع به دیوار تکیه داد.. یا خدا نزدیک بود برای همیشه به دیار باقی بپیوندما..ننه بابامون هم که اون دنیا منتظرمونن دیگه بهونه ازاین بالاتر؟!..خدایا خودمو به خودت سپردما..منو صحیح و سالم تحویله رایان و رادوین بده..من تازه عاشق شدم نذار ناکام راهیه اون دنیا بشم.. هنوز کلی ارزو تو دلم تلنبار شده..بذار بهشون برسم بعد.. اخه اینجوری عُقده ای میرم اون دنیاها..دلت میاد؟!. همانطور که زیر لب با خودش زمزمه می کرد متوجه شد که مرد با یک قدم دیگرکه بردارد درست کنارش قرار میگیرد.. چاره ای نبود..باید مبارزه می کرد..با پا محکم به زیر دستش زد..مرد به عقب افتاد ولی اسلحه هنوز تو دستاش بود..گیج ومنگ به راشا نگاه می کرد..اسلحه ش را نشانه گرفت ولی همزمان با شلیکی که کرد راشا با پا به پهلویش ضربه زد..گلوله خلاف رفت وبه راشا اصابت نکرد.. با یک جست از روی زمین بلند شد..دستانش را مشت کرد و به حالتی تدافعی جلوی صورتش گرفت..راشا هم گارد گرفت و درست رو به روی مرد ایستاد.. مرد با پایش یک حرکته حرفه ای را اجرا کرد وهمزمان چرخید..راشا سرش را دزدید و با مشت به شکم مرد ضربه زد..مرد نالید ولی دست بردار نبود..ظاهرا از دیگر مردانی که در انجا بودند قوی تر بود.. مرد مشتش را به طرف صورت راشا برد که راشا نتوانست به موقع عمل کند و مشت به زیر چشمش خورد..از درد نالید و دستش را به روی صورتش گذاشت.. مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پا به پهلوی او ضربه زد..راشا روی زمین افتاد..به خودش می پیچید.. مرد زیر لب ناسزا می گفت و همانطور که به پهلویش ضربه میزد فحش های رکیکی به زبان می اورد .. در این بین حرفی زد که باعث شد راشا با عصبانیت نگاهش کند.. بی پدر و مادر..پاشو دیگه..پاشو از خودت دفاع کن..حرومزاده ی عوضی.. راشا دندان هایش را به روی هم سایید..خون جلوی چشمانش را گرفته بود..روی پدر ومادرش حساس بود.. با فریادی خفه از جایش بلند شد و همزمان با پا به حالته چرخشی زیر پای مرد زد..مرد که انتظاره این حرکت را نداشت به پشت روی زمین افتاد..راشا وقت را از دست نداد و با زانو روی شکمش نشست..از درد فریاد زد..دستش را روی دهان مرد گذاشت و فشرد.. زیر لب غرید: خفه شو کثافت..به من میگی حرومزاد، آره؟!.. مشتی محکم به صورتش زد..با ارنجش به گردن او ضربه زد..ولی هنوز هم بهوش بود و از درد به خود می پیچید.. خیلی سگ جونی..می دونستی عوضی؟..ولی نشونت میدم.. دیگر هیچ استرس و اضطرابی نداشت..بلندش کرد..بی حال رو به روی راشا ایستاده بود..توانه مقاومت نداشت.. راشا به زیر شکمش ضربه زد..مرد که خم شد ضربه ی بعدی را به پشت گردنش وارد کرد..اینبار بیهوش روی زمین افتاد.. در حالی که نفس نفس می زد با لگد به پهلوی مرد ضربه زد و زیر لب گفت: رذل.. دستانش را کشید وجسم بی جانش را پشت میز مخفی کرد.. نگاهش به مانتورها افتاد..بدونه فوت وقت به طرف سیستم و تجهیزاتشان رفت..همه ی انها را از کار انداخت..سیستم به کل خاموش شد.. با احتیاط از اتاق بیرون رفت..قرارشان پشت همان دیوار بود.. بالای زیرزمین ایستاده بودند..صدای خسرو واضح به گوش رسید.. https://eitaa.com/manifest/2508 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت162 🔴مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره ب
🔴" تانیا "👇👇 نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت .. با خشم داد زد: بهتره هر چی که میگم گوش کنید..این به نفعه هر سه شماست.. عین گرگه وحشی به طرفمون هجوم اوردن و زیر بازومونو گرفتن..هر سه تقلا می کردیم وجیغ می کشیدیم.. پرتمون کردن رو صندلی..جلومون یه میز بود که یه برگ کاغذ همراه خودکار گذاشت روش..از زور ترس و وحشت نفس نفس می زدم..رنگه هر سه مون پریده بود.. فریاد زد وبه برگه اشاره کرد.. امضا کنید..د یالا.. ترلان و تارا سراشون رو به نشونه ی "نه" تکون دادن.. من هم که کمی جراتم بیشتر بود لرزون گفتم:خیلی پستی..این همه سال فکر می کردم عموی ما هستی و با اینکه مغروری ولی صلاحه برادرزاده هات رو می خوای ولی الان.. داد زد: خفه شو..من عموی هیچ کدوم ازشماها نیستم..اون پدره عوضیتون هم با من نسبته برادری نداشت..اون اضافی بود..تو خانواده ی ما پدر شماها یه فرده کاملا زیادی محسوب می شد..البته جلوی چشم من اینطور بود همه عاشقش بودن..در کسری از ثانیه هر چی که می خواست فراهم می شد..اون پست فطرت همه چیزه منو ازم گرفت.. انگشت اشاره ش رو به طرف ما نشونه گرفت .. ولی دیگه تموم شد..پدرتون که مرد تو فکره این بودم یه جوری شماها رو هم از سر خودم باز کنم..روهان تو رو میخواست.. اون هم می تونست کمکم کنه..بهش قوله تو رو داده بودم..که اگرهمه چیز خوب پیش بره تو رو به دست میاره..خواستم تارا عروسم بشه که اینجوری و به این بهانه بکشونمش سمت خودم و خانواده م..ولی این کارهم عملی نشد..نه سروش خواست و نه این دختره ی کله شق..ولی این بازی رو به پایانه..با هر امضای شما سه نفر من به کل داراییتون دست پیدا می کنم.. تارا با ترس و هق هق گفت:اونوقت..چه بلایی..به سرمون میاری؟!.. کمی نگامون کرد..دیوانه وار قهقهه زد وسرشو تکون داد.. - من با شماها هیچ نسبتی ندارم..برام هم مهم نیست چه بلایی به سرتون میاد..پس.. داد زدم: عوضی ما هنوز هم برادرزاده هاتیم..چطور می تونی همچین معامله ای رو باهامون بکنی؟.. بلندتر از من فریاد زد: من برادر ندارم..شماها هم با من نسبتی ندارید..براتون مرگ رو در نظر گرفتم ولی حیفه که همینجوری بمیرید.. به روهان اشاره کرد..کنارش ایستاده بود و با پوزخند تو چشمای من زل زده بود .. روهان کمکه زیادی بهم کرده..حقش نیست همینجوری ازت بگذره..به هر حال..باید یه جورایی آرومش کنی.. با نفرت به هر دوشون نگاه کردم..می دونستم منظورش چیه.. خدایا چقدر این مرد پست وعوضی بود ..پول چه کارایی که نمی کرد..همینطور که باعث شده بود عموی ما..عموی ناتنی ما چنین کاری رو باهامون بکنه..به راحتی بذاره یه مرد نزدیکمون بشه و.. خدایا پستی و رذالت تا به کی؟!..همیشه به خاطر پول..پول ..و باز هم پول.. به ترلان و تارا که چسبیده بودن به من نگاه کرد و با پوزخنده خاصی گفت: واسه شماها هم کم نمیذارم نگران نباشید..بالا به اندازه ی کافی ادم دارم که خوب بلدن باهاتون چکار کنن.. بلند زد زیر خنده وسرشو تکون داد..تارا سرشو رو شونه م گذاشته بود و گریه می کرد..ترلان هم می لرزید و من هم اشک میریختم و هم با نفرت نگاش می کردم..لرزش بدنم از ترس نبود از این همه رذالت بود که داشتم به چشم می دیدم.. یه دفعه به طرفمون اومد و زیر بازوی تارا رو گرفت..کشیدش سمت خودش..تارا بلند جیغ می کشید و تقلا می کرد از بغلش بیاد بیرون..من وترلان هم جیغ و داد راه انداخته بودیم که اسلحه ش رو گذاشت رو شقیقه ی تارا..هر سه لال شدیم وبا وحشت نگاش کردیم.. داد زد: بشینید سرجاتون..وگرنه با یه تیر خلاصش می کنم.. آروم نشستیم..ترلان با هق هق گفت:چکارش داری عوضی..ولش کن.. - -باشه..ولش می کنم..ولی بعد از اینکه اون برگه رو امضا کردید..د یالا تا کارشو نساختم.. چشمامو بستم..اشک صورتمو خیس کرده بود..چشمامو که باز کردم برگه رو از پشته پرده ی اشک تار میدیدم..خودکار رو برداشتم..چند قطره اشکم به روی برگه چکید..هق هقمو خفه کردم..از این ادم هرکاری ساخته بود.. با دستای لرزونم امضا کردم..خودکار رو گذاشتم رو برگه و با پشت دست اشکامو پاک کردم..جون خواهرم در خطر بود..باید برای نجاته جونش هر کاری می کردم..پول و ثروت که چیزی نبود..حتی شده باشه جونم رو هم براشون میدم..ما که کسی رو جز هم نداریم.. ترلان هم مثل من با بغض و اشک امضا کرد.. خوبه..اگر می دونستم با این روش زودتر دست به کار می شید از اول همین کارو می کردم.. تارا رو پرت کرد طرفمون..گرفتمش تو بغلم..بلندبلند گریه می کرد..سعی داشتم ارومش کنم.. اسلحه ش رو به طرفه من و ترلان نشونه گرفت..رو به تارا داد زد: امضا کن.. تارا سرشو از تو بغلم بیرون اورد..دستش سرد و یخ زده بود..تنش می لرزید..خودکارو برداشت.. دستشو تو دستم گرفتم..نگام کرد.. آروم باش عزیزم..آروم باش.. سرشو تکون داد..اون هم امضا کرد.. https://eitaa.com/manifest/2515 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت163 🔴" تانیا "👇👇 نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت .. با خشم داد زد: بهتره هر چی ک
روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت لبخند زد وسرشو تکون داد.. عالیه.. برگه رو گذاشت تو جیبش و به روهان نگاه کرد.. من میرم بالا بچه ها رو می فرستم پیشتون..دیگه اینجا کاری ندارم.. به ما اشاره کرد وبا لبخنده مرموزی ادامه داد: خوش باشید.. روهان: قرارمون که یادت نرفته؟..اون جواهرات ماله منه.. نه پسر..قرارمون سرجاشه..بعد با هم حرف می زنیم.. باشه.. نگاهی به ما انداخت و از زیرزمین بیرون رفت .. بعد از رفتن خسرو روهان موبایلشو در اورد و شماره گرفت.. الو..بیژن چکار می کنی؟!......چرا از خونه رفتی بیرون؟مگه.......خیلی خب..رسیدی با یکی دیگه از بچه ها بیاین تو زیرزمین...... باشه........تموم شد بیاین...........من منتظرم...... گوشیش رو قطع کرد وبا لبخنده نفرت انگیزی نگامون کرد..اینبار نگاهش تنها روی من نبود..به ترلان و تارا هم بدجور نگاه می کرد.. از طرفی ذهنم بدجور درگیره جواهراتی که ازشون حرف می زد بود..باید سر در می اوردم.. بی مقدمه و جدی پرسیدم: قضیه ی جواهرات چیه؟!.. کمی نگام کرد..با پوزخند گفت:جواهراتی که گردنبنده مادرت هم جزوشونه..اون میراثه خانوادگیه شماست..پدرت خودش پیش من گذاشته بود..تا تونستم اعتمادش رو به خودم جلب کردم..انقدری که منو جای پسرخودش می دید و بهم اطمینان کامل داشت..اون جواهرات رو دسته من به عنوان امانت گذاشت..ولی مرگ بهش این فرصت رو نداد که بخواد ازم پس بگیره.. با خسرو قرار گذاشتم که در قباله تصاحبه داراییه شما اون جواهرات رو بده به من..خب جزو میراثه خانوادگی اون هم می شد..قبول کرد..و حالا اون جواهرات تموم و کمال ماله منه.. با نفرت گفتم: مگه چقدر بود که بخاطرش اینکارو کردی؟.. - هه..چقدر؟!..به میلیارد فکر کن..بالای 5 میلیارد.. دهان هر سه ی ما از تعجب باز موند..یه همچین میراثه گرانبهایی رو پدرم سپرده بود دسته این لاشخور؟!..چطور بهش اعتماد کرده بود؟!..می دونستم پدرم مرده ساده و زود باوریه..ولی نه تا اینقدر که بخواد میراثمون رو امانت پیشه این نامرد بذاره.. معلوم بود درسشو خوب بلده..عمو خسرو با اون همه زیاده خواهی و حرص و طمع چطور راضی شده بود جواهرات رو بهش ببخشه؟!..یه جای کار می لنگید.. صدای قدمهایی رو شنیدیم..باز ترس و وحشت وجودمون رو پر کرد..نگاهه پر از هراسمون به در زیرزمین بود..روهان نگاهش روی ما بود و پشت به در زیرزمین ایستاده بود.. داد زد: اومدید؟..بیاید که قراره کلی خوش بگذرونیم.. هر سه ی ما با چشمان گرد شده به درگاهه زیرزمین نگاه می کردیم که رادوین و رایان و راشا اونجا ایستاده بودند.. صورت راشا و رایان از زور خشم سرخ شده بود..رادوین دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد.. با یک حرکت دستشو حلقه کرد دور گردن روهان و محکم فشار داد..رایان و راشا روبه روش ایستادند ..رایان با مشت محکم زد تو شکمش..روهان شوکه شده بود..خبر نداشت به جای همدستاش پسرا پشته سرش ایستادند.. رایان داد زد: کثافته اشغال..چه غلطی می خواستی بکنی؟..هان؟.. راشا با خشم مشته محکمی تو صورتش کوبید و فریاد زد: که خوش بگذرونین اره؟..خب پس صبر کن..چون قراره بیشتر از اینا بهت خوش بگذره.. رادوین حلقه ی دستشو تنگ تر کرد..