🍂🍁🍂🍁🍂
سلام
دوستان رمان جدید در حال بررسی هست به زودی در روزهای آینده آماده میشه
🍂🍁🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت165 🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و
#قرعه
#قسمت166
🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد داره سره اون عوضی خالی کنه..دست سالمش رو مشت کرد و محکم زد پشت گردن خسرو..
خسرو بی هوش افتاد تو بغلش..پرتش کرد رو زمین..رنگش پریده بود و صورتش عرق کرده بود..
نفسش بریده بود و درهمون حال گفت:..بیا اینجا..باید..جیباشو بگردیم..زود باش تانیا..
سرمو تکون دادم و سریع نشستم کنار خسرو..همه ی جیباشو گشتم..چند تا کلید..همون برگه..و یه سری وسایله شخصی مثل موبایل و دستمال و..
- کلیدا و برگه رو بردار..زود باش باید بریم تا کسی نیومده..
تند برشون داشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم..مانتوم که به کل تیکه پاره شده بود..حتی شالم هم چند جاش جرخورده بود..ولی خداروشکر شلوارم سالم بود..
صدای خش خش اومد..سریع برگشتیم..توی تاریک و روشنی دیدم که یه مرده سیاهپوش داره به طرفمون میاد..
یکی از هموناست..زود باش تانیا..
دستمو گرفت تو دستش وبلندم کرد..هر دو شروع کردیم به دویدن..به طرفمون شلیک شد..سرامون رو خم کردیم..
چون شبه سخت می تونه هدفگیری کنه..تا می تونی بدو ..باید از قسمتای تاریک رد بشیم..
نفس نفس می زدم..
اما اینجا..که..همه ش درخته..کجا ..بریم؟..
تو فقط بیا..تندتر بدو دختر..
کار دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟..اینم حرف بود می زد؟..
دست هم رو محکم گرفته بودیم و می دویدیم..انقدر که دیگه نفس برای جفتمون نمونده بود..مخصوصا رادوین که زخمی هم بود..
یه تخته سنگه بزرگ سمت راستمون بود..نالان و بی جون رفتیم طرفش..هر دو پشتش مخفی شدیم و پهن شدیم رو
زمین..من از زور خستگی ناله می کردم و رادوین از درد..
چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا باید ولی نیومد..گلوم خشک شده بود..
تو جام نشستم..نگاش کردم..چشماش نیمه باز بود .. قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد و دست راستشو گذاشته بود رو شونه ش..حالش خوب نبود..نور ماه اطراف رو تا حدودی روشن کرده بود..
دیگه دنبالمون نمیاد؟.. -
- میاد..ولی فعلا میره سر وقته رئیسش..اینجا هم امن نیست باید یه جوری خودمونو به جاده برسونیم.. جاده از کدوم طرفه؟..
نمی دونم..هم تاریکه و هم اینکه راه رو بلد نیستم..
پوف کردم و بی حال به سنگ تکیه دادم..
موبایلتو بده زنگ بزنم..
نالید: من حالم خوب نیست تانیا..بیا خودت از تو جیبم بردار..
کنارش رفتم..روش خم شدم..چشماش بسته بود و لباشو می گزید..می دونستم درد داره ولی باید چکار می کردم؟!..
کجاست؟..
تو جیب شلوارم..سمت راست..
دستمو بردم سمت جیبش..یه شلوار جین ابی تیره بود و چسبیده بود به پاش..هیکلش ورزیده و ورزشکاریه برای همین لباس تو تنش جذب میشه.. دستمو کردم تو جیبش..موبایلشو برداشتم ..بزرگ بود..مگه بیرون می اوووووومد؟!..هی می کشیدم باز گیر میکرد..محکم گرفتم تو دستمو کشیدمش بیرون..اخیش..بالاخره اومد بیرون..
صدای خنده ی ریزش رو شنیدم..نگاش کردم..رو لباش لبخنده محوی بود و بی صدا می خندید..
به چی می خندی؟!..
چشماشو بازکرد و نگام کرد..
هیچی.. -هیچی هم خنده داره؟!..
اره ..نداره؟..
تو دلم گفتم خدا شفات بده..ولی انگار فقط تو دلم نبود رو زبونمم اورده بودم که لبخندش پررنگ تر شد..
چپ چپ نگاش کردم ..به ارومی گفت: قلقلکم اومد..واسه همین خنده م گرفت..حالا بازم خدا شفام بده؟..
اول یه کم نگاش کردم..اوه اوه..لبمو اروم گزیدم..وای خاک تو سرم داشتم قلقلکش می دادممممم؟!..دیگه چی؟!..
سرمو کردم تو گوشی تا نگاشو حس نکنم ولی سنگینیش روم بود و خیلی راحت حسش می کردم..
اَکه هی..
چی شد؟!.. آنتن نمیده..حالا چکار کنیم؟..
پاشو همین نزدیکی بچرخ شاید انتن داد..
همین کارو هم کردم ولی بی فایده بود..
نمیده..
جوابی نداد..نگاش کردم..چشماش بسته بود..ترسیدم..وای خدا ..نکنه مرده؟!..
کنارش نشستم ونسبتا بلند صداش زدم..زیر لب گفت: زنده م..انقدر جیغ و داد نکن میریزن سرمون..
وااااای من که مردم و زنده شدم..چرا چشماتو بستی؟..
فقط لبخنده بی جونی تحویلم داد..باید یه کاری می کردم..این جوری نمی شد..
دستش هنوز رو شونه ش بود..نگاش کردم..دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم..از روی زخم برش داشتم..چشماش باز شد و نگام کرد..بی توجه به نگاه خیره ش زخمشو نگاه کردم..
تاریک بود و نمی تونستم واضح ببینم..نور موبایل رو انداختم رو کتفش..بلوزش کمی جر خورده بود..لبه های پارگی رو با انگشت گرفتم و باز کردم..نگام به زخمش افتاد..بریدگیش به اندازه ی قطر همون چاقو بود..یعنی زیاد نبود ولی عمقش رو نمی دونستم چقدره..احتمال می دادم کم باشه..چون دیگه خونریزی نداشت..مطمئنا این بی حالیش هم به خاطر خونیه که از دست داده..
خون ریزی نداری..
می دونم..سطحی بود..ولی سوزش و دردش بدجوره.. -نمی تونی تا صبح طاقت بیاری؟..
چرا می تونم..این که یه زخم معمولیه..چیزی نیست..کمکم کن بشینم.. باشه..
https://eitaa.com/manifest/2526 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت166 🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد دا
#قرعه
#قسمت167
🔴زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه دادیم..سردم شده
بود..مانتوم که پاره بود و زیرش هم یه تیشرته نازک تنم بود..
چند تا برگه تمیز پیدا کن بیار.. واسه چی؟!..
زخمم رو ببیندم تا عفونی نشده..
سرمو تکون دادم و بلند شدم..حالا برگ تمیز از کجا گیر بیارم؟!..اینجا به خاطر درختای زیادی که اطرافمون بود برگ هم بود ولی اینکه تمیز هستن یا نه..نمی دونم..
همون طرفا چند تا برگه سبز و تمیز از یه بوته کندم..ولی بازم شک داشتم که تمیز باشه..با لباسم پاکش کردم..
پیدا کردی؟.. اره..ایناست..
خوبه ..بده من.. ولی مطمئن نیستم تمیز باشن..فقط با لباسم پاک کردم..
مهم نیست..از هیچی بهتره..
دادم دستش..گرفت تو مشتش و بلوزشو در اورد..بلوزش پاییزه بود به رنگ سرمه ای..به رکابی مشکی هم تنش بود...
نیم نگاهی به زخم انداخت..برگ رو گذاشت روش..اخماشو جمع کرد..
بیا از تو جیب چپم یه دستمال هست بده بهم..
کمی مکث کردم ..نگام کرد..با تعجب گفت: چیه؟!..زود باش دختر یخ کردم..
تو دلم گفتم باز دست کنم تو جیبش قلقلکی میشه می زنه زیر خنده..اون موقع رو زمین خوابیده بود کاری نداشت الان که نشسته برم دست کنم تو جیبش یه جورایی نافرم بود اخه..ولی چه میشه کرد..