ترسیدم بکشش کار دسته خودش بده..ترلان و تارا پشتم وایساده بودند..سریع رفتم سمت رادوین.. رادوین ولش کن..کشتیش.. - با خشم غرید: ساکت شو تانیا..بدتر از مرگ حقشه.. به بلوزش چنگ زدم: نکن رادوین..بدبخت می شیم..نکن..خواهش می کنم.. نگام کرد..التماس رو تو چشمام دید..فکش منقبض شده بود و شعله های اتش از چشمای ابی خوش رنگش زبانه می کشید..سرخ شده بود و ابی چشماش پررنگ تر به چشم می اومد..خدایا چقدر عصبانی بود.. رایان و راشا همینطور با مشت ولگد افتاده بودن به جونه روهان..رادوین اروم ولش کرد..نفس نفس می زد.. بسه..ولش کنید.. روهان بی جون و نالان رو زمین افتاد..به رادوین نگاه کردم..انگار کلافه بود..دستی به صورتش کشید..چشماشو چند بار بست و باز کرد..اخر طاقت نیاورد یه عربده کشید وهمچین محکم با پا کوبوند تو پهلوی روهان که فریاد گوشخراشش تو کل زیرزمین پیچید.. رادوین داد زد: اینو زدم تا یادت بمونه که رذالت و نامردیت رو هر جا و توی هر خراب شده ای به رخه چند تا دختر نکشی..پست فطرت .. راشا بازوشو گرفت و گفت: بریم رادوین..داره دیر میشه... 2 تاشون بیرونن اگه زود نجنبیم سر و کله شون پیدا میشه.. رایان هم دستشو کشید..ولی نگاهه خشمگین رادوین به روی صورته جمع شده از درده روهان بود.. هر سه رفتیم بیرون..رایان دست ترلان رو گرفته بود و راشا هم دسته تارا رو..فقط من و رادوین جدا از هم می دویدیم.. نمی دونم چی شد..حواسم به رو به رو بود که یه سنگه بزرگ از زیر پام در رفت و خوردم زمین..وای همه ی جونم که درد می کرد دیگه بدتر شدم.. https://eitaa.com/manifest/2520 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت164 روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت
🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد..نگاش کردم..رادوین بود..اخمه غلیظی به روی پیشونیش داشت ولی نگاهش گرم و اروم بود.. چیزیت که نشد؟.. -نه..خوبم.. - دستش و اورد جلو و دستمو محکم تو دست گرم و مردونه ش گرفت .. می تونی راه بیای؟.. اره..بریم.. نه.. با تعجب نگاش کردم.. تو با بچه ها برو..من یه کاره نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم.. با وحشت گفتم: چی؟!..رادوین بیا بریم..تو رو خدا..اینجا خطرناکه.. نه..باید خسرو رو پیداش کنم..رفت پشت خونه..تو برو منم بعد میام.. -نه من تنهات نمیذارم..به هیچ وجه.. لج نکن تانیا..برو.. -گفتم نمیرم..باهات میام..همه ی اینا به خاطره منه پس باید باهات باشم.. چند لحظه تو چشمام زل زد..به ناچار سرشو تکون داد.. رو به بچه ها که کمی اونطرف تر منتظر ما ایستاده بودن گفت: شماها برید ما هم بعد میایم.. تارا و ترلان تعجب کردن ولی پسرا که انگار از قبل همه چیزو می دونستن اروم سر تکون دادن.. رادوین رو بهشون گفت: منتظر ما نباشید..تا می تونید از اینجا دور بشید..کارم که تموم شد زنگ می زنم..فقط برید.. هر 4 نفر کمی به ما نگاه کردن..دلم می خواست خواهرامو بغل بگیرم و بهشون بگم مواظب خودشون باشن..ولی الان وقته این کارا نبود.. رایان و راشا دستشونو کشیدن و اونا رو همراه خودشون بردن.. حالا من و رادوین تنها توی این خراب شده مونده بدیم.. دستمو محکم تو دستش نگه داشت و کمی فشرد..نمی دونم چرا..ولی باهاش که بودم احساس امنیت می کردم..اینو الان میتونستم خیلی خوب درک کنم.. بریم.. سرمو تکون دادم..حرکت کرد.. اینجا چرا انقدر تاریکه؟!.. - چون دور افتاده ست..از شهر خیلی فاصله داریم.. -حتی یه کوچولو نور این اطراف نیست..نمی تونم جلومو ببینم.. اروم حرکت کن..نترس .. -مگه میشه نترسم؟!..دارم قبض روح میشم.. با حرص زیر لب گفت: خب با بچه ها بر می گشتی..چه اصراری بود که حتما با من بیای؟.. نه من.. هیسسسس.. ساکت شدم و نگاش کردم..با کنجکاوی اونطرف رو می پایید..چشم چرخوندم از روی دیوار نگاه کردم..نصفش ریخته بود..تو اون تاریکی چیز زیادی مشخص نبود.. اروم گفتم: من که چیزی نمی بینم..چی شده؟!.. یه صدایی شنیدم..مثل خش خش.. تا برگشتیم ببینم چه خبره و صدا از کجاست دیدیم یکی اسلحه به دست پشت سرمون ایستاده..از ترس جیغ زدم و سفت چسبیدم به بازوی رادوین.. یکی از همون مردا بود..با لبخنده زشت و کریهی زل زده بود به ما..از پشت سر صدای خسرو رو شنیدیم..برگشتیم..خوده عوضیش بود.. اینجا چکارمی کنی؟!..پس اون روهانِ عوضی اونجا چه غلطی می کرد؟.. با عصبانیت به طرفم اومد که با ترس پشت رادوین مخفی شدم..دستشو از پشت اورد و به حالت حفاظ دورمو گرفت..با اخم به خسرو خیره شده بود.. خسرو برگشت منو بگیره که رادوین هم همراهش برگشت و این اجازه رو بهش نداد .. همزمان بلند غرید: دستت بهش بخوره خونت حلاله.. همچین بلند و با غیض این جمله رو به زبون اورد که هم خسرو سر جاش خشک شد و هم من مات مونده بودم.. خسرو پوزخند زد:هه..تو دیگه کی هستی؟..حامی یا ناجیش؟..برو کنار بچه.. رادوین کمه کم 28 یا 29 سال سنش بود لابد جلوی چشمِ این هنوز بچه ست..کارد می زدی خونش بیرون نمیزد..با وحشت بهشون نگاه می کردم..می ترسیدم این وحشی کاری دست رادوین بده.. خسرو به طرفم اومد که رادوین محکم با ارنجش زد زیر چونه ش..مرد اسلحه ش رو نشونه گرفت و خواست شلیک کنه که رادوین منو همراه خودش خم کرد و زد زیر پاش ..مرد به پشت پهن شد رو زمین و صدای فریادش بلند شد.. رادوین فرز اسلحه ش رو از تو دستش کشید..ظاهرا پشت سر مرد یه سنگ بوده که حالا سرش با اون سنگ برخورد کرده بود و خون به شدت بیرون می زد ..با چندش رومو برگردوندم.. خسرو پشت سرش بود..رادوین برگشت طرفش ولی همزمان من جیغ کشیدم و..دیر شده بود..خسرو چاقوش رو فرو کرد تو کتفه رادوین..از درد بلند نالید ..منم پشت سر هم جیغ می کشیدم وصداش می زدم..خدایا چرا به خسرو توجه نکردم؟..نگام همه ش به رادوین و اون مرد بود و ندیدم که خسرو تو دستش چاقو داره.. اون یارو هم بیهوش روی زمین افتاده بود..به درک..پست فطرتا.. کتفش و چسبید..از لای دستش خون بیرون می زد..چشماشو جمع کرده بود و محکم روی هم فشار می داد..بازوشو گرفتم.. با گریه صداش زدم.. رادوین..حالت خوبه؟..رادوین.. سرشو تکون داد..ولی نگام نکرد که ببینم حالش چطوره..مطمئنا خوب نبود و درد داشت..نفس نفس می زد..یهو چشماشو تا اخرین حد باز کرد و با نعره از جاش بلند شد..با وحشت نگاش کردم..به طرف خسرو یورش برد و یقه ش رو چسبید..تا خسرو بخواد به خودش بیاد رادوین با زانوش محکم کوبید زیر شکمش..نالید و خم شد..چاقوش افتاد رو زمین..سریع برش داشتم که یه وقت نخواد باهاش کاری بکنه.. https://eitaa.com/manifest/2525 قسمت بعد
🍂🍁🍂🍁🍂 سلام دوستان رمان جدید در حال بررسی هست به زودی در روزهای آینده آماده میشه 🍂🍁🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت165 🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و
🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد داره سره اون عوضی خالی کنه..دست سالمش رو مشت کرد و محکم زد پشت گردن خسرو.. خسرو بی هوش افتاد تو بغلش..پرتش کرد رو زمین..رنگش پریده بود و صورتش عرق کرده بود.. نفسش بریده بود و درهمون حال گفت:..بیا اینجا..باید..جیباشو بگردیم..زود باش تانیا.. سرمو تکون دادم و سریع نشستم کنار خسرو..همه ی جیباشو گشتم..چند تا کلید..همون برگه..و یه سری وسایله شخصی مثل موبایل و دستمال و.. - کلیدا و برگه رو بردار..زود باش باید بریم تا کسی نیومده.. تند برشون داشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم..مانتوم که به کل تیکه پاره شده بود..حتی شالم هم چند جاش جرخورده بود..ولی خداروشکر شلوارم سالم بود.. صدای خش خش اومد..سریع برگشتیم..توی تاریک و روشنی دیدم که یه مرده سیاهپوش داره به طرفمون میاد.. یکی از هموناست..زود باش تانیا.. دستمو گرفت تو دستش وبلندم کرد..هر دو شروع کردیم به دویدن..به طرفمون شلیک شد..سرامون رو خم کردیم.. چون شبه سخت می تونه هدفگیری کنه..تا می تونی بدو ..باید از قسمتای تاریک رد بشیم.. نفس نفس می زدم.. اما اینجا..که..همه ش درخته..کجا ..بریم؟.. تو فقط بیا..تندتر بدو دختر.. کار دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟..اینم حرف بود می زد؟.. دست هم رو محکم گرفته بودیم و می دویدیم..انقدر که دیگه نفس برای جفتمون نمونده بود..مخصوصا رادوین که زخمی هم بود.. یه تخته سنگه بزرگ سمت راستمون بود..نالان و بی جون رفتیم طرفش..هر دو پشتش مخفی شدیم و پهن شدیم رو زمین..من از زور خستگی ناله می کردم و رادوین از درد.. چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا باید ولی نیومد..گلوم خشک شده بود.. تو جام نشستم..نگاش کردم..چشماش نیمه باز بود .. قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد و دست راستشو گذاشته بود رو شونه ش..حالش خوب نبود..نور ماه اطراف رو تا حدودی روشن کرده بود.. دیگه دنبالمون نمیاد؟.. - - میاد..ولی فعلا میره سر وقته رئیسش..اینجا هم امن نیست باید یه جوری خودمونو به جاده برسونیم.. جاده از کدوم طرفه؟.. نمی دونم..هم تاریکه و هم اینکه راه رو بلد نیستم.. پوف کردم و بی حال به سنگ تکیه دادم.. موبایلتو بده زنگ بزنم.. نالید: من حالم خوب نیست تانیا..بیا خودت از تو جیبم بردار.. کنارش رفتم..روش خم شدم..چشماش بسته بود و لباشو می گزید..می دونستم درد داره ولی باید چکار می کردم؟!.. کجاست؟.. تو جیب شلوارم..سمت راست.. دستمو بردم سمت جیبش..یه شلوار جین ابی تیره بود و چسبیده بود به پاش..هیکلش ورزیده و ورزشکاریه برای همین لباس تو تنش جذب میشه.. دستمو کردم تو جیبش..موبایلشو برداشتم ..بزرگ بود..مگه بیرون می اوووووومد؟!..هی می کشیدم باز گیر میکرد..محکم گرفتم تو دستمو کشیدمش بیرون..اخیش..بالاخره اومد بیرون.. صدای خنده ی ریزش رو شنیدم..نگاش کردم..رو لباش لبخنده محوی بود و بی صدا می خندید.. به چی می خندی؟!.. چشماشو بازکرد و نگام کرد.. هیچی.. -هیچی هم خنده داره؟!.. اره ..نداره؟.. تو دلم گفتم خدا شفات بده..ولی انگار فقط تو دلم نبود رو زبونمم اورده بودم که لبخندش پررنگ تر شد.. چپ چپ نگاش کردم ..به ارومی گفت: قلقلکم اومد..واسه همین خنده م گرفت..حالا بازم خدا شفام بده؟.. اول یه کم نگاش کردم..اوه اوه..لبمو اروم گزیدم..وای خاک تو سرم داشتم قلقلکش می دادممممم؟!..دیگه چی؟!.. سرمو کردم تو گوشی تا نگاشو حس نکنم ولی سنگینیش روم بود و خیلی راحت حسش می کردم.. اَکه هی.. چی شد؟!.. آنتن نمیده..حالا چکار کنیم؟.. پاشو همین نزدیکی بچرخ شاید انتن داد.. همین کارو هم کردم ولی بی فایده بود.. نمیده.. جوابی نداد..نگاش کردم..چشماش بسته بود..ترسیدم..وای خدا ..نکنه مرده؟!.. کنارش نشستم ونسبتا بلند صداش زدم..زیر لب گفت: زنده م..انقدر جیغ و داد نکن میریزن سرمون.. وااااای من که مردم و زنده شدم..چرا چشماتو بستی؟.. فقط لبخنده بی جونی تحویلم داد..باید یه کاری می کردم..این جوری نمی شد.. دستش هنوز رو شونه ش بود..نگاش کردم..دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم..از روی زخم برش داشتم..چشماش باز شد و نگام کرد..بی توجه به نگاه خیره ش زخمشو نگاه کردم.. تاریک بود و نمی تونستم واضح ببینم..نور موبایل رو انداختم رو کتفش..بلوزش کمی جر خورده بود..لبه های پارگی رو با انگشت گرفتم و باز کردم..نگام به زخمش افتاد..بریدگیش به اندازه ی قطر همون چاقو بود..یعنی زیاد نبود ولی عمقش رو نمی دونستم چقدره..احتمال می دادم کم باشه..چون دیگه خونریزی نداشت..مطمئنا این بی حالیش هم به خاطر خونیه که از دست داده.. خون ریزی نداری.. می دونم..سطحی بود..ولی سوزش و دردش بدجوره.. -نمی تونی تا صبح طاقت بیاری؟.. چرا می تونم..این که یه زخم معمولیه..چیزی نیست..کمکم کن بشینم.. باشه.. https://eitaa.com/manifest/2526 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت166 🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد دا
🔴زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه دادیم..سردم شده بود..مانتوم که پاره بود و زیرش هم یه تیشرته نازک تنم بود.. چند تا برگه تمیز پیدا کن بیار.. واسه چی؟!.. زخمم رو ببیندم تا عفونی نشده.. سرمو تکون دادم و بلند شدم..حالا برگ تمیز از کجا گیر بیارم؟!..اینجا به خاطر درختای زیادی که اطرافمون بود برگ هم بود ولی اینکه تمیز هستن یا نه..نمی دونم.. همون طرفا چند تا برگه سبز و تمیز از یه بوته کندم..ولی بازم شک داشتم که تمیز باشه..با لباسم پاکش کردم.. پیدا کردی؟.. اره..ایناست.. خوبه ..بده من.. ولی مطمئن نیستم تمیز باشن..فقط با لباسم پاک کردم.. مهم نیست..از هیچی بهتره.. دادم دستش..گرفت تو مشتش و بلوزشو در اورد..بلوزش پاییزه بود به رنگ سرمه ای..به رکابی مشکی هم تنش بود... نیم نگاهی به زخم انداخت..برگ رو گذاشت روش..اخماشو جمع کرد.. بیا از تو جیب چپم یه دستمال هست بده بهم.. کمی مکث کردم ..نگام کرد..با تعجب گفت: چیه؟!..زود باش دختر یخ کردم.. تو دلم گفتم باز دست کنم تو جیبش قلقلکی میشه می زنه زیر خنده..اون موقع رو زمین خوابیده بود کاری نداشت الان که نشسته برم دست کنم تو جیبش یه جورایی نافرم بود اخه..ولی چه میشه کرد.. کنارش نشستم..دستمو بردم سمت جیبش..بازم همون سنگینی نگاهش ..دستم ناخداگاه می لرزید..حالا یا از سرما بود یا از هیجان !ولی چرا هیجان؟!..جواب سواله خودمو ندادم..چون جوابی براش وجود نداشت.. نوک انگشتم به دستماله نرم و لطیفی خورد..کشیدمش بیرون..نگاش کردم و دستمال رو گرفتم جلوش..نگاش میخه من بود و لباش خندون..انگار دیگه اثری از درد تو صورتش نبود..چرا اینجوری می کنه؟!.. دستمال رو جلوی صورتش تکون دادم.. به خودش اومد.. بگیرش دیگه.. گرفت و بست دور بازوش..یه دستمال سفید و نسبتا بزرگ بود.. گره ش رو تو بزن..نمی تونم.. رفتم جلو..گوشه های دستمال رو گرفتم و محکم گره زدم..دستمو گرفت..بی حرکت موندم..نگاش کردم.. با درد گفت: آرومتر.. نگام تو نگاش مونده بود..اروم سرمو تکون دادم..چشم چرخوندم و کشیدم عقب.. بلوزش رو تنش کرد..ولی من از سرما در حال منجمد شدن بودم.. تازه پاییز شده بود و این موقع از شب این مناطق کمی سرد می شد..با اینکه نمی دونستم دقیق کجاییم ولی بدجور یخ کرده بودم.. خودمو بغل کردم و مچاله شدم گوشه ی تخته سنگ..نگاش کردم..داشت با گوشیش ور می رفت.. با حرص پرتش کرد کنارش و زیر لب گفت: لعنتی... آنتن نمیده.. پوزخند زدم ..اطرف رو نگاه کردم..همه ش سیاهی بود و درخت.. ساعت چنده؟.. خودت نداری؟.. باز شده..فکر کنم تو همون زیرزمین افتاده.. به ساعت گوشیش نگاه کرد.. 5:20 چی؟!..پس هنوز تا سپیده خیلی مونده.. ظاهرا که همینطوره.. -ولی من تا اون موقع قندیل می بندم.. نگام کرد.. سردته؟!.. نگاش کردم.. اره..خیلی.. چند لحظه تو چشمام خیره شد..حس کردم بیش از حد سردم شده..با چشمای گشاد شده از تعجب نگاش کردم..بلوزشو در اورد و گرفت جلوم.. بگیر تنت کن ..گرمت می کنه.. به هیچ وجه.. تعجب کرد.. چرا؟!.. -خودت چی؟..هیچی تنت نیست.. - -مهم نیست..بدن من مقاوم تر از تو .. نه نمی خوام..خودت بپوش..من با همین لباسام یه جوری کنار میام.. دختر لجبازی نکن..بپوش وگرنه از حال میری.. چه ربطی داره؟!.. خب انقدر می لرزی که بی حس میشی و بعد هم.. -ولی اینجوری تو هم مریض میشی..نمی پوشم..اصرار نکن.. اگر به خاطر خون روش میگی خشک شده .. -نه..به خاطره خودت میگم ..انقدر سردمه که اون چیزاش مهم نیست.. مکث کرد..لباشو جمع کرد..یعنی که " خیلی خب هر جور راحتی".. ولی من اینجوری راحت تر بودم تا اینکه ببینم خودش داره از سرما می لرزه و به خاطر من اینکارو می کنه.. بازوهامو بغل کردم..سرمو گذاشتم رو زانوم..خودمو تکون می دادم تا یه جورایی گرم بشم ولی فایده نداشت.. از جام بلند شدم..هم گرسنه م بود و هم اینکه حالی واسه راه رفتن نداشتم..ولی باید تحرک داشته باشم تا بتونم خودمو کمی گرم کنم.. تو جام ورجه وورجه می کردم..بالا و پایین می پریدم..دوی اهسته و.. کلا تلاشم بر این بود بدنمو گرم کنم..اون هم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد.. الان گرم شدی؟.. -نه..هنوز..تازه اولشه.. بازم هر کاری کنی گرم شدنِ بدنت برای چند دقیقه ست..تا کی می خوای بالا و پایین بپری؟.. در جا ایستادم..راست می گفت..اگر هم بخوام خودمو اینجوری گرم کنم باید مرتب تحرک داشته باشم که اینجوریش هم با خستگی از حال می رفتم.. نفس زنان به تنه ی درخت تکیه دادم..پشتم نشسته بود..سرمو رو به اسمون بلند کردم..سیاه..تاریک..ماه توی این سیاهی درخشندگی خاصی داشت.. بازوهامو بغل گرفتم..چرا این منطقه انقدر سرده؟..مگه کجاییم؟..مطمئنم خارج از شهر هستیم ولی دقیقا تو ناکجا آباد.. https://eitaa.com/manifest/2541 قسمت بعد
🍃🌺🍃🌺🍃🌺 سلام دوستان رمان جدید آماده شده براتون یه رمان عالی که داستانش با تموم داستانهای عاشقانه متفاوته و از همون قسمت اول جذابه نویسنده این اثر خانم یثربی هستن که آثارشون بسیار ادبی و هنری و شناسنامه دار هستن. که از امروز ارائه میشه 🔴رمان هم تقریبا این ماه تموم میشه و رمان جایگزینش انتخاب شده به جرات میتونم بگم رمان جایگزین بسیار عاشقانه و عمیق هست و قلم نویسنده جوریه که خواننده احساس میکنه خودش جای شخصیت اصلی رمان هست این رمان که اسمشو فعلا نمیگم جزو ۵ رمان برتر عاشقانه ایرانی هست که چاپ هم شده، و نویسنده این رمان واقعا حرفه ای هست و کتابای متعددی هم نوشته که بهترین و پرطرفدارترین رمانش رو براتون در نظر گرفتیم 🍃🌺🍂🌺🍂🌺🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت167 🔴زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه
🔴یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه.. خواستم برگردم که نذاشت..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..با اینکارش اون گرما هم بیشتر شد..ناخداگاه چشمامو بستم..تنم یه جورایی مور مور شده بود.. حس اینکه تنت یخ زده باشه و یهو تو معرض گرما قرار بگیری..اون حس رو داشتم..یه لذته خاص.. خدایا چرا تنش انقدر گرمه؟.. دستشو دور کمرم حلقه و روی شکمم قفلش کرده بود..کف دستای سردم رو به روی دستای گرمش گذاشتم..به ارومی دستامو کشید تو دستش و..گرم شدم..همه ی وجودم به اتیش کشیده شد.. هیچ حرکتی نمی کردم..فقط از پشت تو اغوشش بودم..گرم و..یه جورایی لذتبخش بود.. خدایا چرا اینا رو میگم؟..چرا باید بگم لذتبخش؟..باید بگم فقط گرما داشت و..همین..ولی نه..برام لذت هم داشت..لذتی که توی سرمای زمستون..وقتی که بیرون تا کمر برف نشسته تو حسه سرما کنی و بچپی زیر پتوی گرم درست کنار شومینه و اون گرما رو با لذت بکشی تو خودت..و من الان داشتم همین حس رو تجربه می کردم..حسی پر از گرما و سراسر لذت و..هیجان..حالا که لرزشی نداشتم یه جورایی شده بودم.. نفسهام بلند شده بود..قلبم این گرما رو حس کرد و حالا محکمتر و بلندتر خودش رو به سینه م می کوبید.. لباشو اورد زیر گوشم..حالا این نفس های داغش بود که حرارته بدنم رو بالاتر می برد.. اروم گفت: دیگه سردت نیست؟.. زمزمه کردم:نه..گرم شدم..ولی.. ولی چی؟!.. می خواستم بگم ولم کن دارم اتیش می گیرم..تنت انقدر داغه که همه ی وجودمو به اتیش می کشه.. ولی زبونم نچرخید که اینا رو بهش بگم..در عوض سکوت کردم..انگار فهمید که علاقه ای به ادامه دادن جمله م ندارم..چون اون هم دیگه چیزی نگفت.. دستمو بردارم؟.. چشمامو باز کردم..دستشو برداره؟!..نه..نمی خواستم..ولی چرا؟!..چرا نخوام که ازم جدا بشه؟..چرا حس می کردم تو اغوشش دنیایی ارامش نهفته که وقتی بهم نزدیکه می تونم لمسش کنم؟..اره..شاید برای این ارامشه که نمی خوام ازم فاصله بگیره.. ولی این هم که درست نبود..ای کاش.. بسه تانیا..چرا اینجوری شدی؟..چرا داری چرت و پرت به هم می بافی ؟..خودت هم می دونی اینکه الان تو اغوشش هستی درست نیست..چون سردته اینکارو کرد ولی بازم.. خدایا گیج شدم..اخه چه مرگمه؟..خودم ازخودم چی می خوام؟..از رادوین چی؟..اون.. به زیبایی اسممو صدا زد..جوری که مردم و زنده شدم.. تانیا.. اب دهانمو قورت دادم..گلوم خشکه خشک بود.. ب..بله.. حالت خوبه؟!..حس می کنم بازم داری می لرزی.. اره می لرزیدم..ولی این لرزش کجا و اون کجا..این لرزش همه چی توش داشت..هر چیزی که من رو به ارامش میرسوند رو در خودش جای داده بود.. خ..خوبم..ممنون..میشه ولم کنی؟.. مکث کوتاهی کرد..حلقه ی دستاش شل شد..انگار نمی خواست یهو دستشو برداره..اروم اروم شلش می کرد..جوری که حتم داشتم مُرَدَده..ولی نمی تونستم اینکارو بکنم..نمی شد که اینجوری باشه..وگرنه..وگرنه و کوفت تانیا..د تمومش کن..چت شده تو؟.. بالاخره ازم جدا شد..ولی قسم می خورم که تا ازم دور شد یه سرمای بد سرتا پام رو فرا گرفت..انگار وسطه یه عالمه برف ایستادی و یه سوزه بد به صورتت شلاق می زنه و تو رو به لرزه میندازه..این لرزش انقدر محسوس بود که اونم تونست حسش کنه..چون فاصله ش باهام خیلی کم بود و .. سفت خودمو بغل کردم..وای چقدر سرده..این سرمای بی سابقه از چیه؟..رو چه حسابی بذارمش؟..چرا انقدر گیج و منگم؟.. دیگه طاقت نداشتم..باید یه اتیشی چیزی روشن می کردیم..اینجوری که نمیشه.. تند برگشتم تا بهش بگم که ..هنوز کامل برنگشته بودم محکم رفتم تو سینه ش و برای اینکه پس نیافتم دستاشو دورم گرفت..فاصله ش باهام خیلی کم بود برای همین این اتفاق افتاد..حالا تمام رخ رو به روی هم بودیم..جرات نداشتیم پلک بزنیم.. چرا؟..چرا حتی توانه پلک زدن نداشتم..چرا مات مونده بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای درخشان و ابیش؟..چشمایی که زیر نورِ کمی که از ماه به اطراف می تابید تیره تر شده بود.. به خودم اومدم..ولی اون هنوز تو حال خودش بود..دستم روی سینه ش بود و دست اون روی کمرم.. نگاهمو اوردم پایین و به یقه ش خیره شدم.. میشه اتیش روشن کنیم؟!.. جوابی بهم نداد..باز نگاش کردم..چشم ازم بر نمی داشت..خنده م گرفته بود..حالا که حاله خودمو می فهمیدم به حرکاته اون می خندیدم.. جلوی چشمش یه بشکن زدم.. پرید..خنده م بلندتر شد..با لبخند بهم خیره شده بود..دستشو برداشت..ازم فاصله گرفت..دستمو گرفتم جلوی دهنم و همونجورکه می خندیدم نگاش کردم.. چیزی گفتی؟ !.. نه..چطور؟.. داشتم سر به سرش می ذاشتم.. حس کردم یه چیزی گفتی.. خب اگه گفته باشم که باید می شنیدی..پس.. اخه حواسم نبود..باشه بی خیال.. دلم می خواست ازش بپرسم حواست کجا بود؟..ولی چون گفت بی خیال منم مثل بچه های حرف گوش کن دیگه بیخیالش شدم... https://eitaa.com/manifest/2554 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت168 🔴یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه.. خواستم برگردم