کنارش نشستم..دستمو بردم سمت جیبش..بازم همون سنگینی نگاهش ..دستم ناخداگاه می لرزید..حالا یا از سرما بود یا از هیجان !ولی چرا هیجان؟!..جواب سواله خودمو ندادم..چون جوابی براش وجود نداشت..
نوک انگشتم به دستماله نرم و لطیفی خورد..کشیدمش بیرون..نگاش کردم و دستمال رو گرفتم جلوش..نگاش میخه من بود و لباش خندون..انگار دیگه اثری از درد تو صورتش نبود..چرا اینجوری می کنه؟!.. دستمال رو جلوی صورتش تکون دادم.. به خودش اومد..
بگیرش دیگه..
گرفت و بست دور بازوش..یه دستمال سفید و نسبتا بزرگ بود..
گره ش رو تو بزن..نمی تونم..
رفتم جلو..گوشه های دستمال رو گرفتم و محکم گره زدم..دستمو گرفت..بی حرکت موندم..نگاش کردم..
با درد گفت: آرومتر..
نگام تو نگاش مونده بود..اروم سرمو تکون دادم..چشم چرخوندم و کشیدم عقب..
بلوزش رو تنش کرد..ولی من از سرما در حال منجمد شدن بودم..
تازه پاییز شده بود و این موقع از شب این مناطق کمی سرد می شد..با اینکه نمی دونستم دقیق کجاییم ولی بدجور یخ کرده بودم..
خودمو بغل کردم و مچاله شدم گوشه ی تخته سنگ..نگاش کردم..داشت با گوشیش ور می رفت..
با حرص پرتش کرد کنارش و زیر لب گفت: لعنتی... آنتن نمیده..
پوزخند زدم ..اطرف رو نگاه کردم..همه ش سیاهی بود و درخت..
ساعت چنده؟..
خودت نداری؟.. باز شده..فکر کنم تو همون زیرزمین افتاده..
به ساعت گوشیش نگاه کرد.. 5:20
چی؟!..پس هنوز تا سپیده خیلی مونده..
ظاهرا که همینطوره.. -ولی من تا اون موقع قندیل می بندم..
نگام کرد..
سردته؟!..
نگاش کردم..
اره..خیلی..
چند لحظه تو چشمام خیره شد..حس کردم بیش از حد سردم شده..با چشمای گشاد شده از تعجب نگاش کردم..بلوزشو در اورد و گرفت جلوم.. بگیر تنت کن ..گرمت می کنه.. به هیچ وجه..
تعجب کرد..
چرا؟!.. -خودت چی؟..هیچی تنت نیست..
- -مهم نیست..بدن من مقاوم تر از تو .. نه نمی خوام..خودت بپوش..من با همین لباسام یه جوری کنار میام..
دختر لجبازی نکن..بپوش وگرنه از حال میری.. چه ربطی داره؟!..
خب انقدر می لرزی که بی حس میشی و بعد هم.. -ولی اینجوری تو هم مریض میشی..نمی پوشم..اصرار نکن.. اگر به خاطر خون روش میگی خشک شده .. -نه..به خاطره خودت میگم ..انقدر سردمه که اون چیزاش مهم نیست..
مکث کرد..لباشو جمع کرد..یعنی که " خیلی خب هر جور راحتی"..
ولی من اینجوری راحت تر بودم تا اینکه ببینم خودش داره از سرما می لرزه و به خاطر من اینکارو می کنه..
بازوهامو بغل کردم..سرمو گذاشتم رو زانوم..خودمو تکون می دادم تا یه جورایی گرم بشم ولی فایده نداشت..
از جام بلند شدم..هم گرسنه م بود و هم اینکه حالی واسه راه رفتن نداشتم..ولی باید تحرک داشته باشم تا بتونم خودمو کمی گرم کنم..
تو جام ورجه وورجه می کردم..بالا و پایین می پریدم..دوی اهسته و..
کلا تلاشم بر این بود بدنمو گرم کنم..اون هم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد..
الان گرم شدی؟.. -نه..هنوز..تازه اولشه..
بازم هر کاری کنی گرم شدنِ بدنت برای چند دقیقه ست..تا کی می خوای بالا و پایین بپری؟.. در جا ایستادم..راست می گفت..اگر هم بخوام خودمو اینجوری گرم کنم باید مرتب تحرک داشته باشم که اینجوریش هم با خستگی از حال می رفتم..
نفس زنان به تنه ی درخت تکیه دادم..پشتم نشسته بود..سرمو رو به اسمون بلند کردم..سیاه..تاریک..ماه توی این
سیاهی درخشندگی خاصی داشت..
بازوهامو بغل گرفتم..چرا این منطقه انقدر سرده؟..مگه کجاییم؟..مطمئنم خارج از شهر هستیم ولی دقیقا تو ناکجا آباد..
https://eitaa.com/manifest/2541 قسمت بعد
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سلام
دوستان رمان جدید #گل_سرخ آماده شده براتون یه رمان عالی که داستانش با تموم داستانهای عاشقانه متفاوته و از همون قسمت اول جذابه
نویسنده این اثر خانم یثربی هستن که آثارشون بسیار ادبی و هنری و شناسنامه دار هستن.
که از امروز ارائه میشه
🔴رمان #قرعه هم تقریبا این ماه تموم میشه
و رمان جایگزینش انتخاب شده
به جرات میتونم بگم رمان جایگزین #قرعه بسیار عاشقانه و عمیق هست و قلم نویسنده جوریه که خواننده احساس میکنه خودش جای شخصیت اصلی رمان هست
این رمان که اسمشو فعلا نمیگم جزو ۵ رمان برتر عاشقانه ایرانی هست که چاپ هم شده، و نویسنده این رمان واقعا حرفه ای هست و کتابای متعددی هم نوشته که بهترین و پرطرفدارترین رمانش رو براتون در نظر گرفتیم
🍃🌺🍂🌺🍂🌺🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت167 🔴زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه
#قرعه
#قسمت168
🔴یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه..
خواستم برگردم که نذاشت..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..با اینکارش اون گرما هم بیشتر شد..ناخداگاه چشمامو بستم..تنم یه جورایی مور مور شده بود..
حس اینکه تنت یخ زده باشه و یهو تو معرض گرما قرار بگیری..اون حس رو داشتم..یه لذته خاص..
خدایا چرا تنش انقدر گرمه؟..
دستشو دور کمرم حلقه و روی شکمم قفلش کرده بود..کف دستای سردم رو به روی دستای گرمش گذاشتم..به ارومی دستامو کشید تو دستش و..گرم شدم..همه ی وجودم به اتیش کشیده شد..
هیچ حرکتی نمی کردم..فقط از پشت تو اغوشش بودم..گرم و..یه جورایی لذتبخش بود..
خدایا چرا اینا رو میگم؟..چرا باید بگم لذتبخش؟..باید بگم فقط گرما داشت و..همین..ولی نه..برام لذت هم داشت..لذتی که توی سرمای زمستون..وقتی که بیرون تا کمر برف نشسته تو حسه سرما کنی و بچپی زیر پتوی گرم درست کنار شومینه و اون گرما رو با لذت بکشی تو خودت..و من الان داشتم همین حس رو تجربه می کردم..حسی پر از گرما و سراسر لذت و..هیجان..حالا که لرزشی نداشتم یه جورایی شده بودم..
نفسهام بلند شده بود..قلبم این گرما رو حس کرد و حالا محکمتر و بلندتر خودش رو به سینه م می کوبید..
لباشو اورد زیر گوشم..حالا این نفس های داغش بود که حرارته بدنم رو بالاتر می برد..
اروم گفت: دیگه سردت نیست؟..
زمزمه کردم:نه..گرم شدم..ولی..
ولی چی؟!..
می خواستم بگم ولم کن دارم اتیش می گیرم..تنت انقدر داغه که همه ی وجودمو به اتیش می کشه..
ولی زبونم نچرخید که اینا رو بهش بگم..در عوض سکوت کردم..انگار فهمید که علاقه ای به ادامه دادن جمله م ندارم..چون اون هم دیگه چیزی نگفت..