🔴میشه آتیش روشن کنیم؟.. به تخته سنگ تکیه داد.. نه نمیشه.. اخه چرا؟!.. چون ممکنه ردمونو پیدا کنن..همین الان هم دیر شده..باید بریم.. با تعجب گفتم: کجا بریم؟!.. مگه راهو بلدی؟!.. نه ..ولی از اینکه یه جا وایسیم بعد بیان پیدامون کنن که بهتره..اینطور نیست؟.. حق با اون بود..اینجوری هم کاری از پیش نمی رفت.. حرکت کرد..پشت سرش رفتم..ولی اون دستمو گرفت..نگاش کردم.. نگاهمو که روی خودش دید گفت: اینجوری خیالم راحت تره..معلوم نیست چی می خواد بشه..باید با هم باشیم.. دیگه چیزی نگفت من هم در سکوت همراهیش کردم.. انقدر راه رفته بودیم که دیگه نا نداشتم چشمامو باز نگه دارم..ولی اون همچنان ادامه می داد..خواستم غرغر کنم که صدای شرشر اب شنیدیم.. رادوین قدم هاشو تندتر برداشت.. هی اروم..خسته شدم.. مگه نمی شنوی؟..صدای آبه.. خب که چی؟!.. بیا تا بفهمی.. از لا به لای درختا رد شدیم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..برای همین فضای اطرافمون کمی روشن شده بود..چند تا از بوته های بلندی که جلوی راهمونو گرفته بودن رو کنار زد.. مات و مبهوت به رو به روم نگاه می کردم..یه پُل چوبی و عریض روی رودخونه نصب شده بود.. باید از روی این پل رد شیم؟!.. - اره..بیا.. دستمو کشیدم عقب..ایستاد و نگام کرد.. باز چی شده؟!.. - رادوین من نمیام..میترسم.. آخه چرا؟!..ترست دیگه واسه چیه؟.. خاطره ی خوبی از این پل ها ندارم..نمیام.. آروم خندید.. دختره خوب این چه حرفیه که می زنی؟..این پل ترس نداره..فقط باید اروم حرکت کنی..برای اینکه سرت گیج نره پایین رو هم نگاه کن..بیا من کمکت می کنم.. دستمو گرفت و اروم کشید.. نه نه رادوین..من می ترسم.. بیا ترس نداره..من باهاتم.. نگاش کردم..لبخندش..نگاهش و لحنه کلامش ارامشه خاصی در خودش داشت..جوری که عینه ادمای مسخ شده دنبالش قدم بر می داشتم..بهش اعتماد کردم..اون گفت کمکم می کنه و باهامه پس ترسی وجود نداره.. من از جلو می رفتم و اون پشت سرم بود.. آب رودخونه تند و خروشان از زیر پل رد می شد..لبه های پل چوبی و متحرک رو گرفته بودم و آروم آروم پیش می رفتم.. یه دفعه نمی دونم چی شد با اینکه حواسم جمع بود یکی از تخته هایی که زیر پام بود شکست و پام تو پل فرو رفت.. جیغ بلندی از روی وحشت کشیدم و تو جام نشستم..پام زخمی نشده بود ولی گیر کرده بود..رادوین هراسان کنارم نشست .. چی شد؟..زخمی شدی؟.. با بغض گفتم: نه..فقط پام گیر کرده.. خیلی خب اروم باش..من درش میارم.. دستشو گذاشت رو ساقه پام که مچشو گرفتم..سرشو بلند کرد.. زل زد تو چشمای نمناکمو گفت: چیه؟!.. نکن..می ترسم.. ترس نداره دختر..می خوام پاتو در بیارم.. به هق هق افتادم..باز اون خاطراته روی پل برام تکرار شده بود.خاطراتی که الان 5 سال ازش می گذشت ولی هنوز جلوی چشمام بود.. مظلومانه تو چشماش زل زدم و گفتم: پل می شکنه نه؟..می افتیم تو رودخونه؟.. فقط نگام می کرد..نفس های داغش پوست صورتمو نوازش می کرد..ناخداگاه ترس ریخته بود تو دلم..فکر میکردم مثل 5 سال پیش الان پل می شکنه و پرت می شم تو رودخونه..اون موقع فاصله و عمقش کم بود چیزیم نشد... فقط دستم شکست... ولی الان هم همون حس رو داشتم..اینکه بازهم اون اتفاق بیافته..یه جورایی وحشت داشتم.. با لبخند ارامش بخشی گفت:اروم باش تانیا..هیچ اتفاقی نمی افته..بهت قول میدم..باشه؟.. ا..اما.. هیسسسسسس..فقط بگو باشه.. سکوت کوتاهی کردم..نگاهش می گفت بهم اعتماد کن.. اعتماد کردم و سرمو تکون دادم: باشه... لبخنده جذابی روی لباش نقش بست..ساق پامو گرفت..کمی جا به جا کرد..دو تا تخته ای که پاهای منو تو خودشون گرفته بودن رو با هر دو دست از هم جدا کرد.. پاتو بکش بیرون..زود باش.. پامو از بینشون بیرون اوردم..تخته ها رو رها کرد..با کمکش ایستادم.. راهی نمونده..با احتیاط برو.. چرا حتما باید بریم اون طرف؟!.. چون اونطرف جاده ست.. چی؟!.. اونطرف پل که بودیم یه ماشین و از دور دیدم که تو مسیره جاده حرکت می کنه..راهی نیست..زود می رسیم.. پام رو که رو زمین گذاشتم تو دلم خدا رو هزار بار شکر کردم.. دیدی چیزی نبود خانمِ ترسو؟.. اخم کمرنگی کردم و گفتم: ترسو نیستم..یه خاطره ی بد باعثش شد.. هیچی نگفت و سر تکون داد..راه افتاد..دیگه دستم تو دستش نبود..شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم.. رسیدیم کنار جاده..رادوین درست می گفت..اینطرف ماشینا رد می شدن..انقدر وایسادیم تا اینکه یه مینی بوس از اونجا رد شد..همینم غنیمت بود.. راننده نگاهی بهمون انداخت.. کی هستید؟..از کجا میاید؟.. رادوین جواب داد: من و خانمم تو جاده ماشینمون خراب شد..شب رو لا به لای درختا گذروندیم..چند نفر مزاحممون شدن..برای همین.. لباسای پاره پوره ی من صدقه گفتارش رو ثابت می کرد.. خیلی خب..سوار شید.. هر دو لبخند زدیم و تشکر کردیم..سوار شدیم.. https://eitaa.com/manifest/2555 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت169 🔴میشه آتیش روشن کنیم؟.. به تخته سنگ تکیه داد.. نه نمیشه.. اخه چرا؟!.. چون ممکنه ر
🔴کجا پیاده می شید؟.. شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم.. راننده سر تکون داد..کنار هم نشسته بودیم..با خستگی سرمو به صندلی تکیه دادم.. صداش رو زیر گوشم شنیدم..ولی چشمامو باز نکردم.. خوبی؟.. اوهوم.. دیگه چیزی نگفت..و نفهمیدم کی خوابم برد.. از حموم بیرون اومدم ..کمربند روبدوشامبرمو بستم..وای عجب حالی داد..انگار یه جونه تازه گرفته بودم.. وقتی از مینی بوس پیاده شدیم با تعجب دیدم بچه ها اونطرف خیابون تو ماشین منتظرمونن..رایان با ماشینه خودش و ترلان هم با ماشینه خودش.. وقتی از رادوین پرسیدم گفت" تو ماشین موبایلش انتن داده و به بچه ها زنگ زده..اونا هم اومدن دنبالمون..اون موقع من خواب بودم و متوجه نشدم..".. وقتی از اداره ی پلیس اومدیم بیرون و برگشتیم خونه اولین کاری که کردم تا رسیدم پریدم تو حموم..یه دوشه گرم و حسابی حالمو اساسی جا اورد.. تو اتاقم جلوی اینه ایستادم..همونطور که به خودم زل زده بودم و موهامو با حوله خشک می کردم..نگام به خودم بود ولی حواسم یه جای دیگه.. یادش افتادم..یاد نگاه ها و لبای اروم و خندونش ..صداش و گرمای نفس هاش زیر گوشم..واااای اغوشش و داغی تنش.. ناخداگاه دستم روی حوله موند..اوردم پایین و بازوهامو بغل گرفتم..درست همونجاهایی که تو اغوشش قرار گرفته بود.. چشمامو بستم..با حسش و یادش ضربان قلبم بالا رفت.. از کی اینطور میشم؟!..چرا؟!..خوب که فکر می کنم می بینم درست از وقتی که روهان اونو با چاقو زد..سرش رو تو بغلم گرفته بودم و با گریه صداش می زدم..حتی وقتی که دست روهان اسیر بودم به یادش می افتادم.. چشمامو بازکردم..این افکار چه معنایی داشت؟!.. " رادوین " کلاه حوله رو انداختم رو موهام و روی مبل نشستم.. با پلیس هماهنگ کرده بودم..ادرس اون خونه ی مخروبه رو دادم ..تانیا هم همکاری کرد و هر چی ادرس از روهان و عموش می دونست در اختیار پلیس قرار داد..دیگه بقیه ی کارا با اونا بود.. از روی حوله به شونه ی باند پیچی شده م دست کشیدم..دردی نداشت و حسش نمی کردم..توی حموم هم مراقب بودم اب روی زخم نفوذ نکنه..این زخم می تونست برام یه یادگاری باشه.. یه لیوان شیرکاکائوی گرم برای خودم ریخته بودم..از رو میز برداشتم..گرماش لذتبخش بود..نگاهم اهسته از روی لیوان بالا کشیده شد..نگاهم هدفدار نبود ولی ذهنم..حسابی درگیر بود.. یاد اون افتادم..لحظه به لحظه ای که باهاش توی اون تاریکی و بین اون درختا بودم می اومد جلوی چشمام..انگار ماتم برده بود.. دستمو به روی قلبم گذاشتم..احساس می کردم تندتر از همیشه می زنه..ولی شاید فقط یه حس بود..ولی.. ضربانش چی؟!.. بلند و محکم می کوبید و.. کلافه نفسمو دادم بیرون..ازجام بلند شدم..شیرکاکائوم رو یه ضرب سر کشیدم..داغ بود..ولی حسش نکردم..با حرص لیوان رو کوبیدم رو میز.. رفتم تو اشپزخونه..بی دلیل در یخچال رو باز کردم..ولی دنبال چی می گشتم؟!..هیچی..فقط می خواستم ذهنمو از این درگیری ازاد کنم..یا یه جورایی حواس خودمو به یه چیزه دیگه ای پرت کنم..پر بود از صدا و اسمِ تانیا و خالی از هر چیزه دیگه ای.. صدای بلند راشا از جا پروندم.. اهم اهم..خان داداش می دونی نیوتن چی گفته؟..نمی دونی؟..البته چیز خاصی هم نگفته ها منتهی تو یه بیانیه ای اعلام فرمودن که یخچال هم عینهو زمین جاذبه داره..ولی جاذبه ای که یخچال داره زمین نداره..حالا بگو چرا؟..خب اینو هنوز کشف نکرده..یعنی عمرش کفاف نداد بیچاره وگرنه حتما تا حالا گفته بود و من و امثاله من تو خماری این "چرا" ش نمی موندیم.. باز تو دلقک بازیات و از سر گرفتی؟.. رایان هم اومد تو اشپزخونه..در یخچال رو بستم و بهش تکیه دادم.. راشا به سر تا پام اشاره کرد: نچایی خان داداش.. نچ.. باشه ولی جونه من اون تو دنبالِ چی می گشتی که 1 ساعته هنوز نتونستی تو 4 تا طبقه پیداش کنی؟!.. نا محسوس لبخند زدم و رو صندلی نشستم..رایان داشت واسه خودش چای می ریخت..فنجونش و گذاشت رو میز و کنارم نشست.. رو به راشا گفتم: فضولی؟.. بلا نسبته جمع بله.. -خوبه خودتم می دونی.. انچه که عیان است چه حاجت به بیان است.. خندیدم و سر تکون دادم..بینمون رو سکوت پر کرد..باز رفته بودم تو فکر.. راشا محکم زد رو میز که چون تو حال خودم بودم از رو صندلی پریدم.. مگه مرض داری تو؟.. از هر نوعی که دلت بخواد..حالا کدومش و می خوای؟.. مکث کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: رادوین رفتین تو جنگل چی شد؟!.. اولش با تعجب بعد هم چپ چپ نگاش کردم.. دستاشو تسلیم وار برد بالا و گفت: ببین مُشت و اخم و حرص و این حرفا رو کلا غلاف کنا..من که می دونم الان دلت می خواد تفره بری ولی مگه اینکه از رو من رد بشی..بگو چی شد؟.. منظورت جنازه ست دیگه.. دور از جونم.. خندیدم..رایان هم خندید و با شیطنت رو به من گفت: تو بگو ما هم تعریف می کنیم.. از رو صندلی بلند شدم.. هیچ خبری نبود..همونایی که براتون گفتم.. همین.. https://eitaa.com/manifest/2556 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت170 🔴کجا پیاده می شید؟.. شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم.. راننده سر تکون داد..کنار
🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!.. راشا مرموز خندید: با ماشین.. ا ..خوب شد گفتی..منو بگو که فکر می کردم این همه راهو پیاده گز کردید.. خب می پرسیدی که دیگه اشتباه فکر نکنی.. خندیدم و خواستم از اشپزخونه برم بیرون که رایان صدام زد.. چیه؟!.. من و راشا می خوایم موضوعِ دزدی کردنامون و به دخترا بگیم..اینکه الان بفهمن بهتره تا بعد..لااقل یه بار تو عمرمون صداقت به خرج بدیم بد نیست.. به هر دوشون نگاه کردم..راشا با سر حرف رایان رو تایید کرد.. اتفاقا کار درستی می کنید..این تصمیمه شماست پس عملیش کنید.. رایان به راشا نگاه کرد..راشا نگام کرد وگفت: رادوین از وقتی برگشتی یا همه ش تو فکری یا اینکه کلافه ای..چیشده؟.. با این حرف راشا باز به یادش افتادم..از کی این حس بهم دست می داد؟!..تا جایی که یادم میاد هیچ وقت..ولی.. باز هم همون صحنه ها ولی از گذشته هم بود..همه رو دوره تند از جلوی چشمام رد می شدند..وقتی که جلوی روهان ازش دفاع کردم وبه خاطرش درگیر شدم..چرا اون کارو کردم؟..چرا بهم برخورده بود؟..و حالا باز هم حسی قوی تر به سراغم اومده بود.. با بشکن راشا به خودم اومدم..مات نگاشون کردم..هر دو مشکوک به روم لبخند می زدن.. اخم کردم وگفتم: چیه؟!.. هر دو زدن زیر خنده و یک صدا گفتن: عاشق شدی رررررفت.. با این حرف تو جام خشک شدم.. پوزخند زدم: توهم زدید.. راشا: دیگه تابلوتر از این نمیشه.. پشتمو بهشون کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم.. چنین چیزی نیست و نخواهد بود..رادوین و عشق؟!..هرگز این اتفاق نمی افته.. تو هال بودم که راشا از تو اشپزخونه بلند داد زد :دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ.. تو جام ایستادم..هر دوتاشون تو درگاه بودن.. رایان حرف راشا رو ادامه داد: یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی.. راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش و صداش و تهی از هر چیزه دیگه ای.. رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی.. راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه.. رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی.. هر دوشون با جدیت اینا رو به زبون می اوردن.. قدمامو تندتر برداشتم و رفتم تو اتاقم..در رو محکم به هم کوبیدم ..سرمو تو دست گرفتم و قدم زدم.. کلافه پشت پنجره ایستادم.. دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ... دستمو روی قلبم گذاشتم..لامصب تند می زد..حوله رو تو مشتم فشردم.. رایان :یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی... این بلایی بود که امروز زیاد دچارش می شدم..همه ش می رفتم تو خودم و..نمی فهمیدم اطرافیانم یا دارن نگام میکنن یا حرف میزنن..انگار اصلا اونجا نبودم.. راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش وصداش و تهی از هر چیزه دیگه ای.. چشمامو بستم..صداش وقتی که با ترس تو چشمام زل زده بود و می گفت می ترسه از روی پل رد بشه..وقتی میخندید ..وقتی میخندید محوش می شدم.. رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی.. چشمامو باز کردم..به اونطرف نگاه کردم..واقعا دوست داشتم یه باره دیگه ببینمش؟!..این ضربانه شدید..این افکاره گنگ ..همه و همه بهم می گفتن اره.. راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه... همیشه همینطور بود..اینکه به خاطره تانیا با روهان گلاویز می شدم..ریسکش رو به جون خریدم و خودم رفتم دنبالش..به خاطرش 1 بار چاقو خوردم ولی هیچ کدوم با منت نبود..از روی دلم وخواسته ی قلبیم بود..حتی وقتی که توی جنگل با وضعیتی که داشتم بلوزمو در اوردم و دادم و ازش خواستم بپوشه تا گرم بشه.. رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی.. روی پل وقتی بی قراری می کرد سعی داشتم ارومش کنم..وقتی سردش شده بود حاضر بودم هرکاری کنم تا گرما رو حس کنه..حتی اگه راهش درست نباشه ولی اون موقع برام فوق العاده مهم بود.. الان هم هست..خیلی.. خواستم پرده رو بندازم که دیدم در ویلاشون باز شد..خودش بود..اومد بیرون..تو دستش یه قابلمه بود..داشت می اومد طرفه ویلای ما.. نفهمیدم چی شد..پرده رو رها کردم و به سرعته باد از اتاق رفتم بیرون..حواسم نبود که فقط یه حوله تنمه.. رایان و راشا توی سالن نشسته بودن ..با تعجب نگام کردن..ولی من بی توجه به اونها و نگاهه متعجبشون به طرف در دویدم ..پشت در چند لحظه مکث کردم..نفس عمیق کشیدم و سریع بازش کردم..دستش اماده ی در زدن رو هوا مونده بود.. https://eitaa.com/manifest/2557 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت171 🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!.. راشا مرموز خندید:
🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم..سرشو انداخت پایین و اروم سلام کرد..شنیدم ولی قادر به حرکت یا عکس العملی نبودم..فقط دوست داشتم نگاش کنم.. سرشو بلند کرد..اینبار به روم لبخند زد و بلندتر سلام کرد..با تکونی نسبتا شدید به خودم اومدم..من هم به روش لبخند زدم و جوابش رو به ارومی دادم.. یه نگاهه همراه با شرم به سر تا پام انداخت..سرشو زیر انداخت و لبخندش پررنگ تر شد.. به خودم نگاه کردم..با همون حوله ی مردونه ای که تنم بود جلوش ایستاده بودم..ناخداگاه من هم لبخند زدم..اوه اوه پسر حواست کجاست؟.. تند گفتم: صبر کن الان میام.. دویدم تو اتاقم و به سرعت لباس عوض کردم..یه تیشرت سفید و شلوار گرمکن مشکی..یه شونه هم به موهام زدم و رفتم بیرون.. راشا نگام کرد وگفت: کی پشت در بود که به خاطرش رفتی تیپ زدی؟.. تیپ کجا بود؟..من که معمولیم..برو کنار باید برم.. - کجاااااا؟!.. دمه در.. خندید و با ریتم خوند: مشکوکم مشکوکم به تووووو.. زدم رو شونه ش که چون شدت ضربه زیاد بود یه جورایی پرت شد رو مبل و گفت " اخ ".. رایان خندید ..راشا هم داشت غر غر می کرد.. رفتم جلوی در..پشت به من ایستاده بود..حضورمو که حس کرد برگشت و نگام کرد.. لبخند زدم :سلام.. خندید: سلام که کرده بودیم.. دومیش از محکم کاریه..بد که نیست.. اروم خندید ..قابلمه رو اورد جلو..سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام.. سوپ پخته بودم..گفتم برای تو هم بیارم و ازت تشکرکنم.. قابلمه رو ازش گرفتم.. ممنونم..لطف کردی..ولی تشکر بابته چی؟.. همه چی؟..خودت هم می دونی که این مدت خیلی اذیتت کردم.. اخم کمرنگی کردم : دیگه این فکر رو نکن..مطمئن باش هیچ اذیت و ازاری برای من نداشتی و.. ادامه ندادم..با لبخند سرشو تکون داد.. بازم ممنونم..برو تو سرما می خوری.. به موهام اشاره کرد که هنوز کمی نمناک بود..با لبخند نگاش کردم و چیزی نگفتم..داشت می رفت که باز برگشت.. وای داشت یادم می رفت.. سه تا پاکت گرفت جلوم و گفت: یکی از دوستام یه مهمونی گرفته..به هر کدوم از بچه ها یه کارت دعوته اضافی داده که هرکی رو می خوایم با خودمون بیاریم..تارا که راشا رو میاره وترلان هم رایان رو..و من هم.. سکوت کرد و سرشو زیر انداخت..لبخند زدم.. سرمو بردم جلو که زیر گوشش بگم ولی همزمان اون هم سرشو بلند کرد..صورتمون رو به روی هم قرار گرفت..به کل یادم رفت چی می خواستم بگم..نگاهه سرگردانش توی چشمام بود و نگاه بی قراره من خیره تو چشمای نازش.. نگاهمون کلِ اجزای صورته همدیگرو می کاوید.. آروم زمزمه کرد:اگه برادرات بیان..خواهرام خوشحال میشن.. آرومتر گفتم: اگه بدونم تو هم از اومدنه من خوشحال میشی حتما میایم.. با شرم لبخند زد..گونه های سرخ شده ش باعث شد یه حالی بشم..خدایا چه حسه شیرینیه..ولی یه جورایی این حس همراه با ترس و دلهره بود..ولی ..همه چیزش خاص بود و ناب.. نگاهشو از تو چشمام پایین کشید..کمی عقب رفت و اهسته زمزمه کرد:اگه بیاید..خوشحال میشیم.. بعد هم تند پاکت ها رو داد دستم و به طرف ویلاشون دوید..مات تو جام مونده بودم و صدای ظریف و نازش توی سرم می پیچید.. نگاش کردم تا ببینم چطور می خواد بره اونطرف؟..اخه اون توری که کشیده بودیم این اجازه رو بهش نمی داد.. رفت طرف در و اونجایی که توری رو با طناب بسته بودیم کمی کشید و بازش کرد ..از همونجا رفت اونطرف و باز طناب رو بست.. نگاهش از همونجا بهم افتاد..لبخند زد و دست تکون داد..چون قابلمه تو دستام بود با تکون دادن سر جوابش رو دادم.. داشتیم سوپ رو می خوردیم که الحق خیلی هم خوشمزه بود.. راشا :اوممممم..عجب سوپیه..معرکه ست پسر.. رایان به من اشاره کرد وبا خنده گفت: از صدقه سره ایشون به ما هم از این لطفا میشه.. همراهه راشا بلند زدن زیر خنده..زیر لب بهشون تشر زدم ولی عین خیالشون نبود..بی خیال مشغول خوردن شدم.. راشا به حالت تعجب ابروشو انداخت بالا ولی هنوز اثاره لبخند رو لباش بود.. ایووووول بابا..چی شد چی شد؟..چرا حرصت نگرفت؟.من گفتم الان پاچه ی جفتمونو می گیری.. جوابشو ندادم..با ولع سوپ رو می خوردم که رایان گفت: یواش تر..یادم نمیاد سوپ خور باشی..همیشه می گفتی سوپ به این هیکل نمیاد.. ابرومو انداختم بالا و با لبخنده خاصی نگاشون کردم..هر دو که دستمو خونده بودن با خنده و شیطنت سر تکون دادن.. کی می خواین حقیقت رو بهشون بگید؟.. لبخنداشون محو شد.. راشا اروم گفت: امروز عصر.. رایان: نمی دونم عکس العملشون چیه..ولی باز از اینکه سکوت کنیم بهتره.. با این تصمیمشون کاملا موافق بودم..با اینکه خودمم جزوشون هستم ولی ..این حرف بهتر بود که گفته بشه.. مهمونی می رین؟.. هر دو نگاهی به هم انداختن وبه نشونه ی مثبت سر تکون دادن.. می دونستم دو دلن..اینکه امروز چی میشه و این رابطه و احساس به کجا کشیده میشه.. https://eitaa.com/manifest/2558 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت172 🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم.
از اینا هم بگذریم من با این حسه نو پا چکار کنم؟!..باز اونا به عشقشون اعتراف کردن خیالشون راحته.. من که اخر از همه شونم چی بگم؟!..تکلیفه من این وسط چیه؟!.. از ویلای دخترا بیرون امدند..هر سه مغموم و گرفته کنارهم قدم بر می داشتند.. رایان با حرص دست مشت شده ش رو کوبید کف دستش و گفت: اَکه هی..تا ترلان بخواد در مورد این مسئله فکر کنه که من 10 بار جون دادم.. راشا پوفی کرد و گفت: بهش میگم باور کن 1 سال بیشتر نبوده..واسه تنوع و سرگرمی اینکارو می کردیم..میگه کدوم ادمه عاقلی واسه سرگرمی میره دزدی که تو رفتی؟!..میگم خیلی وقته گذشته دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم..زل زده تو چشمام میگه نه تو رو خدا برو بهش فکر کن.. کلافه ادامه داد: باور کنید نزدیک به صد بار بهش گفتم تموم شده بی خیال شو دیگه..ببین صادقانه اومدم بهت گفتم..اینو ببین که مهم تره..گذشته ها گذشته..بغض می کنه میگه باید روش فکر کنم.. اخه چرااااااا ؟؟!!..من که تا بخواد جوابمو بده دق می کنم و خلاص.. رادوین پوزخند زد: خریت کردیم..از اولش هم نباید تا تهش می رفتیم..توی این 1 سال هم خداییش شانس اوردیم پلیس نگرفتمون.. رایان نگاهش کرد و گفت: متوجه تانیا بودی؟.. اخم کرد ..به ارامی سرش را تکان داد: اره..همه ی توجهم بهش بود..بدجور ناراحت شد..ولی چیزی نگفت.. رفتند تو ویلا و در را بستند.. رایان کلافه گفت: حالا چکار کنیم؟.. راشا روی صندلی نشست..شیطنت امیز خندید و نگاهشان کرد.. رادوین مشکوک نگاهش کرد..رایان گفت: هر وقت اینجوری بخندی و نگامون کنی یعنی یه نقشه ای داری..زود باش رو کن تا سیریشت نشدم.. راشا بلند خندید : دستم پیشتون رو شده ها..تازه می خواستم اذیتتون کنم.. رادوین: بگو..نقشه ت چیه؟.. باشه میگم..ولی باید همه ی حواستون رو جمع کنید.. هر دو با کنجکاوی نگاهش کردند.. رایان جلوی اینه قدی فروشگاه ایستاد..دستانش را به لبه ی کت خوش دوخت مشکیش گرفت و چرخی زد.. لبانش را کج کرد و رو به راشا که او هم با همان سر و تیپ مشغول کند و کاو در تیپ و سرش وشکلش بود گفت: انصافا مجبوریم اینجوری تیپ بزنیم؟..بیخی اسپرت خفن تره.. راشا یک تای ابرویش را بالا داد واز توی اینه نگاهی به خودش انداخت.. - -قرار شد هر چی من میگم بگید چشم..مگه نمی خوای دله یور لاوتو به دست بیاری؟.. اولا چشم نه و" باشه "..در ضمن چرا خب می خوام ولی.. پس مرض و ولی..کارتو بکن.. با حرص لب هاشو روی هم فشرد و برگشت..نگاهش به رادوین افتاد.. چشمانش از حیرت گشاد شد.. راشا با شنیدن صدای سوت رایان نظرش به او جلب شد..مسیر نگاهش را دنبال کرد..با دیدن رادوین با آن کت و شلوار یک دست مشکی و پیراهن سفید و کراوات صدفی که خط های دودی داشت دهانش باز ماند.. جلو امد ..با ژستی خاص دستش را روی شانه ی رایان گذاشت و کمی خودش را شل کرد.. رادوین با غرور یک تای ابرویش را بالا داد و پوزخند جذابی بر لب نشاند.. راشا سوت بلندی کشید و صدایش را ظریف کرد: اولالاااااااا..وای رادوین جون چه کردییییی..قلب مَلبم کووووووو؟..زیر پاهاته ور دار تو رو خدا له شددددد..یکی بیاد منو بِگیررررره.. به حالت غش پرت شد تو بغل رایان ..اون هم با حرص پسش زد.. نزدیک بود بیافته که سریع خودش رو کنترل کرد.. هر سه خندیدند..کمی بعد راشا جدی شد ولی هنوز هم رگه هایی از طنز در کلامش مشهود بود.. به جونه رادوین به مرگه رایان حرف ندااااااری پسر..تو که با ما بیای من و این داداش وسطی از سکه می افتیم..میگم تو نیا بذار اخر شب بیا ..یه نگاه به طرف بندازی با خاک انداز باید جمعش کنیم..دیگه نمی خواد فَکتوخسته کنی..به جونه خودم اینبارو دارم راست میگم.. رادوین لبخند جذابی بر لب نشاند و چشمان ابی و نافذش را کمی باریک کرد.. جداً خوبه یا باز دلقک بازیت گل کرده؟.. - رایان جواب داد: نه باور کن راست میگه.. بیسته بیستی..تا حالا تو کت و شلوار این سبکی ندیده بودمت..شدی عینهووو یه مدل راشا: باور کن یه لحظه برگشتم دیدمت همین تو ذهنم اومد..از من می شنوی واسه مدل شدن هم یه اقدامی بکنی بد نیست..میذارنت اول صف رادوین یقه ی کتش را کمی صاف کرد وبا پوزخند گفت: بسه ..زیر بغلم پر از هندونه شد دیگه جا نداره راشا خندید: ولی من دارم می بینم هنوز واسه یکی جا هست.. بندازم بگیری؟ رادوین هم خندید : نگه دار خودت لازمت میشه..بریم دیر شد..من خونه کار دارم..آهان فقط یه چیزی هر دو منتظر نگاهش کردند که ادامه داد: چرا باید هر سه یه جور تیپ بزنیم؟..منظورم همین کت و شلوارای مشکی و بلوز سفید و کراوات صدفی..به نظرتون هر کی یه جور تیپ بزنه بهتر نیست راشا نچ کرد و گفت: نه داش بزرگه..هر سه که اونشب تک وارده مهمونی بشیم خیلی بهتر می تونیم رو دخترا تاثیر بذاریم..من و رایان که اوکی ایم می دونم اونا هم دوستمون دارن کارمون راحت تره..تو برو ماستت رو کیسه کن که بدجور باید فَک بزنی..هنوز اول راهی برادرررر eitaa.com/manifest/2559 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت173 از اینا هم بگذریم من با این حسه نو پا چکار کنم؟!..باز اونا به عشقشون اعتراف کردن خی