دستمو بردارم؟..
چشمامو باز کردم..دستشو برداره؟!..نه..نمی خواستم..ولی چرا؟!..چرا نخوام که ازم جدا بشه؟..چرا حس می کردم تو اغوشش دنیایی ارامش نهفته که وقتی بهم نزدیکه می تونم لمسش کنم؟..اره..شاید برای این ارامشه که نمی خوام ازم فاصله بگیره..
ولی این هم که درست نبود..ای کاش..
بسه تانیا..چرا اینجوری شدی؟..چرا داری چرت و پرت به هم می بافی ؟..خودت هم می دونی اینکه الان تو اغوشش هستی درست نیست..چون سردته اینکارو کرد ولی بازم..
خدایا گیج شدم..اخه چه مرگمه؟..خودم ازخودم چی می خوام؟..از رادوین چی؟..اون..
به زیبایی اسممو صدا زد..جوری که مردم و زنده شدم..
تانیا..
اب دهانمو قورت دادم..گلوم خشکه خشک بود..
ب..بله.. حالت خوبه؟!..حس می کنم بازم داری می لرزی..
اره می لرزیدم..ولی این لرزش کجا و اون کجا..این لرزش همه چی توش داشت..هر چیزی که من رو به ارامش میرسوند رو در خودش جای داده بود..
خ..خوبم..ممنون..میشه ولم کنی؟..
مکث کوتاهی کرد..حلقه ی دستاش شل شد..انگار نمی خواست یهو دستشو برداره..اروم اروم شلش می کرد..جوری که حتم داشتم مُرَدَده..ولی نمی تونستم اینکارو بکنم..نمی شد که اینجوری باشه..وگرنه..وگرنه و کوفت تانیا..د تمومش کن..چت شده تو؟..
بالاخره ازم جدا شد..ولی قسم می خورم که تا ازم دور شد یه سرمای بد سرتا پام رو فرا گرفت..انگار وسطه یه عالمه
برف ایستادی و یه سوزه بد به صورتت شلاق می زنه و تو رو به لرزه میندازه..این لرزش انقدر محسوس بود که اونم تونست حسش کنه..چون فاصله ش باهام خیلی کم بود و ..
سفت خودمو بغل کردم..وای چقدر سرده..این سرمای بی سابقه از چیه؟..رو چه حسابی بذارمش؟..چرا انقدر گیج و منگم؟..
دیگه طاقت نداشتم..باید یه اتیشی چیزی روشن می کردیم..اینجوری که نمیشه..
تند برگشتم تا بهش بگم که ..هنوز کامل برنگشته بودم محکم رفتم تو سینه ش و برای اینکه پس نیافتم دستاشو دورم گرفت..فاصله ش باهام خیلی کم بود برای همین این اتفاق افتاد..حالا تمام رخ رو به روی هم بودیم..جرات نداشتیم پلک بزنیم..
چرا؟..چرا حتی توانه پلک زدن نداشتم..چرا مات مونده بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای درخشان و ابیش؟..چشمایی که زیر نورِ کمی که از ماه به اطراف می تابید تیره تر شده بود..
به خودم اومدم..ولی اون هنوز تو حال خودش بود..دستم روی سینه ش بود و دست اون روی کمرم..
نگاهمو اوردم پایین و به یقه ش خیره شدم..
میشه اتیش روشن کنیم؟!..
جوابی بهم نداد..باز نگاش کردم..چشم ازم بر نمی داشت..خنده م گرفته بود..حالا که حاله خودمو می فهمیدم به حرکاته اون می خندیدم.. جلوی چشمش یه بشکن زدم.. پرید..خنده م بلندتر شد..با لبخند بهم خیره شده بود..دستشو برداشت..ازم فاصله گرفت..دستمو گرفتم جلوی دهنم و همونجورکه می خندیدم نگاش کردم..
چیزی گفتی؟ !.. نه..چطور؟..
داشتم سر به سرش می ذاشتم..
حس کردم یه چیزی گفتی.. خب اگه گفته باشم که باید می شنیدی..پس..
اخه حواسم نبود..باشه بی خیال..
دلم می خواست ازش بپرسم حواست کجا بود؟..ولی چون گفت بی خیال منم مثل بچه های حرف گوش کن دیگه بیخیالش شدم...
https://eitaa.com/manifest/2554 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت168 🔴یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه.. خواستم برگردم
#قرعه
#قسمت169
🔴میشه آتیش روشن کنیم؟..
به تخته سنگ تکیه داد..
نه نمیشه.. اخه چرا؟!..
چون ممکنه ردمونو پیدا کنن..همین الان هم دیر شده..باید بریم..
با تعجب گفتم: کجا بریم؟!.. مگه راهو بلدی؟!..
نه ..ولی از اینکه یه جا وایسیم بعد بیان پیدامون کنن که بهتره..اینطور نیست؟..
حق با اون بود..اینجوری هم کاری از پیش نمی رفت..
حرکت کرد..پشت سرش رفتم..ولی اون دستمو گرفت..نگاش کردم..
نگاهمو که روی خودش دید گفت: اینجوری خیالم راحت تره..معلوم نیست چی می خواد بشه..باید با هم باشیم..
دیگه چیزی نگفت من هم در سکوت همراهیش کردم..
انقدر راه رفته بودیم که دیگه نا نداشتم چشمامو باز نگه دارم..ولی اون همچنان ادامه می داد..خواستم غرغر کنم که صدای شرشر اب شنیدیم..
رادوین قدم هاشو تندتر برداشت..
هی اروم..خسته شدم..
مگه نمی شنوی؟..صدای آبه.. خب که چی؟!..
بیا تا بفهمی..
از لا به لای درختا رد شدیم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..برای همین فضای اطرافمون کمی روشن شده بود..چند تا از بوته های بلندی که جلوی راهمونو گرفته بودن رو کنار زد..
مات و مبهوت به رو به روم نگاه می کردم..یه پُل چوبی و عریض روی رودخونه نصب شده بود..
باید از روی این پل رد شیم؟!.. -
اره..بیا..
دستمو کشیدم عقب..ایستاد و نگام کرد..
باز چی شده؟!.. -
رادوین من نمیام..میترسم.. آخه چرا؟!..ترست دیگه واسه چیه؟..
خاطره ی خوبی از این پل ها ندارم..نمیام..
آروم خندید..
دختره خوب این چه حرفیه که می زنی؟..این پل ترس نداره..فقط باید اروم حرکت کنی..برای اینکه سرت گیج نره پایین رو هم نگاه کن..بیا من کمکت می کنم..
دستمو گرفت و اروم کشید..
نه نه رادوین..من می ترسم..
بیا ترس نداره..من باهاتم..
نگاش کردم..لبخندش..نگاهش و لحنه کلامش ارامشه خاصی در خودش داشت..جوری که عینه ادمای مسخ شده
دنبالش قدم بر می داشتم..بهش اعتماد کردم..اون گفت کمکم می کنه و باهامه پس ترسی وجود نداره..
من از جلو می رفتم و اون پشت سرم بود.. آب رودخونه تند و خروشان از زیر پل رد می شد..لبه های پل چوبی و متحرک رو گرفته بودم و آروم آروم پیش می رفتم..
یه دفعه نمی دونم چی شد با اینکه حواسم جمع بود یکی از تخته هایی که زیر پام بود شکست و پام تو پل فرو رفت..
جیغ بلندی از روی وحشت کشیدم و تو جام نشستم..پام زخمی نشده بود ولی گیر کرده بود..رادوین هراسان کنارم
نشست ..
چی شد؟..زخمی شدی؟..
با بغض گفتم: نه..فقط پام گیر کرده..
خیلی خب اروم باش..من درش میارم..
دستشو گذاشت رو ساقه پام که مچشو گرفتم..سرشو بلند کرد..
زل زد تو چشمای نمناکمو گفت: چیه؟!..
نکن..می ترسم..
ترس نداره دختر..می خوام پاتو در بیارم..
به هق هق افتادم..باز اون خاطراته روی پل برام تکرار شده بود.خاطراتی که الان 5 سال ازش می گذشت ولی هنوز جلوی چشمام بود..