رادوین با اعتماد به نفس ذاتیش لبخند جذابی زد وگفت: اره خب هنوز اوله راهم..ولی به زودی از شما دوتا هم جلو میزنم..وایسا و تماشا کن.. هر دو خندید و رایان گفت: ولی کاره تو سخت تره..هم باید به عشقت اعتراف کنی..که اگر هم قبولت کرد تازه باید شروع کنی به ناز کشیدن که از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده شه و خلافه گذشته ت رو فراموش کنه.. رادوین با همان ژست و حالته قبلی سر تکان داد و گفت: فراموش می کنه..مطمئنم..شماها به فکر خودتون باشید که راهه درازی رو در پیش دارید .. رایان نگاه اخر را در اینه به خود انداخت..قد بلند و چهارشانه دران لباس که مشابهه لباس رادوین بود بیش از پیش جذاب جلوه می کرد.. راشا هم دست کمی از ان دو نداشت..بلکن جذاب تر به چشم می امد..موهای فشن که قسمت جلویی موهایش به حالت خوابیده روی پیشانی ریخته بود..قد بلند و دارای هیکلی ورزیده همچون برادرانش.. هر سه با تیپ های مشابه به زیبایی و در کماله جذابیت چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کردند.. رایان تازه از حمام بیرون امده بود که موبایلش زنگ خورد..حوله ی سفیدش را به دور کمر و پایین تنه ش بست..بالا تنه ی ورزیده و خوش فرمش نمایان بود و قطره های اب از روی موهایش به روی سینه ها ستبرش می چکید.. حوله ی کوچکی که در دست داشت را پشت گردنش انداخت..به صفحه ی موبایلش نگاه کرد..شماره ی شهسواری بود..اخم هایش را در هم کشید..روی مبل نشست..تنش از حرارت حمام گرم بود و حالا از زور خشم ملتهب شده بود.. میدانست برای چه زنگ زده است..از این رو مردد بود که جواب بدهد یا نه..ولی با تصمیمی آنی دکمه ی برقراری تماس را فشرد..همیشه از اینکه از چیزی بگریزد بیزار بود.. الو.. صدای فریاد شهسواری (پدر هانی) درگوشی پیچید.. الو..رایان هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟.. دستش را به روی پایش گذاشت و مشت کرد..سعی کرد ارام باشد .. سرد و خشک جواب داد: چیزی شده؟.. خودتو نزن به خریت.. 4 روز دیگه مهلته چکات ..یادت که نرفته؟.. -نه..نصفش رو جور کردم..باقیش هم به زودی به دستم می رسه.. هه..امیدوارم..چون اگر نرسه راس موعدش با مامور میام سروقتت..در ضمن بقیه ی طلبکارا هستن..اونا رو هم با خودم میارم.. عصبانی شد: شما از من طلب داری ..بقیه با من طرفن وبه کسی ربطی نداره.. خفه شو..خیلی رو داری..حسابم باهات تسویه نشده..حتی با پرداخت بدهیت هم تسویه نمیشه..دخترمو که هنوز فراموش نکردی؟..کاری که با هانی من کردی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..یه وقتی تو یه جایی باید تقاصشو پس بدی.. با خشم فریاد زد: حرف دهنتو بفهم مرتیکه..من با اون دختره .. هیچ کاری نداشتم..از اول این اون بود که اومد طرفم..شماره داد و به پر و پام می پیچید..اون موقع که بهم می گفت حاضره هر کار بخوام برام انجام بده حتی..اون موقع کدوم گور بودی که ببینی دختره ناز دونه ت چه چیزایی میگه و چه پیشنهاداته بی شرمانه ای می کنه؟..بازم مردونگی کردم کاری باهاش نداشتم..هر کس دیگه بود به همین راحتی ازش نمی گذشت.. تو کثافت بازیش دادی..حرف مفت نزن.. من هیچ صنمی با دخترت نداشتم و ندارم..اولش فکر نمی کردم اینطوری باشه..دیدم خودش بی میل نیست گفتم باهاش رابطه ی دوستی برقرار کنم شاید در اینصورت کوتاه اومدی و بهم فرصت بیشتری دادی.. فقط و فقط یه دوستی ساده..همین..ولی دیدم نه..دختره عزیزت خوابای دیگه ای برام دیده..خودت هم خوب می دونی من هیچوقت زیر منته کسی نمی مونم..بالاخره هر جور شده بود بدهیت رو می دادم..ازش سواستفاده نکردم..گولش نزدم.. خودش با میل و خواسته ی قلبیش به طرفم اومد..حتی از بدهی که بهت داشتم با خبرش کردم..بهش همه چیزو گفتم که بعد حرفی توش نباشه.. اگر می خوای نقش یه پدر خوب و با مسئولیت رو بازی کنی..بهتر تو ایفا کردنش تلاش کنی تا لااقل بشه بهت گفت پدرِ با مسئولیت.. تماس را قطع کرد وبا عصبانیت پرتش کرد روی مبل..سر تا پایش از زور خشم می لرزید..سرش را در دست گرفت و فشرد.. دو روز دیگر مهلتش تمام می شد..طبق همان چیزی که به شهسواری گفته بود نیمی از بدهی را فراهم کرده بود..ولی نیمی دیگر هنوز مانده بود.. به هیچ عنوان حاضر نبود به کسی جز برادرانش رو بزند..دوست نداشت منتی بر سرش باشد یا حتی دست کسی به خیر جلویش دراز شود..ولی برادرانش فرق داشتند..انها با هم و در مشکلات یکدیگر سهیم بودند.. حرفاتو شنیدم.. سرش را بلند کرد..رادوین جلویش روی مبل نشسته بود.. حرفی نزد که او ادامه داد: غصه ی نصف دیگه ش رو نخور..جور شد.. اول با تعجب نگاهش کرد..کم کم چشمانش گرد شد و دهانش باز ماند.. چی؟!..اخه چه جوری؟!.. رادوین لبخند زد و سرش را تکان داد: بهت گفته بودم صبر کن من دوست و اشنا زیاد دارم..ولی تو هی عجله کردی.. eitaa.com/manifest/2560 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت174 رادوین با اعتماد به نفس ذاتیش لبخند جذابی زد وگفت: اره خب هنوز اوله راهم..ولی به زو
ولی تو گفتی کسی حاضر نیست این پول رو بده یا اینکه خودشون نیاز دارن و.. اره ولی یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت 10 میلیونی که می خواسته بزنه به کار و فعلا نمی خواد..تو یه شرکتی کارمند بوده ولی بعد از مدتی مجردا رو می ندازن بیرون که نیروی جدید و متاهل جایگزین کنن..از این شرکت خصوصیاست دیگه..هیچی خلاصه گفت چون مهندس کامپیوتره تو یه موسسه قبولش کردن..تا قبل از اون میخواسته با این 10 میلیون تو یه مغازه با یکی از دوستاش شریک بشه ولی حالا کارش جور شده و باز مشغول شده..گفت تا مدتی به این 10 میلیون نیازی نداره.. با خوشحالی لبخند زد: خب اینکه عالیه..ولی 15 میلیون دیگه می مونه.. اونم حله.. چطور؟!.. 5 تاش رو از دوستم و 10 تای دیگه رو راشا از دوستش قرض کرده..دوسته من که گفت تا 2 ماه دیگه پولشو میخواد ..دوست راشا هم گفته فعلا لازم ندارم ولی اگه زود بهم برگردونه بهتره..نهایتا 2 یا 3 ماه.. خیلی خوبه..بهتر از این نمیشه..تا 2 ماه دیگه بهشون پس میدم..مطمئن باش.. پوفی کرد و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد: وای خدا..شکرت که از این مصیبت هم خلاص شدم.. از جا پرید و به طرف رادوین خیز برداشت.. گونه ش رو برادرانه بوسید و زد رو شونه ش: چاکرتم..دمت گرم..برادری رو در حقم تموم کردی.. رادوین خندید: برو دعا به جون راشا بکن که همه ش پیگیر بود..با این دوستم که 5 میلیون داده خیلی صحبت کرد..بالاخره راضیش کرد به موقع بهش بر می گردونی.. خندید: نوکره اونم هستم..جفتتون خیلی باحالین..جبران می کنم.. چه جوری؟!.. باز هم خندید وگفت: تو عروسیتون با آبکش واسه تون اب میارم.. - خسته نباشی.. -خستگیم که الان در رفت..راحتم کردی.. هر دو خندیدند.. تارا: بچه ها حوصله م سر رفته..این همه دارن اون وسط خودشونو تکون میدن منم دلم می خواد خب.. ترلان در حالی که یک قاچ سیب به دهانش می گذاشت گفت: بذار من دخله این سیب رو بیارم..هر سه میریم وسط یه تکونه اساسی میدیم.. تانیا: نه خودتون برین من حوصله ندارم.. تارا: نچ نمیشه..می رقصی حال میای حوصله ت هم بر می گرده.. ترلان همانطور که سیب را می جوید سرش را به نشانه ی تایید حرف تارا تکان داد.. تانیا نگاهی به اطراف انداخت وبا لحنی خاص گفت: میگما..از پسرا خبری نیست..فکر نکنم بیان تارا مغموم و گرفته اخم کرد..دهان ترلان از حرکت ایستاد..با اخم نگاهش را دزدید..تانیا هم ترجیح داد این جو ساکت و معنادار را بر هم نزند هر سه با شور وهیجان میان مهمانان می رقصیدند..دی جی با صدای بلند اهنگی شاد را می خواند..فضای شاد و خوبی بود ولی در دل هر سه نفر غوغایی بر پا بود.. تانیا یک کت و دامن به رنگ بنفش با نگین ها و سنگ دوزی های زیبا و درخشان بر تن داشت..موهایش را آزادانه روی شانه رها کرده بود و یک ت ل به رنگ نقره ای با نگین های بنفش انها را به زیبایی تزیین کرده بود.. ترلان کت وشلوار قرمز به تن داشت که کتش کمی کوتاه بود و بالای شلوار کمربند زنجیر مانندی بسته شده بود که با ریشه های زنجیری شکلش با هر تکان در حال رقص انها را به حرکت وا می داشت و بر زیبایی و ظرافت رقصشدمی افزود..موهایش را با گیره ای بزرگ و گل مانند به رنگ قرمز پشت سرش بسته بود و تره ای از انها را از قسمتدجلو توی صورتش ریخته بود تارا بلوز اسپرت به رنگ سفید وشلوار براق و چسبانی به رنگ مشکی به تن داشت که کمربندی پهن وسفید قسمت بالایی شلوار تنها بیشترین جنبه ی زیبایی را داشت و کمر باریکش را جذاب تر از همیشه به رخ می کشید..با یک گیره ی مویی مشکی رنگ موهاییش را از پشت جمع کرده بود..و قسمت جلویی ان را کمی حالت داده بود.. هر سه ارایشی نسبتا کم و مات داشتند..متناسب با تیپ و ظاهر زیبا و جذابشان..چشم خیلی از پسران مجلس از همان ابتدا به انها دوخته شده بود از شدت هیجان سرخ شده بودند ..با دیدن تارا که چشمانش به یک سو مات مانده بود مسیر نگاهش را دنبال کردند حالا خودشان هم دست کمی از تارا نداشتند..دهان هر سه از تعجب باز مانده بود از پیست رقص فاصله گرفتند و به ان طرف خیره شدند.. تارا لرزان گفت: خو..خودشونن؟! ترلان: اره..وای بچه ها عجب تیپییی زدن..هر سه یه مدل و یه جور تانیا به خودش امد و رو به خواهرانش تشر زد: حالا که چی؟..جمع کنید خودتونو ما رو که ببینن فکر می کنن چه خبره.. هر دو صاف ایستادند وسعی کردند به ان طرف نگاه نکنند ولی دست خودشان نبود..کنترل چشمانشان به دست دلهایشان بود..در این بین مغزشان فرمانی نمی داد تانیا هم دست کمی از دخترا نداشت..با دیدن رادوین ضربان قلبش بالا رفته و نفسش به شماره افتاده بود .. هر سه برادر ان شب بیش از پیش جذاب شده بودند..در همان لحظه ی اول که وارد شدند چشم اکثر دختران به طرفشان کشیده شد ژیلا که صاحب مهمانی بود با لبخند وعشوه ای خاص و زنانه به طرفشان رفت تارا تند گفت: ا ..تانیا دوستت رو ببین..داره میره طرفشون..چه ناز و غمزه هم میاد eitaa.com/manifest/2561 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت175 ولی تو گفتی کسی حاضر نیست این پول رو بده یا اینکه خودشون نیاز دارن و.. اره ولی یکی