مظلومانه تو چشماش زل زدم و گفتم: پل می شکنه نه؟..می افتیم تو رودخونه؟..
فقط نگام می کرد..نفس های داغش پوست صورتمو نوازش می کرد..ناخداگاه ترس ریخته بود تو دلم..فکر میکردم مثل 5 سال پیش الان پل می شکنه و پرت می شم تو رودخونه..اون موقع فاصله و عمقش کم بود چیزیم نشد... فقط دستم شکست... ولی الان هم همون حس رو داشتم..اینکه بازهم اون اتفاق بیافته..یه جورایی وحشت داشتم..
با لبخند ارامش بخشی گفت:اروم باش تانیا..هیچ اتفاقی نمی افته..بهت قول میدم..باشه؟..
ا..اما..
هیسسسسسس..فقط بگو باشه..
سکوت کوتاهی کردم..نگاهش می گفت بهم اعتماد کن..
اعتماد کردم و سرمو تکون دادم: باشه...
لبخنده جذابی روی لباش نقش بست..ساق پامو گرفت..کمی جا به جا کرد..دو تا تخته ای که پاهای منو تو خودشون گرفته بودن رو با هر دو دست از هم جدا کرد.. پاتو بکش بیرون..زود باش..
پامو از بینشون بیرون اوردم..تخته ها رو رها کرد..با کمکش ایستادم..
راهی نمونده..با احتیاط برو.. چرا حتما باید بریم اون طرف؟!..
چون اونطرف جاده ست.. چی؟!..
اونطرف پل که بودیم یه ماشین و از دور دیدم که تو مسیره جاده حرکت می کنه..راهی نیست..زود می رسیم..
پام رو که رو زمین گذاشتم تو دلم خدا رو هزار بار شکر کردم..
دیدی چیزی نبود خانمِ ترسو؟..
اخم کمرنگی کردم و گفتم: ترسو نیستم..یه خاطره ی بد باعثش شد..
هیچی نگفت و سر تکون داد..راه افتاد..دیگه دستم تو دستش نبود..شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم..
رسیدیم کنار جاده..رادوین درست می گفت..اینطرف ماشینا رد می شدن..انقدر وایسادیم تا اینکه یه مینی بوس از اونجا رد شد..همینم غنیمت بود..
راننده نگاهی بهمون انداخت..
کی هستید؟..از کجا میاید؟..
رادوین جواب داد: من و خانمم تو جاده ماشینمون خراب شد..شب رو لا به لای درختا گذروندیم..چند نفر مزاحممون شدن..برای همین..
لباسای پاره پوره ی من صدقه گفتارش رو ثابت می کرد..
خیلی خب..سوار شید..
هر دو لبخند زدیم و تشکر کردیم..سوار شدیم..
https://eitaa.com/manifest/2555 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت169 🔴میشه آتیش روشن کنیم؟.. به تخته سنگ تکیه داد.. نه نمیشه.. اخه چرا؟!.. چون ممکنه ر
#قرعه
#قسمت170
🔴کجا پیاده می شید؟..
شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم..
راننده سر تکون داد..کنار هم نشسته بودیم..با خستگی سرمو به صندلی تکیه دادم..
صداش رو زیر گوشم شنیدم..ولی چشمامو باز نکردم..
خوبی؟..
اوهوم..
دیگه چیزی نگفت..و نفهمیدم کی خوابم برد..
از حموم بیرون اومدم ..کمربند روبدوشامبرمو بستم..وای عجب حالی داد..انگار یه جونه تازه گرفته بودم..
وقتی از مینی بوس پیاده شدیم با تعجب دیدم بچه ها اونطرف خیابون تو ماشین منتظرمونن..رایان با ماشینه خودش و ترلان هم با ماشینه خودش..
وقتی از رادوین پرسیدم گفت" تو ماشین موبایلش انتن داده و به بچه ها زنگ زده..اونا هم اومدن دنبالمون..اون موقع من خواب بودم و متوجه نشدم.."..
وقتی از اداره ی پلیس اومدیم بیرون و برگشتیم خونه اولین کاری که کردم تا رسیدم پریدم تو حموم..یه دوشه گرم و حسابی حالمو اساسی جا اورد..
تو اتاقم جلوی اینه ایستادم..همونطور که به خودم زل زده بودم و موهامو با حوله خشک می کردم..نگام به خودم بود ولی حواسم یه جای دیگه..
یادش افتادم..یاد نگاه ها و لبای اروم و خندونش ..صداش و گرمای نفس هاش زیر گوشم..واااای اغوشش و داغی تنش..
ناخداگاه دستم روی حوله موند..اوردم پایین و بازوهامو بغل گرفتم..درست همونجاهایی که تو اغوشش قرار گرفته بود..
چشمامو بستم..با حسش و یادش ضربان قلبم بالا رفت..
از کی اینطور میشم؟!..چرا؟!..خوب که فکر می کنم می بینم درست از وقتی که روهان اونو با چاقو زد..سرش رو تو بغلم گرفته بودم و با گریه صداش می زدم..حتی وقتی که دست روهان اسیر بودم به یادش می افتادم..
چشمامو بازکردم..این افکار چه معنایی داشت؟!..
" رادوین "
کلاه حوله رو انداختم رو موهام و روی مبل نشستم..
با پلیس هماهنگ کرده بودم..ادرس اون خونه ی مخروبه رو دادم ..تانیا هم همکاری کرد و هر چی ادرس از روهان و عموش می دونست در اختیار پلیس قرار داد..دیگه بقیه ی کارا با اونا بود..
از روی حوله به شونه ی باند پیچی شده م دست کشیدم..دردی نداشت و حسش نمی کردم..توی حموم هم مراقب بودم اب روی زخم نفوذ نکنه..این زخم می تونست برام یه یادگاری باشه..
یه لیوان شیرکاکائوی گرم برای خودم ریخته بودم..از رو میز برداشتم..گرماش لذتبخش بود..نگاهم اهسته از روی لیوان بالا کشیده شد..نگاهم هدفدار نبود ولی ذهنم..حسابی درگیر بود..
یاد اون افتادم..لحظه به لحظه ای که باهاش توی اون تاریکی و بین اون درختا بودم می اومد جلوی چشمام..انگار ماتم برده بود..
دستمو به روی قلبم گذاشتم..احساس می کردم تندتر از همیشه می زنه..ولی شاید فقط یه حس بود..ولی..
ضربانش چی؟!.. بلند و محکم می کوبید و..
کلافه نفسمو دادم بیرون..ازجام بلند شدم..شیرکاکائوم رو یه ضرب سر کشیدم..داغ بود..ولی حسش نکردم..با حرص لیوان رو کوبیدم رو میز..
رفتم تو اشپزخونه..بی دلیل در یخچال رو باز کردم..ولی دنبال چی می گشتم؟!..هیچی..فقط می خواستم ذهنمو از این
درگیری ازاد کنم..یا یه جورایی حواس خودمو به یه چیزه دیگه ای پرت کنم..پر بود از صدا و اسمِ تانیا و خالی از هر چیزه دیگه ای..
صدای بلند راشا از جا پروندم..
اهم اهم..خان داداش می دونی نیوتن چی گفته؟..نمی دونی؟..البته چیز خاصی هم نگفته ها منتهی تو یه بیانیه ای اعلام فرمودن که یخچال هم عینهو زمین جاذبه داره..ولی جاذبه ای که یخچال داره زمین نداره..حالا بگو چرا؟..خب اینو هنوز کشف نکرده..یعنی عمرش کفاف نداد بیچاره وگرنه حتما تا حالا گفته بود و من و امثاله من تو خماری این "چرا" ش نمی موندیم..
باز تو دلقک بازیات و از سر گرفتی؟..
رایان هم اومد تو اشپزخونه..در یخچال رو بستم و بهش تکیه دادم..
راشا به سر تا پام اشاره کرد: نچایی خان داداش..
نچ..
باشه ولی جونه من اون تو دنبالِ چی می گشتی که 1 ساعته هنوز نتونستی تو 4 تا طبقه پیداش کنی؟!..