تانیا همه همراه خواهرانش در سکوت انها را زیر نظر داشت..ژیلا با پسرها سلام و احوال پرسی کرد ..پسرها هم خودشان را همراه تانیا و ترلان وتارا معرفی کردند.. لبخند ارام ارام از روی لبان ژیلا محو شد وبه گوشه ای از سالن که دخترا ایستاده بودند اشاره کرد..هر سه نگاهشان را دزدیدند..پسرها نگاهی گذرا به انها انداختند و رو به ژیلا سر تکان دادند.. ولی بر خلاف تصور انها درست نقطه ی مقابل دخترها نشستند.. هر سه به ارامی نگاهشان کردند ولی پسرها هیچ توجهی نشان ندادند و گرم صحبت شدند.. ترلان: پس چرا نیومدن اینجا؟!..ما رو که دیدن.. تانیا: اره دیدن..ولی الان اصلا نگامون هم نمی کنن.. تارا مردد پرسید: خب شاید واقعا ندیدن..هان؟.. ترلان با حرص نگاهش کرد: کور بودی؟..خیلی هم دقیق نگامون کردن..ولی بعد روشونو کردن اونور و انگار نه انگار.. تارا: تو که سرت پایین بود پس چه جوری دیدی؟.. خندید: دیگه دیگه.. تانیا گفت: بذارید اونا به حال خودشون باشن ما هم به حال خودمون..انگار نه انگار که توی این مهمونی هستند..بریم به ادامه ی رقصمون برسیم.. هر دو با تعجب نگاهش کردند ..از موضوع علاقه ی تانیا به رادوین با خبر بودند..خود تانیا انها را در جریان گذاشته بود.. نگاه ان دو رابه روی خود دید که ادامه داد: چیه؟!..اگه میخوان بهمون بی توجه باشن خب باشن..ما هم که قصد منت کشی نداریم..خیلی کار خوبی کردن حالا بهشون بدهکار هم بشیم؟.. هر دو کمی فکر کردند و در اخر قبول کردند که انها هم بی اعتنا باشند..ولی سخت بود..اینکه عشقشان در آن مهمانی حضور داشت..آن هم این همه جذاب و چشمگیر ولی با این حال باید نادیده می گرفتند.. درست جوری قرار گرفتند که پسرها به راحتی بتوانند انها را ببینند..قصدشان این بود انها هم متوجه کم محلی دخترا بشوند.. هر سه با طنازی ولی قلبی لرزان مشغول رقص شدند..دی جی یک اهنگ فوق العاده شاد می خواند که ناگهان صدا قطع شد..همگی معترضانه در جای خود ایستادند.. وقتی به سکو نگاه کردند با تعجب راشا را جای دی جی دیدند..و وقتی تعجبشان بیشتر شد که راشا گیتار خواننده را از او گرفت و میکرفن را روی پایه تنظیم کرد.. زیر گوش کسی که اهنگ می زد چیزی زمزمه کرد او هم با لبخند سر تکان داد..توی میکرفن رو به جمع معذرت خواهی کرد و بعد از اماده شدن شروع کرد ..یک اهنگ شاد ولی پر از معنا و مفهوم خاص.. " اهنگ دوستت دارم از محسن یگانه " من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بی خیالی داره حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم ..نباشم ..بمونم یا نمونم میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره تموم مدت دخترها خود را مشغول رقص نشان دادند ولی در بین انها تارا حال خود را نمی فهمید..ثابت ایستاده بود و همه ی وجودش شده بود چشم و به راشا زل زده بود.. راشا اهنگ را با احساس ولی ریتم شاد می خواند و تمام مدت در چشمان نمناک تارا خیره شده بود.. کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت میبینی دارم میمیرم و هیچ کاری باهام نداری تو با غرور بیجات داری حرصمو در میاری حرصمو در میاری من توی زندگیتم ولی دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره ترلان به بازویش زد..تارا به خودش امد ولی در حال رقص هم توجهش به راشا بود..راشا نگاهش را از روی او برداشت و به رو به رو دوخت.. در حین خواندن حتی لبخند بر لب نداشت..ولی کاملا هماهنگ اهنگ را می خواند و همراهش به زیبایی گیتار میزد.. انگشتان کشیده و مردانه ش تند و حرفه ای روی سیم های گیتار کشیده می شد و ریتم جذابی را به گوش تماشاچی و مهمانان درحال رقص می رساند..صدایی دل انگیر و شاد که قلب تارا را بی قرار می کرد.. کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بیخالی داره حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم نباشم بمونم یا نمونم نگاه ترلان در حین رقص به رایان افتاد..دختری زیبا در کنارش نشسته بود و هر دو مشغول گپ و گفت بودند..دختر صمیمانه نگاهش می کرد وبه رویش لبخند می زد..رایان هم دوستانه لبخندش را پاسخ می داد.. تانیا به رادوین نگاه کرد ..ژیلا با طنازی کنارش نشسته بود و با او حرف می زد..هر از گاهی رادوین به رویش لبخند میزد وسر تکان می داد.. هر دو در دل مشغول حرص خوردن بودند ولی حالت ظاهریشان این را نشان نمی داد.. در لحظه ی اخر که اهنگ رو به پایان بود هر سه برادر سرهایشان را چرخواندند وبه دخترها خیره شدند.. https://eitaa.com/manifest/2577 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت176 تانیا همه همراه خواهرانش در سکوت انها را زیر نظر داشت..ژیلا با پسرها سلام و احوال پ
راشا در چشمان تارا..رایان نگاه مستقیمش را به ترلان و رادوین نگاه ابی وجذابش را به تانیا دوخت..قلب هایشان نا ارام بود و وجودشان از ان نگاه به اتش کشیده شد.. میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره دوستت دارم.. صدای دست و جیغ و هورا و سوت مهمانان به اسمان رفت..فریاد دوباره دوباره ی انها لبخند بر لبان راشا اورد..با نگاه جذابش رو به مهمانان تشکر کرد ..گیتار دی جی را به او داد و از روی سکو پایین امد..بدون انکه به تارا نگاهی هر چند کوتاه بیاندازد به طرف پسرها رفت.. هر سه تو حال و هوای خودشان بودند..رایان همچنان با ان دختر مشغول حرف زدن بود..ولی ژیلا اینبار کنار راشا نشست... صدای راشا جذبش کرده بود..همه ی مهمانان مجذوبش شده بودند و کنارش تجمع کردند.. دخترها پشت میزشان نشسته بودند و ظاهرا خود را سرگرم حرف زدن با یکدیگر نشان می دادند.. کم کم اطراف راشا هم خلوت شد..هر سه مغرور و جذاب کنار همدیگر نشسته بودند و به مهمانان نگاه می کردند.. تانیا و ترلان و تارا از هر چیز جز پسرها صحبت می کردند..گویی انها هم از چیزی فراری بودند..شاید اینطورخود را بی تفاوت نشان می دادند که نشان دهند انها برایشان اهمیتی ندارند..ولی در اصل اینطور نبود.. تارا سرش را روی میز گذاشته بود و به خواهرانش نگاه می کرد که.. با شنیدن صدای مهیب انفجار تند سرش را بلند کرد..هر سه با وحشت در جایشان ایستادند و به ساختمان که در اتش شعله می کشید و می سوخت خیره شدند.. جمعیت جیغ و فریاد راه انداخته بودند و در این بین دخترها با شوکی عظیم به اتش نگاه می کردند .. با صدای بلند انفجار به خودشان امدند..شیشه و پنجره های طبقه ی اول با این انفجار شکسته و به بیرون پرتاب شدند.. هر سه جیغ بلندی کشیدند و در میان جمعیت دنبال راهی برای فرار از ان ازدحام و محیط وحشتناک می گشتند.. تارا که خواهرانش را گم کرده بود ایستاد و صدایشان زد..در میان ان همه شلوغی پیدا کردنشان کار اسانی نبود..یک نفر که با شتاب از کنارش رد می شد به او تنه ی محکمی زد که پرت شد رو زمین و از درد فریاد کشید..قبل ازانکه به او اسیبی برسد راشا دستش را گرفت و بلندش کرد.. جمعیت با ترس از کنارش رد می شدند و به انها تنه می زدند.. راشا او را روی دست بلند کرد..تارا دستانش را به دور گردن او حلقه کرد و سرش را در سینه ی پهن و مردانه ش مخفی کرد.. ترلان با صدای بلند تانیا و تارا را صدا می زد ولی اثری از انها نیافت..با وحشت به اطرافش نگاه می کرد..مهمانان در حال دویدن محکم به او تنه می زدند در این میان دستش محکم کشیده شد..برگشت و بلند جیغ کشید..اما با دیدن رایان ساکت شد.. گریه ش به هق هق تبدیل شده بود..رایان او را در اغوش گرفت..فرصتی برای ارام کردنش نداشت..باید از ان محیط پر از تشویش و خطرناک دور می شدند.. همانطور که او را در اغوش داشت همراه جمعیت شروع به دویدن کرد..ترلان سرش را روی سینه ی او گذاشت و عطر تنش را که ترکیبی از ادکلن تند و تلخش بود به مشام کشید.. چشمانش را بست و حس کرد در ان اغوش گرم و امن خطری تهدیدش نخواهد کرد..از این رو محکم او را دراغوش گرفت و رهایش نکرد.. تانیا هق هق می کرد و در همان حال با صدای بلند جیغ می کشید..نگاهی به اطرافش انداخت..اثری از ترلان و تارا ندید.. کناری ایستاده بود و گاهی به جمعیت وحشت زده که با شتاب می دویدند و هر یک به فکر راهی برای فرار از آن محیط بودند و گاهی هم به ساختمانی که در اتش شعله ور بود و می سوخت خیره می شد.. علت اتش سوزی را نمی دانست ولی نگران خواهرانش بود.. با شنیدن صدای رادوین با ترس نگاهش به ان سمت کشیده شد..درست کنارش ایستاده بود.. اینجا چکار می کنی؟..مگه نمی بینی خطرناکه.. - با هق هق نگاهش کرد : را..رادوین خواهرام..اونا نیستند..نمی..نمی دونم کجان.. رادوین با دیدن اشک ها و نگاه ملتمس تانیا اخم هایش درهم رفت..کلافه دستی میان موهایش کشید.. دست سرد و لرزان تانیا را در دستان گرمش گرفت و فشرد.. ارام زیر گوشش گفت: نگران نباش..رایان و راشا مواظبشون هستن..باید ازاینجا بریم..پس اروم باش.. با همین چند جمله قلب تانیا ارام گرفت..از اینکه خواهرانش در امان بودند خیالش تا حدودی راحت شده بود که رادوین دستش را کشید..هر دو شروع به دویدن کردند.. اخه چطوری رد بشیم؟..این جمعیت که نمیذاره.. -فقط دست منو محکم بگیر و ول نکن.. در چشمانش خیره شد و ادامه داد: اگه گمت کنم ..معلوم نیست چی میشه.. تانیا چند لحظه ای در ان چشمان پر رمز و راز که حرفای بسیاری برای گفتن داشتند خیره شد..ولی رادوین خیلی سریع صورتش را از او برگرداند .. هر دو دست یکدیگر را محکم میان انگشتان خود می فشردند..به سختی از میان جمعیت خودشان را به سمت در کشیدند.. https://eitaa.com/manifest/2578 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت177 راشا در چشمان تارا..رایان نگاه مستقیمش را به ترلان و رادوین نگاه ابی وجذابش را به ت
هر لحظه قسمتی از ساختمان منفجر می شد و از ان صدای مهیب مهمانان وحشت زده جیغ و فریاد سر می دادند.. بالاخره هر 6 نفر از باغ بیرون امدند..ماشین اتش نشانی اژیرکشان رو به روی باغ ایستاد و افراد ماهرانه شروع به خاموشی حریق کردند.. رایان و ترلان به همراه راشا و تارا در ماشین رادوین نشسته بودند و رایان پشت فرمان بود و ترلان کنارش نشسته بود و بازوهایش را بغل گرفته بود..هنوز وحشت زده بود.. تارا با ترس در اغوش راشا چون پرنده ای کوچک و بی دفاع می لرزید..راشا با زمزمه های عاشقانه سعی در ارام کردن او داشت..نجواهایی که زیر گوشش می کرد و اغوش گرمش همه و همه باعث شد تا او کمی ارام بگیرد.. رادوین و تانیا تو ماشین تانیا نشسته بودند..رادوین پشت فرمان بود و تانیا کنارش نشسته بود..وحشت زده دستانش را درهم می فشرد و نگاهش به ساختمان نیمه سوخته بود..افراد اتشنشانی پس از اطفای حریق اشخاصی را که هنوز داخل باغ بودند را از انجا خارج کردند.. رایان از ماشین پیاده شد و به طرف انها رفت..بعد از چند دقیقه برگشت و به طرف ماشین تانیا رفت ..رادوین شیشه ی پنجره را پایین کشید.. چی شده؟.. رفتم علت اتیش سوزی رو پرسیدم.. خب..چی بوده؟.. یکی از مامورا می گفت علتش نشت گاز بوده..مثل اینکه تو اشپزخونه این مشکل پیش اومده همه بیرون بودن و فقط چند تا از اشپزا تو بودن..کسی متوجه نشده و با یه جرقه این اتیش سوزی راه افتاده.. رادوین مکث کوتاهی کرد..نیم نگاهی به ساختمان انداخت و سرش را تکان داد: باید هر چه زودتر از اینجا بریم..این محیط مناسب حال دخترا نیست.. باشه..ما با ماشین تو میایم..تو هم با همین ماشین بیا..اوکی؟.. سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.. تانیا صدایش زد که رایان هم ایستاد و نگاهش کرد..از عقب ماشین کیف نسبتا بزرگی را برداشت..از داخل آن 3 تا روسری بیرون اورد.. 2 تا از انها را به رایان داد..رایان هم سرش را تکان داد و به طرف ماشینشان رفت.. تانیا روسری را سر کرد..رادوین کتش را در اورد ..تانیا نگاهش کرد.. کمی به طرفش خم شد..کتش را ارام به روی شانه های لرزان تانیا انداخت..دستانش را روی کت حرکت داد و روی بازوهای او گذاشت..کمی مکث کرد..همراه این مکث تانیا سرش را چرخواند و در چشم یکدیگر خیره شدند.. فاصله یشان خیلی کم بود..به طوری که گرمای نفس رادوین پوست لطیف تانیا را می سوزاند و از این رو گرمایی لذتبخش سراسر وجودشان را در بر گرفته بود.. گونه ی تانیا به سرخی می زد و نگاه رادوین ملتهب بود..به خودش امد..حواسش به ان نبود که ناخداگاه دارد فاصله ی خودش را با تانیا کم و کمتر می کند..سریع عقب کشید..هر دو نفس عمیق کشیدند.. رادوین پنجره را کمی پایین تر داد..تانیا هم از سمت خودش همین کار را کرد..هر دو احساس گرمایی عجیب میکردند .. رادوین نگاهش کرد و با صدایی بم و جذاب گفت: شیشه رو بده بالا..سرما می خوری.. تانیا از گوشه ی چشم نگاهش کرد..ارام گفت: نه خوبه..گرممه.. رادوین به رو به رو نگاه کرد..زیر لب زمزمه کرد: منم.. تانیا که نشنیده بود نگاهش کرد و گفت: چیزی گفتی؟!.. رادوین با لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..گرمای وجودشان هر لحظه بیشتر می شد..هر دو سعی در بی توجهی بر آن را داشتند ولی تا حدودی موفق بودند..قلب هایشان با بی قراری در سینه می تپید و انها را نا ارام می کرد.. رایان پشت فرمان نشست و همان جملات را برای انها هم تکرار کرد..روسری ها را به دخترا داد و هر دو ماشین پشت سر هم حرکت کردند.. https://eitaa.com/manifest/2592 قسمت بعد