نا محسوس لبخند زدم و رو صندلی نشستم..رایان داشت واسه خودش چای می ریخت..فنجونش و گذاشت رو میز و
کنارم نشست..
رو به راشا گفتم: فضولی؟..
بلا نسبته جمع بله.. -خوبه خودتم می دونی..
انچه که عیان است چه حاجت به بیان است..
خندیدم و سر تکون دادم..بینمون رو سکوت پر کرد..باز رفته بودم تو فکر..
راشا محکم زد رو میز که چون تو حال خودم بودم از رو صندلی پریدم..
مگه مرض داری تو؟..
از هر نوعی که دلت بخواد..حالا کدومش و می خوای؟..
مکث کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: رادوین رفتین تو جنگل چی شد؟!..
اولش با تعجب بعد هم چپ چپ نگاش کردم..
دستاشو تسلیم وار برد بالا و گفت: ببین مُشت و اخم و حرص و این حرفا رو کلا غلاف کنا..من که می دونم الان دلت
می خواد تفره بری ولی مگه اینکه از رو من رد بشی..بگو چی شد؟..
منظورت جنازه ست دیگه..
دور از جونم..
خندیدم..رایان هم خندید و با شیطنت رو به من گفت: تو بگو ما هم تعریف می کنیم..
از رو صندلی بلند شدم..
هیچ خبری نبود..همونایی که براتون گفتم.. همین..
https://eitaa.com/manifest/2556 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت170 🔴کجا پیاده می شید؟.. شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم.. راننده سر تکون داد..کنار
#قرعه
#قسمت171
🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!..
راشا مرموز خندید: با ماشین..
ا ..خوب شد گفتی..منو بگو که فکر می کردم این همه راهو پیاده گز کردید..
خب می پرسیدی که دیگه اشتباه فکر نکنی..
خندیدم و خواستم از اشپزخونه برم بیرون که رایان صدام زد..
چیه؟!..
من و راشا می خوایم موضوعِ دزدی کردنامون و به دخترا بگیم..اینکه الان بفهمن بهتره تا بعد..لااقل یه بار تو عمرمون صداقت به خرج بدیم بد نیست..
به هر دوشون نگاه کردم..راشا با سر حرف رایان رو تایید کرد..
اتفاقا کار درستی می کنید..این تصمیمه شماست پس عملیش کنید..
رایان به راشا نگاه کرد..راشا نگام کرد وگفت: رادوین از وقتی برگشتی یا همه ش تو فکری یا اینکه کلافه ای..چیشده؟..
با این حرف راشا باز به یادش افتادم..از کی این حس بهم دست می داد؟!..تا جایی که یادم میاد هیچ وقت..ولی..
باز هم همون صحنه ها ولی از گذشته هم بود..همه رو دوره تند از جلوی چشمام رد می شدند..وقتی که جلوی روهان ازش دفاع کردم وبه خاطرش درگیر شدم..چرا اون کارو کردم؟..چرا بهم برخورده بود؟..و حالا باز هم حسی قوی تر به سراغم اومده بود..
با بشکن راشا به خودم اومدم..مات نگاشون کردم..هر دو مشکوک به روم لبخند می زدن..
اخم کردم وگفتم: چیه؟!..
هر دو زدن زیر خنده و یک صدا گفتن: عاشق شدی رررررفت..
با این حرف تو جام خشک شدم..
پوزخند زدم: توهم زدید..
راشا: دیگه تابلوتر از این نمیشه..
پشتمو بهشون کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم..
چنین چیزی نیست و نخواهد بود..رادوین و عشق؟!..هرگز این اتفاق نمی افته..
تو هال بودم که راشا از تو اشپزخونه بلند داد زد :دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ..
تو جام ایستادم..هر دوتاشون تو درگاه بودن..
رایان حرف راشا رو ادامه داد: یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی..
راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش و صداش و تهی از هر چیزه دیگه ای..
رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی..
راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه..
رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی..
هر دوشون با جدیت اینا رو به زبون می اوردن..
قدمامو تندتر برداشتم و رفتم تو اتاقم..در رو محکم به هم کوبیدم ..سرمو تو دست گرفتم و قدم زدم..
کلافه پشت پنجره ایستادم..
دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ...
دستمو روی قلبم گذاشتم..لامصب تند می زد..حوله رو تو مشتم فشردم..
رایان :یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی...
این بلایی بود که امروز زیاد دچارش می شدم..همه ش می رفتم تو خودم و..نمی فهمیدم اطرافیانم یا دارن نگام میکنن یا حرف میزنن..انگار اصلا اونجا نبودم..
راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش وصداش و تهی از هر چیزه دیگه ای..
چشمامو بستم..صداش وقتی که با ترس تو چشمام زل زده بود و می گفت می ترسه از روی پل رد بشه..وقتی میخندید ..وقتی میخندید محوش می شدم..
رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی..
چشمامو باز کردم..به اونطرف نگاه کردم..واقعا دوست داشتم یه باره دیگه ببینمش؟!..این ضربانه شدید..این افکاره گنگ ..همه و همه بهم می گفتن اره..
راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه...
همیشه همینطور بود..اینکه به خاطره تانیا با روهان گلاویز می شدم..ریسکش رو به جون خریدم و خودم رفتم دنبالش..به خاطرش 1 بار چاقو خوردم ولی هیچ کدوم با منت نبود..از روی دلم وخواسته ی قلبیم بود..حتی وقتی که توی جنگل با وضعیتی که داشتم بلوزمو در اوردم و دادم و ازش خواستم بپوشه تا گرم بشه..
رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی..
روی پل وقتی بی قراری می کرد سعی داشتم ارومش کنم..وقتی سردش شده بود حاضر بودم هرکاری کنم تا گرما رو حس کنه..حتی اگه راهش درست نباشه ولی اون موقع برام فوق العاده مهم بود..
الان هم هست..خیلی..
خواستم پرده رو بندازم که دیدم در ویلاشون باز شد..خودش بود..اومد بیرون..تو دستش یه قابلمه بود..داشت می اومد طرفه ویلای ما..
نفهمیدم چی شد..پرده رو رها کردم و به سرعته باد از اتاق رفتم بیرون..حواسم نبود که فقط یه حوله تنمه..
رایان و راشا توی سالن نشسته بودن ..با تعجب نگام کردن..ولی من بی توجه به اونها و نگاهه متعجبشون به طرف در
دویدم ..پشت در چند لحظه مکث کردم..نفس عمیق کشیدم و سریع بازش کردم..دستش اماده ی در زدن رو هوا مونده بود..
https://eitaa.com/manifest/2557 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت171 🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!.. راشا مرموز خندید:
#قرعه
#قسمت172
🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم..سرشو انداخت پایین و اروم سلام کرد..شنیدم ولی قادر به حرکت یا عکس العملی نبودم..فقط دوست داشتم نگاش کنم.. سرشو بلند کرد..اینبار به روم لبخند زد و بلندتر سلام کرد..با تکونی نسبتا شدید به خودم اومدم..من هم به روش لبخند زدم و جوابش رو به ارومی دادم..
یه نگاهه همراه با شرم به سر تا پام انداخت..سرشو زیر انداخت و لبخندش پررنگ تر شد..
به خودم نگاه کردم..با همون حوله ی مردونه ای که تنم بود جلوش ایستاده بودم..ناخداگاه من هم لبخند زدم..اوه اوه پسر حواست کجاست؟..
تند گفتم: صبر کن الان میام..
دویدم تو اتاقم و به سرعت لباس عوض کردم..یه تیشرت سفید و شلوار گرمکن مشکی..یه شونه هم به موهام زدم و رفتم بیرون..
راشا نگام کرد وگفت: کی پشت در بود که به خاطرش رفتی تیپ زدی؟..
تیپ کجا بود؟..من که معمولیم..برو کنار باید برم.. -
کجاااااا؟!.. دمه در..
خندید و با ریتم خوند: مشکوکم مشکوکم به تووووو..
زدم رو شونه ش که چون شدت ضربه زیاد بود یه جورایی پرت شد رو مبل و گفت " اخ "..
رایان خندید ..راشا هم داشت غر غر می کرد..