🍃🍂🍁🌺 دوستان رمان جدید انتخاب شده که چاپی هم هست و جزو پرطرفدارترین رمان های عاشقانه ایرانی بر طبق نظر سنجی هاست. سعی میکنیم هر چه زودتر آمادش کنیم ولی قول میدیم تا جمعه حتما آماده بشه 🍃🍁🍃🍁🍃🍂
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت178 هر لحظه قسمتی از ساختمان منفجر می شد و از ان صدای مهیب مهمانان وحشت زده جیغ و فریاد
"تانیا" تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مسیر رو داره اشتباهی میره..دیگه اون ترس و وحشته چند دقیقه پیش تو دلم نبود و اروم شده بودم.. با تعجب نگاش کردم..صورتش کاملا جدی بود و با همون نگاه جدی و مسخ کننده ش به جاده زل زده بود.. نگاه آبی و ارومش که به چشمام می افتاد یه رعشه شبیه به جریان برق با شتاب از بدنم عبور می کرد و ردش که تو تنم میموند همون پس لرزه هایی بود که به جای می گذاشت..بدنم لرزش عجیبی پیدا می کرد و تنم یخ می بست ولی با هر نگاهه اون به جسم و روحم گرما می بخشید..تا حالا چنین سابقه ای نداشته که این حالت ها بهم دست بده..پس چرا..الان..آه.. اروم رو بهش کردم و گفتم: مطمئنی داری مسیر رو درست میری؟.. یه کلام جوابمو داد: نه.. با تعجب نگاش کردم: نه؟!.. یعنی چی؟!..پس داری کجا میری؟..مگه.. صبر کن خودت می فهمی.. چرا اینجوری حرف می زد؟ !..انگار زورش می کردم 2 تا کلمه از دهان مبارک بندازه بیرون.. کلافه شدم با مشت کوبیدم رو داشبورت..ولی نه تکون خورد نه نگام کرد..حس کردم یه لبخنده محو نشست رو لباش ولی خیلی زود جمع و جورش کرد.. حالا که دیگه از چیزی نمی ترسیدم مغزم به کار افتاده بود..یاد کار امشب و گذشته شون افتادم و باز کم محلی رو از سر گرفتم.. نسبتا بلند گفتم: نا سلامتی این ماشین صاحبش منم..پس نگه دار .. پوزخند زد ..که خداوکیلی صد برابر جذاب تر شد.. من هم راننده ی ماشین جنابعالی هستم و این فرمون هم تو دستای منه و من هدایتش می کنم که کجا بره و کجا نره.. هه..نه باباااا..خوبه خودت هم میگی راننده.. بلندتر ادامه دادم: بگو منو داری کجا می بری؟..یالا.. نگام کرد..چشماش خندون بود ولی لباش..به هیچ وجه..انگار داشت اذیتم می کرد تا صدای داد و فریادمو دربیاره..ولی چرا؟!..مگه مرض داره؟!.. در هر صورت کنترلم دست خودم نبود..اگر هم بود دکمه هاش رو قاطی کرده بودم فقط وُلوم رو می دیدم اونم رو حالت زیاااااد.. کمی جا به جا شدم .. خواهش می کنم بگو کجا میری؟..اینجا که همه ش بیابون و برهوته..انقدر تاریکه که نمی تونم ببینم کجاییم.. بهت میگم..نترس جای بدی نمیریم..میخوایم یه کم خوش بگذرونیم ..بده؟.. با وحشت نگاش کردم..نگام کرد و با همون نگاه زد زیر خنده..جوری که تنم لرزید..وقتی بلند می خندید سرشو میداد عقب و نگاهشو به بالا می دوخت..جوری که فوق العاده می شد.. با صدایی که هنور رگه ای از خنده درش بود گفت: دختره خوب گفتم خوش بگذرونیم نه اینکه.. با خنده سرشو تکون داد و زیر لب ادامه داد: از دست تو تانیا.. جمله ی اخرش رو یه جوره خاصی بیان کرد..چطور بگم؟..یه جور احساس درش بود..احساسی که من رو هر لحظه گیج و گیج تر میکرد..تا جایی که هنگ می کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و ببینم می خواد چکار کنه..ولی اینو نتونستم نپرسم... بچه ها کجا رفتن؟!.. صبر کن می فهمی خانمی..چقدرعجله داری .. از گوشه ی چشم با شیطنت نگام کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: واسه خوش گذرووووونی.. لبای به هم فشرده و نگاه عصبانی من رو که دید قهقهه زد.. تو دلم گفتم : مرض..چه خوشش هم اومده..دلم واسه حالگیریش تنگ شده بود..کاش یه فرصت جور می شد..اون موقع این من بودم که دلمو می چسبیدم و هرهر بهش می خندیدم.. نزدیک به 1 ساعت تو مسیر بودیم..دیگه داشت خوابم می برد که نگه داشت..چون تموم مسیر چشمام خمار بود و گاهی هم از زور خستگی رو هم می افتاد درست نفهمیدم اطرافمون چه خبره..وقتی که هوشیار شدم و از تو همون ماشین به بیرون نگاه کردم چیزی جز تاریکی ندیدم.. برگشتم تا بهش بگم کجاییم دیدم نیست..با ترس اطراف رو نگاه کردم..وای خداااااا نبود..یعنی کجا رفته؟!.. یکی از پشت سرم محکم زد به شیشه یه جیغ فرابنفش کشیدم و خزیدم عقب..به پنجره ی ماشین نگاه کردم و وحشت از سر و روم می بارید..صورت خندونش رو که دیدم اتیش گرفتم..عوضی داشت بازیم می داد؟!.. نشونت میدم.. هنوز داشت نگام می کرد..یه جوری تو جام نشستم که نفهمه می خوام درو باز کنم..فقط با خشم زل زده بودم تو چشمای آبی و خوشگلش ..اون هم نگاهشو از توی چشمام بر نمی داشت.. از اونطرف اروم دستمو به طرف دستگیره بردم با یک حرکته سررررریع دستگیره رو گرفتم و در ماشین رو باز کردم و به همون سرعت تا بخواد به خودش بیاد به بیرون هلش دادم که محکمممممم خورد تو صورتش..وااااای که حقته..حالا هرهر کن.. با درد فریاد زد و صورتشو با دست پوشوند..همونطور که ناله می کرد دور خودش می چرخید..مطمئن بودم خورده تو دماغه خوشگل و قلمیش.. ریلکس از ماشین پیاده شدم و تکیه م رو بهش دادم..دست به سینه داشتم بهش نگاه می کردم که هی خم و راست می شد و ناله می کرد.. یه دفعه بی حرکت تو جاش ایستاد و بعد هم بی حال نقش زمین شد.. دلم ریخت..دستپاچه به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم.. https://eitaa.com/manifest/2597 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت179 "تانیا" تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مسیر رو داره اشتباهی میره..دیگه اون ت
لرزون اسمشو صدا زدم ولی صورتش به راست خم شده بود و کف دستش هم خونی بود..وای خدا نمرده باشه؟..وای نکنه ضربه مغزی شده؟..ولی با یه در؟..همچین چیزی هم مگه میشه؟..حالا که شدههههه..وای بدبخت شدم.. رادووووین.. شونه های پهن و عضله ایش رو تو دست گرفتم و تکونش دادم..بلند بلند صداش می کردم و از طرفی هم به پهنای صورت اشک می ریختم.. صورتشو با دستام قاب گرفتم وبرگردوندم سمت خودم..از بینیش یه باریکه خون جاری بود ولی انگار دیگه بند اومده بود..پس چرا بیهوش شده؟.. با هق هق سرمو گذاشتم رو قلبش تا ببینم می زنه یا نه..کلا کنترلی رو خودم نداشتم..بدجور هول کرده بودم.. وای خدا..قلبش با صدای بلند به دیواره ی سینه ش می کوبید انقدر بلند که انگار بیرون از سینه ش ضربان داره و صداش رسا به گوشم می رسه..خدایا شکرت زنده ست..پس.. خواستم سرمو از روی سینه ش بلند کنم که دوتا دست قوی و مردونه دور کمرم حلقه شد.. در جا خشک شدم..حلقه دستاش تنگ تر و تنگ تر شد تا جایی که داشتم تو بغلش فشرده می شدم ..ولی هیچ دردی نداشتم..همه چیز برعکس بود.. سرم رو سینه ش بود..دستاش دور کمرم حلقه شده بود و ضربان قلبش با صدای بلند توی گوشم می پیچید.. خدایا چرا به جای اینکه بترسم انقدر ارومم؟..به جای اینکه پسش بزنم و یکی بخوابونم زیر گوشش دارم به ضربان قلبش گوشم می کنم؟..من چِم شده؟!.. صداش شاد و خندون و صد البته شیطون و جذاب به گوشم رسید..اروم بود..اروم و پر از احساس.. سرتو بلند نکن تانیا..فقط گوش کن..می بینی چطور داره می تپه؟..تانیا..می دونی دلیل این ضربان ها چیه؟..میدونی چی باعثش شده؟.. فقط سکوت کردم و به اون صدای روح نواز و ارامبخش گوش می دادم..صدای خودش و صدای قلبش هر دو بهم ارامش میداد.. منو محکمتر تو اغوشش گرفت و آه نسبتا عمیقی کشید..با هر نفس سر من هم بالا و پایین می شد و ..واااای که چقدر این اغوش گرما داشت.. نجوا کرد: نمی خوای جوابمو بدی؟..نمی خوای بگی قلبم با هر تپش چی داره تو گوشت زمزمه می کنه؟..تانیا..بهم میگی ..معنیش چیه؟.. می دونستم..کاملا معنای این احساس رو می دونستم..چون خودم هم حال و روزم مثل خودش بود..قلب منم دیوانه وار تو سینه م می کوبید.. همه اینها بهم می گفتند که من عاشقه رادوین شدم..عشق..همون چیزی که یه روزی می گفتم بهش ایمان ندارم و کشکه..ولی این ضربان ها ..این تپش های پر از معنا بهم می فهموند که نه..عشق هست..فقط باید درست دید.. باید دیدمون تغییر بکنه تا بتونیم به حقیقته عشق دست پیدا کنیم..وگرنه با چشم بسته ..هیچ نسیبمون میشه..تهی و تو خالی.. دستمو بالا اوردم و به پیراهنش چنگ زدم..درست روی سینه ش.. اروم گفتم: خودت که می دونی..پس چرا من بگم؟.. صدام لرزشه محسوسی داشت..فهمید.. - - اره می دونم..اینو از لرزش صدات می فهمم و می تونم درکش کنم..ولی می خوام تو بهم بگی.. خندیدم..لهنم شیطنت داشت.. ا ..زرنگی؟..نچ..نمیگم.. خندید: شیطون.. حلقه ی دستاش شل شد..به ارومی ازش جدا شدم و بدون اینکه نگاش کنم تو جام ایستادم..خواستم برگردم که دستمو گرفت..بازم همون حالت..انگار جریان برق ازم رد شد اونم با چه شتابی.. اروم گفت: نگام کن.. نگاش کردم..با لبخند و نگاهه ارومش دستمو اورد بالا..با تعجب نگاش می کردم و از طرفی هم هیجان زده بودم..بازتابش هم لرزشی بود که تمومه تنمو احاطه کرده بود.. کف دستمو گذاشت رو سینه ش..تو چشمای هم خیره شدیم..این چشم ها و این نگاه چه رازی در خودش داشت که هر بار اینطور منو بی قرار می کرد؟.. تپش قلبش رو زیر دستم حس می کردم..واضح و شدید.. صورتشو کمی جلو اورد..درست زیر گوشم..یه نفس عمیق کشید که گرمایه همون نفس اتیشم زد..چشمامو بستم..قفسه سینه م از زور هیجان به تندی بالا و پایین می شد.. هر دو اهسته حرف می زدیم.. تانیا.. بله.. چرا اینجوری شد؟..اصلا از کجا شروع شد؟.. می دونستم منظورش چیه..ولی گفتم.. نمی دونم.. - با نفس دومش گُر گرفتم و ناخداگاه من هم از روی هیجان نفسمو بیرون دادم.. کاملا متوجه حال و روزم بود..دستم که روی سینه ش بود دست اون هم روی دستم قرار گرفت..فشرد..از کف دستش گرمای لذتبخشی رو به وجودم می ریخت.. ازت بخوام باهام بمونی ..می مونی؟.. اَه.. این اون چیزی نبود که می خواستم بشنوم.. سکوت کردم.. ر- -ازت بخوام من رو در کنار خودت قبول کنی..اینکارو می کنی؟.. باز هم سکوت کردم..منتظر جمله ی اصلیش بودم..همونی که می تونست هیجان مضاعفی رو به قلبامون بده..یا شاید هم کمی اروممون کنه..اینبار فاصله ش رو باهام کمتر کرد https://eitaa.com/manifest/2604 قسمت بعد