رفتم جلوی در..پشت به من ایستاده بود..حضورمو که حس کرد برگشت و نگام کرد..
لبخند زدم :سلام..
خندید: سلام که کرده بودیم..
دومیش از محکم کاریه..بد که نیست..
اروم خندید ..قابلمه رو اورد جلو..سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..
سوپ پخته بودم..گفتم برای تو هم بیارم و ازت تشکرکنم..
قابلمه رو ازش گرفتم..
ممنونم..لطف کردی..ولی تشکر بابته چی؟..
همه چی؟..خودت هم می دونی که این مدت خیلی اذیتت کردم..
اخم کمرنگی کردم : دیگه این فکر رو نکن..مطمئن باش هیچ اذیت و ازاری برای من نداشتی و..
ادامه ندادم..با لبخند سرشو تکون داد..
بازم ممنونم..برو تو سرما می خوری..
به موهام اشاره کرد که هنوز کمی نمناک بود..با لبخند نگاش کردم و چیزی نگفتم..داشت می رفت که باز برگشت..
وای داشت یادم می رفت..
سه تا پاکت گرفت جلوم و گفت: یکی از دوستام یه مهمونی گرفته..به هر کدوم از بچه ها یه کارت دعوته اضافی داده که هرکی رو می خوایم با خودمون بیاریم..تارا که راشا رو میاره وترلان هم رایان رو..و من هم..
سکوت کرد و سرشو زیر انداخت..لبخند زدم..
سرمو بردم جلو که زیر گوشش بگم ولی همزمان اون هم سرشو بلند کرد..صورتمون رو به روی هم قرار گرفت..به کل یادم رفت چی می خواستم بگم..نگاهه سرگردانش توی چشمام بود و نگاه بی قراره من خیره تو چشمای نازش..
نگاهمون کلِ اجزای صورته همدیگرو می کاوید..
آروم زمزمه کرد:اگه برادرات بیان..خواهرام خوشحال میشن..
آرومتر گفتم: اگه بدونم تو هم از اومدنه من خوشحال میشی حتما میایم..
با شرم لبخند زد..گونه های سرخ شده ش باعث شد یه حالی بشم..خدایا چه حسه شیرینیه..ولی یه جورایی این حس همراه با ترس و دلهره بود..ولی ..همه چیزش خاص بود و ناب..
نگاهشو از تو چشمام پایین کشید..کمی عقب رفت و اهسته زمزمه کرد:اگه بیاید..خوشحال میشیم..
بعد هم تند پاکت ها رو داد دستم و به طرف ویلاشون دوید..مات تو جام مونده بودم و صدای ظریف و نازش توی سرم می پیچید..
نگاش کردم تا ببینم چطور می خواد بره اونطرف؟..اخه اون توری که کشیده بودیم این اجازه رو بهش نمی داد..
رفت طرف در و اونجایی که توری رو با طناب بسته بودیم کمی کشید و بازش کرد ..از همونجا رفت اونطرف و باز طناب رو بست..
نگاهش از همونجا بهم افتاد..لبخند زد و دست تکون داد..چون قابلمه تو دستام بود با تکون دادن سر جوابش رو دادم..
داشتیم سوپ رو می خوردیم که الحق خیلی هم خوشمزه بود..
راشا :اوممممم..عجب سوپیه..معرکه ست پسر..
رایان به من اشاره کرد وبا خنده گفت: از صدقه سره ایشون به ما هم از این لطفا میشه..
همراهه راشا بلند زدن زیر خنده..زیر لب بهشون تشر زدم ولی عین خیالشون نبود..بی خیال مشغول خوردن شدم..
راشا به حالت تعجب ابروشو انداخت بالا ولی هنوز اثاره لبخند رو لباش بود..
ایووووول بابا..چی شد چی شد؟..چرا حرصت نگرفت؟.من گفتم الان پاچه ی جفتمونو می گیری..
جوابشو ندادم..با ولع سوپ رو می خوردم که رایان گفت: یواش تر..یادم نمیاد سوپ خور باشی..همیشه می گفتی سوپ به این هیکل نمیاد..
ابرومو انداختم بالا و با لبخنده خاصی نگاشون کردم..هر دو که دستمو خونده بودن با خنده و شیطنت سر تکون دادن..
کی می خواین حقیقت رو بهشون بگید؟..
لبخنداشون محو شد..
راشا اروم گفت: امروز عصر..
رایان: نمی دونم عکس العملشون چیه..ولی باز از اینکه سکوت کنیم بهتره..
با این تصمیمشون کاملا موافق بودم..با اینکه خودمم جزوشون هستم ولی ..این حرف بهتر بود که گفته بشه..
مهمونی می رین؟..
هر دو نگاهی به هم انداختن وبه نشونه ی مثبت سر تکون دادن..
می دونستم دو دلن..اینکه امروز چی میشه و این رابطه و احساس به کجا کشیده میشه..
https://eitaa.com/manifest/2558 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت172 🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم.
#قرعه
#قسمت173
از اینا هم بگذریم من با این حسه نو پا چکار کنم؟!..باز اونا به عشقشون اعتراف کردن خیالشون راحته..
من که اخر از همه شونم چی بگم؟!..تکلیفه من این وسط چیه؟!..
از ویلای دخترا بیرون امدند..هر سه مغموم و گرفته کنارهم قدم بر می داشتند..
رایان با حرص دست مشت شده ش رو کوبید کف دستش و گفت: اَکه هی..تا ترلان بخواد در مورد این مسئله فکر کنه که من 10 بار جون دادم..
راشا پوفی کرد و گفت: بهش میگم باور کن 1 سال بیشتر نبوده..واسه تنوع و سرگرمی اینکارو می کردیم..میگه کدوم ادمه عاقلی واسه سرگرمی میره دزدی که تو رفتی؟!..میگم خیلی وقته گذشته دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم..زل زده تو چشمام میگه نه تو رو خدا برو بهش فکر کن..
کلافه ادامه داد: باور کنید نزدیک به صد بار بهش گفتم تموم شده بی خیال شو دیگه..ببین صادقانه اومدم بهت گفتم..اینو ببین که مهم تره..گذشته ها گذشته..بغض می کنه میگه باید روش فکر کنم..
اخه چرااااااا ؟؟!!..من که تا بخواد جوابمو بده دق می کنم و خلاص..
رادوین پوزخند زد: خریت کردیم..از اولش هم نباید تا تهش می رفتیم..توی این 1 سال هم خداییش شانس اوردیم پلیس نگرفتمون..
رایان نگاهش کرد و گفت: متوجه تانیا بودی؟..
اخم کرد ..به ارامی سرش را تکان داد: اره..همه ی توجهم بهش بود..بدجور ناراحت شد..ولی چیزی نگفت..
رفتند تو ویلا و در را بستند..
رایان کلافه گفت: حالا چکار کنیم؟..
راشا روی صندلی نشست..شیطنت امیز خندید و نگاهشان کرد..
رادوین مشکوک نگاهش کرد..رایان گفت: هر وقت اینجوری بخندی و نگامون کنی یعنی یه نقشه ای داری..زود باش رو کن تا سیریشت نشدم..
راشا بلند خندید : دستم پیشتون رو شده ها..تازه می خواستم اذیتتون کنم..
رادوین: بگو..نقشه ت چیه؟..
باشه میگم..ولی باید همه ی حواستون رو جمع کنید..
هر دو با کنجکاوی نگاهش کردند..
رایان جلوی اینه قدی فروشگاه ایستاد..دستانش را به لبه ی کت خوش دوخت مشکیش گرفت و چرخی زد..
لبانش را کج کرد و رو به راشا که او هم با همان سر و تیپ مشغول کند و کاو در تیپ و سرش وشکلش بود گفت: انصافا مجبوریم اینجوری تیپ بزنیم؟..بیخی اسپرت خفن تره..
راشا یک تای ابرویش را بالا داد واز توی اینه نگاهی به خودش انداخت..
- -قرار شد هر چی من میگم بگید چشم..مگه نمی خوای دله یور لاوتو به دست بیاری؟.. اولا چشم نه و" باشه "..در ضمن چرا خب می خوام ولی..
پس مرض و ولی..کارتو بکن..
با حرص لب هاشو روی هم فشرد و برگشت..نگاهش به رادوین افتاد.. چشمانش از حیرت گشاد شد..
راشا با شنیدن صدای سوت رایان نظرش به او جلب شد..مسیر نگاهش را دنبال کرد..با دیدن رادوین با آن کت و شلوار یک دست مشکی و پیراهن سفید و کراوات صدفی که خط های دودی داشت دهانش باز ماند..
جلو امد ..با ژستی خاص دستش را روی شانه ی رایان گذاشت و کمی خودش را شل کرد..
رادوین با غرور یک تای ابرویش را بالا داد و پوزخند جذابی بر لب نشاند..
راشا سوت بلندی کشید و صدایش را ظریف کرد: اولالاااااااا..وای رادوین جون چه کردییییی..قلب مَلبم کووووووو؟..زیر پاهاته ور دار تو رو خدا له شددددد..یکی بیاد منو بِگیررررره..
به حالت غش پرت شد تو بغل رایان ..اون هم با حرص پسش زد.. نزدیک بود بیافته که سریع خودش رو کنترل کرد..
هر سه خندیدند..کمی بعد راشا جدی شد ولی هنوز هم رگه هایی از طنز در کلامش مشهود بود..
به جونه رادوین به مرگه رایان حرف ندااااااری پسر..تو که با ما بیای من و این داداش وسطی از سکه می افتیم..میگم تو نیا بذار اخر شب بیا ..یه نگاه به طرف بندازی با خاک انداز باید جمعش کنیم..دیگه نمی خواد فَکتوخسته کنی..به جونه خودم اینبارو دارم راست میگم..
رادوین لبخند جذابی بر لب نشاند و چشمان ابی و نافذش را کمی باریک کرد..
جداً خوبه یا باز دلقک بازیت گل کرده؟.. -
رایان جواب داد: نه باور کن راست میگه.. بیسته بیستی..تا حالا تو کت و شلوار این سبکی ندیده بودمت..شدی عینهووو یه مدل
راشا: باور کن یه لحظه برگشتم دیدمت همین تو ذهنم اومد..از من می شنوی واسه مدل شدن هم یه اقدامی بکنی بد نیست..میذارنت اول صف
رادوین یقه ی کتش را کمی صاف کرد وبا پوزخند گفت: بسه ..زیر بغلم پر از هندونه شد دیگه جا نداره
راشا خندید: ولی من دارم می بینم هنوز واسه یکی جا هست.. بندازم بگیری؟
رادوین هم خندید : نگه دار خودت لازمت میشه..بریم دیر شد..من خونه کار دارم..آهان فقط یه چیزی
هر دو منتظر نگاهش کردند که ادامه داد: چرا باید هر سه یه جور تیپ بزنیم؟..منظورم همین کت و شلوارای مشکی و بلوز سفید و کراوات صدفی..به نظرتون هر کی یه جور تیپ بزنه بهتر نیست
راشا نچ کرد و گفت: نه داش بزرگه..هر سه که اونشب تک وارده مهمونی بشیم خیلی بهتر می تونیم رو دخترا تاثیر بذاریم..من و رایان که اوکی ایم می دونم اونا هم دوستمون دارن کارمون راحت تره..تو برو ماستت رو کیسه کن که بدجور باید فَک بزنی..هنوز اول راهی برادرررر
eitaa.com/manifest/2559 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت173 از اینا هم بگذریم من با این حسه نو پا چکار کنم؟!..باز اونا به عشقشون اعتراف کردن خی
#قرعه
#قسمت174
رادوین با اعتماد به نفس ذاتیش لبخند جذابی زد وگفت: اره خب هنوز اوله راهم..ولی به زودی از شما دوتا هم جلو میزنم..وایسا و تماشا کن..
هر دو خندید و رایان گفت: ولی کاره تو سخت تره..هم باید به عشقت اعتراف کنی..که اگر هم قبولت کرد تازه باید شروع کنی به ناز کشیدن که از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده شه و خلافه گذشته ت رو فراموش کنه..
رادوین با همان ژست و حالته قبلی سر تکان داد و گفت: فراموش می کنه..مطمئنم..شماها به فکر خودتون باشید که راهه درازی رو در پیش دارید ..
رایان نگاه اخر را در اینه به خود انداخت..قد بلند و چهارشانه دران لباس که مشابهه لباس رادوین بود بیش از پیش جذاب جلوه می کرد..
راشا هم دست کمی از ان دو نداشت..بلکن جذاب تر به چشم می امد..موهای فشن که قسمت جلویی موهایش به حالت خوابیده روی پیشانی ریخته بود..قد بلند و دارای هیکلی ورزیده همچون برادرانش..
هر سه با تیپ های مشابه به زیبایی و در کماله جذابیت چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کردند..
رایان تازه از حمام بیرون امده بود که موبایلش زنگ خورد..حوله ی سفیدش را به دور کمر و پایین تنه ش بست..بالا
تنه ی ورزیده و خوش فرمش نمایان بود و قطره های اب از روی موهایش به روی سینه ها ستبرش می چکید..
حوله ی کوچکی که در دست داشت را پشت گردنش انداخت..به صفحه ی موبایلش نگاه کرد..شماره ی شهسواری بود..اخم هایش را در هم کشید..روی مبل نشست..تنش از حرارت حمام گرم بود و حالا از زور خشم ملتهب شده بود..
میدانست برای چه زنگ زده است..از این رو مردد بود که جواب بدهد یا نه..ولی با تصمیمی آنی دکمه ی برقراری
تماس را فشرد..همیشه از اینکه از چیزی بگریزد بیزار بود..
الو..
صدای فریاد شهسواری (پدر هانی) درگوشی پیچید..
الو..رایان هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟..
دستش را به روی پایش گذاشت و مشت کرد..سعی کرد ارام باشد ..
سرد و خشک جواب داد: چیزی شده؟..
خودتو نزن به خریت.. 4 روز دیگه مهلته چکات ..یادت که نرفته؟.. -نه..نصفش رو جور کردم..باقیش هم به زودی به دستم می رسه..
هه..امیدوارم..چون اگر نرسه راس موعدش با مامور میام سروقتت..در ضمن بقیه ی طلبکارا هستن..اونا رو هم با خودم میارم..
عصبانی شد: شما از من طلب داری ..بقیه با من طرفن وبه کسی ربطی نداره..
خفه شو..خیلی رو داری..حسابم باهات تسویه نشده..حتی با پرداخت بدهیت هم تسویه نمیشه..دخترمو که هنوز فراموش نکردی؟..کاری که با هانی من کردی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..یه وقتی تو یه جایی باید تقاصشو پس بدی..
با خشم فریاد زد: حرف دهنتو بفهم مرتیکه..من با اون دختره .. هیچ کاری نداشتم..از اول این اون بود که اومد طرفم..شماره داد و به پر و پام می پیچید..اون موقع که بهم می گفت حاضره هر کار بخوام برام انجام بده حتی..اون موقع کدوم گور بودی که ببینی دختره ناز دونه ت چه چیزایی میگه و چه پیشنهاداته بی شرمانه ای می کنه؟..بازم مردونگی کردم کاری باهاش نداشتم..هر کس دیگه بود به همین راحتی ازش نمی گذشت..
تو کثافت بازیش دادی..حرف مفت نزن.. من هیچ صنمی با دخترت نداشتم و ندارم..اولش فکر نمی کردم اینطوری باشه..دیدم خودش بی میل نیست گفتم باهاش رابطه ی دوستی برقرار کنم شاید در اینصورت کوتاه اومدی و بهم فرصت بیشتری دادی.. فقط و فقط یه دوستی ساده..همین..ولی دیدم نه..دختره عزیزت خوابای دیگه ای برام دیده..خودت هم خوب می دونی من هیچوقت زیر منته کسی نمی مونم..بالاخره هر جور شده بود بدهیت رو می دادم..ازش سواستفاده نکردم..گولش نزدم.. خودش با میل و خواسته ی قلبیش به طرفم اومد..حتی از بدهی که بهت داشتم با خبرش کردم..بهش همه چیزو گفتم که بعد حرفی توش نباشه.. اگر می خوای نقش یه پدر خوب و با مسئولیت رو بازی کنی..بهتر تو ایفا کردنش تلاش کنی تا لااقل بشه بهت گفت پدرِ با مسئولیت..
تماس را قطع کرد وبا عصبانیت پرتش کرد روی مبل..سر تا پایش از زور خشم می لرزید..سرش را در دست گرفت و فشرد..
دو روز دیگر مهلتش تمام می شد..طبق همان چیزی که به شهسواری گفته بود نیمی از بدهی را فراهم کرده بود..ولی نیمی دیگر هنوز مانده بود..
به هیچ عنوان حاضر نبود به کسی جز برادرانش رو بزند..دوست نداشت منتی بر سرش باشد یا حتی دست کسی به خیر جلویش دراز شود..ولی برادرانش فرق داشتند..انها با هم و در مشکلات یکدیگر سهیم بودند..
حرفاتو شنیدم..
سرش را بلند کرد..رادوین جلویش روی مبل نشسته بود..
حرفی نزد که او ادامه داد: غصه ی نصف دیگه ش رو نخور..جور شد..
اول با تعجب نگاهش کرد..کم کم چشمانش گرد شد و دهانش باز ماند..
چی؟!..اخه چه جوری؟!..
رادوین لبخند زد و سرش را تکان داد: بهت گفته بودم صبر کن من دوست و اشنا زیاد دارم..ولی تو هی عجله کردی..
eitaa.com/manifest/2560 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت174 رادوین با اعتماد به نفس ذاتیش لبخند جذابی زد وگفت: اره خب هنوز اوله راهم..ولی به زو
#قرعه
#قسمت175
ولی تو گفتی کسی حاضر نیست این پول رو بده یا اینکه خودشون نیاز دارن و..
اره ولی یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت 10 میلیونی که می خواسته بزنه به کار و فعلا نمی خواد..تو یه شرکتی کارمند بوده ولی بعد از مدتی مجردا رو می ندازن بیرون که نیروی جدید و متاهل جایگزین کنن..از این شرکت خصوصیاست دیگه..هیچی خلاصه گفت چون مهندس کامپیوتره تو یه موسسه قبولش کردن..تا قبل از اون میخواسته با این 10 میلیون تو یه مغازه با یکی از دوستاش شریک بشه ولی حالا کارش جور شده و باز مشغول شده..گفت تا مدتی به این 10 میلیون نیازی نداره..
با خوشحالی لبخند زد: خب اینکه عالیه..ولی 15 میلیون دیگه می مونه..
اونم حله.. چطور؟!..
5 تاش رو از دوستم و 10 تای دیگه رو راشا از دوستش قرض کرده..دوسته من که گفت تا 2 ماه دیگه پولشو میخواد ..دوست راشا هم گفته فعلا لازم ندارم ولی اگه زود بهم برگردونه بهتره..نهایتا 2 یا 3 ماه..
خیلی خوبه..بهتر از این نمیشه..تا 2 ماه دیگه بهشون پس میدم..مطمئن باش..
پوفی کرد و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد: وای خدا..شکرت که از این مصیبت هم خلاص شدم..
از جا پرید و به طرف رادوین خیز برداشت..
گونه ش رو برادرانه بوسید و زد رو شونه ش: چاکرتم..دمت گرم..برادری رو در حقم تموم کردی..
رادوین خندید: برو دعا به جون راشا بکن که همه ش پیگیر بود..با این دوستم که 5 میلیون داده خیلی صحبت
کرد..بالاخره راضیش کرد به موقع بهش بر می گردونی..
خندید: نوکره اونم هستم..جفتتون خیلی باحالین..جبران می کنم..
چه جوری؟!..
باز هم خندید وگفت: تو عروسیتون با آبکش واسه تون اب میارم..
- خسته نباشی.. -خستگیم که الان در رفت..راحتم کردی..
هر دو خندیدند..
تارا: بچه ها حوصله م سر رفته..این همه دارن اون وسط خودشونو تکون میدن منم دلم می خواد خب..
ترلان در حالی که یک قاچ سیب به دهانش می گذاشت گفت: بذار من دخله این سیب رو بیارم..هر سه میریم وسط
یه تکونه اساسی میدیم..
تانیا: نه خودتون برین من حوصله ندارم..
تارا: نچ نمیشه..می رقصی حال میای حوصله ت هم بر می گرده..
ترلان همانطور که سیب را می جوید سرش را به نشانه ی تایید حرف تارا تکان داد..
تانیا نگاهی به اطراف انداخت وبا لحنی خاص گفت: میگما..از پسرا خبری نیست..فکر نکنم بیان
تارا مغموم و گرفته اخم کرد..دهان ترلان از حرکت ایستاد..با اخم نگاهش را دزدید..تانیا هم ترجیح داد این جو ساکت و معنادار را بر هم نزند
هر سه با شور وهیجان میان مهمانان می رقصیدند..دی جی با صدای بلند اهنگی شاد را می خواند..فضای شاد و خوبی بود ولی در دل هر سه نفر غوغایی بر پا بود..
تانیا یک کت و دامن به رنگ بنفش با نگین ها و سنگ دوزی های زیبا و درخشان بر تن داشت..موهایش را آزادانه روی شانه رها کرده بود و یک ت ل به رنگ نقره ای با نگین های بنفش انها را به زیبایی تزیین کرده بود..
ترلان کت وشلوار قرمز به تن داشت که کتش کمی کوتاه بود و بالای شلوار کمربند زنجیر مانندی بسته شده بود که با ریشه های زنجیری شکلش با هر تکان در حال رقص انها را به حرکت وا می داشت و بر زیبایی و ظرافت رقصشدمی افزود..موهایش را با گیره ای بزرگ و گل مانند به رنگ قرمز پشت سرش بسته بود و تره ای از انها را از قسمتدجلو توی صورتش ریخته بود
تارا بلوز اسپرت به رنگ سفید وشلوار براق و چسبانی به رنگ مشکی به تن داشت که کمربندی پهن وسفید قسمت بالایی شلوار تنها بیشترین جنبه ی زیبایی را داشت و کمر باریکش را جذاب تر از همیشه به رخ می کشید..با یک گیره ی مویی مشکی رنگ موهاییش را از پشت جمع کرده بود..و قسمت جلویی ان را کمی حالت داده بود..
هر سه ارایشی نسبتا کم و مات داشتند..متناسب با تیپ و ظاهر زیبا و جذابشان..چشم خیلی از پسران مجلس از همان ابتدا به انها دوخته شده بود
از شدت هیجان سرخ شده بودند ..با دیدن تارا که چشمانش به یک سو مات مانده بود مسیر نگاهش را دنبال کردند
حالا خودشان هم دست کمی از تارا نداشتند..دهان هر سه از تعجب باز مانده بود
از پیست رقص فاصله گرفتند و به ان طرف خیره شدند..
تارا لرزان گفت: خو..خودشونن؟!
ترلان: اره..وای بچه ها عجب تیپییی زدن..هر سه یه مدل و یه جور
تانیا به خودش امد و رو به خواهرانش تشر زد: حالا که چی؟..جمع کنید خودتونو ما رو که ببینن فکر می کنن چه خبره..
هر دو صاف ایستادند وسعی کردند به ان طرف نگاه نکنند ولی دست خودشان نبود..کنترل چشمانشان به دست دلهایشان بود..در این بین مغزشان فرمانی نمی داد
تانیا هم دست کمی از دخترا نداشت..با دیدن رادوین ضربان قلبش بالا رفته و نفسش به شماره افتاده بود ..
هر سه برادر ان شب بیش از پیش جذاب شده بودند..در همان لحظه ی اول که وارد شدند چشم اکثر دختران به طرفشان کشیده شد
ژیلا که صاحب مهمانی بود با لبخند وعشوه ای خاص و زنانه به طرفشان رفت
تارا تند گفت: ا ..تانیا دوستت رو ببین..داره میره طرفشون..چه ناز و غمزه هم میاد
eitaa.com/manifest/2561 قسمت بعد